رمان بیگانه پارت ۱۷

4.7
(19)


 

 

 

 

 

وقتی ماشین توی کوچه پیچید توی پیچ، خانه را دیدم که شلوغِ شلوغ بود.

 

 

کوچه رنگ و روی دیگری گرفته بود.

 

 

همسایه ها در تکاپو بودند تا عروسِ خانواده دهقانی را ببیند.

 

 

من را…..

 

 

منی که قرار بود زمانی عروس دیگری باشم؟

 

 

بچه ها می دویدند.

 

 

در حیاط باز شد و ماشین به داخل رفت.

 

 

زنها و بچه ها دور تا دور ماشین ایستاده بودند و آماده بودند ما پیاده شویم.

 

 

سالار پیاده شد.

 

 

در سمت من را باز کرد.

 

 

با پیاده شدنم صدای کل کشیدن ها بلند شد.

 

 

نقل و نبات روی سرمان می ریختند.

 

 

زندگی که داشت به سمت تلخی می‌رفت را با نقل و نبات می‌خواستند شیرین کنند!

 

 

ولی کافی نبود.

 

 

این نقل و نبات ها برای شیرین شدن زندگی اجباری من کافی نبود!

 

 

 

 

مامان اسفند دود کرده و دور سر ما می چرخید.

 

 

تارا برف شادی روی سرمان خالی می‌کرد.

 

 

ما به سمت تختی رفتیم که دو تا صندلی روی آن بود.

 

 

بالا رفتیم.

 

 

حالا درِ حیاط بسته شده بود.

 

 

سالار چادر را از رویم باز کرد.

 

 

خیره به چهره جدیدم لب زد:

 

 

_امشب برات شبِ سختی میشه عروس خانوم

 

 

من ترسیده، نگاهم تیره….

 

 

داشتم با خودم میگفتم چه غلطی کردم!

 

 

فکر می‌کردم سالار دست از سرم برداشته اما انگار تازه شروع شده بود.

 

 

زن عمو دست کرد درون کیسه شکلاتی و روی سر ما ریخت، من اما در بهت جمله او بودم.

 

 

بچه ها شکلات جمع می‌کردند و من دلم میخواست تمام اینها خواب باشد.

 

 

خواب باشد و من بیدار شوم

 

 

کی بیدار می‌شوم؟

 

 

تمام میهمان ها روی صندلی ها نشسته و به ما خیره شده بودند.

 

 

خانم جان لباس رنگِ روشنی پوشیده بود و رقصِ شادی می‌کرد.

 

 

یکی تنبک می‌زد.

 

 

یکی در تکاپو به این طرف و آن طرف می‌رفتند.

 

 

فقط بیچاره دلِ من که یک جا نشین شده بود.

 

 

لامپ های رنگی روشن شده بودند.

 

 

نیم ساعتی بعد صدای اذان بلند شد.

 

 

من هم به کمک مرد بی رحم زندگی ام به داخل رفتم تا نمازم را بخوانم.

 

 

دلم میخواست بغضم را می شکستم ولی نمی‌شد.

 

 

سر سجاده از خدا خواستم حالا که تقدیر را قبول کرده بودم زندگی ام چیزی نباشد که سالار تهدید کرده است.

 

 

لیلی سمتم آمد و گفت:

 

 

_عروس خانم نماز خوندی؟

پاشو عزیز دلم پاشو مهمان ها اومدند منتظرند.

 

خجالت می‌کشیدم.

 

 

من برای اولین بار در عمرم خجالت می‌کشیدم.

 

 

لیلی دستم را گرفت و مرا به بیرون برد.

 

 

کمکم کرد از تخت بالا بروم و روی صندلی بنشینم.

 

 

عمه ملوک، ثریا و فرناز آراسته و زیبا در حیاط نشسته بودند.

 

 

ترانه و شیرین مثل همیشه پذیرایی می‌کردند.

 

 

مامان و زن عمو مرتب این طرف و آن طرف می رفتند.

 

 

تارا هم تنبک می‌زد و اقوامی که شاید بعضی هایشان را هم نمی شناختم می زدند و می رقصیدند.

 

 

برای عروسی من این کارها را می کردند؟

 

 

من که خودم دلم خون بود!

 

 

سرم پایین بود که احساس کردم کسی کنارم نشست.

 

 

سالار بود.

 

 

امشب تمامی نداشت، داشت؟!

 

 

کلافه بودم و او به خوبی حس می‌کرد.

 

 

کنار گوشم لب زد:

 

 

_منم خوشم نمیاد دائم ور دل شما باشم ولی مجبوریم دیگه

 

 

از حرفش حرصم گرفته بود.

 

 

سعی می‌کردم با او کلام به کلام نشوم و سرم پایین بود‌.

 

 

زن عمو دختر بچه هشت ماهه سمانه خانوم دختر عموی پدرم را آورد و بغل سالار داد.

 

 

چقدر بدم می آمد بچه بغل کنم.

 

 

این چه رسم مزخرفی بود؟!

 

 

 

سالار کمی با او بازی کرد.

 

 

میخواست اورا در آغوشم بگذارد که گفتم:

 

 

_تورو خدا این یکیو نه

 

 

حرفی نزد و بچه را به سمت مادرش گرفت.

 

 

تمام مدت دوربین روی ما زوم بود.

 

 

با آن لباس که آستین هایش کوتاه و دکلته بود معذب بودم.

 

 

چرا امشب زودتر تمام نمیشد؟

 

 

آنقدر زدند و رقصیدند تا نوبت به کادو دادن ها رسید.

 

 

سالار چند النگو و سرویس طلایی را به من هدیه داد و برایم پوشید.

 

 

وقتی دستش به دستم می‌خورد حس عجیبی داشتم. حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم.

 

 

باید گردنبند را می انداخت، برگشتم تا بتواند بیاندازد.

 

 

گردنبند را روی سینه برهنه ام گذاشت.

 

 

از لمس انگشتانش داشتم دیوانه می‌شدم.

 

 

فکر به آخر شب و تنها شدن با او هم بیشتر دیوانه ام می‌کرد‌ و حالم را می‌گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x