رمان بوی نارنگی پارت ۱۴۵

4.4
(14)

 

 

 

جلو آمد با نفرت هلم داد با هر جمله‌اش کارش را تکرار کرده صدایش بالاتر می‌رفت

 

– بچه‌ام رفت… تو ازم گرفتیش… از دستش دادم چون دلمو برای هزارمین بار تویی شکستی که فقط یبار نفهمیدمت و نفهمیدی همه دنیای منی… شکستم تا باورم شد میتونی نسبت به من انقدر بی احساس و بی رحم باشی… میتونی انقدر پست باشی… لیاقتشو نداشتی وقتی نتونستی حتی یبار بهم احساس امنیت بدی…

 

نفس زنان عقب کشید آرامتر با طعنه گفت

– خدا روشکر که رفت، رفت تا وضعیتش از من بدتر نشه و کنار پدر بی لیاقتی مثل تو نمونه که زندگیش “ما” نبودیم

 

صدای بلندش امیررضا و مادر را هم به اتاق کشاند با اخم نگاهمان می‌کردند

 

بی توجه کنارشان زده بیرون رفت جملاتش با رنگ نگاهی پر نفرت در سرم تکرار میشد… نفهمی‌ام انقدر زیاد بود؟ انقدر که به اینجا برساندم؟

 

روزی به سارا گفته بودم از گناه مادرم و قبل از آن از ظلم پدرم به امیررضا و مادرش خجالت می‌کشیدم خودم را کامران معرفی کنم اما حالا ظلمی که من به همسرم کرده‌ام فرزندم را از هردویمان گرفته….. واقعا فرزندی داشتم؟! داشتم و حتی نفهمیدم رفت؟

 

سایه‌ی پدر که روبرویم ایستاد سرم را بالا کشیدم، نگاه‌تر شده‌ام بی آنکه بخواهم از پر شدن بخاطر چیزی که شنیدم خالی شد

 

غمی سنگین سینه‌ام را می‌سوزاند… فرزندی داشتم؟ دیگر ندارمش و مقصرش خودمم؟!

 

زمزمه کرد

– چیکار کردی پرهام؟ صدای سحر صدای دلش بود. صدای شکستنی که انگار تو انقدر نشنیدی که حالا برای شنیده شدن انقدر بلند شده که حتی منو ندیده گرفت

 

قدم عقب گذاشته درمانده از هضم آنچه شنیدم، ناتوان به دیوار تکیه زده نشستم

نفسم از کم توانی‌ام در هضم اتفاقی که گفت بالا نمی‌آمد…

 

از جملات سحر تصاویری مرتب تکرار شده از جلوی چشمم می‌گذشت… تصاویری از بودنهای او و نرسیدن های من…. از غم او و تلاشش برای من…. از روزی که برای پر کردن تنهایی‌ام آمد و فریادم شکستش… رفت و تنهایم گذاشت تا آرام شوم

 

وقتی به خاطر پروانه غمگین بود غم بزرگتر و سنگین‌تری به او دادم… غمی که خودم در این لحظه نمی‌توانم بارش را نگه دارم و دلم می‌خواهد فریاد بزنم

 

روی بالکن بودم… قدم‌های سستی که به سامانِ منتظر رساندش دیدم اما نفهمیدم… نفهمیدم و حالا تصویر رفتنش وقتی نه تنها من که دیگر هیچ کس را ندید می‌گفت از من برید و رفت… برید و رفت

 

سایه‌هایی جلوی چشمم تکان می‌خورد که به صدای بسته شدن در ختم شد به امید تنها شدن نگاهم را به جای خالی سحری دوختم که نبود

 

سینه ام تیر میکشید قلبم در چشم هایم بود که حالا به تاوان نبودنم سحر را نمی‌دید… به تاوان شاید سؤاستفاده از احساسش و سهل انگاری در رسیدگی به رابطه‌ای که او تلاشش را برای حفظش کرد و من به تاخیرش انداختم…. تاخیری که تاوان سنگینی داشت

 

جای خالی سحر را پدر گرفته همانجا نشست فکر می‌کردم تنها باشم که اجازه دادم درماندگی‌ام به تنم بنشیند

 

من سالهای زیادی را حتی با وجود حضور او به تنهایی با مشکلاتم ساخته بی صدا در سکوت حلشان می‌کردم آنقدر که او و برادرم امیررضا و تقریبا تمام خانواده به ناپدید شدنم زمان مشکلاتم طعنه میزنند

 

 

 

طعنه میزنند و نمی‌دانند تلاشم را کرده‌ام تا کسی برای تنهایی‌ام دل نسوزاند، حتی اگر عضوی از خانواده‌ام باشد

 

من از آن دلسوزی بخاطرش در کودکی حتی از جماعت همکار پدرم که مثلا تحصیل‌ کرده بودند زمانهایی که به اجبار در بیمارستان کنارش بودم جملات دردناکی شنیده‌ام، جملاتی که در ابتدای نوجوانی‌ام مفهومشان را درک کردم

 

“”خودش رفت به درک این بچه رو هم آواره کرد””

 

“”یه زندگی رو نابود کرد حالا بچه‌اش داره تاوانشو میده””

 

“”ته حقه بازی همینه دیگه میزنی به یکی دیگه ولی می‌خوره به خودت””

 

همان عادت به اینجا رساندم… عادت به تنهایی‌ام در مشکلاتم سحر را شکسته فرزندم را…!!! فرزندم…! من حتی نفهمیدم فرزندی دارم

 

زبان پدر نگرانی چشمهایش را نشانم داد

– می خوای حرف بزنیم؟

 

نمی‌توانستم دهانم را باز کنم اما شاید شنیدن از آنچه او را هم شوکه کرده برای هضمش کمکم می‌کرد

 

فقط نگاهش کردم، پدری را که روزی مقصر اوضاعمان می‌دانستم، حتی قبل از حضور مادرم به خاطر کم لطفی‌اش نسبت به خانواده آن را بهم ریخته به مادرم اجازه و فرصت بودن داده و دلیل حضور اجباری من شده ولی حالا…. از حال عجیبم دلم میخواهد بگویم

 

“”من خیلی مقصرتر از تو‌ام””

 

آهی کشیده نگاهش را به دست‌هایش دوخت

– دختری که دیدم نشکسته بود، ویرون شده بود، از هم پاشیده بود، نه فقط به خاطر نبودنت! بد بودنت یا مثلا دست بزن داشتنت!

 

پوزخند زد

– خرجی ندادنت… محکم تر از اینها بود که انقدر احمق باشی و اون با این چیزها بخواد حتی تحملت کنه، قرار بوده با تو شاداب تر بشه، سر زنده تر… ولی با تو…

 

مکث کرد

– با حماقتی بدتر از اینها… پژمرده شده.. حتی انگار مرده…

 

نگاهم مات مانده به صورتش نشست

سحری که ساعتی پیش با شیطنت‌هایش همه را کلافه کرده بود حالش انقدر بد بود! پس چرا اجازه دادم تنها برود؟

 

– میدونی چرا؟ میدونی نه؟ فقط به خاطر کم توجهی… میفهمی دیگه؟

 

زمزمه کرد

– میفهمی که خشکت زده؟… میفهمی هر بار بیشتر از خودش توجه‌ات رو به یه چیز دیگه دیده؟… از کم دوست داشتن تویی که واضحه بیشتر از همه دوستت داشته رسیده به اینجا..

 

دوباره آه کشید

– آره که خودش هم مقصره که خیلی بیشتر از ظرفیت آدمی که براش نبوده برات بوده، انقدری که دیگه نگران نبودنش و رفتنش نبودی، نگران بد شدنش، نگران اینکه اونم آدمه و خسته میشه، احساس داره و میشکنه و تیکه‌های تیزش خودتو زخمی میکنه ولی مقصر اصلی تویی که ارزش چیزی که داشتی رو نفهمیدی

 

آرام از جا برخواست

– بیشتر از سی سال پیش مادرت رخساره و امیررضا رو فقط با یا جمله شکستم، نزدیک به سی سال طول کشید تا درستش کنم… میفهمی؟ سی سال!… ولی هنوزم گاهی احساس می‌کنم از یادآوریهای ناگهانی خیلی اذیت میشه، بخشیده، گذشته، حتی با پنهون کردنِ رها خواهرت که نذاشت بیشتر از بیست سال بفهمم دختر منه انتقامشو گرفت، کنار هم زندگی می‌کنیم ولی فراموش نکرده… کمرنگ شده ولی فراموش نه!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x