به این قسمتش فکر نکرده بود.
باید شماره حساب چه کسی را میداد؟ خودش یا راستین؟
اگر شماره حساب راستین را میداد، آنوقت پیام واریزی برای او میرفت و نمیتوانست رسید را با ساعتی که پول به حساب نشسته، مقایسه کند.
شنیده بود بعضی از مشتریان، رسید جعلی میفرستند و فروشنده را گول میزنند.
از طرف دیگر، میترسید اگر شماره حساب خودش را بدهد، برای راستین سوتفاهمی پیش بیاید.
راستین که او را زیرنظر داشت، پرسید:
_ جواب داد، نه؟
_ آره، شماره حسابتو بده!
_حفظ نیستم، مال خودتو بده.
بعد حساب میکنیم.
نمیدانست حرف راستین را باور کند یا نه… با تعلل سری تکان داد و شماره حساب خودش را در پیام گنجاند.
« بفرمایید»
مشتری تشکر کرد و بعد از ارسال رسید، پرسید:
« کی میفرستید؟»
پیام واریزی نشان میداد همهچیز تا اینجای کار درست پیش رفته.
_ راستین میگه کی براش میفرستیم، بگم فردا؟
_ تو تهرانه؟
_ آره!
_ بگو با پیک براش میفرستیم.
حس خوشایندی داشت.
اتفاقی که ساعاتی قبل برایش افتاده بود، کاملاً فراموش کرده و سرگرم مشتری شده بود.
آنقدر درگیر موبایلش شده بود که توجهی به مسیر نداشت.
بعد از چند دقیقه، به صورت اتفاقی سرش را بالا گرفت و متوجه مسیر متفاوت شد.
باتعجب پرسید:
_وا…کجا داریم میریم؟ مگه نگفتید میریم خونه؟
راستین بود که جوابش را داد.
_فعلا بریم خونهی من.
_چرا؟
_برای اینکه مراقبت باشیم دیگه.
_مراقب من؟! من که حالم خوبه، چیزیم نیست.
اما ظاهرا برای آرتا و راستین صحبت لوا کافی نبود و نمیتوانستند با خودشان کنار بیایند تا به همین زودی او را به حال خود رها کنند.
آرتا باز هم به عقب چرخید و رو به گفت:
_حالا فعلا پیش ما باشی بهتره
_مامان نوردخت و بابا ایرج نگرانم میشن اگر دیر کنم، تازه خود مامان هم مدام زنگ میزنه و حواسش به رفت و آمدم هست.
_خب بهشون خبر بده و بگو که شب برمیگردی. دیگه چرا باید نگران بشن؟
لوا سری تکان داد و زیر لب گفت:
_باشه
مدتی بعد، به خانه راستین رسیده بودند.
برای لوا جای راحتی درست کردند و راستین رو به او گفت:
_دراز بکش، راحت باش.
سپس به سمت آرتا رفت و با صدای آرامی که سعی داشت به گوش لوا نرسد، پرسید:
_غذا چی بپزیم؟
آرتا کمی فکر کرد و پیشنهاد داد:
_سوپ چهطوره؟ فکر کنم چندتا بسته سوپ آماده هم داریم اتفاقاً.
_مگه سرما خورده میخوای بهش سوپ بدی!
_خب چهمیدونم… به هرحال مریض، مریضه دیگه!
راستین با تأسف سر تکان داد و غرق فکر، در حالی که با تهریشش بازی میکرد، پیشنهاد داد:
_بهتره که یه غذای مقوی بهش بدیم.
فکر نمیکنم سوپ ایدهی خوبی باشه.
_تو هم چه توقعاتی داری!
من که آشپزی اصلا بلد نیستم تو هم بعید میدونم چیز خوبی بتونی بپزی.
قصدش سفارش دادن از رستوان بود اما برای اینکه کم نیاورد و ثابت کند که آرتا او را دست کم گرفته، گفت:
_من اگر تا الان هم غذای خاصی رو درست نکردم، دلیلش اینهکه حال و حوصلهشو معمولا ندارم.
خودت که دیدی چهقدر خسته میرسم خونه!
آرتا اما حرفش را باور نکرده بود و این به خوبی از نوع نگاهش مشخص بود.
لوا با کنجکاوی به پچپچ کردنهای دو مرد دوست داشتنی زندگیاش نگاه میکرد و نمیتوانست سر در بیاورد که آنها دربارهی چه موضوعی، بحث میکنند.
لحظاتی بعد، راستین به آشپزخانه رفته و آرتا را مجبور کرده بود تا پیش خواهرش برگردد که تنها نباشد.
میخواست ثابت کند به تنهایی از پس پخت یک غذای درست و حسابی به سادگی برمیآمد و هیچ احتیاجی به کمک نخواهد داشت.
مجبور شد سراغ موبایل و اینترنت برود تا دستور پخت غذاهای مختلف را چک کند.
چشمش به طرز تهیهی باقالی پلو با ماهیچه خورد.
با انگشت شصتش ضربهی کوتاهی روی لینک زد تا صفحه برایش باز شود.
با دقت مشغول خواندن آن شد.
به نظر نمیرسید پخت آن، کار سختی باشد.
مواد لازمی را که در خانه نداشت، روی کاغذ یادداشت کرد تا آنها را بخرد.
کاغذ را تا کرد و در جیب شلوارش گذاشت.
کوتاه به آن دو خبر داد:
_زود میآم.
فرصت سوال بیشتر نداد و از خانه بیرون رفت.
لوا با کنجکاوی از برادرش پرسید:
_کجا رفت؟!
آرتا با اینکه میتوانست حدسش را بزند، تنها شانهاش را بالا انداخت.
_نمیدونم والا…
راستین سعی کرد وسوسهی خرید غذا از رستوران را نادیده بگیرد. زیر لب گفت:
«تو از پسش بر میآی»
ماشین را در فروشگاه بزرگی که میدانست همه چیز را آنجا میتوانست پیدا کند، نگه داشت.
نیم ساعت بعد، با دستان پر از فروشگاه بیرون آمد و راهی خانه شد.
لحظهای با خود فکر کرد چه اتفاقی برای او و زندگیاش افتاده که چنین تغییری کرده؟
او همان راستینی بود که اگر ماهها هم هیچ انسانی را نمیدید، مشکلی با این موضوع نداشت؟
زمانی همهی آدمها حوصلهاش را سر میبردند و حاضر نبود وقت زیادی برای هیچکس بگذارد اما حالا…
سری تکان داد تا فکر و خیال را کنار بگذارد.
سرعتش را بیشتر کرد و دقایقی بعد به خانه رسید.
آرتا به استقبالش رفت و پرسید:
_کجا رفتی یهو؟!
_برای پخت غذا، یهسری چیزا کم داشتیم.
یکی از نایلونهای خرید را از دست راستین گرفت و پشتسرش به سمت آشپزخانه رفت.
_مگه چی میخوای بپزی که اینقدر خرید کردی؟
راستین خریدهایش را روی میز گذاشت و گفت:
_باقالی پلو با ماهیچه.
آرتا از تعجب مات و دهانش نیمهباز مانده بود.
_چی؟! شوخی میکنی دیگه؟
_نه!
مشغول پخت غذا که شد، آرتا نتوانست ساکت بماند:
_بابا بیخیال… میدونی چهقدر غذای سختیه؟ قلق داره!
_از پسش بر میآم. تو لازم نیست نگران باشی.
_میخوای به لوا بگم بیاد کمک کنه؟
قصدش شگفتزده کردن لوا بود تا به اون نشان دهد از پس چه کارهای بر میآمد آنوقت آرتا میخواست او را خبر کند!
_اصلا همچین کاری نباید بکنی.
آرتا پوفی کشید روی صندلی غذاخوری دست به سینه نشست.
_راست و حسینی بگو تا حالا چند دفعه این غذا رو پختی؟
راستین در حالی که صفحهی دستور پخت غذا را رفرش میکرد، جواب داد:
_دفعهی اوله!
آفرین خیلی عالی بود عزیزم♥️💓
😘😘😘😘
خوب بود ولی خیلی کم بود🤧