و من سکوت کردم.
سکوت کردم تا اسیر زبان چربش نشوم.
او گفت دلتنگ پسرش است.
کاش دلتنگ من هم بود.
من می آمدم او آنچنان مرا تحویل نمیگرفت.
چه چیزی عوض شده بود؟
اخلاق زن عمو چرا تغییر کرده بود؟
او که مرا همچون شیئی با ارزش دوست میداشت چرا از وقتی زن سالار شدم رفتار سردش نصیبم شده بود؟
جالبی ماجرا این بود خودش اصرار داشت با سالار ازدواج کنم.
هر چه که بود و ما نمی دانستیم بماند ولی ما ماندیم تا سالار هم سر و کله اش پیدا شود.
همه شام در حیاط بودند.
من دلم شور میزد.
سالار نمی آمد.
چشم به در بودم و توی حیاط قدم میزدم.
عمو میگفت بیا شام بخور دختر. او حتما مریض دارد دیر می آید.
من اما می دانستم، میدانستم شیفتش تمام شده،
میدانستم حالا باید خانه باشد.
چرا نبود؟
چرا نمی آمد؟
چرا نمی فهمید کسی هست که دلش عجیب دلتنگ اوست؟!
گوشه حوض نشسته بودم.
همه به رفتار های من لبخند می زدند.
فکر میکردند عاشقم اما من فقط نگران شوهرم بودم همین و بس….
چشم به ماهی های حوض دوختم که در با صدای بدی باز شد و محکم به دیوار برخورد کرد.
نگاه من مات مردی شد که چشمانش به خون نشسته بود.
به خون نشسته بود و تیر اصابتش حتما اولین نفر گلوی مرا می گرفت.
همه نگران نگاهش می کردند.
او اما نگاهش به من بود.
حرف نمیزد.
درست راه نمی رفت.
قلب من هم درست نمی تپید.
چشمانش خمار خمار بود انگار داشت بسته میشد حتی….
مست بود….
از مست بودنش تجربه اولین باهم بودنمان یادم می آمد.
رفتم کنارش که در بغلم افتاد.
سنگین بود….
او ورزیده بود….
من نحیف…
_تِلا
با گریه لب زدم:
_جان
_بریم خونه؟
اشک هایم چکید و گفتم:
_می ریم زود می ریم.
صدای عصبی آقا جان آمد.
کاش حالا حرفی نزد.
سالار در عالم مستی غیر قابل کنترل میشود.
_تو پسره یه لا قبا با دخترِ من هیچ جا نمیری.
من متوقف شدم.
ناباور ماندم.
من نمیخواستم جز خودم کسی بداند سالار اینگونه است.
که مشروب میخورد.
ک خالکوبی دارد.
که نماز نمیخواند.
من می خواستم مثل یک رفیق عیب هایش را فقط خودم ببینم.
فقط خودم درمانش کنم.
فارغ از اینکه عاشقش نبودم و فقط دوستش داشتم او شوهرم بود حالا….
سالار پوزخند زده در حالی که نمیتوانست تعادلش را حفظ کند رو به بابا گفت:
_اونی که باید براش…. تصمیم بگیره منم
اونی که باید بگه کجا… بره کجا نره منم…خان عمو
یادت که نرفته دوازده سال… پیش رو؟؟؟؟
یادت رفت خان عمو؟
نزار ترنم بدونه بد شه…..برات
بابا انگار چهره اش سرخ شد.
چه چیزی را باید نمی دانستم؟
او چه بود که اگر می فهمیدم پدرم در ذهنم جلوه بدی پیدا میکرد؟؟
زن عمو نگران از پله ها پایین آمده سمت سالار رفت.
بازویش را کشید و او را گوشه حوض نشاند و آبی به دست و رویش زد.
عالی
فقط اگه میشه بیشتر پارت بزار ممنونم