رمان بیگانه پارت ۱۵

4.3
(21)

 

 

 

سلامی رو به هردو دادم که جوابم را دادند.

 

 

_چهره زادم!

 

 

می‌شود به مامان بگویم دیگر چهره زاد صدایم نکند؟

 

 

من دلم میخواست اگر دارم می‌روم با تمام گذشته ام خداحافظی کنم.

 

 

_جانم؟

 

 

_مامان برو توی حیاط آقا سالار صبح زود بیدار می‌شن دعوتشون کن صبحانه بیاد همینجا

 

 

خواستم اعتراض کنم که بابا هم پادرمیانی کرد

 

 

_پاشو بابا جان، پاشو تا نرفتن

 

 

_بابا خوب اگر صبح زود میرن شاید صبحانه خورده باشن دیگه

 

 

_نه بابا میره ورزش می‌کنه بعد میاد

یه امروزه رو بهش بگو نره

 

 

کلافه بلند شدم.

 

 

انگار آقا به حرفه منه که بابا میگه بهش بگو نره!

 

 

 

چادرم را پوشیدم و با نفرت در آینه به خودم و بخت لعنتی ام نگاه کردم‌.

 

 

بیست دقیقه ای توی حیاط بودم.

 

 

انگار، امروز، قصد آمدن نداشت.

 

 

داشتم از شدت حرص دیوانه می‌شدم.

 

 

شاید اگر جلویم بود ذره ذره موهایش را می‌کندم و به ریشش می خندیدم.

 

 

گوشه چادرم را گرفتم و خواستم به داخل برگردم که صدای در آمد.

 

 

نگاهم به نگاه طوفانی او افتاد و قلبم هُری ریخت.

 

 

سرم را پایین انداختم و آب دهانم را قورت دادم.

 

 

با چه شجاعتی آمده بودم؟

 

 

اصلا با چه شجاعتی میخواستم موهایش را از حرص بکنم؟

 

 

نزدیکم شد و من با استرس محکم‌تر گوشه چادرم را در دست گرفتم.

 

 

_سلام دختر عمو، منتظر کسی بودی؟!

 

 

 

 

_سلام دختر عمو، منتظر کسی بودی؟!

 

 

سرم را بالا آوردم.

 

 

نگاهش هیچ احساسی جز تمسخر کردن نداشت.

 

 

انگار با همان دو گوی قهوه ای رنگ می‌خواست تماماََ تورا به سُخره بگیرد.

 

 

_سلام….راستش مامان گفتن صداتون کنم برید پیششون!

 

 

وای خدای من مامان کی اینطوری گفت؟

 

 

چشم هایم را به زیر گرفتم و سر پایین انداختم، مبادا میزان استرسم را متوجه شود.

 

 

_پس چرا صدام نکردید؟!

 

 

_گفتن توی حیاط منتظرتون بمونم!

 

 

به خانه اشاره کرد و گفت:

 

 

_پس بفرمایید

 

 

جلوتر از او حرکت کردم.

 

 

سه تا پله ای که به خانه می‌رسید را بالا رفتم.

 

 

در را باز کردم و به نشانه احترام کنار ایستادم تا اول او وارد شود که اشاره کرد من بروم.

 

 

وارد شدم.

 

 

یا اللّه‌ای گفت و پشت سر من وارد خانه شد.

 

 

مامان از توی آشپزخانه بیرون آمد و با لبخند، خوش آمد گفت:

 

 

_خوش اومدی پسرم بیا داخل

 

 

_ممنون زن عمو مزاحم نمیشم

 

 

_مزاحم چیه پسر جان بیا کنار ما صبحانه بخور

 

 

مامان که به آشپزخانه برگشت کنار گوشم لب زد:

 

 

_برای صبحانه کارم داشتند، نه؟

 

 

نفس داغش اذیتم کرد و من کمی فاصله گرفتم که حواسش شد.

 

 

لب گزیدم و گفتم:

 

 

_خوب گفتند صبحانه بیایید اینجا

 

 

با صدای نیمه عصبانی و حرصی گفت:

 

 

_پس دیگه چرا وایسادی برو

 

 

با هم وارد آشپزخانه شدیم.

 

 

ترانه و سینا به احترام ما بلند شدند.

 

 

بابا و مامان هم….

 

 

 

نشستیم که تارا هم آمد.

 

 

 

چهره خواب آلودش باعث شد مامان از خجالت آب شود و نگاه خجلی به من بیندازد.

 

 

 

نگاهی که می‌گفت ترنم آبرویمان جلوی شوهرت و سینا رفت.

 

 

 

من اما بی اهمیت مشغول لقمه گرفتن برای خودم بودم.

 

 

 

طوری رفتار می‌کردم انگار هیچ سالاری کنارم نیست و من مثل هر روز هستم ولی اصلا اینطور نبود من از درون پر از اضطرابِ حضورش بودم.

 

 

 

مامان اشاره کرد برایش چای بگذارم‌.

 

 

 

دلم می‌خواست آنقدر شجاعت داشتم که با صدای بلند بگویم کوفت بخورد اما نگفتم.

 

 

 

بلند شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x