رمان بوی نارگی پارت ۸۸

4.6
(7)

 

 

فیش های پرداختی ولو شده روی میز چیزی به خاطرم آورده برای حرف زدن با نصیبه بیسیم را برداشتم

 

خسته زمزمه کردم

– باز بی تسویه فرار کردی ملیجـه؟

 

کنده شدن ناگهانی در از جا سرم را به سرعت به سمتش چرخاند از دیدن مونا که هراسان انگار به داخل پرت شد عصبی گفتم

 

– اگه تمایلی به رفتن از اینجا دارید فقط لازمه اعلام کنید تا با کمال میل قبول کنم. مطمئنا نیازی به نشون دادن سطح پایین شخصیت و شعورتون نیست خانم گرمساری

 

نفس زنان بی آنکه توجهی به حرفم بکند گفت

– سوئیچ

 

اخم کرده داد زدم

– بیــــروووون

 

 

سریع عقب پریده دری که باز گذاشته بود بست ملتمس گفت

– به روح مادرم گیرم. تو رو جون مادرت کمکم کن تا دیر نشده

 

متعجب ابروهایم بالا پرید

– چی شده؟

 

– سوئیچتو بده ده دقیقه تا یه جا برم و برگردم. قول میدم زود میام تو رو خدا دیر بشه کارم تمومه.. اصلا خواستی برام غیبت بزن

 

– چیکار کردی؟ نمی فهمم چی میگی؟

 

اینبار ملتمس جیغ زد

– آقای پایدااار؟ خسیس سوئیچتو بده خسارت زدم خودم خرجشون میدم

 

از استیصال نگاهش و راحت شدن از شرش شاید برای همیشه، سوئیچ را از کشو برداشته به سمتش گرفتم

 

– دنبال بهونه‌ام دیگه نیای و بری به درک پس اگه ده دقیقه بیشتر شد فقط واسه‌ی برگردوندن سوئیچ بیا

 

سوئیچ را قاپیده به سرعت بیرون رفت! حتی زودتر از ده دقیقه هم برگشت صورتش برخلاف وقتی می‌رفت می‌خندید! چشمهایش برق می‌زد

 

– دیدی بهونه ات پرید

 

چشم تنگ کردم

– از معنی بزرگتر و رعایت ادب چی میدونی؟

 

سریع به سمت در رفت اصلا به روی خود نیاورد اما لحنش تغییر کرد

– با اجازتون. خیلی ممنون آقای پایدار

 

از در که بیرون زد به یاد نصیبه و کارم افتادم اما از دیدن تصویر ماشین پارک شده جلوی درب رستوران که مردی دورش می‌چرخید و از شیشه داخل را نگاه می‌کرد از جا برخواسته به سمت در رفتم ولی تصویری که در راهرو دیدم بیشتر متعجبم کرد!

 

مونا در راهرو دقیقا جلوی درب آشپزخانه در حالی که راه بیتا را سد کرده بود تهدیدوار گفت

 

– به دفعه‌ی بعد برسه بیچاره‌ات می‌کنم آویزون

 

بیتا با لبخندی پیروز گفت

– چطوری؟ چیکاره‌ای؟ اصلا به تو چه؟ چیکار کردم؟ یکی خودش رفت یکی دیگه هم خودش خودشو خراب کرد با عربده جلوی چشم همه پرتش کردن بیرون! فکر کردی با تو چیکار می‌تونم بکنم؟

 

مونا ابرو بالا داده در حالی که عقب عقب می رفت گفت

– مشکلت اینه که منو مثل بقیه می‌بینی! از کاری که کردی و دو دقیقه نشد بهمش زدم نفهمیدی از خودم هم می‌گذرم ولی نمی‌ذارم دستت بهش برسه و با پایین کشیدنش در حد خودت بتونی صاحابش بشی؟ من سرم درد میکنه واسه پریدن وسط معرکه‌ای که تو ازش فرار می‌کنی پیزوری! من بابامو دارم که اگه گیرم بیفتم می‌کَشتم بیرون. تو کیو داری که اگه مثل آب خوردن گیرت بندازم بتونه کمکت کنه؟ هـــووم؟

 

 

 

صورت بیتا عصبی سرخ شده مونا خندان در حالی که دور می‌شد گفت

 

– جان جـــاااان.. چه کیفی میده دیدن حالت مزاحم

 

آرام جلوتر رفتم بیتا از دیدنم ناگهانی وا رفته با چپ شدن چشمهایش روی زمین شل شد

 

شوکه جلو پریده بازویش را چسبیدم

– چی شــد؟ خانوم ساری!

 

مونا که هنوز نزدیک بود سریع برگشته گرفتش

– شما بفرمایید من میدونم چشه هواشو دارم

 

– ببرش استراحت کنه

 

بیتا را که به سختی روی پا ایستاده بود به سمت خود کشیده گفت

– چشم سامان جان شما بفرما به کارت برس هستم در خدمتش

 

جا خورده از لحنش اخم کردم اما بی خیال چرخیده بیتا را به سمت اتاق استراحت کشید صدای آرامش را می‌شنیدم! تمسخر نداشت؟

 

– بیا که دردت رو فقط من می‌دونم گلم… بیا اون دَوا به دردت نمی‌خوره.. زیادی واسه‌ات بزرگه. گیر میکنه تو گلوت خفه میشی همین اوضاعی هم که داری میره رو هوا

 

حس کردم بیتا با اکراه با او همراه شد اما محکم راه می‌رفت!

وقت کنکاش رفتارشان را نداشتم، اینجا از پرسنلی که چشم دیدن یکدیگر را نداشتند رفتارهای عجیب زیادی دیده بودم زن و مرد هم نداشت!

 

به سرعت از رستوران بیرون زدم از دیدن شخصی که در دوربین دیدم و حالا

بیسیم به دست کنار ماشین ایستاده بود جا خوردم!

 

سریع جلو رفتم

– مشکلی پیش اومده جناب؟

 

با اخم نگاهم کرد

– نخــیر! چطور؟

 

به ماشین اشاره کردم

– بنده مالک ماشینم

 

ابرو بالا داد

– آقای سامان پایدار؟

 

از کجا می شناختـــم؟!

– بله خودم هستم

 

به سر در رستوران اشاره کرد

– جناب پایدار مدیر رستوران؟

 

سر تکان دادم

– بله درسته! مشکلی پیش اومده؟

 

با شنیدن صدای اعلام کُدی از بیسیمش چرخیده دستی برای اتومبیل نیروی انتظامی که نزدیک می‌شد تکان داد

 

اتومبیلی که وقتی نزدیک شد مأموری که کنارم ایستاده بود با نشان دادن کارت شناسایی‌اش و درخواست کارت شناسایی‌ام خواست سوار شده با آنها همراه شوم

 

در حالی که به جلو هدایتم می‌کرد گفت

– سوئیچتون لطفا؟

 

با اخم به حق به جانبی‌اش نگاه کرده گفتم

– بهتره اول بهم بگین چرا باید بیام؟

 

کاغذی نشانم داد

– لطفا با دقت بخونید. در صورت مخالفت و همراهی نکردن مالک اجازه توقیف و بازداشت دارم

 

بهتم را از نگاهم فهمید

– چـرا؟ چی شـده؟

 

در ماشین را برایم باز کرد

– بفرمایید آقای پایدار.. سوئیچ لطفاً

 

کاغذ را گرفته با دیدن مهر انتهای آن همراه با سوئیچ برش گردانده سوار شدم

 

زمزمه‌اش را در جواب سربازی که سوالش را واضح متوجه نشدم شنیدم اما منظور او را هم متوجه نشدم

 

– اینجا نه.. چند بار اعلام شده باید ثبت بشه

 

**

 

 

 

خیره به در خانه بزرگ و ویلایی بودم که دفعه دومی بود که بعد از چندین روز طولانی و سخت به اینجا آمدم

 

خانه‌ی همسر ملیح کامکار… خواهر مرصاد… دختری که نفهمیدم چرا حتی حاضر نشد فکر کند… دختری که می گفت دختر من است و گریخت…

دختری که از وقتی فهمیدم چه شده و حالم از آن آشفتگی و شوک اولیه در آمد، هم از دستش عصبانی‌ام و هم دلم برایش تنگ شده… آنقدر زیاد که با اینکه می‌دانم اشتباه است حس می‌کنم دلیل اینجا آمدنم تنها دادن چک تسویه‌اش نیست!

 

تنها بخاطر یادآوری صورت نصیبه نیست که وقتی عنوانش کردم با چند قطره است باز سوز سینه‌ام را تازه کرده گفت توان دیدنش را ندارد و خودم بروم

 

آمده‌ام یک بار دیگر و شاید برای آخرین بار او را ببینم.. دختری که فکر می‌کردم ندیدنش راه حل فراموشی‌ست اما ناخودآگاه دنبال بهانه‌ای برای دیدنش هستم.. دلیلی که روبرویش قرارم دهد تا نگاهش را ببینم

 

دلم می‌خواهد بفهمم می‌داند با من چه کرده یا نه؟

او اصلا احساسم را نسبت به خودش فهمیده بود یا نه؟

اویی که از غرور برادرش هم گذشت!

در انتخابم اشتباه نکرده‌ام؟ پس چرا انقدر دیوانه‌ام؟

 

بیشتر از نیم ساعت است با خودم درگیرم ولی نتوانستم خودم را راضی کنم که حتی به عنوان رئیسش پیاده شده در بزنم و به بهانه‌ی تسویه چک را داده ببینمش

 

حرصی از خودم که می‌دانم از سستی‌ام باز به پشت در این خانه رسیدم ماشین را روشن کردم تا بروم ماشینی که بی اختیار نگاهم در محیط داخلش چرخیده اتفاق امروز را به یادم آورد!

 

مامورینی که به حرف خودشان همراهیشان کردم، با حضورم در محیطی بسته و ایمن با وسواسی خاص و عجیب تمام ماشین را زیر و رو کردند

 

《《 کاملا مشخص بود با آن سگ از زیر و رو کردن ماشین چه می‌خواستند اما چرا؟

 

محترمانه پرسیدم

– می‌تونم بپرسم دنبال چی می‌گردید؟

 

با اخم طعنه‌دار گفت

– نمی‌دونید؟

 

مثلا بیخیال شانه بالا انداختم

– نخیر

 

پوزخند زد

– پس منتظر باشید وقتی پیداش کردیم به شما هم نشون میدیم خوبه؟

 

چسبیده به من ایستاد در حالی که مامور دیگری طرف دیگرم ایستاده بود

 

از یادآوری اتفاق ساعتی قبل که سوئیچم را به مونا دادم عصبی بودم اگه واقعا چیزی پیدا کنند؟

 

بیش از ساعتی تمام ماشین را زیر و کرده با آن سگ و وضعیتی که مامورانِ کمک برایش ایجاد کردند نه تنها کارواش لازمش کردند که چنان بهم ریخت که دوباره سعی کردند مرتبش کرده مثلا شبیه به اولش تحویلم دهند اما چیزی پیدا نکردند!

 

در نهایت با اتمام کارشان ماموری که کنارم ایستاده بود و اولین نفری بود که دیدم سوئیچ را به سمتم گرفته بدون هیچ توضیحی گفت

 

– ممنون از همکاریتون.. ببخشید وقتتون رو گرفتیم.. بفرمایید

 

دلم می‌خواست بگویم “” پیدا نکردی؟ قرار بود به منم نشون بدی جناب؟””

 

اما این روزها حوصله‌ی خودم را هم نداشتم چه برسد به شرارت و راه رفتن روی اعصاب یک بی اعصاب که نگاهش از نیافتن چیزی که می‌خواست کلافه بود》》

 

 

 

پوفی کشیدم به خاطر نم باران اخم کرده شیشه را بالا دادم آسمان را نگاه کرده دنده عقب گرفتم، حتی مونا نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده

وقتی پرسیدم فقط شانه بالا انداخته گفت

 

“” من کاری به ماشینتون نداشتم فقط رفتم کلید یه جا رو از یکی بگیرم و بهش بفهمونم حق نداره بره اونجا صاحاب داره… نمی‌فهمم شما چی میگین؟””

 

یادآوری کلید به یاد ملیحی انداختم که میدانم هرگز از یاد نمی‌رود

 

در حالی که در حال فرار بودم باز نگاهی به ساختمان انداختم از باز شدن ناگهانی دری که لحظه‌ای بعد ملیح از آن بیرون پرید خشک شده متوقف شدم!

 

نور بالا زدم تا نبیندم و خوب ببینمش وقتی می‌دانم ظرفیت دوباره تکرار شدن آن حال را ندارم باید دفعه‌ی آخر باشد و برای همیشه بروم

 

با آن ظاهر عجیبش که هراسان به سمت ماشین دوید ماتم برد!

خیره نگاهش می‌کردم

واقعا خودش بود؟ ملــــیح!

او که اینطور آشفته و ترسیده حواسش به خودش نیست؟!

 

🎶🎶 از چاله به چاه گونه‌ات افتاده‌ام

موهای فر تو می دهد بر بادم… ای دلبر ابرو قجر من یک عمر پای تو تمام هستی‌ام را دادم… موهای فر دارت. دامن گلدارت. تو خاطرم مونده خدا نگهدارت… نفهمیدم چی شد شدم گرفتارت. هر لحظه می‌میرم از فکر دیدارت🎶🎶

 

روسری بلند و سفیدی اما باز روی سرش بود که با گذاشتن دست روی سرش نگهش داشته باد از دو طرف ریشه‌هایش را در هوا می‌رقصاند.. سیاهی‌های مواج و نامرتبی که از اطراف صورتش بیرون زده بود به گونه ها و گردنش چسبیده بود..

 

پیراهن بلند و سبزی به تن داشت که تمامش را گلهای ریز و درشت با رنگهای شاد پوشانده بود، دامن بلند و چین‌دار پیراهنش در زمان دویدن انگار دورش می‌رقصید…

 

تنش را که روی کاپوت ماشین انداخت از شوک تصویری که از دوری‌اش بی اختیار دقیق نگاه می‌کردم در آمده رو برگرداندم هول شده دنده عقب گرفتم…

 

چرا اینقدر دقیق نگاهش می‌کردم؟

 

با ضربات محکم دستش روی کاپوت شروع به جیغ زدن و التماس کردن کرده همراه با ماشین می‌دوید

 

– آقا.. صبر کن.. تروخدا آقا.. صبر کن.. آقا وایسا

 

نفسم بند آمده از دیدن حالش ترمز کردم

 

🎶🎶از اول قصه آخرش را خواندم… از بس که خراب تو شدم آبادم… ای نصف جهان خلاصه‌ی چشمانت… زیبایی تو نمیرود از یادم🎶🎶

 

نگه داشتنم آرام ترش کرد. اما همچنان بغض دار التماس می‌کرد

 

– تورو خدا… جواب نمیدن.. تورو خدا وایسا.. نرو..

 

نگاهم قفل صورت خیسش بود فرمان تنم دیگر دست من نبود

 

🎶🎶موهای فر دارت. دامن گلدارت. تو خاطرم مونده خدا نگهدارت… نفهمیدم چی شد شدم گرفتارت. هر لحظه می‌میرم از فکر دیدارت🎶🎶

 

در را باز کرده ماتم زده از حالی که می‌دانستم بعد از دیدنش دامنم را می‌گیرد و از حالا سنگینی‌اش را روی سینه‌ام حس می‌کردم پیاده شدم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x