رمان بوی نارنگی پارت ۹۲

4.9
(7)

 

 

 

داروهایش سه دسته بود، داروهایی که برای تشنج نکردن مصرف می‌کرد، داروهای اعصابش و دارویی که گفت برای کنترل هیجانات جسمی‌اش مصرف می‌کرده و مهداد قرار است با پزشکش مشورت کند تا حالا که ازدواج کرده به مرور و زیر نظر او هر چه نیاز است تغییر کند یا کاملا مصرفش را قطع کند

 

با اطمینان گفتم

– معلومه که دارم.. خیلی‌ها رو دوست دارم.. مادرم.. برادرم.. خواهرم..

 

خندیده دوباره دستم روی موهایش حرکت کرد

– چند روز هست که تو هم بهشون اضافه شدی

 

چشم باز کرده گفت

– منظورم.. اونـ… نبود.. منــ..

 

لبخند زده حرفش را بریدم

– بدجنس می‌خوای بگم؟

 

صورتم را نزدیک برده سریع اما محکم گفتم

– دوست دارم مهراد

 

دروغ نبود.. من او را دوست داشتم.. اوی آرام و بی آزار را دوست داشتم

 

در سکوت فقط نگاهم کرده قطره اشکی از چشمش چکید که قلبم را به درد انداخت سریع با دست پاکش کردم

 

فهمیده بودم با او می‌شود راحت تر و صادق تر از حرف زدن با هر کسی حرف زد. همانطور که در مدت این چند روز حرف زده از گذشته گفته بودیم

 

او در سکوت به حرفهای من، به غم و درد‌هایی که یکباره اشکم را در آورد گوش داد و هرگز نگاهش نگفت:

 

“”دروغ می‌گی نمیشه هر سه بار! اون جوون که فریاد می‌زده یا پسر عمه‌ات یا اون مرد و زن‌دار اتفاقی باشه و فقط دشمنی باشه””

 

– چی شده مهراد؟ از چی ناراحتی؟ گریه نکن اگه کاری کردم بهم بگو؟

 

دستم را گرفته جلوی بینی‌اش گرفت

– چرا.. کنار.. من.. نمیـ..خوابی..؟ از من… بدت میاد.. از.. ظاهرمـ…

 

سریع جوابش را دادم وقتی حتی از روز اول از ظاهرش بدم نیامد شاید غافلگیرم کرد اما هرگز حس بدی نبود

 

– معلومه که نه! نمی‌خوابم تا تو اذیت نشی وقتی هنوز آمادگی نزدیکتر شدن ندارم و ممکنه ناراحتت کنم

 

غمگین گفت

– منـ..ـکه.. نمی تونمـ… نزدیک تر.. بشم… حتی.. اگه بخوامـ… منـ..ـکه…

 

حرفش را بریدم نمی‌دانم چطور از چنین چیزی با او حرف میزدم اما تمام جانم به حرکت در آمده بود تا از من دلشکسته نباشد او که باید همه کسم شود

 

– قدرت انجامشو نداری احساسشو که داری؟ خودت گفتی! درضمن من که می‌تونم..

 

چشمهایش بازتر شد! با مکث چشم بسته گفتم

 

– اگه بخوای… وظیفه‌ی منه وقتی تو نمی تونی.. تازه باهم آشنا شدیم.. فقط الان زوده.. الان نمی‌تونم

 

دستش که از آرنج خم بود و نمی‌توانست از حدی بازترش کند را دور گردنم انداخت خم شده نزدیک شدم به خیال اینکه می‌خواهد برخیزد دست پشت کمرش گذاشتم اما گفت

 

– بخواب… امشبــ.. اینجا.. بخواب…

 

اعتراض کردم نمی‌خواستم به بغل کردنم عادت کند و به این زودی نزدیک شویم حقش نبود به او ظلم کنم. وابسته‌تر شود وقتی احساساتم انقدر آزارم می‌دهد در حالی که او آنقدر آرام و مظلوم است

 

 

شاید آن حرفها را هم برای این زدم که می‌دانستم تماما تحت اختیار من است، می‌شد او را با دارو و دوری کردن کنترل کرد، حرف هایم به باور دوست داشتنم کمک می‌کرد

 

– مهراد…!

 

– درست.. میگیــ… فقط.. امشب.. حالم بده.. بمون

 

فکرم مشغول شد. برادرش مهداد هم دیشب همین را گفته پرسید رفتاری نداشتم که آزارش دهد و احساس اضافه بودن بکند؟

 

گفت که مدتهاست از این حملات عصبی که ریه‌هایش را بیشتر از همه درگیر می‌کند نداشته و تنها وقتی رخ داده که فهمیده پدر مادرشان قرار است از هم جدا شوند و هیچ کدام نپذیرفته‌اند او را نگه دارند و قرار است به آسایشگاه برود، روزهای طولانی را با حملات متعدد می‌گذارند تا روزی که پدر و مادرش او را تنها با تاکسی و چمدانی راهی آسایشگاهی کرده‌اند که روز قبلش برایش پرونده تشکیل داده‌اند، و از راه رسیدن مهداد که اجازه نداده و برادرش را از میانه‌ی راه باز گردانده روز به روز حالش را بهتر کرده

 

برادری که دو سال تمام او را هر کجا که می رود با خود می‌برد تا کار و شغلش به خطر نیفتد و مهراد هم از آن نگرانی همیشه همراهش که او هم ترکش می‌کند خارج شده مطمئن شود هرگز رهایش نمی کند

 

برادری که او را به ادامه‌ی تحصیل مجبور می‌کند تا دیپلم بگیرد و زمانی که مهراد پرستارهای مرد و زن متفاوت را به بهانه‌های مختلف برای اینکه مهداد مجبور به بیشتر ماندن کنارش شود رد می‌کند تصمیم می‌گیرد کسی را بیابد که حاضر باشد همیشه کنار برادرش بماند

 

پیشنهادی که مهراد هم از آن استقبال می‌کند!

 

دمی گرفتم خم شده پا بالا کشیده کنارش دراز کشیدم.

 

احساساتم نسبت به او عجیب است! هر بار که نزدیکش می‌شوم مانند کودکی می‌بینمش که به من نیاز دارد و باید مراقبش باشم.. نگرانش می‌شوم.. دوستش دارم مانند عضوی از خانواده‌ام.. اما به عنوان همسر نه ولی او انگار.. چیز دیگری میبیند.. و میدانم حق با اوست

 

برای شروع تغییر احساساتم وقتی حقش نیست فقط به خاطر تفاوت‌هایش به او ظلم کنم، به خاطر حال بدش که می‌دانم دلیلش چیست لبهایم را به گونه‌اش چسبانده پچ وار و کشیده با شیطنت گفتم

 

– مهــــــراااااد…؟

 

سرش را کمی عقب کشید چشم‌هایش هنوز از اشک برق میزد

 

لبخند زده گفتم

– بیا از فردا یکم خوش بگذرونیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم.. هوم؟

 

بالاخره لبخند زد

– چیکار.. کنیمــ..

 

لب بالا دادم

– نمی‌دونم.. مشورت می‌کنیم دیگه! مثلا بریم پارک.. بریم بگردیم.. بریم سینما.. بریم مهمونی.. دوتایی بریم ددر دیگه

 

با شرارت اضافه کردم

– یه اسم خوبی هم داره که منو تو نداشتیم. اگه گفتی؟

 

کنجکاو نگاهم می‌کرد خندیدم سرم را پایین کشیده به سینه‌اش نزدیک کردم

واقعا خجالت می‌کشیدم؟ پس چرا هیچ حسی ندارم؟ خودم را گول می زنم؟

 

– نامزدبازی… خوبه؟

 

سینه‌اش به شدت تکان خورد سرم را عقب کشیدم. دوباره مثل اولین باری که دیدمش می‌خندید فقط خیره نگاهش کردم

 

گیج نگاهم کرد

– چــ…ــیه؟

 

صادقانه جواب دادم از ناراحتی‌اش سینه‌ام می‌سوخت

– چرا گریه می‌کنی وقتی انقدر خوب می‌خندی؟ دیوونه قلبم اومد تو دهنم که!

 

چشمهایش برق زده دوباره محکمتر گردنم را چسبید

– بیا… خوشبو…

 

***

 

 

(سامان)

 

میان سالن خالی رستوران ایستادم رستورانی که چند روز تعطیلش کردم و صبح روزی که شب قبلش بابا طاهر غافلگیرم کرد همه چیز را برای تغییر به لهراسبی سپردم که تصویر صورت گیجش وقتی وسط اتاقم ایستاده حرف میزد جلوی چشمم بود

 

《《 – نصیبه خانوم نیومدن!

 

سر تکان دادم

– می‌دونم برای همین خواستم بیاین اتاقم… رستوران چند روز تعطیله آقا لهراسب

 

– چـــرا…؟!

 

بی توجه به سوالش با لحنی خواهشی گفتم

– یه لطفی به من می‌کنی؟

 

– بفرمایید؟

 

– می‌دونم اصلا ربطی به شما نداره و زیادِ خواهیه.. می‌دونم می‌تونم با یه قرار ساده بسپارم به یکی از شرکتها‌ی مرتبط ولی خودم وقتشو ندارم که باشم ممنون میشم قبول کنید.. می‌خوام توی این چند روز تعطیلی اینجا حسابی تغییر کنه! هر چقدر می‌تونی روی تغییر دکوراسیونش کار کن.. از هر کی می‌تونی استفاده کن.. هر چقدر حرفه‌ای تر بهتر.. اصلا همه چی رو بریز بیرون و جایگزین کن.. یه جوری که برمی‌گردم یه جایی جدید ببینم.. هزینه‌اش اصلا مهم نیست آدم مطمئن می‌خوام که با خیال راحت برم و الان فقط شما رو دارم.. باباطاهر و مرصاد که نیستن خانوم کمالی هم دیگه هرگز نمیاد شما موندی برام هر کاری از دستت بر میاد بکن…

 

مکث کردم

– فردا صبح حسابتو پر می‌کنم که با ثبث هزینه ها برای پرداخت درگیر نباشید فقط فاکتور کنید تا خودم بیام جمعش کنم

 

گیج نگاهی به اتاق انداخته با اشاره به بیرون گفت

– ولی شما.. قبلا می‌گفتین هرگز به اینجا دست نمی‌زنید! متفاوت بودنش به خاطر اینکه پدرتون دوستش داشتن و حتی قدیمی تر بودنش براتون مهم بود! حتی همین باعت شد خیلی از مشتری های ثابتمونــ…

 

حرفش را بریدم احساسم به اینجا را همه می‌دانستند حتی پرسنل، دلیل اینکه چرا برخلاف شعبه‌های دیگر هرگز اینجا ساخت و سازی صورت نگرفت مگر تغییر نما و سر در ورودی و تغییر وسایلش، همان که حالا می‌خواستم، من اینجا را دوست داشتم

 

– الانم دست نمیزنم آقا لهراسب گفتم دکوراسیون.. به سلیقه یه حرفه‌ای و البته کمک یه سر آشپز که خودتی

 

گیج بود ولی گفت

– مشکلی نیست ولی.. رزروها و مهمونها…

 

– اونها هم دست خودتو می‌بوسه همین الان به بسپار با همه تماس بگیرن، معذرت خواهی کنید و هر طور که تمایل دارن براشون جا به جاش کنید اگه نشد و تاریخ براشون مهم بود هم از خالیهای شعبه‌های دیگه و هتل‌ها استفاده کنید.. لازم شد با اقامت و سرویس دهی حتی شده رایگان به انتخاب مشتری توی هتل عوضش کنید هر چی شد مهم نیست آقا لهراسب.. فقط راضی باشن و حواست به کارشون باشه》》

 

چقدر خوب روی تغییر کار کرده بود صندلی های رو دوزی شده‌ی زرد با آن پشتی خاکستری کدر، میزهای بزرگ دایره‌ای… حتی کارت شماره‌ی میز و منو…

 

میزهای کوچک گوشه‌ی دیوار با روکش طرح چوبش توجهم را جلب کرده آرام به سمت گوشه‌ای ترین میز رفته روی صندلی‌های متفاوتی که مختص این میزها بود و کوسنش فرو رفتگی پشتش را می‌پوشاند نشستم

 

نمی دانم چرا امشب به اینجا آدم وقتی قرار بود از فردا باز شروع به کار کنیم

 

با تمام تلاشم حس می‌کنم دلیلش فقط دیدن نتیجه‌ی کار لهراسب که ساعتی پیش نگران از نظرم با من تماس گرفت نیست

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x