رمان بیگانه پارت ۵۰

4.2
(51)

 

 

 

خواستم از آشپزخانه فرار کنم که دستم را کشید و من پرت شدم توی آغوش گرمش…

 

 

_سالار چیکار می کنی؟!

 

 

چنگی به قفسه سینه ام انداخت و گفت:

 

 

_اون کاری که هر شوهری باید با زنش بکنه.

 

 

من آدم خجالتی نبودم ولی او با من چه کرده بود که در مقابلش انگار که در زیر آفتاب داغ قرار گرفته باشم هی سرخ تر می شدم.

 

 

بوسه داغی که روی لاله گوشم نشاند داشت مرا از خود بی خود می کرد.

 

این مرد داشت با منِ  آفتاب مهتاب ندیده چه کار می کرد؟

 

 

نفس های گرمش اغواگرانه روی گردنم می نشست و نفس های مرا مقطع می کرد.

 

 

من داشتم وا می دادم.

 

 

من نسبت به این مرد داشتم وا می دادم.

 

 

دست که زیر پایم انداخت و مرا بلند کرد دو دستم را گرد گردنش بند کردم و در چشمانی که داشت این روزها برایم زیباتر می شد چشم دوختم.

 

 

تا رسیدن به اتاق هیچ کدام نگاه نگرفتیم.

 

 

مگر می شد مسیر خانه ای را که عشق داشت در آن جوانه می زد را بی چشم پیدا نکنیم؟!

 

 

 

 

 

 

_ترنم چرا رنگت پریده دختر ؟!

بیا بشین بابا نمی خواد چیزی بیاری برای ما.

بیا بشین.

نگاه خزان حالشو؟

 

 

خزان نگاهش را از گرامافون گرفت و به من که داشتم با نگرانی نگاهشان می کردم دوخت.

 

 

شادی بلند شد و سینی حاوی کفلمه را از من گرفت و روی میز گذاشت.

 

 

دست من را گرفت و روی مبل نشاند که دردی زیر دلم پیچید و اخمی میان ابروهایم جا خوش کرد‌.

 

 

_خوبی تری؟

 

 

خوب بودم؟!

 

 

نمی دانم!!!

 

 

کاش بیگانه ام بود.

 

 

خودش دردهایم را تسکین می داد.

 

 

او خوب بلد بود.

 

 

او مرا خوب بلد بود.

 

 

_خوبم چیزی نیست.

 

 

با حس خیسی بین پاهایم هول زده از جا پریدم که آن دو با چشم های گرد شده نگاهم کردند.

 

 

خزان با نگرانی گفت:

 

_چیزیته؟

اون مردک اذیتت کرده؟!

 

 

با حرف ها و نگرانی هایشان بیشتر مضطرب می شدم.

 

 

آن مردکی که آن ها می گفتند امروز آنقدر نوازشم کرده بود که شرمنده اش می شدم اگر میگفتم بد کاری با من کرده است.

 

 

اگر می گفتم مرا اذیتت کرده است.

 

 

مگر او از برگ گل، نازک تر به من گفته بود؟

 

 

مگر شکننده تر از من که بود که او اینگونه هوایم را داشت؟

 

 

من فقط نمی دانم چرا بدنم انقدر کوفته بود؟

 

 

شبیه کسی که پیاده سفر قند هار رفته باشد.

 

 

یا شبیه کسی که باری چون کوه پشت شانه های ظریفش حمل کرده باشد.

 

 

با پیچیدن درد بدی زیر دلم جیغ خفیفی کشیدم که صدای آن دو در آمد

 

 

 

 

_حالت خوبه؟ جاییت درد می کنه؟

 

 

من جانی برایم نمانده بود.

 

 

لب‌هایم را به زور تکان دادم و گفتم:

 

 

_شادی از توی کمد یه پلاستیک مشکی هست برام میاری؟

 

 

خودم به سرعت وارد دست شویی شدم.

 

 

حدسم درست بود.

 

 

با دل درد خودم را تمیز کردم و پارچه تمیز را هم از شادی گرفتم.

 

 

وقتی خوب از وضعیتم مطمئن شدم وارد حال شدم.

 

 

_من خوبم فقط خوب…..چیز شدم…..

 

 

شادی خندید و گفت:

 

 

_مبارکه

 

 

من چشم غره رفتم و وارد اتاق شدم و لباس‌های دیگری پوشیدم.

 

 

وقتی بیرون آمدم خزان گفت:

 

 

_یک چیزی اومده توی بازار خیلی خوبه

دیگه نیازی به پارچه نیست.

اصلا نیازی نیست نگران باشی جایی کثیف بشه. حتی ،شب هم می تونی با خیال راحت بخوابی بدون اینکه یک ذره جایی رو کثیف کنی.

 

 

من با تعجب و لبخند گفتم:

 

 

_خوب بگو چیه ما هم بخریم.

 

 

خزان روی مبل لم داد و سیبش را گاز زد

 

.

_یک چیزی شبیه پنبه پرس شده هست البته پنبه نیست ولی خوب بهش میگن پد بهداشتی.

 

 

من گفتم:

 

 

_پول بهت می‌دم برام بخرش.

 

 

 

 

 

 

خزان چند بسته از آن چیزهایی که می گفت برایم خریده بود.

 

 

خنده دار بود.

 

 

شبیه پوشک بچه بود اما خب کوچکتر…..

 

 

طریقه مصرفش را نگفته بود چون عجله داشت زود رفت.

 

 

من گفتم بعدا زنگ می زنم و حتما می پرسم.

 

 

برای همین پارچه هارا باز نکردم و محض اطمینان روفرشی کوچکی را هم پهن کردم تا فرش کثیف نشود.

 

 

داشتم چرت می زدم و در این عالم نبودم که در باز شد و چهره مردی خسته در قاب در ظاهر شد.

 

 

من حتی توانِ بلند شدن هم نداشتم.

 

 

حالم را که دید با دو چیزی را روی زمین گذاشت و به سمتِ من دوید.

 

 

خواب از سرم پرید و چشم هایم نیمه باز شد.

 

 

_خوبی خانوووم؟

 

 

خوب بودم؟

 

 

نه خوب نبودم.

 

 

دلم بغض کشیده بود.

 

 

دلم می خواست ناز کنم.

 

 

 

 

اشکی از گوشه چشمم چکید و او حیران روی زمین نشست و دستش را روی پیشانی ام قرار داد.

 

 

_داغی چرا تو دختر؟

گریه نکن خوشگلم خوب میشی.

 

 

خواست بلند شود که دستش را گرفتم

.

 

_خو….بم من چیزیم نی‌…ست

 

 

_چی چیو خوبی؟!

داغی دختر حواست نیست.

دستم بشکنه عصر چیکار کردم باهات.

 

 

من آنقدر آرام گفتم خدا نکند که فکر نکنم به گوش های خودم هم رسید.

 

 

او رفت توی آشپزخانه و کمی بعد با پارچه ای

خیس مقابلم نشست و روی سرم گذاشت که از خیسی اش به خود لرزیدم و ناله ای کردم.

 

 

_نکن….سالا…ر

 

 

بوسه ای روی گونه ام کاشت.

 

 

بوسه هایش هم داغ بود.

 

 

داغی اش را حالا که بیمار بودم بیشتر دوست داشتم.

 

 

بیشتر دلم می‌خواست.

 

 

هم خودش را هم طعم تابناک بوسه هایش را…..

 

 

درد زیر دلم داشت امانم را می برید و من در خود بیشتر مچاله شدم و دستم را روی دلم گذاشتم.

 

 

گیج بودم و انگار در عالم بی هوشی و بی حواسی به سر می بردم.

 

 

شنیدم که می‌ گفت:

 

 

_آه منه لعنتی.

تقصیر منه ظهر اونم با شکم پر اون رابطه برات خوب نبود.

 

 

من نای جواب دادن نداشتم.

 

 

_پاشو ببرم یه دوش بگیر فکر کنم داری سرما می خوری.

 

 

من با چه رویی می گفتم سرما نخورده ام؟!

 

 

من با چه رویی از زنانگی هایم برای او می گفتم؟!

 

 

کسی نمی دانست ولی من هنوز هم از شوهرم که جای جای بدنم را دیده بود خجالت می کشیدم.

 

 

دست زیر پایم انداخت و خواست بلندم کند.

 

 

من مانع می شدم ولی یک مرتبه گفت:

 

 

_یا امام زمان چرا خیسی؟!

 

 

سریع من را توی حمام برد و با دیدن دستان خون آلودش چشمانش گرد شد که من بیشتر خجالت کشیدم.

 

 

 

 

سرم را پایین انداختم که نگاه دردمندی حواله ام کرد‌.

 

_کاش می گفتی بهم پریودی!

 

من لبم را گاز گرفتم که گفت:

_از شوهرت خجالت کشیدی ولی بدون من پزشکت هم هستم. این چیزا طبیعیه دخترِ حاجی ما روزی صد نفرو معاینه می کنیم.

 

سمتم آمد و چانه ام را نوازش کرد.

 

_من قربونت برم نگفتی چرا درد داری ؟!

 

بغضم شکست که سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت:

_هیس هستم حالا حالا انگار چی شده!

 

من چقدر مدیون محبت های او بودم. می گفتم الان است که مرا نجس بداند، که نکند پسم بزند ولی در آغوشم گرفت و تسکین دردهای تنِ رنجورم شد.

 

_خوب نیست برات توی وان بشینی خدای نکرده عفونت می کنی یه دوش سر پایی بگیر با آبِ گرم تا دل دردو کمر دردت خوب بشه خانوم خونَم.

 

آخ که من دلم برای این مرد و این ادبیات ویژه اش رفت.

 

لبخندم کش آمد که از خدا خواسته روی موهایم را بوسید و من را زیر دوش برد.

 

بی آنکه به حساسیت هایم توجه کند یکی یکی لباس‌هایم را در آورد و آب گرم را حواله جانم کرد.

 

اومم چه خوب بود.

چشمانم گرم شده بود و دلم می خواست همانجا ایستاده بخوابم.

 

سرم را به بازویش تکیه دادم که دستش روی شکمم حرکت کرد و قلب من ایستاد.

 

دلم می خواست بگویم مراعات کن مرد..‌‌‌…

دلم را نلرزان ولی چه کنم که از وقتی گنجشک اشی مشی روی بام ما نشست من باختم.

 

من خودم را باختم.

 

من، آن ترنمِ سابق نبودم.

 

من هر که بودم نمی دانم ولی می دانم دلداده بودم.

 

می دانم داشتم می سوختم.

می دانم عشقی که به سیاوش داشتم اینگونه نبود.

مرا نمی سوزاند.

مرا منطقی کرده بود.

ولی حالا منطق و غیر منطق سرم نمی شد.

من همین جا می توانستم برای همین مردی که آرام نوازشم می‌کند جان هم بدهم.

 

 

 

_تِلا جان این پوشک های بچه چیه دیگه؟؟؟

 

پوشک بچه؟

ما بچه داشتیم؟

نداشتیم!

 

گندم زدم وای گند زدم.

 

با استرس در حالی که انگشتانم در هم تنیده بود به سمتش برگشتم و نگاه از آن پدهایی که به تازگی وارد تهران شده بود یا شاید هم من به تازگی دیده بودمشان گرفتم.

 

بسته را تکان داد که نی نی چشمانم همراهش به حرکت در آورد و او سوالی نگاهم کرد.

 

از خجالت آب می شدم و او حواسش نبود.

 

خوب می دانست چیست!

او متخصص زنان بود و خوب می دانست!

 

من از خجالت بغض نشسته بود به گلویم.

 

لبخندِ مهربانی که زد بغض صدایم را بیشتر کرد.

 

درد داشتم و او اینطور مرا هم می خنداند و هم خجالت زده می کرد.

_آخ قربون اون بغض کردنات تِلا خانوم

خوب شما می گفتی به خودم من برات می خریدم.

 

سرم را پایین انداختم که با انگشت شصت و اشاره لمس کرد چانه ای را که قالب دستش شده بود و سرم را بالا آورد.

 

آرام لب زدم:

_نمی دونم ….چطوری استفاده کنم!!!

خون….ریزی امونمو بریده.

 

یکی از آن پدها را از پلاستیکش بیرون کشید و نشانم داد.

 

وقتی همه چیز را برایم توضیح داد آن را به دستم داد و من به دست شویی رفتم.

 

وقتی برگشتم لیوان چایی را مقابلم گرفت و گفت:

_وقتی خونریزیت شدیده دارچین می تونه برای کاهش خونریزی خوب باشه.

 

من لب گزیدم و در حالی که روی همان روفرشی کوچک می نشستم لیوان را از او گرفتم.

 

تازه حواسم پرتِ کارتونی شد که گوشه در رها کرده بود.

 

پرسیدم:

_اون چیه؟

 

با نگاه به جایی که به آنجا اشاره کرده بودم آهانی گفت و به سمت جعبه رفت.

 

جعبه را مقابلم گذاشت و گفت:

_بازش کن

 

با احتیاط و دست هایی که بی جان بود بازش کردم.

 

تلویزیون بود.

 

جیغی زدم و گفتم:

_ممنووووون

 

با خنده نگاهم کرد و گفت:

_حوصلت داشت سر می رفت کتاب هم سفارش دادم فردا صبح پیک میاره برات ازش می گیرم.

 

من دیگر نمی دانستم چگونه ممنونِ این مردِ مهربان باشم.

 

آنقدر داشت من را به خودش و خوبی هایش وابسته می کرد که شک داشتم چند روزِ دیگر بتوانم حتی برای سر کار رفتنش هم دوری اورا تحمل کنم.

 

با نگاهِ محبت آمیزی نگاهش کردم و او گفت:

_برم وصلش کنم نه؟

 

من از سر ذوق فقط سر تکان دادم و حتی دردم را هم از یاد بردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x