_ آخرین مهمانهای این اکران خصوصی چه حضور باشکوهی داشتن! قبول دارید؟ خواهش می کنم باز هم دست بزنید به افتخار یزدان مَجد عزیز و خانم بدیع.
صدای پر شورِ مجری در هیاهوی اطرافمان اکو میشود و مرا به خود میآورد!
سریع نگاه می دزدم اما بیم آن دارم یزدان متوجهی نگاه خیرهی من و سهیل مَلکان شده باشد.
مردد سر میچرخانم و به نیم رخ جدیاش چشم میدوزم، به نظر حواسش به مقابل است.
_ خیلی خوش اومدید، داشتیم میرفتیم داخل سالن برای دیدن فیلم که غافلگیرمون کردید.
نگاه حیران ماندهام تا روی چهرهی خندان مجری دوران میگیرد و یزدان فشار خفیفی به دستم میدهد.
شک ندارم سرمایی که بر جانم نشسته است را حس کرده.
مجری میکروفن را به طرف یزدان میگیرد و او با همان سکوتی که بر لبهایش حک کرده خواستهی مجری را رد نمیکند!
دوباره صدای دست زدن بلند میشود و من وقتی به مقابلمان نگاه میاندازم حواسم است کوچکترین توجهای به سهیل مَلکان نداشته باشم.
_ سلام.
صدای بم و پرجذبهاش زیر گوشم و داخل سالن میپیچد.
میان تشویقهای پی در پی کسانی که برای این اکران خصوصی آمدهاند بدون مقدمه شروع میکند به حرف زدن!
_ من امشب باید سر صحنهی فیلم برداری میبودم مثل همهی این مدت که نشد کنار خانمم حضور داشته باشم باز هم شرایط اومدن نداشتم؛ اونقدر شرایط کاری هر دوی ما فشردهاس که تایمهای خالیمون واقعاً با هم تداخلی نداره اما اومدم تا همهی دوستانی که نگران حقیقت داشتن شایعههای زندگی ما بودن ببینن من و خانمم هیچ اختلافی نداریم.
صدای جیغ و دست بلند میشود و من برای نگاه کردنش سر میچرخانم که چشم در چشم میشویم.
لبخند میزند و دستی که از موقع ورود رها نکرده است را بالا میآورد!
خیرهاش هستم و او لبخندش را روی تک نگین حلقهام جای میگذارد!
فلش دوربینها و صدای جیغ و سوت همزمان با صاف ایستادن دوبارهی اوست.
_ من عاشق خانمم هستم درست مثل روز اول.
ضربان قلبم دیوانهوار بالا میرود، لبخندم لرزان است و چقدر همیشه خوب نقش بازی میکند…
نگاه از چشمانِ در حسرت ماندهام میگیرد و پیشنهاد میدهد برای دیدن فیلم برویم…اما کاش دوباره، فقط یک بار دیگر برگردد و نگاهم کند!
حسرت را ببیند در چشمانم…حسرتِ نداشتنش…حسرتِ اینکه دیگر عاشق من نیست و فقط برای فریب بقیه در حال نقش بازی کردن است…حسرتِ خاطره شدن همهی روزهای عاشقییمان را اگر بخواهد میتواند در چشمانم ببیند او که همیشه تمام من را بلد است…
اما برنمیگردد و امتناع میکند در مقابل خواستهی عکاسان که پیشنهاد دادهاند مقابل دوربینشان بمانیم.
حقیقتاً من به خوبی او نمیتوانم نقش بازی کنم، لبخندهایم حتی رنگ پریده هستند و احساس کسی را دارم که در شوکی عظیم غرق شده است!
نمیتوانم هضم کنم بعد از دو سال در چنین مراسمی کنار هم ایستادهایم و او بر دست من بوسه زده، مقابل همه از عشقش به من گفته و در ادامه همراهیام میکند برای دیدن فیلم جدیدی که بازی کردهام!
تا وقتی که روی صندلی کنار هم بنشینیم دستم را رها نمیکند حتی وقتی با همکارانمان، کارگردان فیلم و عوامل پشت صحنه، قبل از ورودمان به سالن سینما ملاقات کوتاهی داشتهایم.
_ خوبی؟
در فضای نیمه تاریک اطرافمان نگاهم را تا روی صورتش بالا میآورم.
اندکی به طرف من خم شده و خیره به چشمانم است.
چقدر حسرت بر قلبم مانده! من در تعبیر چنین شبی لحظههای زیادی خدا خدا کرده بودم!
برای داشتن دوبارهی او دو سال به خدا التماس کرده بودم…
_ خوبم.
دستم را غافلگیرانه لمس میکند.
_ پس چرا یخ کردی؟
قلبم دیگر خیالِ از جا کنده شدن دارد!
نمیداند با توجه کردن این چنینی بعد از دو سال قادر است دیوانهام کند؟
در عین حال بیزار هستم که بفهمد خوب نیستم؛ بیزار هستم که باز هم برای او و دوباره داشتنش غرورم را نادیده بگیرم؛ بیزار هستم که بداند هنوز هم دلیل تند شدن ضربان قلب و نفسهایم است.
من بیزار هستم که برخلاف او بیشتر از روز اول عاشقش هستم.
_ استرس داشتم.
ناگهانی نگاه از چشمانم میگیرد، دستم را رها میکند و به پشتی صندلیاش تکیه میدهد.
_ بدم نمیاومد وقتی تمام مدت زل زده بود بهت قید هر چیزی رو بزنم و صورتش و از ریخت بندازم ولی همین که عقب وایستاد و جلو نیومد تونستم خشمم و نادیده بگیرم پس استرس نداشته باش چون تونستم خوددار باشم…قرار هم نیست زیاد بمونیم.
با چشمانی از حدقه در آمده ماتِ نیم رخ جدیاش میمانم و مطمئن نیستم این غیرتی شدن مثل سابق از روی عشق و علاقه باشد.
قطعاً هر دلیل دیگری میتواند داشته باشد به جز غیرتی که اساس آن دوست داشتن تعبیر گردد.
_ قبل از شروع فیلم میخوام دعوت کنم از نقش اول مرد و زن این کار جناب آقای سهیل مَلکان و خانم ارمغان بدیع که تشریف بیارن روی صحنه.
صدای مجری و دست زدنهایی که مثل پتک بر سرم فرود میآید نفسم را بند میآورد.
سریع به یزدان نگاه میکنم و با دیدن تورم رگِ روی شقیقهاش فوراً بازویش را میگیرم.
_ بلند شو.
با اخم و خشمی آشکارا درون نگاهش سربرمیگرداند.
نیمخیز میشوم.
_ بلند شو یزدان. با هم میریم این دفعه نوبت ایفای نقشِ منه.
در ادامهی جملهام نیشخند میزنم؛ غیرارادی و پرحرص.
مکثش دوامی ندارد و در سکوت بلند میشود.
دست حلقه میکنم دور بازویش و قدم برمیدارم.
فلش دوربینها به طرف ما تنظیم میشود و میانِ تشویق بقیه میرویم دوشادوش سهیل مَلکان روی صحنه میایستیم!
یزدان کمی از من فاصله میگیرد و نزدیک مَلکان میشود!
دست و پایم یخ میزند، نفس بر سینهام میماند و دعا میکنم یزدان بتواند بر خود مسلط باشد.
_ فرصت نشد اون بیرون هم دیگه رو ملاقات کنیم سهیل جان.
صدایش خونسرد است و فقط من میدانم چقدر تمایل دارد به جای در آغوش گرفتنِ مَلکان مقابل دوربینها؛ مشت بر صورت او فرود بیاورد.
_ مشتاق دیدار یزدان عزیز.
مجری زمان مناسبی جلو میآید تا میکروفن دست مَلکان بدهد.
یزدان دوباره فاصلهاش را با من به حداقل میرساند و کلمات زیر دندانش خرد میشوند.
_ اگر به من ثابت بشه چیزی بین تو و این مردک بوده تو خونهام دفنت میکنم ارمغان. این دفعه در مقابل خیانت کوتاه نمیام.
مرا زمانی که همه در حال تشویق کردنمان هستند و دوربین عکاسان صامتِ رویمان میباشد تهدید میکند، هشدارش را در چند قدمی ایستادنمان با سهیل مَلکان زیر گوشم میدهد و قلبم را به همین آسانی با چند کلمه از تکاپو میاندازد.
چنان مرا به هم میریزد که نمیفهمم مَلکان چه میگوید و وقتی میکروفن به دستم میدهد چه باید بگویم!
در واقع یزدان تمرکز مرا با چند کلمه به یغما برده است.
خدا را در دل صدا میزنم و از او میخواهم استقامت این دو سال به وجودم بازگردد.
نمیخواهم ضعیف جلوه کنم، نمیخواهم نشان دهم آن دو سال هم فقط نقش قوی بودن بازی کردهام.
میکروفن را بالا میآورم و لعنت به دستان لرزانم!
خیره به مقابلمان لبخند میزنم و لعنت به لبخند لرزانم!
_ سلام. شبتون بخیر…اون بیرون فرصت نشد من همصحبت کنم.
تشویق میکنند زنی را که برای رسیدن به این لحظه سر عشق و زندگیاش قمار کرده است.
برای این لحظه بهای سنگینی پرداخته بودم، من برای این شهرت، این دیده شدن، این موفقیت زندگیام را آتش زده بودم.
قدرت جنگیدن با بغضِ وسط گلویم را ندارم.
و لعنت به صدای لرزانم…
_ امیدوارم فیلم رو دوست داشته باشید…از طرفی امشب خیلی خوشحالم چون یزدان هم کنارم ایستاده تا در حضور خودش اعتراف کنم اگر من در این لحظه به هر موفقیتی رسیدم به خاطر حمایتهای اون بوده…همیشه قبل از پذیرفتن هر پروژهای با اون مشورت کردم و در این مسیر خیلی به من کمک کرده.
بیتوجه به دست زدنهای کسانی که داخل سالن حضور دارند برای نگاه کردنش میچرخم و لبخندِ کج شدهاش مثل میخ درون چشمانم فرو میرود.
فقط من میدانم حسهای خفته همراهِ لبخند روی صورتش را.
من هم لبخندی دروغین و بیرنگ بر صورت دارم که یقیناً فقط او از واقعی نبودنش باخبر است.
_ اگه مدتی رو نتونستیم کنار هم دیده بشیم دلیلش فقط ساعت فشردهی کاری هر دوی ما بود. همین هم باعث شده شایعههایی راه بیفته که ما امشب اینجاییم تا بگیم نه از هم جدا شدیم و نه قصد جدا شدن داریم!
شهامت و جسارت به خرج میدهم، نگاه از چشمان یزدان عبور میدهم تا روی تصویر کج شدگی لبهای مَلکان.
_ و باید بگم منو سهیل همکار هستیم و به واسطهی پروژههای کاری و همکاری چندباره دوستان خوبی هم هستیم. همین!
یزدان دست دور شانهام میاندازد و عصبی داخل میکروفن درون دستم میخندد.
_ حالا که خیال همگی از زندگی منو خانمم راحت شد بهتره فیلم رو در کنار هم ببینیم.
بقیه هم میخندند، هیجان زده باز هم دست میزنند، جیغ میکشند و من در حالی که مماس بدن یزدان ماندهام میکروفن را به مجری برمیگردانم.
_ چقدر حالم ازت به هم میخوره خانم.
زیر گوشم کلماتش را شمرده شمرده زمزمه کرده است و بغض وسط گلوی من سنگینتر میشود.
دست در دستش با بغضی که بیخ گلویم مانده سر جایمان برمیگردیم بدون اینکه در جوابِ جملهی خصمانهاش چیزی گفته باشم.
مگر میتوانستم بگویم مَلکان در حالی که داخل آن ویس کذایی میگویم سهیل؟!
باید نشان میدادم صمیمت ما طبیعیست چرا که همکار هستیم و پروژههای مشترک چندبارهای با هم داشتهایم.
فیلم که شروع میشود من هیچ تمایلی به دیدن ندارم.
گوشهایم اسیر صدای یزدان ماندهاند؛ اسیر جملهاش…اسیر همان چند کلمه!
صدایش بیوقفه در سرم انعکاسی رعبآور به راه انداخته است.
گفته بود حالش از من به هم میخورد و وحشتناک است که میدانم حق دارد!
خودم را بیهوا به طرفش میکشم و بینیام از رایحهی عطر دیوانه کنندهاش پر میشود.
و چقدر سخت است زن باشی؛ عاشق مَردت باشی و بخواهی تنفر را نقش بازی کنی!
_ تا آخر مراسم نمونیم.
بدون اینکه نگاه از فیلمِ در حال پخش بگیرد با صدای آرام و محکمی میگوید.
_ ده دقیقه دیگه از فیلم بگذه میریم.
من اما وسوسه شدهام بینیام را به گردنش بچسبانم و عمیق نفس بکشم…تمام عطر تنش را!
ولی برخلاف میل قلبیام عقب میآیم مثل تمام دوسالی که خوددار عمل کردهام.
حس میکنم دیوار محکمی که در این مدت به دور خود کشیده بودم آسان فرو ریخته است و من دیگر توانایی استقامت ندارم!
_ هیچ وقت رضایت نداشتم بازیگری رو ادامه بدی…توانایش رو داشتی و خودخواهانه دلم نمیخواست ادامه بدی.
این بار اوست که ناگهانی خود را به طرف من کشیده و زیر گوشم حرف میزند.
دستهی صندلی را محکم درون دستم میفشارم و جایی وسط سینهام تیر میکشد.
_ چون نمیتونستم ببینم قراره عشق رو برای مردهای دیگه بازی کنی…تو رو برای خودم میخواستم و تحمل نداشتم مرد دیگهای نزدیکت باشه.
جان میدهم تا بیتفاوت بمانم، سر نچرخانم و از یک فاصلهی دیوانه کننده نگاهش نکنم. جان میدهم من.
_ چیکار کردی با من ارمغان که تونستم چشم روی تو ببندم؟ چیکار کردی با قلب من که عشق به تو رو بالا آوردم و ازت متنفر شدم؟! چیکار کردی با من ارمغان که دیگه برام مهم نیست کدوم گوری باشی و کی کنارت باشه؟!
اشک در کاسهی چشمانم حبس میکنم و لبهایم را بر هم میفشارم.
چقدر تلخ و دردناک است که او دیگر مرا نمیخواهد و من هنوز هم عاشقش هستم.
از طرفی جنونآمیز است که من حتی با برخورد نفسهای داغش به صورتم هم حالی به حالی میشوم!
_ بلند شو بریم که داره حالم به هم میخوره از این نمایش مسخره!
بازویم را محکم میگیرد و در یک حرکت از روی صندلی بلندم میکند.
قدم اول را مثل یک فرد زخمی با حمایتِ زجرآورِ دست او بر میدارم که آخرین ضربه مهلکتر بر تنم فرود میآید.
_ اینجور وقتها با خودم فکر میکنم چرا طلاقت نمیدم و خودم رو خلاص نمیکنم! چرا نمیگم بیخیال حرف مَردم و تو رو طلاق بدم!
سرپوشی از بیتفاوتی روی میل به مُردن خود میگذارم و سر میچرخانم؛ وقتی من کلمات را کنار هم قطار میکنم نگاهش خیرهی رو به رو است.
_ خوددرگیری پیدا کردی!
لحظهای کوتاه با خشمی عیان به صورتم نگاه میاندازد و حرصش را بر سر بازویم خالی میکند!
فشار انگشتانش باعث میشود ناخواسته به او بچسبم و زیر گوشش ناله کنم.
_ آخ…چیکار میکنی!
انگار به خود میآید! سریع فاصله میگیرد و من عصبی در فضای نیمه تاریک سالن خیره میشوم به آشفتگی صورتش.
_ راه بیفت.
به اجبار کنارش قدم بر میدارم و با غیظ میگویم.
_ من آدمت نیستم! درست رفتار کن.
موفق نمیشود جوابی بدهد چون درست یک قدم بعد از در خروجی سالن چند عکاس راهمان را سد میکنند.
عصبی میخندم و خودم را سمت او میکشم؛ دست روی شانهاش میگذارم و زیر لب غرولند میکنم.
_ بهتره لبخند بزنی بعد از دو سال قراره چندتا عکس دونفره بگیرن خوب بیفتی!
دست دور کمرم میاندازد و به صورت نمایشی میخندد.
_ چطور از شرشون خلاص شیم؟
دستم را محکم روی کمرش میکوبم و مثل دیوانهها میخندم!
_ باید قبل از اینکه جنی میشدی و منو دنبال خودت بدون هیچ بادیگاردی راه مینداختی به این قسمتم فکر میکردی یزدان جان.
_ آقای مَجد لطفاً این طرف رو نگاه کنید. خانم بدیع شما هم نگاهتون به دوربین من باشه.
زیر گوشش با همان خندهی مسخرهام غر میزنم.
_ الان بقیه هم باخبر میشن! حداقل یکساعت در زوایای مختلف باید از من و تو عکس بگیرن شاید رضایت بدن دست از سرمون بردارن!
آرام کنار گوشم میگوید.
_ تا شلوغ نشده و بقیه هم نریختن سرمون باید فرار کنیم!
حیرتزده به نیم رخِ کلافهاش نگاه میکنم.
_ دیونه شدی! منظورت چیه فرار کنیم؟! حتی از بچهها خداحافظی هم نکردیم یهو بلند شدیم اومدیم بیرون! حالا همین مونده پا به فرارم بذاریم و حتماً تو منو بندازی روی کولت تا سرعت بیشتری داشته باشیم!
مقابل چند دوربینی که رویمان زوم شدهاند و تندتند فلش میزنند با به خاطر آوردنِ موضوعی در ادامهی چرندیاتم سریع میپرسم.
_ راستی! بابای سهیل چرا نیست؟ من ندیدمش!
در لحظه با عصبانیت و خصمانه برمیگردد مستقیم به چشمانم خیره میشود.
سخت نیست برایم فهمیدن اینکه دلیل خشمش بر زبان آوردن اسم کسیست که متهم شدهام به ارتباطی مخفیانه با او!
لب میگزم و او بعد از یک نگاهِ سراسر خشمِ خیره رو برمیگرداند.
مرا ناگهانی همراه خود حرکت میدهد و بدخلق میگوید.
_ لطفاً برید کنار ما عجله داریم، کاری پیش اومده.
تند قدم بر میدارد که مجبور میشوم سرعتِ قدمهایم را با او هماهنگ کنم.
_ آقای مَجد فقط چند عکس دیگه، خواهش میکنم. خانم بدیع یه لحظه این سمت رو نگاه کنید.
پشت سرمان میآیند و دوربینهایشان بیوقفه فلش میزنند!
یکی از آنهایی که مسئولیت نظم مراسم را برعهده دارند متوجهیمان میشود و سریع جلو میآید؛ در همان حال هم در بیسیم خود حرف میزند.
یزدان اما به حضور مَرد توجه نمیکند و زیر گوشم میغرد.
_ سریعتر قدم بردار!
حرص در جانم خروش میکند و دندان به هم میسایم.
_ تندتر از این نمیتونم!
عمیق نفس میکشد و چیزی نمیگوید؛ حتماً میداند بحث بیفایده است چرا که قصد کوتاه آمدن برای او را ندارم.
_ تشریف میبرید؟
به مرد نگاه میکنم و زبانم را دندان میگیرم مبادا با تمسخر بگویم “خیر تشریف میاریم!”
حتی بیاختیار به یاد سیروان میافتم، همیشه از پرسیدن سوالی که جواب آن مشخص میباشد بیزار است.
یزدان بدون اینکه توقفی در حرکتِ شتابزدهیمان ایجاد کند به سوال مرد پاسخ مثبت میدهد و همان موقع دو نفر از بادیگاردها سر میرسند و مردی که آنها را خبر کرده است بعد از تشکر از حضور ما عقب میرود.
وجود دو مَردِ قوی هیکلِ کنارمان بیرون رفتن از آن ساختمان را آسانتر میکند و وقتی مقابل فلش دوربینها کنار یزدان داخل ماشین مینشینم نفسم را محکم بیرون میدهم.
_ خلاص شدیم! آخیش.
لم میدهم روی صندلی و از گوشهی چشم میبینم که لبهایش کج میشوند!
_ شهرت و محبوبیت دوست داشتی که!
حقیقتاً حوصلهی کنایههای دردناکش را ندارم پس بیاعتنایی میکنم و او قبل از اینکه به استقبالِ یک سکوتِ ممتد تا رسیدنمان به خانه برود اضافه میکند.
_ دقیقاً تا جایی که پا روی انسانیت و شرافت خودت بذاری مهم بود این شهرت برات! اینکه همه جا نگاهها و دوربینها روی تو باشه! هر جا قدم میذاری همه خراب شن سرت برای عکس و امضا! آرزوهاتو فراموش کردی خانم وقتی برای تحقق تکتکشون شرافت خودت رو فروختی؟ ولی این رو بدون ارمغان تا وقتی زندهام اجازه نمیدم فراموش کنی چقدر حال به هم زن هستی.
چند بار عمیق نفس میکشم و واکنش نشان نمیدهم.
او همین است، مَردی که دو سال بندهی خشم خود مانده!
گاهی یقین پیدا میکنم اگر طلاقم نداده است دلیلش همین میباشد!
اینکه اجازه ندهد فراموش کنم…از یاد ببرم چه کار کردهام و تا همیشه با وجدان خود درگیر بمانم!
***
وقتی با طمانینه جلو میروم هنوز بیدار است، حواسش معطوف صورتم میشود و صفحه لپتاپش را میبندد بدون اینکه نگاه از چشمانم بگیرد!
خب این توجهاش برای من، زنی که در حسرت آغوش و نوازشهای عاشقانهی او دو سال بغض روی بغض انبار کرده هیجانانگیز است.
از لحظهای که آن مراسم را ترک کردیم فقط بیتوجهای دیدهام و سکوت میانمان را تحمل کردهام درست در شبی که بعد از دو سال کنار هم دیده شدهایم، دست در دست و با عشق، خب طبیعیست اکنون نگاه خیرهاش و توجهاش قلب بیچارهام را سرمست کند!
یقیناً او تا همیشه تنها مَردیست که قدرت کنترل ضربان قلب و حالتهای روحی مرا در دست دارد.
لبهی دیگر تخت مینشینم اما کمی نزدیکتر به او…کمی بیفاصله تا آغوش مردانهاش.
آن دستهی بازیگوش مو را نرم پشت گوشم میرانم.
لپتاپش را کنار میگذارد و قلب مرا با تیر کلمات به رگبار میبندد!
_ تلاشت برای تحریک کردن من ستودنیه خانم بازیگر!
در لحظه احساس میکنم با لباسهایی خیس در چله زمستان از خانه بیرون میدوم…
قلبم میخواهد سنکوپ کند، ناباور پلک میزنم و او با همان نگاه خیرهی لعنتیاش پوزخند میزند!
_ هوس رابطه با من به سرت زده؟ خیلی وقته داری عشوه خرج میکنی و من خر نیستم که نفهمم فقط میخوام بدونم نمیترسی ناغافل حاملهات کنم؟!
سرما از کف پاهایم شروع میگردد تا چشمانم…
لرزان و سریع نیمخیز میشوم تا قبل از اینکه رسماً سنکوپ کنم از اتاق بیرون برم.
او همین است، با غافلگیری کلماتی که بر زبان میآورد میتواند حس زندهزنده دفن شدن را به انسان القا کند!
من حتی گاهی باور نمیکنم یک روز نوازشهای عاشقانهی این مرد را برای خود داشتهام!
با قدمهایی بیرمق به طرف در اتاق میروم که صدایم میزند.
_ ارمغان. صبر کن.
نمیخواهم بایستم، دیگر تحمل رفتارهایش را ندارم، صبر در برابر تحقیرهایش را ندارم دیگر.
دستگیره را پایین میکشم اما قبل از باز شدن در اتاق بازویم را نرم میگیرد.
آرام و بدون مکث مرا به طرف خود میچرخاند، دلخور نگاهش میکنم و نمیدانم چگونه قادر است یک روز شکستگیهای قلبم را بند بزند!
_ میخوام بدونی شبهایی که خونه و روی اون تخت هستم و تو فکر میکنی من خوابم و میای نزدیکم میشی، نزدیک گردنم نفس میکشی و تا صبح بیقرار به خودت میپیچی آخرش هم مجبور میشی با آب سرد دوش بگیری منم بیدارم.
شوکه به چشمانِ یخزدهاش نگاه میکنم.
حقیقتاً نمیتوانم ساکت بمانم، نمیتوانم باز هم صبوری به خرج دهم در مقابلِ بیرحمیهایش!
_ تو چقدر بد شدی یزدان؟ چطور دلت میاد آزارم بدی! حواست هست که داری من و این زندگی رو ویران میکنی! برو بیرون به خونه نگاه بنداز ببین وضعیت رو! ببین چه بلایی سر زندگیمون آوردی! بسه دیگه.
با جدیت انگشتانش را به لمسِ استخوانِ ترهقوهام در میآورد!
حیران نگاهش میکنم که بیمقدمه آرام لب میزند.
_ میخوای امشب با هم باشیم؟
زبان وسط دهانم میماند و تنها واکنشی که نشان میدهم پریدنِ غیرارادی پلکم میباشد!
به گوشهایم اعتماد ندارم که درست شنیده باشند!
حرکتِ ملایم انگشتانش از روی ترهقوهام تا زیر چانهام بالا میآید.
چهار انگشت خود را زیر چانهام نگه میدارد و با انگشت شستش روی لبهایم نوازشِ دیوانه کنندهای را شروع میکند.
ضربان قلبم دیوانهوار میشود و هیچ مقامتی ندارم…در مقابل او تا همیشه هر چه هست خواستن و نیاز است!
_ یه رابطهی گرم با کسی که هنوز اسمش تو شناسنامهاته…هوم؟
صورتش بیهوا جلو میآید، هیجانزده چشم میبندم که نفس داغش نزدیک گوشم رها میشود.
_ تو هم میخوای…خیلی وقته که میخوای و امشب بیشتر از همیشه نگاهت داد میزنه تحریک شدی!
کف دستش را روی نبضِ بیامانِ قلبم میگذارد.
_ ببین ضربانش تنده…شاید باید خوشحال باشم که هنوزم تو بغلم از خود بیخود میشی و خیلی زودتر از اینها میاومدم سراغت چون بالاخره منم نیازهایی دارم!
دستانش به دور بدنی که سلول به سلولش نبض میزند حلقه میشود و پاهایم از زمین فاصله میگیرند.
چشم بسته دست دور گردنش میاندازم و نفسِ لرزانم روی پوستش فوت میشود.
در حالی که در آغوشم گرفته است چند قدم بر میدارد و آرام روی تخت درازم میکند، مردد و هیجانزده پلک میزنم.
خیرهاش میشوم و او وقتی روی بدنم خیمه میزند چهرهاش در بیحالتترین نوع خود قرار داد!
لبهایش ولی امان نمیدهند و بیهوا نفسم را به یغما میبرند، قفسهی سینهام تکان میخورد و زیر فشارِ ملایم لبهایش و عشقبازی دستانش روی بدنم همهی جانم آتش میگیرد.
درود*
پوزش میخوام اما چقدر اغراق آمیز، اول از همه بگم؛ ۷۰، ۸۰ % خوده آقایوون سروگوششون میجنبه زن دارن، د•و•س•ت•د•خ•ت•ر، و م•ع•ش•و•ق•ه یا زن ص•ی•غ•ه ای و••••••• بدشوون نمیاد مثل پادشاهان و سلطانهای خییلی قدیمی عتیقه از جمله همان: فتحعلی شاه، ناصرالدین شاه و••••••••••••
سلطان سلیمان •••• حرمسراا داشته باشن••
بگذریم حالا همان چند درصد کوچیک که زبانم لال خانمها خ•ی•ا•ن•ت میکنن نامزد یا شوهر سریع تا بفهمه رهاش میکنه پشت سرش روهم نگاه نمیکنه بعدنها میره سراغ یک دخترخانم دیگه•• این داستان یا رمان چقدر بیش از اندازه فانتزی،تخیلی که یک مردی زنش بهش خ•ی•ا•ن•ت کرده مونده سر خونه زندگیش هییچ د•و•س•ت•د•خ•ت•ر، و م•ع•ش•و•ق•ه و•••••••• دیگه ای هم پیداا نکرده
🤔