رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۳

4.6
(20)

 

 

چندساعت بعد، بالاخره غذا آماده شده بود.

در تمام مدت، راستین حاضر نشد لوا را ثانیه‌ای تنها بگذارد و در آشپزخانه جا خشک کرده بود!

 

آرتا چندین بار به آن‌ها سر زد تا ببیند کی وقت خوردن غذا می‌رسید‌.

گرسنه‌اش بود و حسابی غرولند کرد تا در نهایت گفتند همه‌چیز آماده شده‌.

 

روی صندلی نشست و گفت:

 

_چه عجب… این‌قدر گرسنه‌‌م بود که دیگه روده کوچیکه، داشت روده بزرگه رو می‌خورد!

 

راستین جواب داد:

 

_خیلی پررو‌یی! همه‌ی زحمتش‌و ما کشیدیم، تازه غر هم می‌زنی؟

 

_خب تو خودت الکی کارت‌و سخت کردی، می‌تونستیم از بیرون سفارش غذا بدیم. دردسر و خستگی هم نداشت!

 

_لازم‌نکرده، معلوم نیست چه‌طوری می‌پزنش، چی توش می‌ریزن!

می‌خواستم از بابت کیفیت غذا مطمئن باشم.

 

آرتا نگاهی به ساعت انداخت و شروع به کشیدن غذا کرد.

 

_ وای بخورم که بعدش بتونم یه ساعت بخوابم‌. عصر باید بوتیک‌و باز کنم‌.

 

راستین ابتدا برای لوا، غذا کشید و همان لحظه که دهان باز کرد تا بگوید برنج نمی‌خورد، گفت:

 

_ کم گذاشتم خدایی. یه‌کم بخور.

 

سپس ماهیچه خوش‌رنگ و بو را در ظرفش گذاشت‌.

 

_ به نظرم خیلی خوب شده!

 

در یک کاسه‌ی کوچک، کمی از آب ماهیچه را جدا کرد و طرف لوا فرستاد.

 

_ اینم بخور،

 

 

_ مرسی، تو هم بخور.

 

سری تکان داد و برای خودش هم غذا کشید.

نمی‌دانست واقعاً طعم غذا آن‌قدر لذیذ بود یا حاصل زحمت دو نفری‌شان روی این ماجرا تاثیر مستقیم داشت…

هرچه که بود، به شدت غذا به او چسبید.

 

در این جمع سه‌نفره، دیگر نه معذب بود و نه مثل قبل دلش تنهایی می‌خواست.

اگر لازم نبود سر کار بروند، دوست داشت تا ابد باهم وقت بگذرانند، صحبت کنند، کتاب بخوانند، فیلم ببینید و مثل امروز آشپزی کنند…

خواسته‌ی زیادی بود؟ شاید…

 

جمع کردن میز و شستن ظرف‌ها را به آرتا محول کردند و هرچه بهانه آورد، کوتاه نیامدند.

 

_ خودم می‌رم. لازم نیست الکی این همه راه‌و بری و بیای.

 

_ اصلا من نمی‌فهمم… چرا عجله داری؟

حالا بعد می‌ری دیگه!

 

شال را روی سرش انداخت و جواب داد:

 

_ آخرش که چی؟ بالاخره که باید برم.

دیگه چرا لفتش بدم؟

 

کلافه پوفی کشید. می‌دانست نباید اصرار کند اما دلش مدام بی‌قراری می‌کرد و دنبال بهانه‌ای بود تا لوا را کمی بیشتر پیشش نگه دارد.

 

_ حداقل بمون، با آرتا برو.

 

_ نمی‌خواد. راهش دور می‌شه‌.

خودم یه تاکسی می‌گیرم دیگه…

 

ابروانش در هم گره خورد.

نمی‌توانست باز هم ریسک کند.

 

_ نه، تاکسی امن نیست!

یا خودم باید برسونمت یا آرتا.

 

لوا آهی کشید و گفت:

 

_ خیله‌ خب… با همون آرتا می‌رم.

حداقل اون در هر صورت می‌خواد بره و‌ کار داره تو لازم نیست خودت‌و بندازی تو دردسر!

 

_ تو برام دردسر نیستی!

اگه کاری هم می‌کنم، خودم دوست دارم که انجام بدم پس مدام عذاب وجدان نداشته باش.

 

 

لوا چند لحظه بدون پلک زدن، خیره‌اش ماند و وقتی به خودش آمد، گفت:

 

_ اگه خوب بودن قرار بود انسان باشه، می‌شد تو!

 

از این تعریف شیرین، روی لب‌های راستین، لبخند نشست.

 

_ به نظرت من آدم خوبی‌ام؟

 

احساس واقعی‌اش را رک و راست گفت.

 

_ تو بیش‌ترین حد خوب بودن تو یه آدمی!

 

لبخندش عمق بیشتری گرفت.

قند در دلش آب می‌شد…

طبیعی بود که یک پسر بیست و هشت ساله، با یک جمله‌ی ساده چنین ذوق کند؟ نبود… اما مگر چند نفر از او تعریف کرده بودند؟

در همه‌چیز بی‌تجربه بود از ارتباطش با آدم‌ها گرفته تا حتی عاشق شدن!

 

_ چی می‌گید شما دوتا بهم که هیچ‌وقت حرفاتون تموم نمی‌شه؟

 

هردو به سمت آرتا چرخیدند.

ظرف‌ها را شسته و در حالی که یک‌تای ابرویش بالا رفته بود، نگاهشان می‌کرد.

 

راستین تکانی به خودش داد و از لوا فاصله گرفت.

سعی کرد موضوع ابتدایی صحبتشان را به یاد بیاورد اما ذهنش مدام جایی حوالی خوب بودنش از زبان لوا می‌چرخید…

 

_ داداش آماده شو که می‌ری بوتیک، من‌و هم برسونی‌‌. می‌خواستم با تاکسی برم، راستین می‌گه نه‌.

 

_ خوب می‌کنه، باشه وایسا لباسام‌و عوض کنم.

 

 

 

 

آرتا نزدیک خانه، ماشین را نگه داشت.

 

_مراقب خودت باش. لطفاً هر‌چیزی شد، من‌و در جریان بذار.

نمی‌خوام آخرین نفری باشم که از اوضاع خبردار می‌شه.

 

_چشم.

 

گونه‌ی آرتا را بوسید و از ماشین بیرون رفت.

نگران بود که مبادا یکی از افراد خانواده برادرش را ببیند و برایش دردسر شود.

 

با سر اشاره کرد و زیر لب گفت:

 

_برو دیگه…

 

آرتا بوق کوتاهی زد و ماشین را به راه انداخت.

 

با قدم‌های سریعی خودش را به خانه رساند.

نباید ریسک‌ می‌کرد… هیچ بعید نبود اهورا باز هم تعقیبش کرده باشد.

 

قبل از این‌که در بزند، با آینه‌ی جیبی‌ای که در کیفش داشت، صورتش را چک کرد.

اثری از پماد نمانده بود پس نفس راحتی کشید.

 

زنگ را زده و چند لحظه بعد، مادربزرگش برایش در را باز کرد.

سلام کرد و بعد از در آوردن کفش‌هایش، راهی اتاقش شد.

 

نوردخت با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:

 

_ خسته نباشی. خوب درساتون‌و خوندین؟

 

بابت دروغی که گفته بود، عذاب‌وجدان داشت اما مگر چاره‌ی دیگری هم بود؟

 

می‌ترسید اگر مادربزرگش بفهمد که با راستین، ارتباط صمیمانه‌ای داشت، دچار سوءتفاهم شود و اشتباه برداشت کند.

 

_بله ولی…

 

لب‌هایش را با زبان تر کرد و چشم دزدید.

 

_ممکنه بازم لازم باشه با سالومه برنامه بذاریم که دوتایی درس بخونیم. امتحانامون داره شروع می‌شه…

 

 

 

 

در واقع، قصد داشت شرایطی ایجاد کند که هر وقت لازم بود، به بهانه‌ی درس خواندن بتواند به دیدن راسیتن و برادرش برود.

 

_باشه مادر، اگه خواستی دعوتش کن بیاد اینجا، زشته همه‌ش تو بری خونه‌شون.

 

سری تکان داد و وارد اتاق شد‌.

در را بست و موبایلش رو بیرون آورد.

 

ناخودآگاه دوباره هم سراغ پیج کاری‌شان رفت و باز هم یک مشتری جدید پیدا شده بود.

با خوشحالی شروع به راهنمایی او کرد.

درواقع این دومین مشتری رسمی‌اش به حساب می‌آمد!

 

سوی دیگر، آرتا بعد از گذشت چند ساعت، در حال بستن مغازه بود.

خوشبختانه بعدازظهر خوبی را پشت سر گذاشته و مشتری‌های زیادی داشت.

 

اس‌ام‌اس‌ واریزی، باعث شد موبایلش را چک کند.

هرچه فکر کرد، نفهمید چه کسی برای او چنین مبلغی را واریز کرده.

 

تنها پولی که انتظارش را می‌کشید، حقوقش از راستین بود که آن‌هم با خوش‌بینی حداکثر نصف این مبلغ به او تعلق می‌گرفت.

 

با تعجب مغازه را قفل کرد و یک‌بار دیگر موجودی‌‌اش را چک کرد.

اشتباه نکرده بود و در نهایت به این نتیجه رسید که حتماً اشتباهی از سوی بانک رخ داده.

 

می‌توانست فردا صبح برای اطمینان به بانک برود و در این خصوص سوال بپرسد.

 

بین راه برای خودش و راستین دو ساندویج سرد آماده و نوشابه کوچک خرید تا راهی خانه شود.

 

قصد داشت با راستین صحبت کرده و او را در خانه حتماً پیدا کند.

 

 

 

 

سوار ماشین شد اما قبل از روشن کردن آن به راستین تماس گرفت.

 

یکی، دو بوق بیشتر نخورده بود که جوابش را داد.

 

_جونم داداش.

 

_سلام، دارم می‌آم خونه، هستی که؟

 

راستین با تعجب گفت:

 

_آره، چیزی شده؟

 

ماشین را به راه انداخت و جواب داد:

 

_نه شام هم گرفتم. چیزی نمی‌خوای؟

 

_نه، مرسی.

لازم‌نبود از همون باقالی پلو، کلی مونده.

 

_آخه دیدم غذای تکراری تو یه روز نمی‌خوری، دیگه گفتم یه چیزی بگیرم.

 

مکالمه‌‌ی‌شان بعد از دقایقی به پایان رسید و در طول راه آرتا به آن‌چه که قصد داشت به زبان بیاورد، فکر‌ می‌کرد.

 

نمی‌خواست راستین را از خود ناراحت کند‌.

او به کلمه‌ی «برادر» معنای واقعی بخشیده بود اما نمی‌توانست چشمانش را نیز روی خیلی از مسائل ببندد.

 

حدوداً ربع ساعت بعد، به خانه رسید.

در را باز و سوییچ و کیسه‌ی حاوی ساندویج ها رو روی کانتر رها کرد.

 

راستین در حال مرتب کردن فاکتورها و لیست‌های خرید و فروش بود و در همان حال به او سلام کرد.

 

_ سلام، سر و صورتم‌و بشورم، می‌آم.

اگه گرسنته، تو شروع کن.

 

_نه اتفاقاً اصلا اشتها ندارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x