سریع در ماشینش را باز کرد که میگفت برای رفتن عجله دارد برای نگه داشتنش حالا که تنها کسی بود که میتوانست کمکم کند سریع گفتم
– مرصاد و دیدن؟ میشه یه لطفی بهم بکنید؟
چنان به عقب برگشته در را رها کرد که عقب پریدم
– چی شده؟
خشمگین گفت
– مرصادو اصلا میشناسی میدونی کیه؟میدونی کجاست؟
مضطرب گفتم
– حالش خوبه؟
پوزخند حرصیای زده گفت
– برات مهمه؟
گیج شدم لحنش ترساندم ملتمس گفتم
– خواهش میکنم.. بگین چی شده؟
چشم تنگ کرده با طعنه گفت
– عجیبه که نمی دونی چی شده! عجیبه که نمیدونی چه به روزش آوردی! عجیبه که نمی دونی با مرده فرقی نداره!
توجهی به طعنههایش نکردم وقتی احتمالا به خاطر بی توجهیام به در خواستش و فرارم فقط میخواست حرصش را خالی کند.. او که چیزی از حال و روزم نمیدانست
این مرد را هیچ وقت نشناختم! نه خوبی کردنش، نه تلافی، نه عصبانیت، نه ریاستش.. هیچ وقت نمیفهمیدم واقعا چه میخواهد و چقدر صادق است وقتی تماما شبیه به آنهایی بود که دیده بودم
نگرانِ حال مرصاد پرسیدم
– دیدینش؟ حالش خوبه؟
عصبی خندید سری به طرفین تکان داد اما با جملاتش نفسم را بند آورده قلبم را به درد انداخت
– دیـــدم؟ از اونم بیشتر..! همدیگه رو بابت کارت بغل هم کردیم حالش هم خوب بود… فقط جای زخمهایی که بهش زدی تا ابد تازه است زخمهایی که به تلافیش به من زد.. زخمهایی که به خاطرش من از نظرش بی ناموس ترین آدم این شهرم که نتونستم خواهرشو نگه دارم.. غیرت نداشتم و ولش کردم چون پول و یکی در سطح کمالیِ مُتوهم برام مهم بود.. زخمهایی که به خاطر تو تا ابد روی تنمون میمونه
پلک بستم با لرزشی آنی در سینهام صورتم خیس شد… حق نداشت؟
جلو آمده با لحنی طعنه دار و سینه سوز انگار که با موجودی عوضی صحبت میکند گفت
– چطور تونستی؟ چطور به همین راحتی ولش کردی و رفتی؟ چطور خودتو راضی کردی غیرت و برادریشو زیر پات له کنی؟
مکث کرده غمگین با صدایی پایین تر و گرفته اضافه کرد
– از من نفرت داری.. از من بدت میاد.. منو نمی تونستی تحمل کنی که هر چقدر هم زور زدم درستش کنم ندیدی.. نفهمیدی.. نخواستی بفهمی که حتی یه “نه” نگفتی تا بفهمم چقدر از نظرت پستم بی انصاف.. اون مگه برادرت نبود؟ بزرگترت نبود؟از اولم فقط میخواستی منو له کنی که متهم بشم به هزار و یه کار نکرده؟! خب چرا زدی به اون؟ چطور تونستی ببینی آتیش گرفته و میسوزه ولی بری؟
دستم روی دهانم نشست شانههایم از هق هقی بی صدا لرزید مرصاد را از روزی که جلوی محضر دستم را گرفت ندیدهام و چیزی که او میگفت یعنی شاید همانطور که خودش گفت رهایم کند و دیگر نبینمش
قدم عقب گذاشته به ماشینش تکیه زد کاملا مشخص بود فقط میخواهد آزارم دهد
– میدونی چطور دیدمش؟ میدونی دیگه رو پا نمیشه؟ دیگه اون آدم سابق نمیشه؟ میدونی مثل من می سوزه و گیج دور خودش میچرخه؟ میسوزه و نمیدونه چطوری هضمش کنه؟ چطوری فراموشش کنه؟ نمیدونه چیکار کنه؟ ولی خب انقدر مثل من حالش بد نیست نگرانش نباش.. تا وقتی یکی مثل منو داره که تو براش گذاشتی تا بزنه توی سر معرفتش و خودشو به خاطر درد تو سینهاش که مقصرش تویی خالی کنه چیزیش نمیشه…
مکث کرده نالید
– بیچاره منم که نمیدونم باید بندازم گردن کی؟ خودم که تلاشمو کردم و نشد یا تو که…
سکوت کرد. نگاهش کردم لب گزیده بغضم را خوردم…
بگذار غرورش را ارضا کند..
بگذار لذت ببرد و تمام شود..
بگذار اگر بعدها دربارهام شنید بداند آنقدر که او فکر میکند هم بد نیستم که رفتهام.. بداند برایم طعمه نبود.. بداند زندگی او هم قسمتی از دلیل رفتنم بود
چشمهای سرخش نم داشت وقتی آرام پرسید
– چرا هر چقدر سعی کردم.. نفرتت کم نشد؟
باید یکبار برای همیشه خودم را راحت کنم تا اگر احساسش واقعیست حالا که تمام شده و برگشتی نیست و حرف زدن با او برایم راحت تر شده بداند از نظر من اشتباه بوده که به آن فکر هم نکردهام شاید به خاطر مرصاد کمکم کند
– نفرتی نبود.. نیست.. بهش فکر کردم.. مسیر ما یکی نبود.. هم مسیری ما اشتباه بود.. ما با هم خیلی تفاوت داشتیم و من مسیرم رو عوض کردم
لبخند زد اما درد واضح نگاهش دلم را لرزاند!
احساسی کوتاه و ناگهانی که دربارهی او برای بار سوم تجربه کردم و حالا با حضور مهراد اشتباه محض است، حتی زمانی که او هم نبود میدانستم کنار هم بودن ما اشتباه است.. تفاوتهایمان حتی اگر آبرویم را داشتم هم زیاد بود
– فکر کردی و حتی یه “نه” نگفتی و فرار کردی؟ یعنی با اون که اون بالا روی تخت خوابیده مسیرت یکیه که شدی همسرش؟ یا فقط برای سوزوندنه؟
نظرم را رک گفتم
– مسیرش از شما به من نزدیک تر بود آقای پایدار.. هیچکس انقدر احمق نیست که به خاطر سوزوندن ازدواج کنه
شانههایش از خندهای بی صدا و نامفهوم لرزید چرخید که پشت فرمان بشیند با صدایی گرفته آرام گفت
– امیدوارم مسیر خوبی پیش روتون باشه خانوم کامکار
– آقای پایدار؟
متوقف شد اما نچرخید. خواهشی گفتم
– میشه این چکو بدین به مرصاد؟ هر چقدر باهاش تماس میگیرم جواب نمیده چکو ببرید برای دیدنم و پس دادنش میاد… لطفا
چرخیده به صورتم خیره شد
– نمیبرم.. نمیخوام اگه نگرفت بین شما دوتا بچرخم و به خاطرت حرف بارم کنه.. نمیخوام دیگه ببینمت خانوم کامکار.. من بیشتر از مرصاد به خاطر رفتارهات اذیت شدم و میشم.. این اون چیزیه که هیچ وقت نفهمیدی.. نخواستی که بفهمی.. حالا که میگی نفرت نبوده و حالم اینه…
مکث کرد
– زندگیم بهم ریخته و گیج دور خودم میچرخم در حالی که تو زندگیتو میکنی و مسیر درستو پیدا کردی دیگه حماقت نمیکنم
جا خورده نگاهش کردم فکر میکردم به خاطر مرصادی که گفت حالش بد است بپذیرد!
اما انقدر رک گفت که نمیخواهد به خاطر رفتار من به هیچ کداممان حتی نزدیک شود
یعنی آنقدر جدی بوده که بهم بریزد؟ پس چرا من اینطور حسش نکردم؟
تعجبم را دیده صورتش جدی شد انگار آدم دیگری بود پشت فرمان نشسته گفت
– برادر شماست خانوم کامکار به من ربطی نداره همون طوری که رنجوندینش و به منی که مسیرم باهاتون فرق داره کوچیکترین ربطی نداشت خودتون درستش کنید. موفق باشید
در را محکم بهم کوبیده به سرعت دور شد در جا مانده گیج به چک دستم نگاه کردم.
حالم را نمیفهمیدم غمی سنگین روی سینهام نشسته بود…
غمی به اندازهی شبی که تازه فهمیدم با خودم و مهراد چه کردم…
روزهایی که گذشته برایم به اندازه یک عمر طی شده…
عمری که به همهی زندگیام در آن فکر کردم… حال مادرم.. حال مرصاد.. زندگی آیندهام که نمیدانم با این تصمیم بهتر از گذشته است یا بدتر میشود.. به همه چیز فکر کردم و سعی کردم زندگی کنم.. آرام باشم.. مرتب در تنهایی بغض نکنم.. گوشهای نشینم و به وضعیت خودم و مهراد فکر نکنم.. با او باشم و شیطنت کنم تا تنها نشوم.. تا فراموش کنم میشد زندگی بهتری داشته باشم شاید اگر فقط پدر داشتم.. اگر هر بار از اقبال بدم مرد متفاوتی نمیدیدم
فکر نکنم چقدر بد که هیچکس را نداشتم.. که میترسیدم حتی به مرصاد بگویم و شکایت کنم.. که شاید باز هم باور نکند اینبار هم مردی پولدار و سن بالا دیدم آن هم رفیق خودش! که اگر به گوش قادر میرسید چه میکرد؟ چقدر قرار بود آدم های جدید از زبان پدرم بشنوند که آدم درستی نیستم و نگاههایشان تغییر کند و در این شهر هم نتوانم بمانم، زندگی مرصاد را آتش بزنم و مردی که رفت و کنارش دارد نظرش دربارهی برادرم عوض نشود. برادرم را مثل من نبیند و گذشتهام را باور نکند…
اما حالا… همین مرد با جملاتش حالم را به همان روز برگرداند… که چرا حتی جرأت نکردم از بی کسی به او فکر کنم! نه تنها از فاصلهی زیادمان که از ترس له شدن اویی که گفت زندگیاش را بهم ریختم و بیشتر از مرصاد اذیت میشود…
زیادی جدی نبود؟!
بغض کردم.. نمیخواهم گریه کنم اما سنگ سفت میان گلویم خفهام میکند..
نمیدانم چرا… احمقانه است اما… انگار فقط دلم از رفتار او گرفت وقتی میدانم حقش را ندارم… وقتی رفتار خودم مدتهاست به مراتب بدتر از رفتار او و حتی قابل مقایسه نیست
دستهایم روی صورتم نشسته همانجا نشستم تمام دردم را حالا که مهراد دور بود با هق هقی بلند خالی کردم..
تمام حماقتم را که میگفت شاید باید خطر میکردم حتی اگر بی آبرو میشدم..
شاید او که گفت بهمش ریختم آنقدرها دور نبود..
شاید مثل “عاصف” تفاوت داشت..
شاید آبرویم نمی رفت..
شاید دیوانه میترسید و پا پس میکشید.. شاید شانس میآوردم…
شاید… شاید… شاید…
تمام دلواپسیهایم را هق زدم تا رسیدم به تمام بی کسیام که میگفت هر چه میکردی.. هر چه میشد.. حتی اگر خوب تمام میشد.. اگر ذرهای آبرویت در برابر همین مرد که گفت زندگیاش را بهم ریختهای می رفت.. مردی که تفاوتهایمان فاحش است رهایت میکرد.. تنهایت میگذاشت آن هم با تهمتی جدید.. بیشتر میشکستی و شاید با دور باطلی باز میرسیدی به همین نقطهای که هستی…
کنار مردی که از سر نیاز و دردهایش، دردها و زخمهایت را بپذیرد…
زخمی شده از دردی که باز رساندم به پذیرفتن اینکه باید در همین نقطه باشم از جا برخواسته چک را با خشم و درد ریز ریز کرده روی زمین ریختم…
تمام شد…
حالا که مرصاد رفت و او گفت مقصر منم.. مقصر حالش و حال درماندهی مرصاد، دورتر میشوم تا برادرم و او راحت تر باشند و با مهراد زندگی کنم…
وااای قاصدک جان خواهشن دیگه اذیت نکن جان عزیززززت قبلن که اینجوری نبودی دلم انصاف داشتی روزی دو پارت میدادی اما الان بااین حال و این دوری سامان و ملیح چجوری تحمل کنیم روزی ی پارت میدی اخه عشقم
سلام
فعلا برام امکان نداره دوپارت بزارم .از وضعیت نت که خبر دارین اکثر اوقات نمیتونم وارد سایت بشم
علیک سلام ممنونم از جواب دادنتون من مینا هستم به اسم ابراهیم وارد سایت شدم چون اسم پسرم.بله ازوضعیت نت خبردارم درکتون میکنم بازم خیلی ممنون
💗💗💗