سلامی رو به هردو دادم که جوابم را دادند.
_چهره زادم!
میشود به مامان بگویم دیگر چهره زاد صدایم نکند؟
من دلم میخواست اگر دارم میروم با تمام گذشته ام خداحافظی کنم.
_جانم؟
_مامان برو توی حیاط آقا سالار صبح زود بیدار میشن دعوتشون کن صبحانه بیاد همینجا
خواستم اعتراض کنم که بابا هم پادرمیانی کرد
_پاشو بابا جان، پاشو تا نرفتن
_بابا خوب اگر صبح زود میرن شاید صبحانه خورده باشن دیگه
_نه بابا میره ورزش میکنه بعد میاد
یه امروزه رو بهش بگو نره
کلافه بلند شدم.
انگار آقا به حرفه منه که بابا میگه بهش بگو نره!
چادرم را پوشیدم و با نفرت در آینه به خودم و بخت لعنتی ام نگاه کردم.
بیست دقیقه ای توی حیاط بودم.
انگار، امروز، قصد آمدن نداشت.
داشتم از شدت حرص دیوانه میشدم.
شاید اگر جلویم بود ذره ذره موهایش را میکندم و به ریشش می خندیدم.
گوشه چادرم را گرفتم و خواستم به داخل برگردم که صدای در آمد.
نگاهم به نگاه طوفانی او افتاد و قلبم هُری ریخت.
سرم را پایین انداختم و آب دهانم را قورت دادم.
با چه شجاعتی آمده بودم؟
اصلا با چه شجاعتی میخواستم موهایش را از حرص بکنم؟
نزدیکم شد و من با استرس محکمتر گوشه چادرم را در دست گرفتم.
_سلام دختر عمو، منتظر کسی بودی؟!
_سلام دختر عمو، منتظر کسی بودی؟!
سرم را بالا آوردم.
نگاهش هیچ احساسی جز تمسخر کردن نداشت.
انگار با همان دو گوی قهوه ای رنگ میخواست تماماََ تورا به سُخره بگیرد.
_سلام….راستش مامان گفتن صداتون کنم برید پیششون!
وای خدای من مامان کی اینطوری گفت؟
چشم هایم را به زیر گرفتم و سر پایین انداختم، مبادا میزان استرسم را متوجه شود.
_پس چرا صدام نکردید؟!
_گفتن توی حیاط منتظرتون بمونم!
به خانه اشاره کرد و گفت:
_پس بفرمایید
جلوتر از او حرکت کردم.
سه تا پله ای که به خانه میرسید را بالا رفتم.
در را باز کردم و به نشانه احترام کنار ایستادم تا اول او وارد شود که اشاره کرد من بروم.
وارد شدم.
یا اللّهای گفت و پشت سر من وارد خانه شد.
مامان از توی آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند، خوش آمد گفت:
_خوش اومدی پسرم بیا داخل
_ممنون زن عمو مزاحم نمیشم
_مزاحم چیه پسر جان بیا کنار ما صبحانه بخور
مامان که به آشپزخانه برگشت کنار گوشم لب زد:
_برای صبحانه کارم داشتند، نه؟
نفس داغش اذیتم کرد و من کمی فاصله گرفتم که حواسش شد.
لب گزیدم و گفتم:
_خوب گفتند صبحانه بیایید اینجا
با صدای نیمه عصبانی و حرصی گفت:
_پس دیگه چرا وایسادی برو
با هم وارد آشپزخانه شدیم.
ترانه و سینا به احترام ما بلند شدند.
بابا و مامان هم….
نشستیم که تارا هم آمد.
چهره خواب آلودش باعث شد مامان از خجالت آب شود و نگاه خجلی به من بیندازد.
نگاهی که میگفت ترنم آبرویمان جلوی شوهرت و سینا رفت.
من اما بی اهمیت مشغول لقمه گرفتن برای خودم بودم.
طوری رفتار میکردم انگار هیچ سالاری کنارم نیست و من مثل هر روز هستم ولی اصلا اینطور نبود من از درون پر از اضطرابِ حضورش بودم.
مامان اشاره کرد برایش چای بگذارم.
دلم میخواست آنقدر شجاعت داشتم که با صدای بلند بگویم کوفت بخورد اما نگفتم.
بلند شدم.