رمان تاریکی شهرت پارت ۲۳

4.8
(17)

 

 

 

 

اگر او را دیگر نمی‌دیدم چه؟ اگر مُرده بودم؟ اگر فرصت دیدار دوباره‌یشان را از دست می‌دادم؟

 

مادرشان زیرلب طوری که حتی یک کلمه‌اش را هم قادر نیستیم بشنویم غر می‌زند و سیروان به قدم‌هایش شتاب می‌دهد.

 

دستی که برایش دراز کرده‌ام را می‌گیرد و برخلاف لحظات قبل هیچ اثری از شوخی همراه کلماتش باقی نمی‌ماند!

 

_ سر پا که شدی میریم حسابی خوش می‌گذرونیم. یزدانم بخواد برگردیم تهران من نمی‌ذارم. تو فقط سر پا شو.

 

به گریه می‌افتم.

 

_ سیر…وان…

 

نمی‌دانم از حالِ بدم چطور سخن بگویم! نمی‌دانم باید از چه کلماتی برای توصیفِ احساسم استفاده کنم.

 

سیروان خم می‌شود و روی سرم را می‌بوسد.

 

_ جونِ سیروان؟ بهش فکر نکن، خب؟

 

می‌شود فکر نکرد؟ می‌شود آن کابوس را فراموش کرد؟

 

پیشانی‌ام نم می‌گیرد و باور نمی‌کنم سیروانِ همیشه شوخ همانی که تا دقایقی پیش برای وقت نشناسی در لودگی‌ کردن‌هایش داد یزدان را در آورده بود حالا نمی‌تواند کنترلی روی اشک‌هایش داشته باشد!

 

_ می‌دونم خیلی ترسیدی ولی به خیر گذشت.

 

گریستن، نفس‌هایم را تند می‌کند و دست دور گردنش می‌اندازم. همچنان کمر خم کرده و من توجه‌ای به جمع شدن خون در لوله‌ی سِرُمم نمی‌کنم و زیر گوشش هق می‌زنم.

 

_ داشتیم…می‌سوختیم…یزدان جلو…چشمم داشت…از دست…می‌رفت…

 

سعی دارد اشک‌هایش را مهار کند و دوباره از در شوخی وارد می‌شود!

 

_ نگران اون گوریل نباش! زودتر از تو بیدار شد، حالشم از تو بهتره! این احتمالاً تو کلبه از ترس فشارش افتاده واسه همین زودتر از حال رفته.

 

گریان می‌گویم.

 

_ نه…رفت جلو…هر چقدر گفتم نرو…گوش نکرد…رفت وسط…دود و آتش!

 

یزدان پس کله‌ی سیروان می‌کوبد.

 

_ بکش عقب! خفه‌اش کردی!

 

سیروان عقب می‌پرد و با حرص دست روی صورتش می‌کشد.

 

_ مال خودت بابا! نمی‌بینی مگه چطوری چنگ انداخته به گردنم؟

 

یزدان بیخیال لحن معترض سیروان مرا بغل می‌کند و صورت گریانم را می‌بوسد.

 

_ گریه نکن دیگه عشقِ من! دلم می‌گیره.

 

_ خودش با این هیکل میفته رو ارمغانِ بدبخت، خفه‌اش نمی‌کنه ولی به ما که می‌رسه بعد قرنی زن داداشمون می‌خواد ابراز احساسات کنه فرصت نمیده! حسودِ پلاستیکی!

 

 

 

لب‌های لرزانم را روی چانه‌ی یزدان میخ می‌کنم و می‌خواهم دست دور گردنش بیندازم که با صدای ظریفِ زنانه‌ای مثلِ یک فرد برق گرفته خشکم می‌زند.

 

_ سلام.

 

یزدان اخم می‌کند و نگاه من بلافاصله از روی شانه‌ی پهن مردانه‌اش می‌گذرد و نوشین را می‌بینم که زل زده است به ما!

 

یک اصل در دنیا وجود دارد، اینکه زن‌ها به خوبی حس‌های نگاهِ رقیب را می‌شناسند!

 

حس‌های عجیبی در نگاه دختری که خیره است به در آغوش گرفته شدن من توسط یزدان، وجود دارد! حس‌های خیلی عجیبی که از کشف‌شان واهمه دارم!

 

در عسلِ منحصر به فرد چشمان نوشین برقی وجود دارد که همه‌ی این سال‌ها…در همان به ندرت رو به رو شدن‌هایمان شاهدِ خاموشی‌اش بوده‌ام!

 

کنارِ در اتاق می‌ایستد و با عقب رفتن یزدان مردمک‌هایش تکان می‌خورند.

 

خفگی به جانم می‌افتد اما توانایی بالا کشیدن ماسک اکسیژن را ندارم.

 

_ به به خانم وکیل! چه عجب چشم ما به جمال شما روشن شد!

 

مشخص است سیروان می‌خواهد با لودگی از سنگینی فضا کم کند.

 

پلک می‌زنم و می‌توانم قسم بخورم چیزی این میان تغییر کرده است!

 

نگاهِ نوشین فرق کرده است!

 

یزدان لبه‌ی تختم صاف می‌نشیند و خشک با لحنی که هیچ حسی ندارد می‌گوید.

 

_ خوش اومدی!

 

نوشین لبخند می‌زند اما از نظر من لب‌هایش انحرافی بیش از حد معمول به چپ دارند! انگار که پوزخند می‌زند!

 

متین، باوقار و مثل همیشه مغرورانه قدم بر می‌دارد.

 

خیره به صورت یزدان و بی‌توجه به حضور همه‌ی ما داخل اتاق جلو می‌آید!

 

_ خوشحالم که سلامت هستید.

 

قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشد. قلبم حساس شده است…قلبم زده است به سرش!

 

_ ممنون ولی احتیاجی نبود بیای! به زحمت افتادی.

 

نوشین حالا درست مقابل یزدان، یک قدمی‌اش و در فاصله‌ای نزدیک ایستاده است!

 

حس می‌کنم با نفسی بند آمده در حالِ دیدن وحشتناک‌ترین سکانس زندگی‌ام هستم.

 

اصلاً چرا همه ساکت مانده‌اند؟ چرا همه بی‌حرکت به تماشای این ملاقاتِ عجیب ایستاده‌اند؟ حتی سیروان هم دیگر قصد حرف زدن ندارد!

 

_ نتونستم نیام!

 

 

چطور می‌تواند مقابل چشمانِ من با نگاهی برق افتاده به صورتِ یزدان نگاه کند و عجیب حرف بزند؟ ‌

 

سنگین نفس می‌کشم و با تک سرفه‌ی ناخواسته‌ام یزدان سریع به طرفم بر می‌گردد.

 

خم می‌شود روی صورتم و کلافه ماسک اکسیژن را بالا می‌آورد.

خطِ نگاهِ نوشین می‌شکند و ماتِ نوازشِ انگشتان یزدان روی پیشانی من می‌ماند!

 

_ خوبی عزیزم؟ آره؟

 

دلخور به صورتش نگاه می‌کنم و بغضم می‌شکند.

اشک آرام روی صورتم می‌چکد و او خم می‌شود بی‌اعتنا به افراد ایستاده در اتاق، بی‌اعتنا به نوشین و حالتِ عجیب نگاه لعنتی‌اش لب‌های سردش را میخِ پیشانی‌ام می‌کند.

 

در این شرایط و لحظاتی که هنوز باور نکرده‌ام هر دو زنده و سالم هستیم تحملِ دیدنِ نوشین برای قلب رنج دیده‌ام زیادی دردناک است.

 

_ خب خب بیایید ما بریم بیرون این دو کفتر عاشق امشب تو این اتاق خیلی کار دارن. راه بیفتین اینقدر مزاحمت ایجاد نکنید!

 

لب‌های یزدان بی‌توجه به همهمه‌ی اطرافمان پایین سُر می‌خورند و کنار گوشم زمزمه می‌کند.

 

_ خوب باش ارمغانم.

 

_ خانم وکیل! به چی زل زدی! شما دیگه چرا؟ شما که درسش رو خوندی مگه نمی‌دونی تمکین در تمام شرایط از وظایف زناشویی زوجه‌اس؟ خدا رو خوش نمیاد مزاحم تمکین زوجه‌ی این اتاق بشید! بیا مامان…خانم معلم؟ تو چرا خشکت زده؟ تمکین دوس داریا! از چشات معلومه!

 

شاید نخستین بار است که تمایل دارم از جا بپرم و خودم را به سیروان برسانم، دست دور گردنش بیندازم و صورتش را برای گزافه گویی‌هایش پی در پی ببوسم.

 

به شیوه‌ی خودش یک‌سطل آب یخ روی سر نوشین ریخته بود و داشت رسماً از اتاق بیرونش می‌کرد!

 

یزدان می‌خواهد عقب برود که تکان می‌خورم، دستِ نیمه جانم را روی بازویش ثابت می‌کنم و قدرتِ کنترل اشک‌هایم را ندارم.

 

_ جان؟ گریه چرا آخه عمر یزدان؟ چرا بی‌تابی می‌کنی دورِ چشای گریونت بگردم؟

 

پشت دستش را نرم روی صورت خیس شده از اشک‌هایم می‌کشد و سیروان میان غرولندهای مادرش که اعتراض می‌کند هنوز پسرش را یک دل سیر ندیده است بالاخره همه را از اتاق بیرون می‌فرستد.

 

_ یکی طلبتون. خب؟

 

یزدان با اخم سر می‌چرخاند و من با گریه!

هر دو خیره به چهره‌ی خندان سیروان هستیم که چشمک می‌زند.

 

_ الان میرم بیشتر از تمکین کردنای ارمغان کیوتم تمجید می‌کنم تا دختر خاله بترکه.

 

در اتاق بسته می‌شود و نگاهِ هر دویمان هم زمان به طرف هم بر می‌گردد.

 

لب خشکیده‌اش را با زبان تر می‌کند و آرام می‌گوید.

 

_ فقط نگرانمون شده…همین!

 

 

 

همین نیست! ادعای قلبم این است که همین نیست! بی‌توجه به رضایت نداشتن نگاهش برای پایین آوردن ماسک اکسیژن، لب‌هایم را از حصار آزاد می‌کنم.

 

_ یزدان…

 

اشک‌ها همچنان روی صورتم روان هستند. خیره به چشمانم پلک می‌زند و خسته کنارم دراز می‌کشد.

 

_ جانم خانم؟

 

کمی جا به جا می‌شوم. جایم تنگ شده است و او دستی که سرم ندارد را دور شانه‌ام می‌اندازد.

 

_ تو اون دو سال…نوشین رو چند بار…دیدی؟

 

کلمه به کلمه‌ی جمله‌ام را نفس نفس زده‌ام و او باغیظ زل می‌زند به صورتم. مردمک‌هایش روی چشمانِ خیس خورده‌ام ثابت می‌مانند و بداخلاق می‌گوید.

 

_ زده به سرت!

 

با اشک‌هایم مبارزه می‌کنم و با شک می‌نالم.

 

_ دختر خاله‌ی تو رو…بعد از ازدواج چند بار…بیشتر ندیدم ولی…

 

ادامه‌ی جمله‌ام را عیان فرو می‌خورم که خشن نیم خیز می‌شود. نگاهم می‌دود روی فشاری که به لوله‌ی سرمش می‌آید.

 

_ خب؟ چرا جمله‌ات‌و کامل نمی‌کنی؟!

 

دستی که سرم وصلِ رگش است را زیر چشمانم و روی صورتم می‌کشم.

 

_ می‌خوام بر گردم ویلا…بگو ترخیصمون کنن.

 

با نفسی سوزان خم می‌شود روی صورتم. از گوشه‌ی چشم می‌بینم که دستش کنار سرم مشت می‌شود و خون بیشتر از قبل می‌دود در لوله‌ی سرمش!

 

_ ولی چی؟

 

_ الان نمی‌خوام درباره‌اش…حرف بزنیم.

 

_ اما حرف زدی!

 

چند بار عصبی پلک می‌زند و سکوت من ابداً خوشایندش نیست.

 

_ به من شک کردی ارمغان؟

 

شک کرده‌ام؟ قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشد و نگاه از چشمانِ ملامت کننده‌اش می‌گیرم.

 

نمی‌شود خونسرد باشم. نمی‌شود احمق باشم و خودم را فریب دهم. نمی‌شود…

 

_ اون نگران تو شده…به خاطر…تو اومده…دیدی که…حتی با من یه کلمه هم…حرف نزد…حتی حالم رو…نپرسید…جلو چشم من…زل زد به تو…با اون نگاه عجیب…عجیب حرف زد…نوشین…دخترخاله‌ی تو عجیب شده بود…

 

به سرفه می‌افتم و کلمات بیخ گلویم می‌مانند!

حواسش به حال خودش، به بی‌رمقی و خستگی نگاهش نیست و دست زیر شانه‌ام می‌فرستد، کمی بدنم را بالا می‌کشد و شانه‌ام را ماساژ می‌دهد.

 

_ آروم!

 

_ هر چی بگی…باور…می‌کنم…هر چی…

 

نگران، ماسک اکسیژن را روی دهان و بینی‌ام می‌گذارد.

 

_ حرف نزن!

 

سرم را به سینه‌اش می‌چسباند و دوباره گریستن من، آشفتگی حالش را شدت می‌بخشد.

 

 

 

روی سرم را عمیق و طولانی می‌بوسد.

 

_ پا کج نذاشتم ارمغان! هیچ وقت…نوشین همیشه برای من یه دختر خاله‌اس…من یه بار دلم لرزید…یه بار عاشق شدم…یه بار نفسم بند نفس شیطنت نگاه یه دختر شد…یه بار ارمغان…پس نبض این قلب همیشه واسه اون یه نفره قربونت برم…قلبِ یزدان همیشه به عشقِ ارمغانش می‌زنه.

 

آرام می‌گیرم! اثری نمی‌ماند از یک وجودِ پرتلاطمِ زجرآور.

او به همین سادگی بلد است حالم را خوب کند!

 

مرا با احتیاط روی تخت می‌خواباند و برای خودش هم چسبیده به من جا باز می‌کند.

 

_ بیا اینجا.

 

به طرف خود می‌کشدم و این بار بوسه‌ی عمیقِ لب‌هایش پیشانی‌ام است.

 

_ ندیدمش! هیچ روزی از دو سالِ بدون تو جای خالیت با هیچکس پر نشد.

 

مکثی ندارد، با صدایی که زیادی گرفته و خش افتاده است ملامتم می‌کند.

 

_ چطور می‌تونی به من شک کنی بی‌انصاف!

 

پلک‌هایم سنگین هستند و خوابم گرفته است! کرخت و بی‌حس، یک طرف صورتم را تکیه به کتف او می‌دهم و نفس‌ کشیدن‌های آرام در ماسکِ روی صورتم، خلسه‌ای خواب‌آور برای جسمم می‌سازد!

 

_ ارمغان…

 

لب‌هایش روی نیمی از صورتم بازی عاشقانه‌ای به راه می‌اندازند.

 

_ می‌دونم خیلی ترسیدی…منو ببخش که اون لحظه‌ها وسط آتیش تنها موندی…صدای گریه‌هات رو می‌شنیدم ولی نمی‌تونستم چشم باز کنم…ببخش ارمغانم…

 

خواب حالتی سکرآور برایم پدید آورده و قلبِ دیوانه‌ی ترسیده‌ام از یک شکِ ترسناک، حالا مستِ عاشقانه‌های او شده است.

 

تحت تاثیرِ مستی خواب هستم که با باز شدن ناگهانی در اتاق مثلِ معتادی که چرتِ نیم روزش را پرانده‌اند تکان می‌خورم.

 

یزدان از بی‌ملاحضگی سیروان عصبانی می‌شود.

 

_ آخر یه روز گردنت رو می‌شکنم بچه!

 

سیروان تلاش می‌کند خنده‌اش را مخفی نگه دارد.

 

_ حالا درسته وسط این وصلت فرخنده مزاحم شدم ولی من اون بیرون دارم سرویس می‌شم! پس حقم تهدید شنیدن نیست داداش! از همه بدتر مامان ارمغان دهنم‌و سرویس کرده! پیله کرده باید صدای دخترش‌و بشنوه. نتونستم بهش بفهمونم دخترش سرگرم تمکین کردنه این شد که اعمال زناشویی و خاک بر سریتون یکم به تاخیر میفته.

 

 

 

کمی از یزدان فاصله می‌گیرم و دستم بی‌حال به طرف سیروان دراز می‌شود.

سر خوش حینِ تماس گرفتن با گوشی‌اش جلو می‌آید.

 

_ این جزغاله شدنتون بدم نشد! اینستاگرام و سایت‌ها ترکیدن…همه جا حرف شماست و خلوت عاشقانه‌اتون داخل شمال…همه شک کردن به صحتِ اراجیفِ این مدت…

 

جمله‌اش بی‌هوا نصفه می‌ماند و بدونِ اینکه چشم از موبایلش بگیرد سریع داخل دستم قرارش می‌دهد.

 

صدای الو الو گفتن‌های مامان را می‌شنوم و حرف‌های سیروان مانند حباب در ذهنم می‌ترکد. بی‌خیال همه چیز ماسک اکسیژن را تا روی گردنم پایین می‌کشم و بغض در گلویم آب می‌شود!

 

_ مامان…

 

اشک‌ پر قدرت‌تر از چند لحظه قبل‌ از چشمانم چکه می‌کند.

 

_ بمیرم…بمیرم…خوبی؟ حرف بزن صدات‌و بشنوم…

 

گریه امانش نمی‌دهد و بابا گوشی را می‌گیرد.

 

_ دخترِ بابا؟ تو که ما رو کُشتی.

 

هق می‌زنم.

 

_ بابا…

 

_ جانِ بابا؟ برادر شوهرت با قسمِ جونِ تو اینجا نگه‌امون داشته وگرنه ما الان اونجا بودیم. اگه این بار هم گوشی رو نمی‌داد صداتو بشنویم واسه راه افتادن دل دل نمی‌کردم دیگه.

 

صدای بابا لرزان است و احتمال می‌دهم چشمانش خیس باشند.

 

_ خوبم نگران نباشید…

 

_ یزدان چی؟ اون برادر شوهر هفت خط تو هی ما رو پیچوند و واسه دادن گوشی دستتون هی بهانه تراشید!

 

تبسم محوی روی لبم می‌نشیند و به چهره‌ی خونسرد سیروان نگاه می‌کنم.

 

فکر می‌کنم اگر بفهمد بابا چه لقبِ مناسبی برایش به کار برده است چه واکنشی نشان می‌دهد؟

 

_ بده منم حرف بزنم! یهو گوشی‌و ازم گرفتی! ارمغان بیا تماس تصویری ببینمت.

 

نمی‌توانم اجازه دهم با این وضعیت اسفناک مرا ببینند و آشفتگی‌یشان بیشتر گردد.

 

_ اینترنت اینجا مشکل داره. وصل نمی‌شه.

 

_ جاییت که نسوخته؟

 

_ نه مامانم.

 

_ چطوری اون اتفاق افتاد؟ چطوری کلبه آتیش گرفت؟

 

حتی مرورِ آن لحظات هم قادر است نفسم را بند بیاورد.

تک سرفه‌ای می‌زنم و نالان می‌گویم.

 

_ نمی‌دونم…مامان لطفاً تهران بمونید…ما حالمون خوبه داریم ترخیص می‌شیم ولی چند روز شمال می‌مونیم…وقتی برگردم میام خونه…

 

سرفه‌هایم خشک هستند و مامان با نگرانی می‌پرسد.

 

_ چرا سرفه می‌کنی؟

 

نگاهِ متفکر یزدان روی صورتم زیادی سنگین شده است و سیروان تاکید می‌کند چیزی به خاموش شدن موبایلش نمانده چون شارژ کافی ندارد.

 

 

 

_ من خوبم مامانم. نگران نباش. موبایل سیروان داره خاموش می‌شه بعد بهت زنگ می‌زنم.

 

نالان می‌گوید.

 

_ منو از حال خودتون بی‌خبر نذار…دارم دق می‌کنم زودتر برگرد…یا بذار راه بیفتیم بیاییم شمال.

 

_ اردوان درس داره مامانم…بچه رو آواره نکن…بمون خونه ما خوبیم…

 

با سوزی بیشتر گریه می‌کند.

 

_ زود بیا…اینترنتم که درست شد زنگ بزن ببینمت.

 

_ چشم.

 

_ اردوان می‌خواد باهات حرف بزنه.

 

ثانیه‌ای نمی‌گذرد که صدای نگرانِ برادرم به قطرات اشک روی صورتم سرعت می‌دهد!

 

_ آبجی! من دیشب خواب بد دیده بودم…

 

مامان کنار اردوان است و فوراً می‌گوید.

 

_ خواب بد رو تعریف نمی‌کنن.

 

_ آبجی با مامان که حرف می‌زدی صدات جون نداشت…مطمئنی خوبی؟ یزدان چی؟ اونم خوبه؟

 

صدای هق هق گریه‌ی مامان بلند می‌شود و من اشک ریزان می‌گویم.

 

_ خوبیم آبجی.

 

قبل از اینکه بتواند جوابم را بدهد موبایل سیروان شارژ تمام می‌کند.

 

نفسم را شتاب زده بیرون می‌دهم و موبایل را در سکوتی گریان به سیروان بر می‌گردانم، با تاسف به صفحه‌ی خاموشش نگاه می‌کند و آه می‌کشد.

 

_ بدبخت شدم…من یه گوشی سریع جور کرده بودم که خاموش نمونم! حالا باید کلی فک بزنم و ناز بخرم.

 

غیرارادی می‌گویم.

 

_ ناز بخری یا مخ بزنی؟

 

با دقت نگاهم می‌کند و چانه‌اش را می‌خاراند.

 

_ زبونت راه افتاد پس خوبی دیگه.

 

مادرشان با اخم داخل اتاق گردن می‌کشد.

 

_ پدرصلواتی منو اون بیرون گذاشتی خودت اومدی داری لغز می‌خونی!

 

سیروان در حالِ گزیدن لبش به عقب بر می‌گردد.

 

_ زشته مادر من! از یه خانم هایکلاسِ مثل تو بعیده! این کلمه‌های کوچه بازاری چیه می‌گی؟ چشم پدر ما رو هم که دور دیدید راحت فحشِ پدر دارم می‌دید!

 

 

 

مادرشان عصبی داخل می‌آید و مستقیم به طرف تخت قدم بر می‌دارد.

 

_ از تو یاد گرفتم.

 

سیروان می‌خندد.

 

_ منم از ارمغان یاد گرفتم. عروست خیلی بی‌ادبه!

 

اخم می‌کنم.

 

_ چرا دروغ می‌گی نکبت!

 

با چشمانی درشت شده به طرفم اشاره می‌کند.

 

_ بیا! حفظ ظاهرم نمی‌تونی بکنی! یکم پیش بریم اون فحش‌های آب نکشیده‌اتم رو می‌کنی!

 

یزدان کلافه به پهلو می‌شود و تشر می‌زند.

 

_ بسه!

 

مادرش برخلاف انتظارم بالای سر من می‌ایستد.

بی‌اختیار روی صورت خیسم دست می‌کشم و او سرد نگاهم می‌کند.

 

_ من مادرشوهرِ بد و بدجنس ولی فکر نکن اگه اتفاقی برات میفتاد خوشحال می‌شدم! می‌دونم اگه به مرگ تو رضا باشم انگار به مرگ بچه‌ی خودم رضا شدم! پسرم بدون تو یک ساعتم دووم نمیاره!

 

سیروان با لودگی می‌گوید.

 

_ قربونت برم که پرچم سفید بالا آوردی.

 

مادرش با غیظ به طرفش بر می‌گردد.

 

_ آره چون بعدش می‌خوام واسه تو پرچم قرمز بالا بیارم. گاو بزرگ کردم!

 

سیروان با شوکی نمایشی به خود اشاره می‌کند.

 

_ با منی؟

 

مادرش گره‌ی روسری زیبایی که به سر دارد را باز می‌کند و مشغول مرتب کردنش می‌شود.

 

_ یه درصدم احتمال نده با تو نبودم!

 

 

 

 

سیروان دهان باز می‌کند احتمالاً مثل هر زمان با حاضرجوابی مختص خودش از خجالت مادرش در بیاید که با آمدنِ پرستار به اتاق ناچار ساکت می‌ماند.

 

پرستار با لبخند جلو می‌آید و یزدان نیم خیز می‌شود.

 

_ نباید ماسک اکسیژنتون رو بر می‌داشتید جناب مجد.

 

به صورتِ رنگ پریده‌ی یزدان نگاه می‌کنم که سیروان فرصتِ جواب دادن به او نمی‌دهد.

 

_ اکسیژنِ داداش ما زنِ عزیزشه! همه می‌دونن. نمی‌بینید اومده خودشو چپونده رو این تخت؟

 

یزدان کلافه نفسش را فوت می‌کند. مادرشان با اخم به سیروان چشم غره می‌رود و پرستار با لبخند به عقب بر می‌گردد.

 

_ چقدر قشنگه این عشقشون.

 

لبخند سیروان زیادی خبیث است!

 

_ آره ژنِ عاشق پیشه بودن خانوادگی تو رگ ما مثل خون می‌جوشه…من خودمم خیلی آدم عاشق پیشه‌ای هستم.

 

پرستار که دختر جوانی‌ست محجوبانه می‌خندد.

 

_ شما چقدر بامزه هستید!

 

سیروان غش غش می‌خندد.

 

_ جونِ من؟ خوشت اومده ازم؟

 

پرستار با شرم سر پایین می‌اندازد و یزدان دندان روی هم می‌ساید.

 

_ سیروان!

 

_ هوم؟

 

_ مامان و بقیه رو ببر ویلا استراحت کنن.

 

_ یعنی همون رفتن دنبال نخودسیاه؟

 

یزدان چهره در هم می‌کشد و لب روی هم می‌فشارد.

 

پرستار به طرف من می‌آید و مشغولِ در آوردن سوزن سرم از رگم می‌شود.

 

_ یه سرم دیگه‌ هم دارید.

 

عصبی هستم. نمی‌توانم مقابل ماندن آن دختر در شمال صبوری کنم.

 

ماسک اکسیژن را پایین می‌آورم و سعی دارم روی تخت بنشینم.

 

_ ما نمی‌مونیم.

 

یزدان سریع دست روی شانه‌ام می‌گذارد و با اخم به حیرانی چشمانم زل می‌زند.

 

_ چیکار داری می‌کنی! بلند نشو!

 

دستش را پس می‌زنم و بدون اینکه متوجه باشم لج می‌کنم!

 

_ برو کنار. می‌خوام برگردم ویلا.

 

سرفه می‌زنم و بالاخره موفق شده‌ام بدنم را بالا بکشم.

 

 

 

مادرشان با حرصی عیان سکوت خود را می‌شکند.

 

_ فعلاً باید اینجا باشید!

 

ابرو در هم می‌کشم و بی‌توجه به بلاتکلیفی پرستار، بدخلق به طرف یزدان می‌چرخم.

 

_ می‌خوام برگردم ویلا.

 

نزدیک می‌آید و زیر گوشم با لحنِ ملامت کننده‌ای می‌گوید.

 

_ چرا لج می‌کنی! تو هنوز حالت خوب نشده!

 

فرصتِ جواب دادن پیدا نمی‌کنم چرا که پرستار مردد می‌گوید.

 

_ سرم شما هم داره تموم می‌شه آقای مجد. اجازه بدید.

 

یزدان عصبی سر می‌چرخاند و به دست پرستار که برای در آوردن سوزن از رگش جلو آمده است خیره می‌ماند.

 

_ من می‌رم کارهای ترخیصتون رو انجام بدم.

 

سیروان قدم دوم را برنداشته که مادرش باغضب می‌گوید.

 

_ کجا! ترخیصشون اون وقتیه که دکتر تشخیص بده.

 

پرستار معذب از بحثِ پیش آمده میان ما به محض خارج کردن سوزن از رگ یزدان ببخشید می‌گوید و اتاق را ترک می‌کند.

 

_ خوشم اومد! دختره فضول نبود. دختری که فضول نباشه گلی از گل‌های بهشته.

 

عمیق نفس می‌کشم و یزدان دست دور شانه‌ام می‌اندازد.

 

_ بیا دراز بکش!

 

گلویم تحتِ تاثیر ناگهانی بغض سنگین می‌شود و سعی می‌کنم نگاهِ برافروخته‌ی مادرشان را نادیده بگیرم.

 

_ یزدان…

 

مرا بیشتر به طرف خود می‌کشد و تکیه‌گاه می‌شود برای ضعفِ چیره بر اعضا و جوارحم.

 

_ جانم؟

 

چشمانم می‌سوزند و برای به گریه نیفتادن تند پلک می‌زنم.

 

_ برگردیم ویلا.

 

سیروان دوباره می‌گوید.

 

_ پس من برم دنبال کارهای ترخیص.

 

مادرش عصبانی تشر می‌زند.

 

_ بمون سر جات!

 

یزدان خیره به چشمان من، با اخمی که جدیت چهره‌اش را بیشتر کرده است کوتاه می‌گوید.

 

_ برو سیروان.

 

لبخندم جان ندارد! پیشانی‌ام را به بازویش تکیه می‌دهم و از خشمِ احتمالی مادرش به امنیت بودنش پناه می‌برم.

 

_ وقتی می‌دونی آخرش همونه که عروس قشنگت خواسته چرا مقاومت می‌کنی مامان جونم!

 

رفتنِ خندانِ سیروان از اتاق بالا رفتن تُنِ صدای مادرشان را به دنبال دارد!

 

 

آخ جون دعوا😁🤭

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x