رمان تورا در بازوان خویش خواهم دید پارت ۸۴

4.1
(26)

 

هنوز که یاد کتک خوردن و آن روز کذایی میافتاد،

درد در تنش میپیچید.

_چهجوریه که همیشه سر و کلهت پیدا میشه؟ کار

و زندگی نداری که مدام دور و ور لوا میپلکی؟

لوا، اخیراً متوجه شده بود که لبخند راستین در چنین

مواقعی، حرص طرف مقابل را در میآورد.

این به هم ریختگی را قبلاً در چهره ی پدر و عمهاش و

حالا در چهره ی اهورا میتوانست ببیند.

_ فکر کن کار و زندگیم همینه. اینکه مراقبش باشم

و نذارم یکی مثل تو به خودش اجازه بده اذیتش کنه!

 

پلک اهورا به صورت عصبی و تیکداری هرچند ثانیه

میپرید.

_ من نمیخوام اذیتش کنم، فقط میخوام باهاش

حرف بزنم!

لوا یکبار دیگر تکرار کرد.

_ گفتم که… نمیخوام تا روز دادگاه چیزی بشنوم.

راستین با آرامش دست در جیبهایش فرو برد و

قدمی دیگر جلو رفت.

تقریباً فاصلهاش با اهورا فقط چند سانتیمتر بود.

 

_ شنیدی که، برو رد کارت!

عصبی نفس میکشید و به سختی خودش را کنترل

کرده بود.

_ تو دخالت نکن!

چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:

_ لوا من معذرت میخوام.

 

_ اینا رو میگی که رضایت بگیری؟ تلاشت فایدهای

نداره پسرجون!

 

اهورا آرزو داشت در دانشگاه نبودند تا راحتتر جواب

راستین را میداد.

روی اعصاب و روانش رفته بود و دلش میخواست

حسابی به جانش بیوفتد اما نمیتوانست جلوی لوا،

یکبار دیگر رفتار خشونتآمیز نشان دهد؛ خصوصاً که

متوجه شده بود راستین هرچه میگذشت، بیشتر در

زندگی او پررنگ میشد.

واقعاً جایگزین او شده بود؟

 

نگاه خشمگینی به راستین انداخت تا ساکت شود و رو

به لوا گفت:

_ برای رضایت نمیگم!

لوا کلافه شده بود.

_ برای هرچی که هست، بس کن.

ادامه نده!

_ فقط خواستم بدونی از کاری که کردم پشیمون

شدم. همون روز… نباید اون کارو میکردم…

 

لوا، لحظهای به چشمانش خیره شد.

نمیتوانست او را درک کند. چرا شناختن اهورا آنقدر

سخت بود؟

روزی عاشق و دلباخته بود و مهربانتر از او هیچ جای

دنیا، پیدا نمیشد و روزی سخت و سرد آنچنان که

وانمود میکرد در حال ریختن اسید روی صورتش

بوده!

چهطور یک انسان میتوانست آنقدر تناقض داشته

باشد؟!

_ دیگه برام اهمیتی نداره. خسته شدم از اینکه به

خودت و کارای عجیب غریبت فکر کردم اهورا… دلم

آرامش میخواد.

 

دیگه نزدیک من نشو!

برای این که آب پاکی را ریخته باشد، رو به راستین

کرد و گفت:

_ ماشینت کجا پارکه؟

در نگاه راستین میشد حس پیروزی و غرور را دید.

شاید این اولین باری بود که ترجیح داده میشد.

از معدود دفعاتی که انتخابش کرده بودند…

 

راستین سوئیچ ماشین را به دست لوا داد و به محل

پارک آن اشاره کرد.

سالومه نیز خداحافظی کرد و رفت.

حالا فقط آن دو باقی مانده بودند.

اهورا سرخورده، مغموم و ناراحت… راستین اما قرص و

محکم!

_ ببین… هر موقع که بخوای بهش نزدیک بشی، روز

باشه یا شب دانشگاه باشه یا دم خونهش، مهم نیست؛

من پیدام میشه!

 

همیشه هستم و برخلاف تو، قصد ندارم بهش آسیب

بزنم.

قرار نیست مشکلات روحی، روانیمو سر یه دختر

بیگناه و از همهجا بیخبر، خالی کنم!

کنارشم تا مراقبش باشم، تا تو، یا هرکسی شبیه تو،

نتونه اذیتش کنه.

دیگه دستت به لوا نمیرسه، برو پی زندگیت!

اهورا جوابی نداد؛ در واقعا حرفی هم نداشت بزند.

لوا او را نمیخواست و کاری از دستش برنمیآد.

راستین، سکوت اهورا را که دید، از او فاصله گرفت و

به سمت ماشینش رفت.

 

سوار که شد، لوا نگران پرسید:

_ چی شد؟

نفس عمیقی کشید و ماشین را روشن کرد.

_ هیچی!

_ یعنی چی؟

_ حرف خاصی نزدم، فقط گفتم ازت فاصله بگیره،

بعدشم که اومدم.

 

لوا، فکری پرسید:

_ چیزی نگفت؟

_ نه!

 

 

هرچه به رفتارش فکر میکرد، بیشتر متعجب میشد.

_ کلا یه جوری بود امروز، نه؟

 

_ چه جوری؟

_ نمیدونم… آروم بود. فکر کن! اونی که همهش

تهدید میکرد و داد و بیداد راه مینداخت داشت

معذرت خواهی میکرد!

_ گول مظلوم بازیاشو نخور.

_ نمیخورم، تعادل نداره! موندم چهطوری یه زمانی

باهاش دوست بودم.

راستین هیچ علاقهای به صحبت کردن راجع به اهورا

و رفتارهایش نداشت.

 

 

_ تو چرا اومدی دانشگاه؟

_ نگران شدم.

لوا به سمتش چرخید و به صورتش خیره شد اما

راستین به رانندگی مشغول بود و نگاهش نکرد.

_ گفته بودم چیز خاصی نیست. اگه تو هم

نمیاومدی، از پسش برمیاومدم. سوار ماشین سالومه

میشدم و جوابشو نمیدادم.

_ ناراحت شدی اومدم؟

 

 

_ نه، منظورم این نبود.

فقط نمیخوام فکر کنی یه آدم دست و پا چلفتیام

که نمیتونم مراقب خودم باشم.

هرچند که اهورا کارای غیرقابل پیش بینی میکنه اما

منم دیگه حواسم بیشتر جمعه.

اینبار نیم نگاهی به لوا انداخت.

_ همچین فکری راجع بهت نکردم.

از ماشین کناری سبقت گرفت و ادامه داد:

 

 

_ من هیچوقت تو رو ضعیف ندیدم!

 

 

لوا نمیدانست کی برایش قرار بود عادی شود.

هربار که راستین ازش تعریف میکرد، در دلش ولولهای

به پا میافتاد.

کاش همهی اطرافیانش، مثل راستین به او نگاه

میکردند.

_ پس چی شد که باز اومدی؟

 

واقعاً چرا سراغ لوا رفته بود؟

دلیل منطقی داشت؟ نه! همچنان از نگاه کردن به او،

فراری بود.

_ از روی نگرانی. دلم طاقت نیورد.

لوا انگار عهد بسته بود همان روز، اصلا همان لحظه از

او اعتراف بگیرد.

_ راستین؟

گفتن مردد بود. » جانم « و » بله « میان

دستانش ناخودآگاه، به دور فرمان سفت شد.

 

_ بله؟

_ ممنون.

نپرسید چرا تشکر کردی. منظورش را میدانست.

راستین این روزها، در زندگی لوا، همیشه حضور

داشت.

فقط کافی بود اراده کند تا او را پیش خود داشته

باشد.

_ راستین؟

 

لحظهای پلک بست و سرعتش را بیشتر کرد.

داشت با او چه میکرد؟

_ جانم؟

لوا لبخند زد و پرسید:

_ چرا نگرانمی؟ از بابام، مامانم، داداشم… از همه

بیشتر…

 

 

با وجود اینکه لوا خیالش را راحت کرده بود که هیچ

مشکلی وجود نداشت، اما دلش آرام و قرار نگرفت.

به خودش که آمد، جایی نزدیک دانشگاهش بود!

انگار میتوانست حس کند که اهورا، پیداش خواهد

شد.

آب دهانش را پرصدا بلعید و در حالیکه نگاهش را به

ماشین جلویی دوخته بود، زمزمه کرد:

_ یعنی تو نمیدونی؟

لوا، دوست داشت آن جملهی لعنتی را در حالیکه از

دهان راستین خارج میشد، بشنود.

 

میدانست خیلی از مردها، علاقه، احساسات و

دلبستگی خود را با عملشان نشان میدهند اما احتیاج

داشت که رک و راست حس راستین را بداند.

_ بهم بگو…

باید همانجا اعتراف میکرد؟ میان ترافیک سنگین

تهران و بدون هیچ برنامهریزی قبلی؟

دست لوا که روی دستش نشست، بیاراده لرزید.

_ راستین؟

 

اینبار دیگر نه فکر کرد و نه حتی تردید داشت.

_ جانم؟

_ من به همه قبلاً گفتم. تو رک و راستترین آدمی

هستی که تو تمام عمرم دیدم، پس چرا الان دنبال

طفره رفتنی؟

چون میترسید!

کمی زمان هم لازم داشت…

_ باشه میگم، ولی اینجوری نه.

بریم خونه راحتتر صحبت کنیم.

 

بدون سؤال هم میدانست منظور راستین، خانهی

ویلایی پدر و مادرش بود نه آپارتمانی که ممکن بود

هرکسی آن دو را با یکدیگر ببیند!

سر تکان داد و آرام گفت:

_ باشه.

 

تمام طول راه، با خودش فکر کرد.

 

جملهها را در ذهنش به نحوی چید که قانع کننده و

زیبا به نظر برسند.

باید به شکلی صحبت میکرد که لوا تحت تاثیر قرار

بگیرد تا قانع شود به او پاسخ مثبت دهد.

حتی نفهمید کی به خانه رسیدند. با سرعت آرامی

رانده بود اما انگار امروز، تمام راههای گریز بسته بودند.

ماشین را پارک کرد و به اتفاق هم وارد خانه شدند.

لوا نگاهی به هال و پذیرایی انداخت.

تیشرت و شلوارک آرتا و حتی جورابهایش را هر

طرفی میتوانست پیدا کند.

هرچه قدر هم تغییر میکرد، عادت شلختگیاش ظاهراً

به قوت خود باقی بود.

 

راستین به سرویس بهداشتی رفت تا کمی به سر و

صورتش آب بزند.

کف دستانش را پر کرده و چند بار صورت و حتی

گردن داغش را آب زد.

هم هیجان داشت و هم نگران بود.

بیاراده هزار فکر بیخود به سرش میزد.

نگاهی به خودش در آینه انداخت.

چشمانش خسته بود. دقیقتر که به خود نگاه کرد نه

فقط چشمها که تمام جانش دیگر نا نداشت.

اگر با لوا، به سرانجامی بد میرسید، از هم میپاشید یا

میتوانست مثل همیشه سرپا بماند؟

 

موهایی که نم برداشته بودند را با دست سر و سامان

داد و در آن شرایط لحظهای به ذهنش رسید باید

آنها را بعداً کوتاه کند.

بلند شده بودند و اذیت میکردند.

از سرویس بهداشتی که نهایتاً بیرون آمد، لوا را در

حالی در آشپزخانه پیدا کرد، که شربت آبلیموی

خنکی آماده کرده بود.

با مهربانی نگاهش کرد.

_ برات بریزم؟

مقابلش نشست و جواب داد:

 

_ آره!

 

لیوان شربت را یک نفس سرکشید و لوا را مقابلش

دید که چهارچشمی، منتظر او بود.

به لیوان خالی اشاره کرد و گفت:

_ مرسی.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x