رمان بیگانه پارت ۴۷

4.6
(40)

 

 

رفتیم خانه…

 

 

من از دستش عصبانی بودم اما دلم می سوخت برایش …

 

 

برای مردی که زیادی در لاک تنهایی فرو رفته بود.

 

 

این مدت فهمیده بودم چقدر تنهاست….

 

 

می‌دانستم ما احساسِ زودگذری بهم داریم.

 

 

احساسی که ناخواسته شکل گرفته بود.

 

 

ولی ما فقط همدیگر را داشتیم و چقدر برای هم کافی بودیم.

 

 

روی مبل نشست و سرش را به پشتی چسباند.

 

 

من گفتم بیا آشپرخانه.

 

 

چشم باز کرد.

 

 

نگاهم کرد.

 

 

حرفی نزد.

 

 

حرکتی هم نکرد.

 

 

من بازهم گفتم آشپرخانه….

 

 

دیدم نیامد، دستش را گرفتم و اورا با خود بردم.

 

 

نصف لیوان روغن ریختم و با لحنی که می خواستم به او بفهمانم ناراحتم گفتم:

 

 

_بخور

 

 

پوزخند زده نگاهم کرد و چند قدم به سمتم آمد که من عقب عقب رفتم تا به میز برخوردم و او در نزدیک ترین فاصله از من ایستاد.

 

 

فقط یک اینچ میانمان فاصله بود.

 

 

لیوان را از دستم گرفت و دو دستش را روی شانه ام گذاشت.

 

یلدای زیباتون مبارک باشه عزیزانم. کمی این روزها تلخی اگر در من هست چاشنی روزگاره! چاشنی حال دل مادرای فرزند از دست داده است! پس به بزرگی خودتون ببخشید اگر یلدای چنلو اینجوری رقم میزنم.

 

 

 

چشمان هردویمان دو دو می زد و هیچ کدام نمی دانستیم از هم چه می خواهیم!

 

 

سرش را نزدیکم آورد که از بوی بد مشروب صورتم جمع شد.

 

 

لب زد:

 

 

_نمی خوام مستیم بپره!

می خوام وقتی تو این حالِ خوبم تجربت کنم

خودتو ازم دریغ نکن بانوی من

من مست دیدار توام،

گرفتار توام

بیا بیمارتو دریاب خانووم.

 

 

من اخم کردم.

 

 

من نباید وا می دادم.

 

 

باید ادب می شد.

 

 

باید نصحیت می شد

.

 

_ولی من باید باهات حرف بزنم.

 

 

_می دونم می خوای چی بگی ولی الان من فقط عطر تنتو میخوام.

 

 

سرش که توی گودی گردنم نشست نفسم رفت.

 

 

بوسید.

 

 

داغ شد.

 

 

مُهر شد.

 

 

مِهر شد.

 

 

من پیله شدم و در خود جمع شدم‌.

 

 

او مثل مار بوسه هایش را امتداد می داد و من به دور خودم می پیچیدم.

 

 

نفس های داغش روی پوستِ پر التهاب من تَب می شد و در من رسوخ می کرد.

 

 

من دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و نگاهمان در هم قفل شد.

 

 

کمی بلند شدم و با شجاعتی که از من بعید بود برای اولین بار حیا را قی کردم و اولین بوسه ام نصیب مردی شد که اورا نمی خواستم اما حالا‌‌‌‌…..

 

 

من لب‌هایش را بوسیدم و خودم از این همه عرضه متعجب ماندم.

 

 

او هم انگار باورش نمی شد.

 

 

 

باورش نشد که اشک در چشمانش نشست.

 

 

نه من نمی‌خواستم اورا اینطور ببینم.

 

 

من نمی‌خواستم اینگونه وابسته ام شود.

 

 

خم شد و این بار او مرا بوسید.

 

 

از لب هایم دل کند و پیشانی ام شد تکیه گاه پیشانی او……..

 

 

آرام لب زد:

 

 

_کاش زودتر تجربه کرده بودمت!

 

 

من لبخند کمرنگی زدم و در چشمانِ او ستاره جمع شد.

 

 

سرم را روی سینه اش گذاشت و سرم را بوسید.

 

 

_ممنونم

واسه اینکه جلوی خانوادت ازم دفاع کردی.

 

 

_میشه دیگه مشروب نخوری؟

 

 

_میشه ،هر چی تو بگی میشه.

 

 

من خندیدم و او مرا از خودش فاصله داد.

 

 

 

ناگهان زیر پایم را گرفت و مرا بلند کرد.

 

 

 

_بزارم زمین آقا، کمرت شکست.

 

 

همزمان که از آشپزخانه بیرون می رفت گفت:

 

 

_توی نیم وجبی مگه چقدر وزن داری وزه خانوم؟!

 

 

با صدای بلند تری خندیدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم:

 

 

_من همه ام شده تو

حالا چقدر وزن دارم؟

 

 

یک مرتبه توی راهرو بین دو اتاق منو زمین گذاشت و من به دیوار تکیه دادم.

 

 

دو دستش را دو طرف دیوار گذاشت و من میان دستانِ مردانه اش‌ گیر افتادم.

 

 

_ترنم

این حرفای جدیدت!

اینا منو امیدوار میکنه!

 

 

لبخندی به نگرانی اش زدم.

 

 

این مرد از اینکه بیشتر وابسته ام شود می ترسید‌.

 

 

می ترسید حرف های جدیدم فقط امروز را برایش بسازد و من فردا رهایش کنم.

 

 

گفته بودم من آدمِ ماندن بودم؟

 

گفته بودم اهل رفتن نیستم؟

 

 

گفته بودم می مانم ولی اگر بروم برگشتی نیست؟!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 40

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x