رمان بیگانه پارت ۸۸

4.3
(51)

 

 

 

 

_شیخ فاضل من شنیدم این دخترِ امانتی شما بوده.

 

چهره عرب گونه اش و چشم هایی که حالا به سرخی میزد با سوال هایم کمی آرام‌تر شده و در پی جواب می‌گشت.

 

_درسته

 

_شد زنت…مادرِ بچت….توی دین و قانون ما میگه مردی که بیشتر از شش ماه نباشه میتونی طلاقِ غیابی بگیری

 

_هی هی دختر دعوا میکنی سرِ زندگی ما؟

من نخوام زنم رو طلاق بدم باید جوابِ شمارو بدم؟

 

نفس کلافه ام را بیرون دادم.

 

_اختیار دارید.

ما قصد نداشتیم زنِ شوهر دار رو سر سفره عقد ببریم.

ما فکر کردیم که امشب جمع میشیم تا همفکری کنیم.

گرچه فاطمه جان راضی به ازدواج نمیشد برای همین حاج شی رو آوردیم‌.

شما نزدیک به نه ماه پیش از اینجا رفتید و ما فکر کردیم قصد برگشتن ندارید.

 

دستانش مشت شد و گفت:

_شما کی هستی اصلا؟

من نرفتم که هر کفتاری سر از آشیونم در بیاره خانوم محترم.

 

دستِ خودم نبود که پوزخند زدم.

 

_جالبه!

ببنید جناب ما خیلی وقت نمیشه که به اینجا اومدیم. من معلمم و همسرم و رفیقش هم پزشک و برای کمک به روستا اومدیم.

اینا هیچ ربطی به موضوع الان نداره ولی شمایی که الان رگِ گردنتون واسه این زن کلفت شده نه ماه قبل کجا بودید؟

هیچ میدونید اون بچه به یه پدر احتیاج داشت؟

هیچ میدونید بخاطر نبودِ شما هنوز نتونسته شناسنامه بگیره؟

 

دستش را توی هوا تکان داد.

 

_اینش دیگه به شما مربوط نمیشه دختر الانم که از اینجا پرتت نکردم بیرون چون زنی پس با پای خودت برو بیرون

 

فاطمه شیخی زیر لب گفت که عصبی به او توپید.

 

من رفتن را جایز دیدم و بلند شدم که فاطمه با چشمانِ اشکی بلند شد.

 

چشم روی هم گذاشتم.

احترامِ شوهرِ کم اعصابش واجب تر بود تا من.

 

_حاج شی با ما میاید؟

 

کمی تعلل کرد و گفت:

_ما می مونیم بعد میایم.

 

سری تکان داده و از پوران خداحافظی کردم.

 

قبل از اینکه بروم به عقب برگشتم و گفتم:

_من میدونم فاطمه زن شماست شیخ هر تصمیمی هم براش بگیرید حق دارید.

ازش یه بچه دارید و حق با شماست ولی اگر میخواید حجت و دینی که به گردن دارید اون دنیا مایه عذابتون نشه دستِ این دختر رو توی دستِ اهلش بذارید.

 

نایستادم تا حرف بارم کند و سریع از خانه بیرون زدم.

 

کنار در نفسی چاق کردم.

 

تمامِ من امشب ته کشیده بود.

 

دلم برای امید میسوخت.

 

انگار برادر خودم اسیرِ عشقی نافرجام شده بود.

 

 

 

وقتی اشکِ حلقه زده در چشم هایش را دیدم فهمیدم کار از کار گذشته و امید بد دلش را در گرو زنی شوهر دار داده است.

 

 

هر چه هم می‌گذشت نامِ عشق امید همانی بود که‌ باید….زنِ شوهر دار… خواه صیغه موقت باشد خواه صیغه دائم.

 

راستی یادم رفت تاریخ روی کاغذ را ببینم.

 

بس که هول بودم نفهمیدم.

 

شاید اندکی امید هنوز ماجرای امید آقای مارا نقاشی میکرد.

 

_زن داداش؟

 

چادرم را صاف کردم.

 

_چیشد یهو؟

چیشد که کارم به اینجا رسید.

 

لبِ حوض کنارش نشستم.

 

سالار سوئیچ را نشانم داد و رفت. گویی حس کرده بود امید به این حرف زدن احتیاج دارد.

 

_توی راه حرف بزنیم؟

من و شما پیاده بریم.

 

شانه هایش را انگاری پیرمردی هفتاد ساله خم کرده بود که از غمش سر بلند نمیکرد.

 

تا خانه راهِ زیادی نبود ولی حرفِ نگفته بسیار…

 

_دوست داشتن دستِ خودم آدم نیست امید یه جاهاییه از تهِ دل میاد از همونجایی که فکرشم نمیتونی بکنی…من دردِ عشق کشیده بودم یعنی فکر میکردم چشیدم ولی دردِ عشق چیزی نیست که اگر معشوق کنارت هم باشه حسش نکنی.

دروغه اگر آدمی توی دنیا بگه من معشوق دارم و غمِ عشق نکشیدم.

حرفام شاید کلیشه بنظر برسه ولی من دارم کنارِ مردی که عاشقشم زندگی میکنم و دردِ عشق میکشم. میدونی چرا؟

 

ایستادم و او هم متقابلا ایستاد.

 

_چون هرازگاهی که دیر بیاد خونه دلتنگ میشم. هرازگاهی که آخ بگه می میرم و زنده میشم یا اصلا وقتایی که تلخی میکنه من من واقعا قلبم میخواد از جا کنده شه! حالا هم به جای غصه خوردن بیا و فکرش رو از سرت بیرون کن کارِ خدا نشد نداره.

من یه زمان قرار بود عروسِ حاج محمود بشم.

توی تقدیرم نوشته بود عروسِ حاج محمود ولا غیر.

من قرار بود زنِ سیاوش خان بشم ولی چرخ گردون چرخوندتم و منو جلوی درِ سالار نوه حاج دهقانی پیادم کرد.

تقدیرِ من درست بود….عروسِ حاج دهقانی ولی از تصوراتم دور بود.

 

لبخندِ تلخی زدم و گفتم:

_ولی کیه که حکمت خدارو بدونه. من فهمیدم من الانه که از زندگیم راضیم.

اگر اونی که میخوایش قسمتت باشه راه در رو نداری آقا امید.

 

حرف هایم را زده بود.

 

تهی تهی…

خالیِ خالیِ بودم.

 

شاید کوله بارِ تجربیاتِ چند ساله ام را می بایست همینجا وسطِ این روستا به زمین میگذاشتم.

 

رفتم و دیدم که امید فکور پشتِ سرم می آمد.

 

 

چند روزی بود هردو با هم به درمانگاهِ تازه تاسیس می‌رفتند.

 

تلاش هایشان نتیجه داده بود و وضعیت روستا بهتر شده بود.

 

من هم دیگر همانی شده بودم که روحِ خفته‌ام با آن بیدار‌ میشد. همان خانم معلمی که سر کلاس انگاری آدمِ دیگری میشد.

 

گفته بودم ساعت های بیکاریِ مصطفی در خانه مادرش مشغول میشدم؟

 

میرفتم آنجا…مادرش بیماری قلبی داشت…..به مصطفی که‌ درس میدادم مادرش بسیار تشکر میکرد.

 

زود هم میرفتم.

می ترسیدم خبر به گوشِ همان مردِ بازاری برسد و دوباره روز را از نو روزی کند.

 

یک تلفنِ عمومی اولِ روستا بود.

نزدیک خانه خودمان….

گاهی به مادرم زنگ میزدم.

 

آن اوایل که زنگ زده بودم خبرم داد که زن عمو برگشته ولی پشیمانِ پشیمان….

مادرم میگفت اورا تابحال اینگونه ندیده بودم.

 

میگفت دستِ حاج محمود را گرفته و با فرناز برای حلالیت رفته اند پابوسِ امام رضا….

 

میگفت مرا مامور کرده از تو و سالار طلبِ بخشش کنم.

ولی من ترسیدم.

ترسیدم سالار بفهمد من رضایت داده ام آن وقت کوله بارم را ببندد و رهایم کند.

 

ولی با همه این تلخی ها وقتی شنیدم امیر برادرِ کوچکترم دارد بچه دار می‌شود روی ابرها بودم.

بچه داشتن از شیرین بانو قطعا می توانست بسیار شیرین باشد.

و من چقدر در شیرینی و حسرتِ آغوش یک مادر باید دست و پا میزدم؟

 

به تلفن که‌ رسیدم چند سکه تویش انداختم.

 

از صدای جیرینگ جیرینگش لبخندی روی لب هایم جا خوش کرد.

 

بر نمیداشتند.

 

داشتم نگران میشدم که صدایِ تارا توی تلفن پیچید.

 

_سلام بفرمایید.

 

با شنیدنِ صدایش ذوق زده گفتم:

 

_جانِ آبجی…

دلم برات تنگ شده بود ته تغاری.

 

از شنیدن صدایم ذوق زده گفت:

_تویی چهره زاد.

الهی بمیرم حتما دلت اینجاست، نه؟

 

_دور از جون دختر زبونتو گاز بگیر

 

با صدای بغض داری لب زد.

 

_محمد طاها بدجوری دلش برات تنگه…میگه اگه لیلی و بچه نبودند حتما یه سر میومد پیشت.

 

با تعجب لب زدم:

_لیلی و بچه؟

 

لبخندش را احساس می‌کردم.

_آره همین دیشب خدا بهمون لطف داد و ۳۰ آذر یه پسرِ خوشگل به لیلی خانوم داد.

ترنم خانوم محمد طاها بدجوری دلش میخواست دختر شه.

تورو خدا کی میای میدونی که‌از همه بیشتر با تو خوش بود.

 

اشکم را پس زدم.

صدایم از زورِ بغض می لرزید.

 

_منم دلم تنگه، خب! کسی اونجا هست؟

 

_والا همه بیمارستانن منم امتحان داشتم موندم خونه دیدم تلفن زنگ میخوره.

 

_باشه سلام من رو برسون تبریک بگو…بگو دلم بدجوری هوسِ دیدن کاکل زری خان داداشو کرده….بگو سعی خودم رو میکنم زود بیام.

 

اجازه خداحافظی ندادم و سریع قطع کردم.

 

پر از بغض بودم.

 

هر روزِ من دیدنِ خانواده ام بود.

 

آن روزی را یادم است که سالار گفت کاری نکن نزارم ببینی شان….

و من از ترسِ دیدنشان هر کاری که میگفت کردم حتی اجبارِ به بازنشستگی….

 

دلم برای همه شان تنگ بود.

 

برای مردی شبیه پدرم.

برای آقاجانی که یک روز خانوم جان گفته بود به صلاحش پی خواهی برد.

برای روحِ خسته همان زن که قلبش گرفته بود.

برای مادرم….

برای عمه ملوک و عمو عارف که همیشه کنارِ حوض وضو میگرفت.

برای پدرم و چای های دمِ صبح….

برای ترانه و کودکش

برای برادر هایم….

 

من چقدر از آشیانه خویش دور بودم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x