رمان تاریکی شهرت پارت ۱۳

3.9
(14)

 

 

برایم پشت چشم نازک می‌کند.

 

_ منو با اون دیوونه یکی نکن.

 

مامان فوراً پشت دست خود می‌کوبد.

 

_ خدا مرگم بده! زشته! خجالت بکش.

 

مامان با چشم و ابرو به یزدان که خونسرد دست از دور شانه‌اش بر می‌دارد اشاره می‌کند. اردوان لم می‌دهد روی مبل و در مقابل نگاه توبیخ‌گر بابا می‌گوید.

 

_ دامادت خودش روزی صد بار از دست اون داداشش سکته‌ی ناقص می‌زنه!

 

مامان می‌خواهد دوباره اردوان را ملامت کند که یزدان محجوبانه می‌گوید.

 

_ هر دوشون با هم خصومت شخصی دارن بهتره ما دخالت نکنیم.

 

به خنده می‌افتم و نگاه نافذ یزدان میخ صورتم می‌شود.

 

_ اونم چه خصومتی! تقصیر خود سیروانه که به همه گیر میده. به جز تعداد انگشت شماری با همه خصومت شخصی داره.

 

یزدان در جواب من، رو به چشمانم لبخند می‌زند. از همان فاصله مسقیم نگاهم می‌کند و می‌گوید.

 

_ خب خانم ما هم بالاخره خندید. پاداش شما هر چی باشه من تقبل می‌کنم اردوان خان.

 

هیجان در سراسر وجودم منتشر می‌شود.

دوباره داشتن او مثل یک رویای شیرین می‌ماند. در این دو سال مقابل دیگران رفتار بدی نسبت به من نداشت اما اکنون می‌دانم دیگر خبری از نقش بازی کردن‌هایش نیست! محبت و توجه‌اش حقیقی‌ست!

 

اردوان شانه بالا می‌اندازد.

 

_ نمی‌تونی تقبلش کنی.

 

بابا خندان می‌گوید.

 

_ ای پدر صلواتیِ سواستفاده‌گر.

 

مامان خوشحال از عادی شدن شرایط و بدون اینکه تمایلی به صحبت درباره‌ی آن کلیپ داشته باشد به آشپزخانه می‌رود و یزدان به طرف اردوان قدم بر می‌دارد.

 

_ بگو ببینم چیه که فکر می‌کنی نمی‌تونم تقبل کنم!

 

اردوان زل می‌زند به چشمان یزدان و محکم می‌گوید.

 

_ می‌تونی به همه ثابت کنی همه‌ی این سا‌ل‌ها خرج منو شما ندادی؟ می‌تونی به دوستای من حالی کنی این خونه با پول شما خریده نشده؟ می‌تونی…

 

مثل فنر از جا می‌پرم و با عصبانیت وسط حرف اردوان می‌پرم.

 

_ ربطش به یزدان چیه؟ یکی دیگه زر مفت زده اون وقت تو داری یزدان رو بازخواست می‌کنی؟

 

بابا کلافه از اردوان می‌خواهد ادامه ندهد و یزدان با خونسردی که فقط من از نگاهش می‌خوانم حقیقی نیست دستش را بالا می‌آورد.

 

_ شما آروم باش خانم.

 

اردوان ناراحت سر پایین می‌اندازد و بغض صدایش را به ارتعاش می‌اندازد.

 

_ چرا یه جوری رفتار می‌کنید انگار چیزی نشده! اونم وقتی هنوز چند ساعتم از انتشار اون کلیپ نگذشته!

 

نمی‌توانم خوددار بمانم و تُنِ صدایم بالا می‌رود.

 

_ مگه بقیه آدم معروفا خانواده ندارن؟ مگه وقتی با دوستات دور هم جمع می‌شید درباره‌ی حواشی جدید زندگی یه نفر حرف می‌زنید اون آدم خانواده‌ای نداره؟ همیشه که قرار نیست برای خواهر و شوهر خواهر تو دست بزنن و به به و چه چه کنن! همیشه که تهمت‌ها برای زندگی بقیه نیست!

 

مامان به سرعت از آشپزخانه بیرون می‌دود.

 

_ چی شده دوباره؟

 

بابا غرولند می‌کند.

 

_ از شازده‌ات بپرس!

 

یزدان با چند گام بلند خود را به من که از عصبانیت در حال لرزیدن هستم می‌رساند.

 

_ خیلی خب…چیزی نگفت که عزیزم.

 

می‌خواهد دستم را بگیرد که پسش می‌زنم.

 

_ وقتی خانواده‌ی خودم تحت تاثیر اون حرف‌ها قرار می‌گیرن، من دیگه چه انتظاری می‌تونم از مردم داشته باشم!

 

به طرف اتاق مهمان قدم تند می‌کنم و به هیاهوی پشت سرم با بستن در خاتمه می‌دهم.

لباس‌هایم را با اعصابی به هم ریخته می‌پوشم که به محض برداشتن موبایلم از روی میز در اتاق باز می‌شود.

 

 

 

 

 

چرخیدن سرم هم زمان می‌شود با لحن نادم اردوان.

 

_ ببخشی آبجی.

 

موبایل را داخل کیفم می‌اندازم و با اخم نگاهش می‌کنم.

 

_ تو هم منو درک کن آبجی…این روزا تمرکزم با اون اراجیف به هم ریخته.

 

دست پشت پلک‌های داغ شده‌ام می‌کشم.

 

_ من دلم می‌خواد داداشم قوی‌تر از این حرفا باشه…دلم می‌خواد تو این جهنمی که برای منو یزدان ساختن با صبوری کنارمون باشید. می‌دونم سخته…آبروی منو خانواده‌ام رو هدف گرفتن ولی باید تحمل کنیم.

 

اشک بالاخره از چشمانم جاری می‌شود. اردوان پر می‌کشد به طرفم و بغلم می‌کند.

 

_ ببخشی آبجی. قول میدم تحمل کنم. بهت قول میدم هر چی شد قوی باشم و نذارم کسی با تکرار اون دروغا آزارمون بده.

 

دستانم را دور بدنش حلقه می‌کنم و صورتش را می‌بوسم.

 

_ کجاست اون سیروان گور به گوری که ببینه داداشم بزرگ شده دیگه به تو نگه بچه ننه.

 

اردوان کنار گوشم می‌غرد:

 

_ بچه ننه جد و آبادشه.

 

صدای یزدان هر دو یمان را متوجه‌ی حضورش می‌کند.

 

_ جد و آباد اون یه سرش به من می‌رسه. بالاخره منم جز جد و آبادشم.

 

اردوان غرغر کنان از بغلم بیرون می‌آید.

 

_ یه بار نمیذاری من با خواهرم خلوت کنم.

 

یزدان با جدیت نزدیکمان می‌شود و با انگشت اشاره روی بینی اردوان ضربه‌ی آرامی می‌زند.

 

_ هنوز به حضور پر رنگ من عادت نکردی؟

 

اردوان خنده‌اش را فرو می‌خورد.

 

_ کنار اومدم با حضور پر رنگت. البته یه جورایی هم ازت ممنونم.

 

چشمانم را برایش ریز می‌کنم که نامحسوس فاصله می‌گیرد.

 

_ نجاتم دادی از شنیدن جیغ جیغای هر روزش. دلم براش تنگ می‌شه ولی صد سال دلم نمی‌خواد دوباره برگردم به وقتی که ور دلمون بود.اگه هنوز وردلمون بود من تو خونه مگه آرامش ذهنی تست زنی داشتم!

 

به طرفش خیز بر می‌دارم و جیغ می‌کشم.

 

_ کشتنت حلال شد.

 

پا به فرار می‌گذارد، می‌خواهم بدوم دنبالش پس کله‌اش بکوبم که یزدان بازویم را از عقب می‌گیرد.

سر می‌چرخانم بگویم بازویم را رها کند که با تحکم کلمات را کنار هم می‌چیند.

 

_ خسته‌ام؛ بریم چند قاشق از شامی که مامانت درست کرده بخوریم که ناراحت نشه و بریم خونه. فردا کلی کار دارم باید صبح زود بیدار شم.

 

بی‌حرکت بر سر جایم می‌مانم و خیره به رگه‌های سرخی که در چشمانش پیدا شده می‌گویم.

 

_ سرت درد می‌کنه؟ می‌خوای همین الان بریم؟

 

بازویم را رها می‌کند.

 

_ نه. بنده خدا مامانت دلش می‌خواد شام دور هم باشیم.

 

لبخند می‌زنم. جلو می‌روم و روی پنجه‌ی پایم بلند می‌شوم. گونه‌اش را عمیق و کش‌دار می‌بوسم.

 

_ خیلی دوستت دارم یزدانم.

 

در سکوت به صورتم چشم می‌دوزد و من تا وقتی که عقب می‌روم و از اتاق خارج می‌شوم خیرگی نگاهش را روی خودم احساس می‌کنم.

 

 

***

 

 

 

 

مضطرب به چهره‌ی خونسرد یزدان که چند قدمی‌ام ایستاده است نگاه می‌کنم. سر می‌چرخاند به طرفم و من صدای پر هیاهوی مجری را به وضوح می‌شنوم.

 

_ آقای یزدان مجد و خانم ارمغان بدیع.

 

صدای دست و جیغِ افراد حاضر در سالن بلند می‌شود. یزدان پلک‌هایش را هم می‌گذارد و وقتی باز می‌کند دستم را می‌گیرد.

این یعنی نترسم، آرام باشم چون او کنارم است.

 

بدون گفتن حتی یک کلمه در سکوت کنار هم قدم بر می‌داریم.

همه چیز یک رویای زیبا به نظر می‌رسد. همه چیز یک معجزه به چشم می‌آید.

 

من این رویا را؛ این معجزه را از لحظه‌ی آماده شدن تا قدم در این برنامه گذاشتن مرورِ هزارباره کرده بودم!

 

چقدر زیبا خدا می‌تواند همه چیز را درست کند! چقدر آسان خدا می‌تواند آتش؛ گلستان کند! چقدر غافلگیرانه خدا می‌تواند جهنم را تبدیل به بهشت کند!

 

_ به به…دست بزنید به افتخارشون.

 

وارد سالن شده‌ایم و صدای دست زدن‌ها اوج گرفته است. سر می‌چرخانم و برای افرادی که از جایشان بلند شده‌اند دست تکان می‌دهم.

اسممان را جیغ می‌کشند و من لبخند می‌زنم اما بغض در حالِ خفه کردنم است!

 

شده است به هنگام تحقق یک انتظارِ طولانی مدت دلت بخواهد ساعت‌ها گریه کنی؟

من در این لحظه‌ها چنین احساسی را با تمام موجود درک می‌کنم!

 

سر می‌چرخانم و به نیم رخِ یزدان خیره می‌مانم.

خوشحال است؛ می‌خندد و از همه مهم‌تر دست مرا محکم گرفته!

 

برای چنین لحظه‌ای چقدر انتظار کشیده بودم؟

دو سال نبود…خدا را شاهد می‌گیرم که یک قرن بر من گذشته بود!

 

مجری با خوش اخلاقی می‌گوید.

 

_ بفرمایید. خیلی خوش اومدید.

 

یزدان انگشت‌هایش را روی لب‌هایش می‌گذارد و بوسه‌ای که روی آن‌ها می‌زند به طرف افرادِ ایستاده در جایگاه گرفته می‌شود. صدای جیغ‌ها اوج می‌گیرد و من به خنده می‌افتم.

 

دست دور شانه‌‌ام می‌اندازد و همراه خود به طرف مجری راهم می‌دهد. اما قبل از دست دادن با مجری اندکی از من فاصله می‌گیرد.

 

هر دو سلام می‌کنیم و به دعوت مجری کنار هم می‌نشینیم.

از افراد حاضر در سالن نیز دعوت می‌شود که بر سر جایشان بنشینند.

 

برنامه پخش زنده است و من برای نخستین بار جلوی دوربین نمی‌توانم خونسرد باشم!

 

 

 

 

_ آقا چه افتخاری! ما تو آسمون‌ها دنبال شما و خانم بدیع می‌گشتیم بالاخره روی زمین پیداتون کردیم.

 

یزدان می‌خندد.

 

_ نفرمایید. کم سعادتی از ما بوده.

 

_ عزیزید شما. ولی چقدر ما به شما و خانم بدیع پیام دادیم که تشریف بیارید هر بار یه جور ما رو دست به سر کردید الان باورم نمی‌شه اینجایید.

 

مجری خندان رو به افراد داخل سالن ادامه می‌دهد.

 

_ وقتی یزدان به من زنگ زد گفت قصد دارن بیان تو برنامه باید قیافه‌ی منو می‌دیدید! گفتم هر جوریه باید اوکی کنیم یهو امکان داره پشیمون شن.

 

یزدان می‌خندد اما من به لبخندی محو اکتفا می‌کنم.

 

_ اومدیم دیگه. الان اینجاییم. اونقدر هم سرگرم شدیم که فراموش کردیم با مردم سلام کنیم.

 

مجری خندان می‌گوید.

 

_ بفرمایید قربان. دوربین در اختیار شما.

 

یزدان با آرامش، کمی جا به جا می‌شود.

 

_ سلام به همگی. خیلی خوشحالم که امشب اینجا حضور دارم و می‌تونیم ساعتی رو با مردم صحبت کنیم.

 

مجری به من نگاه می‌کند. سعی دارم با خندیدن استرسم را مخفی نگه دارم.

 

_ سلام. منم همین‌هایی که یزدان گفت.

 

صدای خنده بلند می‌شود که یزدان به طرفم برمی‌گردد.

 

_ تقلب نداریم خانم بدیع! خودتون باید حرف بزنید.

 

بدون اینکه خنده‌ام قطع شده باشد رو به مجری می‌گویم.

 

_ منو یزدان که نداریم. حرف‌هاش حرف‌های منم بود.

 

یزدان خندان در حالی که نگاهش به من است هشدار می‌دهد.

 

_ بهش گیر ندید یهو بلند می‌شه میره.

 

مجری قهقه می‌زند.

 

_ انگار خودت بد تجربه کردی!

 

یزدان نگاهش را به مجری می‌دهد.

 

_ آره زیاد! اولین بار هم سر صحنه‌ی تئاتر بود! اون روز موقع تمرین حالش اوکی نبود منم چند بار ازش پرسیدم چیزی شده خانم بدیع؟ جواب درستی نمی‌داد یهو عصبانی شد گفت چرا ول کن نیستی! بعد تمرین رو ول کرد رفت! بماند که چقدر توبیخم کردن که چیکار کردی دختر بیچاره گذاشت رفت! حیثیت نذاشت برام.

 

من هم پا به پای مجری و بقیه می‌خندم.

نگاهم که با یزدان بی‌هوا تلاقی می‌کند؛ دستش می‌نشیند روی دستم.

 

 

 

_ خب تعریف کنید؟ چه خبر؟ پروژه‌ی جدید چی دارید؟

 

نگاه از صورتِ یزدان می‌گیرم و این بار من صحبت می‌کنم.

 

_ اتفاقاً تازه قرارداد فیلم جدیدمون رو امضا کردیم.

 

_ چقدر عالی! چرا دیگه تو پروژه‌های مشترک و نقش مقابل هم نیستید؟ خیلی زوج هنری قوی بودید تو فیلم‌هایی که با هم بازی کردید.

 

لبخند می‌زنم و در حالی که دستم همچنان در حصارِ گرمای دستِ یزدان است جواب می‌دهم.

 

_ دیگه فرصتش پیش نیومد اما باید بگم که این فیلم جدید یه کار مشترکه.

 

صدای دست و جیغ بلند می‌شود. لبخند می‌زنم و یزدان فشارِ خفیفی به دستم می‌دهد.

سر می‌چرخانم و چشم در چشم می‌شویم.

 

_ چقدر عالی. بیشتر توضیح نمی‌دید درباره‌ی فیلم جدید؟

 

یزدان نگاه از چشمانم می‌گیرد و محجوبانه می‌گوید.

 

_ فعلاً امکانش وجود نداره. ولی همینقدر بگم که من و ارمغان تو فیلم جدید نقش مقابل هم هستیم.

 

افرادِ نشسته در سالن دوباره هیجان زده دست می‌زنند.

 

_ سوال‌هامون رو شروع کنیم؟

 

یزدان می‌خندد.

 

_ سخت نباشن!

 

_ دیگه هر کی میاد تو این برنامه باید کامل تخلیه‌ی اطلاعاتی بشه.

 

با خنده می‌گویم.

 

_ من الان ول می‌کنم میرم.

 

صدای خنده بلند می‌شود که مجری سریع چشم درشت می‌کند.

 

_ یاخدا! یزدان تو حواست باشه یهو خانم بدیع بلند نشه.

 

یزدان خندان دست دور شانه‌ام می‌اندازد و مرا به خود می‌چسباند.

 

_ داداش فاصله‌ای نموند که! برنامه زنده‌اس نمی‌شه سانسور کرد.

 

_ من فقط اینجوری می‌تونم نگه‌اش دارم.

 

بلند می‌خندم که یزدان بی‌هوا روی سرم را می‌بوسد و با خنده می‌گوید.

 

_ دیگه اصلاً نمیره.

 

مجری با لودگی نیم خیز می‌شود.

 

_ داداش ما رو از نون خوردن ننداز.

 

یزدان قهقه می‌زند و مرا در حلقه‌ی دستش نگه می‌دارد. آخ که چقدر دلم می‌خواهد در همین لحظه خم شوم و او را ببوسم.

 

 

 

مجری سر جای خود می‌نشیند و رو به یزدان می‌پرسد.

 

_ حواشی جدید چقدر اذیتتون کرد؟ دلتون می‌خواد امشب درباره‌اش صحبت کنید؟

 

خنده از روی لب‌های من و یزدان پر می‌کشد.

آرام از آن حصارِ امن بیرون می‌آیم و شالم را مرتب می‌کنم.

قبل از اینکه یزدان چیزی بگوید من حرف می‌زنم.

 

_ من یه گلایه دارم. از مردم هم گلایه دارم. چرا به دروغ‌ها اعتنا می‌کنن؟ چرا حواشی رو گسترش میدن؟ چرا زود قضاوت و باور می‌کنن؟ بعد از پخش این برنامه میدونیم هر قسمت از اون میره داخل فضای مجازی. قراره کامنت‌های زیادی دریافت کنیم و قطعاً بعضی‌ها مثل همیشه توهین خواهند کرد! اما ما امشب اینجاییم تا فقط یه جهان ببینن منو یزدان داریم زندگی‌ می‌کنیم. اینکه مدتی کنار هم دیده نشدیم و پروژه‌ی مشترک نداشتیم دلیلش این نیست که رابطه‌امون به بن بست رسیده! قضاوت‌ها واقعاً در این مدت آزارمون داد. بارها به یزدان گفتم کاش ساکت نمونیم! گفتم حریم خصوصی ما رو زیر سوال بردن ساکت نمونیم ولی ترجیح یزدان سکوت و اعتنا نکردن بود. اما هر دوی ما با اتفاقات جدید دیگه نتونستیم تحمل کنیم.

 

یزدان از سکوت مجری استفاده می‌کند و در ادامه‌ی حرف‌هایم می‌گوید.

 

_ من و ارمغان حقیقتاً هیچ مشکلی نداریم! کاش برای معروفیت از زندگی ما استفاده نکنن! کاش مردم از افراد بیمار حمایت نکنن.

 

مجری سر تکان می‌دهد.

 

_ درسته. متاسفانه مردم متوجه نیستن چقدر با قضاوت‌ها و حمایت‌هاشون از افراد سودجو باعث آزار شما می‌شن.

 

برای حرف زدن عصبی خودم را کمی جلو می‌کشم.

 

_ باور کنید آقای وحیدی من دیگه خودم هم داشتم باور می‌کردم چیزهایی که می‌گن راسته! حتی ناچار شدم با شناسنامه‌ام برم لایو! آخه همسر من چه گناهی کرده که خانمش بازیگره؟ چرا باید با غیرتش بازی بشه؟

 

مجری با تاسف نگاهم می‌کند.

 

_ متوجه هستم. حق دارید ناراحت باشید.

 

عقب می‌آیم و دلخور می‌گویم.

 

_ من فقط از مردم ناراحت می‌شم. از اون هم‌وطنی که میاد تو کامنت توهین می‌کنه. اعتراف می‌کنم این مدت شهامت خوندن کامنت‌ها رو نداشتم.

 

یزدان بر می‌گردد و نگاهم می‌کند.

 

_ حق دارید خانم بدیع. امیدوارم بعد از این برنامه و توضیحاتتون مردم متوجه‌ی کذب بودن اخباری که درباره‌اتون منتشر شده بشن.

 

یزدان دوباره دست روی دستم می‌گذارد. با بغض نگاهش می‌کنم که لبخند می‌زند.

 

_ ما عادت کردیم دیگه عزیزم. امشب هم نیومدیم اینجا که اعصاب خودمون رو خرد کنیم.

 

رو برمی‌گرداند سمت مجری و غر می‌زد.

 

_ سینا مگه نگفتی هر کی میاد برنامه‌اتون فقط قراره بخنده؛ کم مونده اشک خانم ما رو در بیارید!

 

_ یه فرصت به ما بده الان خانم بدیع رو می‌خندونیم.

 

ترسِ ساختگی در لحن مجری باعث می‌شود بخندم.

 

_ خداروشکر. بیا یزدان جان اینم از خنده‌ی خانمتون. بعد نری بگی فلان برنامه دعوتمون کردن اشکمون رو در آوردن.

 

یزدان هم می‌خندد.

 

_ خیلی خب بذارید سوال‌های جذاب معروفم رو بپرسم. چی شد که ازدواج کردید؟

 

یزدان فوراً می‌گوید.

 

_ اومد گفت آقای مجد من یه دل نه صددل عاشقت شدم منو می‌گیری؟

 

قهقه می‌زنم.

 

_ داره اغراق می‌کنه! یزدان؟ نمی‌گی یهو همه باور می‌کنن!

 

با شیفتگی خاصی نگاهم می‌کند.

 

_ یعنی بگم چشمات چیکار کرد با من؟ یهو مثل دیونه‌ها عاشقت شدم؟

 

 

 

 

 

صدای جیغ فضای سالن را پر می‌کند که با لبخندی شرم‌زده‌ نگاه پایین می‌اندازم.

 

_ اول من عاشق شدم فکر کنم.

 

زیرلب در میکروفن جلوی دهانم می‌گویم.

 

_ نه منم عاشق بودم اما رو نمی‌کردم.

 

صدای خنده هم زمان می‌شود با نگاه کردنم به چهره‌ی سرمست یزدان.

 

_ اولین بار که دیدمش این شکلی بودم.

 

نگاهم را می‌دهم به بقیه و با درشت کردن چشمانم ادامه می‌دهم.

 

_ بعد این چشما قلب قلبی شده بود. یه تیپ وحشتناک خوبم زده بود یعنی همون موقع یه دور به خودم گفتم فتبارک الله احسن الخالقین!

 

به گمانم سالن در یک لحظه با صدای خنده منفجر می‌شود. یزدان از خنده سرخ می‌شود.

 

_ راست می‌گه! همچین چشم برام درشت کرده بود با خودم گفتم نکنه لباسم رو برعکس پوشیدم! مگه نگاه از من می‌گرفت! داشت قورتم می‌داد!

 

با خنده به شانه‌اش می‌زنم.

 

_ حالا تو اعتراف کن! بگو چطور در عرض چند ماه منو از خونه‌ی بابام دزدیدی!

 

مجری دستانش را قهقه زنان به هم می‌کوبد.

 

_ آره یزدان؟ یعنی اینقدر عاشق شدی؟

 

یزدان با خنده‌ای که وسوسه‌ی بوسیدنش را دارم می‌گوید.

 

_ آره راست می‌گه! اصلاً عجیب همه چیز اوکی شد! ما رفتیم با خانواده‌ی ارمغان صحبت کردیم و تا به خودم اومدم دیدم مونده خونه‌ام قرار هم نیست بره! دیر به خودم اومدم راه برگشت نبود!

 

با اخمی تصنعی وسطِ خنده‌هایی که قطع نمی‌شوند می‌گویم.

 

_ همه‌ی اینا یادت بمونه! خونه که بر می‌گردیم!

 

سریع دست دور شانه‌ام می‌اندازد و مرا به خود نزدیک می‌کند.

 

_ الان درستش می‌کنم خانم.

 

به خنده می‌افتم که ادامه می‌دهد.

 

_ این چه سوالی بود آخه! عاشقش شدم گرفتمش دیگه. ما رو بی‌غذا نکنید.

 

 

 

 

_ واقعاً خانم بدیع آشپزی هم می‌کنن؟

 

_ موش آزمایشگاهیش بودم تا بالاخره در زمینه‌ی آشپزی اندک پیشرفتی کرد. یعنی معده‌ام نابود شد از بس غذای سوخته و شور و بی‌نمک به خوردم داد و منم همیشه ناچار باید می‌گفتم عالی شده!

 

از حلقه‌ی دستش بیرون می‌پرم حرص و خنده‌ام یکی می‌شود.

 

_ همه‌ی اینا یادت بمونه یزدان جان.

 

خندان برایم ابرو بالا می‌اندازد.

 

_ تهدید اونم جلوی کل ایران؟

 

خیره می‌شوم به چشمانش. می‌داند چقدر دلتنگِ احیا شدن این یزدان بوده‌ام؟

دلتنگِ خنده‌هایش…دلتنگِ برقِ چشمانش وقتی بر می‌گردد نگاهم می‌کند…دلتنگِ شوخ بودن‌هایی که فقط مختص من هستند؟

 

_ الان چند ساله که ازدواج کردید؟

 

یزدان به طرف مجری متمایل می‌شود.

 

_ پنج سال.

 

سریع اضافه می‌کنم.

 

_ پنج سال و چهار ماه!

 

مجری می‌خندد.

 

_ یزدان چوب خطش امشب پر شده! می‌خوای کمی مجازاتت رو سبک کنم؟ خب بگو چی باعث شد عاشق خانم بدیع بشی؟ سعی کن قشنگ توضیح بدی شاید عفو شدی.

 

یزدان برخلاف لحظاتی قبل این بار جدی پاسخ می‌دهد.

 

_ ارمغان یه آرامش خاص با خودش داشت! مهربونیش چیزی نبود که حس نشه. بمبِ انرژی بود.

 

خنده‌ام تبدیل به یک لبخندِ کم‌رنگ می‌شود.

 

_ قصد ندارید بچه دار شید؟

 

با سوال ناگهانی مجری عرق سرد بر تیره‌ی کمرم می‌نشیند اما یزدان خوب بلد است خود را کنترل کند!

 

_ من که خیلی بچه دوست دارم ولی ارمغان نه!

 

 

 

مجری با تعجب نگاهم می‌کند.

 

_ بچه دوست ندارید خانم بدیع؟! مگه می‌شه یه خانم مادر شدن رو دوست نداشته باشه؟

 

قفسه‌ی سینه‌ام سنگین می‌شود و امیدوارم بتوانم مثل یزدان بر خود مسلط باشم.

 

_ فکر می‌کنم هنوز وقتش نیست…

 

مجری خیال ندارد بحث را عوض کند!

 

_ پنج سال از زندگی مشترک شما می‌گذره و یزدان هم که می‌گه خیلی بچه دوست داره پس چی مانع شده؟

 

احتیاج دارم یزدان باز هم با لبخند و عشق نگاهم کند حتی دستم را بگیرد اما او بی‌اعتنا بر جای خود می‌ماند!

نفس عمیقی می‌کشم و مردد می‌گویم.

 

_ خب از نظر من بچه مسئولیت سنگینی با خودش میاره که به خاطر شغلی که دارم تو این سال‌ها توانایی رسیدگی بهش رو نداشتم. ولی…مدتیه که دارم به مادر شدن فکر می‌کنم.

 

هیجان به سالن بر می‌گردد و یزدان نگاهِ سخت شده‌اش را روی صورتم زوم می‌کند.

لبخندم لرزان است و حالِ قلبم خوب نیست!

 

_ خبر خیلی خوبی بود و قطعاً یزدان هم غافلگیر شده.

 

همه خوشحال و خندان هستند به جز هر دوی ما!

 

_ بله خیلی غافلگیر شدم! بالاخره حسرت بابا شدن روی دلم نمی‌مونه!

 

پلکم می‌پرد و هیچ کس نمی‌تواند متوجه شود ما در این لحظه چه حالی داریم. شاید اگر حرفه‌یمان بازیگری نبود؛ اگر استعدادش را نداشتیم هرگز موفق در نقش بازی کردن نمی‌شدیم!

 

_ خانم بدیع این برنامه دیگه ضبط شده قول دادید دوست ما رو به آرزوش برسونید.

 

لحن مجری شوخ است و لحن من وقتی با درد نگاه از چشمان یزدان می‌گیرم خیالِ گریه دارد!

 

_ بله قول دادم. دیر هم شده!

 

صدای دست بلند می‌شود و لبخند من لرزان است.

چطور در راه خواسته‌هایم چشم بستم به روی زندگی مشترکم با یزدان؟ چطور توانستم!

 

دیگر از برنامه و حرف‌هایی که زده می‌شوند هیچ نمی‌فهمم! حتی خنده‌هایم حقیقی نیستند!

اصلاً انگار روحم پرواز می‌کند به گذشته! به لحظه‌هایی که بی‌رحمانه عشق را در نگاهِ یزدان کشتم!

 

کاش مجری به جای ردیف کردن موفقیت‌هایمان در این سال‌ها؛ به جای تحسینِ ما در جایگاه شهرت، می‌پرسید این معروفیت پشیمانی هم برایتان داشته است؟ یک بار دلتان خواست برگردید به روزهایی که کسی شما را نمی‌شناخت؟

در واقع باید از تاریکی‌های دنیای شهرت می‌پرسید!

اما هیچ کدام از این سوال‌ها را تا پایان برنامه نمی‌پرسد!

 

 

***

 

 

 

 

خسته و غمگین گام بر می‌دارم.

 

_ ارمغان؟

 

می‌ایستم و به طرف او که از ماشین پیاده می‌شود بر می‌گردم.

 

_ بیا.

 

از ماشین فاصله می‌گیرد و به طرفم دست دراز می‌کند.

ساکت و آرام به سمتش گام بر می‌دارم. دستم را می‌گیرد و مرا دنبال خود می‌کشد.

 

از لحظه‌ای که ساختمانِ اختصاصی آن برنامه را ترک کردیم هیچ حرفی بین‌مان رد و بدل نشد!

کلافگی او هم اواخر برنامه عیان حس می‌شد!

 

کنار موتوری که در این دو سال فقط سیروان از آن استفاده می‌کرد و هر بار نگاه من حسرت زده دنبال چرخ‌هایش دویده بود می‌ایستد!

کلاه کاسکت را به طرفم می‌گیرد، شوکه نگاهش می‌کنم.

 

_ یکم تو خیابون بچرخیم.

 

ناباور می‌گویم.

 

_ با این؟

 

لبخندش خسته است.

 

_ آره. یه یاد قدیم. مگه عاشق موتورسواری نبودی؟ مگه به خاطر تو اینو نخریدم؟

 

صدایم رعشه می‌گیرد.

 

_ یزدان من…

 

انگشت شستش را می‌گذارد روی لب‌هایم! اجازه نمی‌دهد جمله‌ام را کامل کنم!

 

_ هیچی نگو ارمغان؛ خب؟

 

بغض وسط گلویم حجم می‌گیرد و او کلاه کاسکت را روی سرم می‌گذارد.

 

_ بالا نده که صورتت معلوم شه.

 

کلاه خودش را هم سر می‌گذارد و من در جواب تاکیدش هیچ نمی‌گویم.

روی موتور می‌نشیند و از من هم می‌خواهد سوار شوم.

ساکت و مستاصل جلو می‌ر‌وم. دست روی شانه‌اش می‌گذارم و خودم را بالا می‌کشم.

 

_ سفت بگیر منو.

 

هنوز هم به محض روشن کردن موتوری که در گذشته از دیدن بزرگی‌اش هیجان زده جیغ کشیده بودم یک جمله را بر زبان می‌آورد!

دست‌هایم را دور کمرش حلقه می‌کنم و خم می‌شوم به طرفش.

 

گاز می‌دهد و به محض عبور از در خانه که همچنان باز مانده ریموت را پشت سرمان برای بسته شدن درها می‌زند.

 

 

 

در خیابان‌های خلوت شهر با سرعت می‌راند که دست‌هایم را در هوا نگه می‌دارم.

 

_ ارمغان!

 

فریادش در صدای هوهوی باد گم می‌شود.

 

_ بگیر منو! ول نکن کمرمو!

 

ناراضی دوباره دست حلقه می‌کنم دور بدنش.

کاملاً حرفه‌ای از وسط دو ماشین رد می‌شود که هیجان زده جیغ می‌کشم.

موتور را بیش‌ از حد به راست کج می‌کند که کمرش را محکم‌تر چنگ می‌زنم.

 

_ یزدان…

 

مثل من فریاد می‌کشد.

 

_ نترس عزیزم.

 

بیشتر به جلو خم می‌شوم و ضربان قلبم بالا می‌رود.

برای فراموشی…برای خوب شدن حال هر دویمان…برای فرار از هر جدالی در چنین شبی و بعد از دو سال مرا روی این موتور نشانده است!

احتمالاً با موتور و سرعت قصد دارد حافظه‌یمان از سوال‌های مجری برنامه‌ی امشب خالی شود!

 

پشت چراغ قرمز توقف می‌کند که ماشین کنارمان روی ترمز می‌زند.

 

_ آی یارو؟ معلومه خوب شارژت کرده…داری از خونه میاریش یا داری می‌بریش خونه؟

 

گیج به طرف پسر جوانِ نشسته پشت فرمان که سرش را از ماشین بیرون آورده است نگاه می‌کنم.

 

_ با این سرعت و وحشی‌گری گمونم تازه داری می‌بریش که ترتیبش رو بدی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x