یزدان بالاخره با یک خیز بلند به سیروان میرسد و گردنش را از پشت سر میگیرد.
_ چطور آدمت کنم؟
سیروان به طرف صورت عصبانی یزدان سر میچرخاند و پشت چشمی نازک میکند.
_ هیچ فرشتهای قابلیت آدم شدن رو نداره!
از سر جایم با صدای بلند میگویم.
_ هیچ نره خری شبیه تو نمیتونه فرشته باشه!
از همان فاصله برایم چشم درشت میکند.
_ یزدان! زنت دوباره حرف بد زد!
یزدان با حرص پس کلهی سیروان میکوبد و من با رضایت میگویم.
_ نوش جان.
_ بترسید از آه دل مظلومم که یه روز گریبانتون رو بگیره.
دست یزدان مثل کسی که مگسی مزاحم را عقب میزند در هوا تکان میخورد و میگوید.
_ ببند! ارمغان تو هم بیا قبل از اینکه غذا رو بیارن به سوگند زنگ بزن.
فوراً بلند میشوم و سیروان بشکن میزند.
_ بهش نگو منم هستم میخوام سورپرایزش کنم.
در حالی که به سراغ موبایلم میروم پوزخند میزنم.
_ همین قصد رو هم دارم چون اگر بشنوه جنابعالی هم هستی نمیاد!
***
_ قشنگترین خاطرهها همه از شماله شماله شماله
خاطرات شمال محال یادم بره
اون همه شور و حال محال یادم بره
جادههای شمال محال یادم بره
اون همه شور و حال محال یادم بره
وسط فریادهای گوشخراش سیروان هنگام همخوانی با آهنگی که پلی کرده است سوگند عصبی سرش را نزدیک صورتم میآورد.
_ شبیه خروس میمونه صداش! دیونه شدم!
خندهام را فرو میخورم و سیروان بلندتر میخواند.
_ لحظهی آشنایی با تو کنار دریا وای که چقدر قشنگ بود در آن غروب زیبا…آاااا قرش بده…خب بریم آهنگ بعدی که فقط مختص خودمه…خوشگلا باید برقصن.
یزدان با تاسف نگاهی میاندازد به سیروان که حالا در هوا بکشن میزند و کمرش را هم تکان میدهد.
خم میشوم وسط دو صندلی جلو و کنار گوش یزدان با ناز میگویم.
_ عشقم…چای بریزم برات؟
لبخند، آرام و نرم لبهایش را به تسخیر خود در میآورد.
_ بریز عزیزم.
سیروان مظلوم نگاهم میکند.
_ ارمغان جونم؟
به طرفش سر میچرخانم که صدای موزیک را کم میکند و انگشت اشارهاش کشیده میشود روی سیبک گلویش.
_ گلوم خشک شده صدام زخم برداشته! بریز برای منم.
سوگند با حرص و زیرلبی میغرد.
_ والا گوش ما هم زخم شده!
عقب میآیم و مشغول ریختن چای میشوم که سیروان کمربندش را باز میکند و بیدرنگ کامل به طرف ما میچرخد.
_ چون آهنگ خوشگلا رو پلی کردم که نباید بهت بر بخوره! همه که تو دنیا خوشگل نیستن!
سوگند عصبانی میشود.
_ حتماً تو خوشگلی؟
سیروان متفکر زیر چانهاش را میخاراند.
_ نیستم؟! یعنی میگی همهی دخترا الکی عمری قربون صدقهی قد رعنا و فیس جذابم رفتن؟
خودم را جلو میکشم و قصد دارم لیوان چای را دست یزدان بدهم.
_ بکش کنار سیروان.
توجهای به هشدارم نمیکند و حسابی مشغول کل کل با سوگند است!
_ اون دخترا عقل درست و حسابی ندارن.
_ به سوگلیای من توهین نکن! غیرت منو هدف نگیر!
بیتوجه به بحث راه افتاده لیوان را مقابل یزدان میگیرم و لبخند میزنم.
_ عشقم؟ چای لیوانی، همونطور که دوست داری. با دارچین.
لحظهای کوتاه برای نگاه به صورتم سر کج میکند و افسوس که عینک آفتابیاش اجازه نمیدهد چشمانش را ببینم.
_ صبر کن این پیچ رو رد کنم.
در حالت خود میمانم و بینیام را به گردنش نزدیکتر میکنم.
_ اگه ارمغان به من گفته بود قراره تو این سفر تو رو تحمل کنم امکان نداشت بیام.
_ اتفاقاً منم خیلی بهش گفتم مزاحم خانم معلم نشو درس و مشق بچهها رو هوا میمونه ولی بعد فکر کردم دو تا شعره دیگه خودشونم میتونن بخونن! اصلاً بیا یه دهن برامون حافظ بخون سرگرم شیم خیلی وقته از ته دل نخندیدم.
همه چیز در یک لحظه اتفاق میافتد! عبور از پیچی که یزدان گفته است، “برو بابایی” که سوگند با خشم میگوید و دست سیروان که بالا میآید و در هوا تکان میخورد.
_ خودت برو! چه معلم بیادبی!
دست سیروان زیر لیوان چای میخورد و من از شدت ضربهی ناگهانی که اجازه نمیدهد دستم را ثابت نگه دارم غافلگیر میشوم!
وحشت زده جیغ میکشم و لیوان چای روی یزدان خالی میشود!
صدای فریاد یزدان همزمان با انحراف ماشین است.
_ آخ…سوختم!
سیروان ترسیده میچسبد به در ماشین و روی سر خود میکوبد.
_ الفاتحه! اعلامیه شدیم! داداش جون مادرمون نذار بمیریم!
کامیونی که از رو به رو با سرعت میآید به خاطر انحراف ماشین به چپ دست روی بوق گذشته است و من کلمات را بلند جیغ میکشم.
_ یزدان! مراقب باش!
یزدان با تبحر همیشگیاش در رانندگی وقتی چیزی به برخوردمان با کامیون نمانده است میان جیغهای من و سوگند و “یاعلی” گفتنهای سیروان ماشین را میکشد در لاین قبلی، همهی تمرکزش به منحرف نشدن ماشین و ملق نزدنش با سرعتی که دارد است.
از شدت تکان خوردنهای بیوقفهی ماشین با صورت به طرف شیشهی جلو پرت میشوم اما در آخرین لحظه یزدان بازوی دست راستش را روی سینهام میگذارد، آرنجش قفل گردنم میشود و محکم نگهام میدارد.
کنترل ماشین بر هم میخورد و سمت راست بدنهاش کامل به گادریل کشیده میشود.
حس میکنم ترس مثل همیشه فلجم کرده است و یزدان صدایش را بالا میبرد.
_ بشین سر جات ارمغان!
سوگند شانهام را از عقب میگیرد و مرا سمت خود میکشد.
پرت میشوم روی صندلی و لیوان از دستم کف ماشین میافتد.
همهی جانم رعشه میگیرد و حس میکنم فشارم مثل همیشه هنگام ترسیدن افتاده است که ماشین بالاخره با ترمز بدی متوقف میشود و کلهی سیروان محکم به شیشهی جلو میخورد.
_ ناز شستت داداش! ضربه مغزی شدم!
یزدان در حالی که دستانش را دوطرف فرمان مشت کرده با حرص میغرد.
_ خفه!
مهم نیست چقدر حالم بد است. نفس بریده از جا میپرم.
پیاده شدنم از ماشین صدای اعتراض یزدان را بلند میکند.
_ بشین داخل!
بیاعتنا به هشداری که داده ماشین را دور میزنم و خدا را شاکر هستم وسط هفته و در این موقع از سال جاده خلوت است.
قبل از اینکه در سمت راننده را باز کنم خودش در حالی که عینک آفتابیاش را جلوی ماشین انداخته است پیاده میشود. خیره میمانم به پیراهن خیسش و لرزان جلو میروم.
انگشتان بیحسم بدون اتلاف وقت مینشینند روی دکمههایش و زیر نگاه خیره و سکوت قد علم کرده میانمان، مشغول باز کردن دکمههای پیراهنش میشوم.
پوست سرخ و ملتهب قفسهی سینهاش را که میبینم وحشت زده ناله میکنم.
_ وای…بمیرم.
سیروان دوان دوان سر میرسد و بطری آب سرد را روی یزدان خالی میکند! نگاهم حتی یک لحظه از روی سوختگی که دایرههای ریز و درشت قرمزی را تا روی شکم او ایجاد کردهاند جدا نمیشود و کم مانده است به گریه بیفتم!
_ سوختیا! بذار یه بطری دیگهام بیارم.
یزدان با چهرهای از درد مچاله شده در عقب را باز میکند و از سوگند خواهش میکند جلو بنشیند.
دستش را میگیرم و بغض کرده میگویم.
_ شلوارتم درار! روی پاهاتم ریخته.
سوگند با رنگ و رویی پریده از ماشین بیرون میآید و سیروان هنوز هم راضی به بستن دهانش نمیشود!
_ تو زندهای هنوز؟ من فکر کردم از پنجره پرت شدی بیرون الان میخواستم بیام عقبتر دنبال جنازهات بگردم.
سوگند جوابش را نمیدهد و میدانم دلیلش وحشتی است که همچنان بر روی تکلمش اثر گذاشته است.
یزدان دستم را نگه میدارد و مرا همراه خود روی صندلیهای عقب مینشاند.
در ماشین را میبندم و سریع به طرفش برمیگردم
_ یزدانم؟ خوبی؟ خیلی میسوزه؟ اگه تاول بزنه چی؟ شلوارتم در بیار…دیگه کجاهات چای ریخته؟
با اخمی که منشأش درد است به صورتم نگاه میکند و لحظهای بعد خم میشود نرم گونهام را میبوسد.
_ نترس عزیزم.
بغض در گلویم حجم بیشتری میگیرد و پلکهایم داغ میشوند.
_ خیلی ترسیدم.
آغوش برایم باز میکند و مهربان لب میزند.
_ بیا.
به سوختگیهای روی سینهاش اشاره میکنم و به هقهق میافتم!
_ نمیشه بغلم کنی!
گرهی ابروهایش تنگتر میشوند و نزدیکتر میآید، دست دور شانههای لرزانم میاندازد و مرا به خود میچسباند. مراقب هستم صورتم با قفسهی سینهاش برخورد نکند که زیر گوشم زمزمهوار میگوید.
_ هیچی تو این دنیا نمیتونه اون لحظهای که دلم میخواد بغلت کنم مانع شه!
بدنش خیس است…قلبم درد دارد از درد او، از سوختگی نشسته بر پوستش اما نمیتوانم کتمان کنم جادوی کلامش، عاشقانههای خاص منحصر به فردش تا آسمان و ابرهایش مرا سوق نداده!
چقدر دلتنگش بودهام…چقدر…چقدر! فقط خدا میداند…یا یک زن عاشق! قطعاً یک زن عاشق هم حالم را درک میکند…زنی که قلبش دیگر متعلق به خودش نیست بلکه هر نبضش در دستان معشوق است…
برای هزارمین بار از خود میپرسم چگونه تحمل کردم؟ چگونه زنده ماندم؟ چگونه تاب آوردم دور از آغوش او ماندن را…دور از لمس دستانش ماندن را…دور ماندن از بوسههای تبدار و عشق بازی با او را چگونه تاب آوردم؟
_ تو با ترسهات قشنگی…وقتی چشمات با ترس قفل چشمام میشه…وقتی ترسهات کمرنگ نمیشه تا وقتی بغلت نکردم…تو با ترسهات برای من قشنگی ارمغان…حتی گاهی بدجنس میشم و دلم میخواد بترسی…دلم میخواد پناهت شم…دلم میخواد…
در ماشین باز میشود و سیروان لعنتی جفت پا میپرد وسط نوازش شدن روحم.
_ هی هی تو این شرایط هم چسبیدین به هم؟ چه آتیشی تو جون شماست آخه!
با حرص و احتیاط از یزدان فاصله میگیرم که سوگند هم صندلی کناری سیروان را اشغال میکند.
_ چوب خط خر بازیات پر شده سیروان! منتظر یه تلنگر دیگه هستم تا پدرتو در بیارم!
_ پدرمو؟ از کجام درش بیاری داداشم؟ اوشون الان اون سر دنیا داره کیف دنیا رو میکنه.
یزدان با فک منقبض شدهای خود را جلو میکشد که سد راهش میشوم.
_ ولش کن. خودم به وقتش ادبش میکنم.
یزدان دوباره به در ماشین تکیه میدهد و سیروان با سرعتی کنترل نشده در جاده میپیچد.
همهیمان تکان میخوریم و سوگند که فرصت بستن کمربندش را پیدا نکرده است دستش را محکم به داشبورد میگیرد.
_ یابو! درست رانندگی کن!
سیروان در مقابل تشر یزدان غش غش میخندد و موزیکهای مسخرهی فلشی که با خود آورده است را دوباره پلی میکند.
_ خاااطرااات شمااال…
_ زهرمارِ خاطرات شمال!
صدای اعتراض سیروان بلند میشود.
_ داداش چی از جون من میخوای؟ رها کن منو! هنوز زخم گوشی و پولی که رو دستم گذاشتی خوب نشده! من مثل تو مایه دار نیستم که راه به راه گوشی بکوبم به دیوار بعد برم یکی بهترش رو بخرم!
یزدان با اخم چشم میبندد و میغرد.
_ به جای این حرفای چرند سریع یه داروخانه پیدا کن.
_ چشم چشم…ارمغان تو فعلاً تا وقتی که برسیم یکم براش فوت کن…خانم معلم شرمنده شما هم سفت بشین بیمار اورژانسی داریم.
سیروان گاز میدهد و ناشیانه از یک پیج عبور میکند! جیغ خفهی سوگند بلند میشود.
_ من میخوام بیام عقب…
_ عقب دوست داری؟
_ پای تو که وسط باشه آره!
سیروان با بدجنسی میخندد و من خودم را سمت یزدان میکشم.
_ پس با من عقب دوست داری؟ البته من خودمم همیشه عقب رو بیشتر ترجیح میدم!
گونهی خیس یزدان را میبوسم و چقدر صدای جیغ سوگند که تازه کنایههای بیشرمانهی سیروان را متوجه شده گوشخراش است.
_ تو وقیحترین و خاک بر سر ترین موجود کرهی زمین هستی! قسم میخورم چشم روی نسبت کوفتیت با ارمغان و یزدان میبندم و بیچارهات میکنم!
یزدان عصبی چشم باز میکند که قبل از اینکه بتواند به سیروان بتوپد میپرسم.
_ درد داری دورت بگردم؟ میسوزه؟
از سختی نگاه و چهرهاش کاسته میشود و بیخیال سیروان و یاوهگوییهایش میگردد.
_ ارمغان این دوستت داره به نسبت ما با هم میگه کوفتی! آخه به من چه که تو انحراف ذهنی داری خانم معلم؟ من مسئول خرابی فکر بقیه نیستم! همیشه ذهنت به جاده خاکی میره.
یزدان خم میشود و گوشهی لبم را میبوسد.
_ خوبم عزیزم. نگران نباش.
بغض کرده میگویم.
_ بد سوخته. اگه تاول بزنه؟
_ نمیزنه. خوب میشه.
_ خواهش میکنم تو یکی از انحراف و خرابی و جاده خاکی حرف نزن که شبیه جوک میمونه!
عصبانی و در یک حرکت خودم را وسط دو صندلی جلو میکشم. صدای موزیک را تا آخر زیاد میکنم و کنار گوش سیروان فریاد میزنم.
_ بخون…خاطرات شمال محالِ یادت بره…بخون.
کف دستش را سریع روی گوشش میگذارد.
_ چرا جیغ میزنی! کر شدم.
جوابش را نمیدهم و بر سر جایم بر میگردم. یزدان دوباره چشم بسته است. از اینکه نمیتوانم از دردش کم کنم عمیقاً ناراحت هستم.
ناچار خم میشوم و روی لکههای قرمز مانده بر پوستش را آرام فوت میکنم.
چشم باز نمیکند اما تبسم محوی روی لبش مینشیند و دستم را میگیرد، تا نزدیک لبهایش بالا میآورد و میبوسد.
من یقین دارم قلب زنها عاشقی کردنهایش فرق دارد با مردها…
اصلاً صفر تا صد احساسات ما زنها در راه عاشقی فرق دارد با یک مرد!
مردها شاید نمیدانند که وقتی دستمان را میگیرند، وقتی بغلمان میکنند، وقتی مهربان میشوند و میبوسند روح ما چگونه به پرواز در میآید!
آری مردها نمیدانند ما زنها وقتی عاشقشان هستیم چقدر محتاج میشویم…شاید اصل حسمان را مخفی کنیم اما باز هم چشمانمان همه چیز را فاش میکنند! همهی حس درونمان را…
مردها نمیدانند زن عاشق محتاج و بیپناه میشود که اگر میدانستند هرگز سردی چاشنی هیچ رفتار خود نمیکردند…اگر میدانستند ما این همه زنِ افسرده و گریان در جهان نداشتیم!
خیره شدهام به چهرهی جذاب مردانهاش و خیلی حرفها برای زدن دارم…خیلی سوالها برای پرسیدن…به اندازهی دوسال…
حالا که دوباره دارمش…حالا که دارد میشود یزدانم…عشقم…مَردی که تمام جانم بوده است بدتر زخمهایم خون ریزی کردهاند!
حسرت تک تک دو سالی که بدون او گذشته است بر روی قلبم سنگین مانده! حسرت که میگویم اوجِ غمِ یک زنِ عاشق است وقتی دلتنگی را مدتی طولانی زندگی کرده…
انگار آن روزها نفهمیدهام در حال تجربهی چه تلخِ مشمئزکنندهای هستم! انگار فردی بودهام که هنگام تصادف بلند شده، لباسهایش را تکانده، تلوتلو خورده و با پای خود سوار بر آمبولانس شده اما زنده از اتاق عمل بیرون نیامده است!
داغ بودهام انگار در همهی روزهای بدون او! حالا بدنم دارد رفلکس نشان میدهد! حالا که به سمت من آغوش باز کرده است!
سنگینی نگاهم را حس میکند که پلکهایش با لرزشی خفیف فاصله میگیرند. بغض تا چشمانم بالا میآید. تصویرش موج میافتد.
تکان میخورد، دستم هنوز در دستش قرار دارد. نزدیکم میشود و کنار گوشم تاکید میکند حالش خوب است.
خوشحالم که تمام حال بدم را به سوختگی بدنش ربط میدهد. خوشحالم که به محض قدم گذاشتن در آن ویلا بهانهای دارم برای بد حالی…برای خندان نبودن.
خستهام از نقش بازی کردن! من عمری بازیگری را زیستهام و امروز خستهام…میخواهم خودم باشم…دلم برای ارمغان تنگ شده است!
خوب میدانم که ارمغان را خیلی وقت میشود که گم کردهام…شاید همان وقتی که به زندگیام خیانت کردم…شاید ارمغان را هم کشته بودم!
ارمغانِ یزدان را…راستی چرا دیگر “ارمغانم” صدایم نمیزند؟ چرا دیگر ارمغانش نیستم؟
نمیداند چقدر آرزو دارم یک بار دیگر میم مالکیتش را کنار اسمم با صدای زیبای مردانهاش بشنوم؟ اگر میداند و دریغ میکند حقیقتاً دارد در حق زن خود جنایت مرتکب میشود!
کنارِ چشم راستم را میبوسد. چه مرگم شده که هوسِ بلندبلند گریستن کردهام؟!
بیاختیار سر به بازویش تکیه میدهم و حسرتهایم را، غمهایم را، دردهایم را، دلگرفتگیهایم را، بغضهایم را…بغضهای دو سالهام را اشک میریزم!
نتوانستهام خوددار باشم! دو سال خوددار ماندن ضعیفم کرده است!
_ ارمغان؟! چیه عزیزم؟ چرا داری گریه میکنی خانم؟
چه جواب دهم؟ بگویم از اینکه قصهی عشقمان آنطور که باید پیش نرفت قلبم آتش گرفته؟ بگویم همین لحظه و نرسیده به ویلا پشیمان شدهام از آمدن به شمال؟
چه کسی میداند من چه شبهایی را گذراندهام؟ چه کسی میداند حالِ روزهایی که گذراندهام را؟ چه کسی میداند بغضی که نبارد چه دردیست؟ چه کسی میداند من چقدر بد تنبیه شدهام؟
دست روی سرم میکشد. لبهایش از روی شال موهایم را میبوسند. بیخیالِ جدالِ تازهی بین سیروان و سوگند زیر گوشم قربان صدقهام میرود.
اما کاش هیچ نگوید…کاش این لحظه عشقش را به رخِ قلبِ رنج دیدهام نکشد…کاش ساکت بماند!
نمیخواهم به یادآورم چقدر نداشتنِ توجه و نجواهای عاشقانهاش دردناک بوده است…نمیخواهم…نمیخواهم…این زنِ عاشقِ قصه نمیخواهد اکنون مَردش عاشق باشد!
با توقف ماشین مقابل داروخانه آهسته دور میشوم. از عطر تنش…از نوازش دستش…از بوسههایش…از نجواهایش…
بدون نگاه کردن به صورتش اشکهایم را پاک میکنم که سیروان بالاخره رضایت به خفه کردن صدای موزیک میدهد.
_ فقط پماد سوختگی؟ چیز دیگهای احتیاج ندارید؟ قرصی؟ وسیلهی تنظیم خانوادهای؟ هوم؟ همین حالا بگید من بعد بر نمیگردم.
من بیحوصله میخزم سمت در ماشین و یزدان دندان روی هم میفشارد. اعصابش به هم ریخته است.
_ عقلت تو دو سالگی توقف کرده! دیگه رشد نکرده.
سوگند بیصدا به کلمات پر غضب یزدان میخندد و احتمالاً از آن کنایه روی ابرهاست!
_ اگه قرار بود عقلم بعد از تکامل ازم یه آدم برفی مثل تو بسازه نوکر خدا هم هستم که باافتخار میتونم بگم سیروان دو ساله از تهران فاقد مغز!
سوگند نمیتواند مانع از بلند شدن صدای خندهاش گردد.
_ پس من از این لحظه بیمغز صدات میزنم.
کلافه نگاهشان میکنم و کاش سیروان بیخیال بحث با سوگند در چنین شرایطی شود اما میدانم که امکان ندارد!
_ تو وقیحترین و خاک بر سر ترین موجود کرهی زمین هستی! قسم میخورم چشم روی نسبت کوفیت با ارمغان میبندم دیگه!
سوگند از اینکه حرفش به خودش برگشت خورده اخم میکند و زیرلب کلمهی “ایش” را تحویل لبخند مرموز سیروان میدهد.
_ پیاده شو دیگه! تا صبح میخوای بشینی بحث کنی؟!
سیروان در مقابل حرص و غیظ یزدان سریع بدون حرفِ اضافهتری پیاده میشود.
_ بد سوخته؟
سوگند کاملاً به عقب چرخیده است و مخاطبش یزدان میباشد.
_ خوب میشه.
_ ماشینم فکر کنم بد ضربه دیده و خط افتاده!
یزدان خودش را به طرف من میکشد، دستم را مهربان نوازش میکند.
_ فدای یه تار موی خانمم! داشت با صورت میرفت تو شیشه!
سوگند به تابلوی عشقِ زیبای مقابل خود لبخند میزند و من هیچ واکنشی نشان نمیدهم.