رمان بیگانه پارت ۵۱

4.6
(39)

 

 

بعد از شام کنار تلویزیون نشسته و محو تماشای فیلم بودیم.

 

فیلم آری چنین بود در حال پخش بود.

 

ماجرای یک استاد ریاضی فیزیک را نشان می داد که برای یاد دادن علم به رزمندگان به جبهه رفته بود و در حالی که در شور و شوق رزمندگان برای شهادت مواجه شده بود، داوطلبانه به قصد شهادت در عملیات های نظامی شرکت می کرد.

 

وای چه دورانِ سختی بود تا جنگ تمام شد.

 

ما بچه بودیم همه اش چهار ده سالم بود.

 

دقیقا روزِ عقدم با سیاوش خدا بیامرز که با پرتابِ آن همه موشک روی آسمانِ آبیِ تهران یکباره روزِ روشن به شبی تیره و تار تبدیل شد و نو داماد شد شهیدی زیر خاک….‌

با تمامِ جانم یادم هست چگونه با ترس به زیر زمین ها پناه می بردیم.

 

و من باز یادش افتادم.

یاد آن لباس دامادی.‌‌‌‌‌‌…..

یاد آن همه شور و ذوقی که داشت…..

 

حالم خراب شده بود.

نفس هایم داشت به شماره می افتاد.

کاش سالار آن تلویزیون لعنتی را خاموش می کرد.

 

_اگر اون موقع من بودم سر تا سرشون رو می بریدم بی ناموس های بی وجدان…..

 

نگاهش که به چهره ام خورد نمی دانم چه دید که با داد گفت:

_یا خددددا

چی شدی تِلا خانوم ؟

 

نورِ لامپ در نظرم خاموش آمد و چشم های من بسته شد.

 

 

وقتی بیدار شدم نگران اورا بالای سرم دیدم.

 

وقتی دید چشم باز کردم خداراشکری گفت.

 

او امروز مرا متعجب می کرد.

 

با صدا زدن نام خدا

با شکر گذاری

 

_چی شدی خانومم؟!

 

گفته بودم او مرا خانومم صدا نزده بود؟

گفتم بودم میم مالکیت به نامَم ثبت نکرده بود؟

 

حالا کرد.

حالا بد با دلِ گناهکارم کرد.

کاش محبت نمی کرد. محبت می توانست یک حیوان را هم نمک گیر و عاشق کند.

می توانست سگی را تا ابد وفادار کند و اسبی را رفیق کند، من که دیگر انسان بودم و قلبم تشنه جرعه ای محبت که او ذره ذره به من می خوراند.

 

_س…الار

 

کنارم نشست.

روی تخت بودم.

سرم را تخت سینه اش گذاشت و گفت:

_جانِ دلم؟!

 

من با بغض لب زدم:

_جنگ خیلی بد بود. من یادم نمی ره اون تصادف رو….

 

با درد لب زدم:

_نمیخوام دیگه غیر…تو کسی تو زندگی..م باشه ولی من با چشم های خ..ودم ذره ذره آب شدنِ داداشتو دیدم من …جنگ خیلی بد بود خیلی ظلم شد به ما.

 

حلقه دستانش دور بدنم محکم تر شد.

چیزی نمی گفت‌.

حرفی نمی زد.

انگار می خواست با همین آغوش خشمِ این چند سال را خالی کند.

 

حق می دادم که اینگونه حالی داشته باشد.

 

از یک طرف برادرش را از دست داده بود و از طرفی دیگر منی که همسرش بودم را نمی توانست با خاطرات برادرِ خاک خورده اش تحمل کند.

 

_هستی؟

 

من را از خودش جدا کرد و سوالی نگاهم کرد.

 

چشم هایش سرخ شده بود.

گریه نکرده بود.

همین رگ های دو چشم زیبایش را برجسته کرده بود.

 

_همیشه هستی؟

 

با تمام دردهایی که روی دوشش بود دیدم چقدر سخت لبخند زد. لبخند زد تا نگیرد دلِ من….

 

_تا عمری باشه هستم تِلا جان

کنار تو

 

من هم لبخند زدم.

حالم خوش نبود ولی همین که اویی بود که اینگونه نگرانِ حالم بود کافی بود.

 

 

 

 

 

_تِلا خانوم شما بشین من خودم انجام میدم.

 

خجالت زده نگاه به زن عمو انداختم و سر پایین انداختم.

 

او به آشپزخانه رفت و زن عمو با لبخندی که این روزها تعجب من را بیشتر می کرد، گفت:

 

_وقتی می بینم انقدر پسرم رو عاشق خودت کردی‌ عاشق این زندگی بخدا که دیگه هیچ غمی برام نمی مونه.

 

لبخند بی رمقی می زنم که همان موقع سالار هم با ظرف میوه وارد پذیرایی می شود‌.

 

_مامان تِلا خانومت خیلی منظمه ها

انقدر منظم که ماه دیگه بتونه برات یه قند عسل یا یک کاکل زری بیاره

 

لبخندم در جا خشک می شود که بی حیا چشمکی می زند.

 

زن عمو خوب معنای حرف های بی سر و ته پسرِ هیزش را می فهمید من اما داشتم مثل لبو سرخ می شدم.

 

_مامان نگاش کن چه خوردنی میشه!

آخ من نمیدونم چطور تحمل کنم این یک هفته رو!

 

دیگر سر به بیابان می زدم از دستِ این پسر

حتی تاریخ هایم را هم حفظ کرده بود.

زن عمو لبخند گرمی زد.

من تعجب می کردم از رفتار های صمیمانه او

شاید هم فقط مقابل بقیه با من خوب رفتار می کرد.

 

_عروسمو اذیت نکن مادر

ببین چی کردی عینهو گوجه شده بچم.

 

سالار با چشم های شیطنت آمیزش مستقیم به من زل می زند و بعد رو به مادرش می گوید.

 

_گوجه چیه عالیه خانوم بگو لبو تا اون لب های خوشگلت عادت کنه

 

این پسر درست بشو نبود و نمی شد حتی با مادرش هم زیادی راحت بود.

 

نمی دانم این روزها عوض شده بود؟!

شاید سرد بود. با همه سرد بود اما این روزها انگار فروردین آمده باشد انگار عید آمده باشد این چنین سرخوش با همه شوخی می کرد.

 

من هم که مدام نیشم در مقابل حرف های او هی شل می شد و او هی مرتب چشمک هایش را حواله ام می کرد تا آنجا که مادر بیچاره اش گفت:

_می دونم خستت میکنه منم پاشم برم انگار دست از سرت بر نمی داره که.

من هستم اینه من برم چی میشه؟!

 

سالار با صدای بلند قهقه ای زد و گفت:

 

_مامان تو که بری صدای این خوشگل خانوم بلند میشه.

 

 

 

من داشتم تا مرز سکته می رفتم.

با خودم می گفتم مادرش که برود حتما درس درستی به او خواهم داد.

 

مادرش بلند شد برود که من گفتم:

_زن عمو ناهار بمونید همین جا

به این زودی کجا آخه؟!

 

زن عمو لبخندی زد.

 

_برم ناهارمو درست کنم مادر، عموت بیاد ببینه غذا نیست کلی داد و قال راه میندازه

مردای خانواده دهقانی رو که می شناسی شکمو هستند.

 

من گفتم صد البته و نامحسوس به سالارش اشاره کردم.

 

در این بین با خودم گفتم شاید زن عمو هیچ تقصیری در رفتار های سالار و بازنشستگی من نداشته باشد و گفتم حالا که او با من خوب است من هم باید خوب باشم.

 

_زن عمو خب عمو و فرناز هم بگید بیان

 

_ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحمت می شیم عروس جان شما استراحت کن سالار توام به دخترم کار نداشته باشا.

 

سالار لوس وارانه کف دو دستش را روی چشم هایش گذاشت که زن عمو قربان صدقه اش رفت.

 

تا دمِ در همراهی اش کردیم و تا وقتی از پیچ کوچه پنهان نشد ایستاده بودیم.

 

من نیم نگاهی حواله سالار کردم و پشت چشمی نازک کردم و به سمت پله ها رفتم.

 

هنوز هم دلم کمی درد می کرد اما نه به نسبت دیروز.

 

بالا که می رفتم پشت سرم می آمد. من وارد حیاط شدم و دیدم گل هایم تشنه نگاهم می‌کنند.

 

با خودم گفتم کاش اشک می شدم.

کاش باران می شدم.

 

_یک روز ما مریض بودیم کسی نبود بگه چند تا موجود زنده تو این خونه هست نیاز به رسیدگی داره

 

یک مرتبه صدایش دقیقا جایی پشت گوشم شنیده شد و ضربان قلب من را بالا برد.

 

نفس هایش از پشت روسری هم می توانست حس های زنانه ام را بیدار کند.

 

_یک روزه مریضی‌، یادت رفته یک موجود زنده هست که ممکنه به رسیدگی نیاز داشته باشه.

 

_مادرت تا به این سن بهت رسیده آقا

 

می خندد.

می خندد و روسری را از سرم می کشد.

بینی اش را جایی میان انبوهِ موهایم پنهان می‌کند و عمیق بو می کشد.

 

_به گل هات آب میدم اما یادت باشه شما بیشتر به آبیاری نیاز داشتی ها.

 

من سعی می کنم دستانش را که روی شکمم گره خورده باز کنم ولی زورِ من کجا و زورِ شیر پسرِ محمود خان کجا !

 

_در نرو دیگه.

الانم مثل یک خانوم خوب برو داخل تا من به آبیاری حیاط بیرون برسم بعد تشریف میارم اندرون شما رو هم مثل زمین خشک سیراب می کنم.

 

وای از دستِ این مرد..‌‌‌‌…

از وقتی افسارش داشت پاره می شد و من خودم با دستان خودم چاقویی شدم و آخرین نخ را بریدم دیگر نمی شد جلوی زبانِ این سالارِ افسار گسیخته را گرفت.

 

_باشه ولم کن حالا

 

دستانش که شل شد رها شده مثل یک پرنده گریختم.

 

داخل رفتم و روی کاناپه لم دادم.

سالار چند روزی را مرخصی گرفته و به حرف های من اصلا توجهی نکرده بود و این چند روز مثل یک پرستار از من پرستاری کرده بود.

 

این مرد داشت ذره ذره روی ذهنم‌، روی قلبم اثر می گذاشت.

نمی دانم من بی جنبه بودم یا او زیادی خوب بود.

هر چه بود من پذیرفتم.

من با هر اجباری بود پذیرفتم.

من وقتی به این خانه آمدم آرزوهایم را چال کردم.

اصلا چرا من از خودم می گفتم؟!

او چه؟!

او می توانست برود و با کسی که دوستش دارد ازدواج کند.

برود با کسی که هیچ اسمِ شوهری بالای سرش نبوده اما من را انتخاب کرد یعنی به اجبار….

همین اجبار ها کار دستِ هردویمان داد آنقدر که منه بی احساس دلم نمی خواست ثانیه ای از من دور شود.

 

منه بی احساس دلم می خواست اورا بیشتر بشناسم. ناشناخته های درونش را کشف کنم

غذای مورد علاقه اش را بپزم. برای او خانه مرتب کنم. برای او زیبا باشم. اصلا من، منه دیگری شده بودم. باور کنید من دیگر آن ترنمِ دهقانی سابق نبودم. من منه جدیدی بود که در میان بازوان یک مرد خلاصه می شد و دیگر حتی دلم نمی خواست ذره ای به سیاوشی فکر کنم که آن گوشه قبرستان خوابیده بود.

دلم نمی خواست فکر کنم چون فکر کردن به سالار میشد عذاب وجدان….

چون هر چه حالا به سیاوش مربوط میشد، می‌شد عذاب، میشد درد.

و من نمی‌خواستم حالا که بندِ زندگی شده بودم برگردم به قبرستان، برگردم به خاطراتم

برگردم به دفترِ اشعارم…..

من مدتی بود همه را خاک کرده بودم.

حالا دلم می خواست گوشه پنجره روی طاقچه بنشینم و در کوچه ای که سال هزار و سیصد و هفتاد را در پیش داشت زل بزنم و گل هایم را که داشت جوانه میزد آب بدهم. من حالم خوب بود. من فکر نمی‌کردم حالم خوب باشد. من جهنم پیش بینی کرده بودم.

این مرد فرشته عذاب شدنش را پیشکش به من کرده بود. ولی چه شد؟ چه شد که اینجا بهشت شد؟! چه شد که این مرد شده بتِ من؟ چه شد که بیگانه از هر آشنایی آشنا تر شد؟! این مرد چه کرد؟ یا اصلا من ؟! من با این مرد چه کردم؟

چه کردم که او هر روز کارهایش را در بیمارستان با سرعت انجام می دهد تا به خانه برسد و بقول خودش چای دارچین های من را نوشِ جان کند؟!

 

دستانش که روی شانه ام می نشیند من با درونم برای چند ساعتی خداحافظی می کنم و خیره میشوم به چشمانش…. من اصلا معتاد شده بودم! به چشم هایی که تیره نبود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x