بعد از چند لحظه، آرتا در حالی که سر و صورتش را خشک میکرد، مقابلش قرار گرفت.
_چهخبر؟ مشتری داشتیم؟
_آره، خوب بود خدا رو شکر ولی یه سری از لباسا که چند روز پیش هم بهت گفتم، اصلاً فروش نمیرن.
_میتونیم بذاریمشون برای حراج، آهان… حتی به لوا هم میتونم بگم که با تخفیف بیشتری ازشون تبلیغ کنه و شاید اینجوری فروش برن تا از دستشون راحت بشیم.
برعکس راستین که تمام مدت در خانه بود و فعالیت بدنی خاصی نداشت تا گرسنهاش بشود، آرتا حسابی خم و راست شده و با مشتریها سر و کله زده بود پس به سمت کانتر رفت و ساندویج خودش را برداشت.
گازی به آن زد و گفت:
_ پاره شدم امروز.
یه پسری، صد دفعه پیرهنای مختلف رو امتحانکرد تا راضی شد یکی رو ببره.
دلم میخواست با مشت بزنم تو صورتش!
راستین با خندهی کوتاهی گفت:
_ حق داشتی.
_تازه همهی اینا به کنار، آخر وقت یه واریز سمی هم برام اومده که نمیدونم جریانش چیه.
میترسم فیشینگ کرده باشن.
فردا صبح میرم بانک ببینم جریانش چیه.
_مگه چهقدر واریز داشتی؟
منمحقوقتو ریختم ها.
_ساعت چند ریختی؟
_حدوداً نه ونیم.
یک تای ابرویش بالا رفت و گفت:
_آره منم همین موقع واریزم بود.
موبایلش را سمت راستین پرت کرد و او هم روی هوا گرفت.
به صفحه نگاهی انداخت و با تأسف سر تکان داد.
_ اینو که من واریز کردم دیوانه، حقوقت بود!
روی گازی که به ساندویچش زده بود، چند قلوپ نوشابه نوشید تا زودتر بتواند صحبت کند.
با تعجب پرسید:
_چرا؟! خیلی زیاد ریختی که.
تنها شانه بالا انداخت.
_ این ماه سودمون خوب بود.
نمیدانست حرفش را باور کند یا نه.
مشتری داشتند، سودشان هم بد نبود اما هرطور که فکر میکرد، حقوقش به عنوان یک فروشندهی لباس، زیاد بود!
_ راستی کارم داشتی؟
_ آره!
دست از خوردن کشید و ساندویچش را کنار گذاشت.
_ یه سوال ازت دارم. راستشو میگی؟
_ مگه تا حالا بهت دروغی گفتم؟
از جا بلند شد و به سمت راستین رفت.
مقابلش نشست و گفت:
_ نه، پس جوابت هرچی بود، میذارم رو حساب این که داری راستشو میگی!
راستین تقریباً میتوانست حدس بزند دربارهی چه قصد داشت سوال بپرسد، با اینحال کنجکاو نگاهش کرد.
چندلحظه در سکوت به چشمان هم خیره شدند.
_ تو چه صنمی با لوا داری؟
پلک زد و نفسش را سنگین بیرون داد.
پس حدسش درست بود!
_ منظورتو واضحتر بگو!
_ دارم نشونهها رو دنبال میکنم تا به اصل ماجرا برسم.
_ چه ماجرایی؟
_ یه قضاوتی نسبت بهت داشتم که هرچی فکر کردم، دیدم غیرمنصفانهس! ولی دوست دارم خودت حرف بزنی و قانعم کنی.
وقتی اون روز که با بابام دعوام شد و کمکم کردی، فکری نکردم راجع بهت.
گذاشتم رو حساب انسانیتت ولی وقتی گفتی حتی میتونم باهات زندگی کنم، خیلی شوکه شدم.
طبیعی هم بود که همچین حسی داشته باشم.
ناسلامتی تو همون راستینی بودی که از همه فاصله میگرفتی و ارتباطت باهامون کلا قطع بود.
بعدشم که پیشنهاد کار کردن و موندگار موندن پیشت! دیگه کلا ذهنمو خط خطی کرد!
که این آدم چرا اینقدر کمکت کرده؟ هدفش چیه؟ چرا باید دستتو بگیره.
_ از این که کمکت کردم ناراحتی؟
_ نه، خودتم خوب میدونی دارم دربارهی چی حرف میزنم راستین.
اگه تو یه آدم اجتماعی بودی که باهمه دوست بودی و وقتی برام مشکل پیش اومده، پیشنهاد دادی پیشت بمونم، قضیه فرق داشت با الان!
اما نمیشه یه عمر، یه چیز دیگه از خودت نشون بدی و یهو ورق برگرده!
من دنبال علتشم. چون اون قسمت بدبین ذهنم داره فکرایی میکنه که نباید!
دوست داشت تصور آرتا را نسبت به خود بداند.
_ خب چه فکرایی میکنی؟ بهم بگو تا از اشتباه درت بیارم.
آرتا دستی در هوا تکان داد و کلافه گفت:
_ چه میدونم… هزارتا نظریه دارم که شاید هیچکدوم هم درست نباشن.
مثلا این که میخوای انتقام بگیری!
ظاهراً زیادی خیالپردازی کرده بود.
با خنده پرسید:
_ انتقام؟ آدم مگه با کمک کردن هم انتقام میگیره؟
_ گفتم که! نمیدونم… همهش حدسه.
شاید طرح رفاقت ریختی با منو لوا، تا از بابام انتقام بگیری.
حتی وقتی دیدم با لوا میپری شَکم بیشتر شد.
ترسیدم بخوای بهش ضربه بزنی.
مثلا عاشق و وابستهی خودت بکنیش و بعد ولش کنی…
خنده روی لبهایش ماسید.
چهرهاش جدی شد و غرید:
_ من همچین آدم آشغالی نیستم!
صدای آرتا رفته رفته بالاتر میرفت.
از جوابهای نصفه و نیمهای که میگرفت کلافه شده بود.
_ خب قانعم کن! چرا بهم اعتماد کردی؟
چرا بهم کار دادی؟ فقط چون لوا ازت خواسته؟ اصلا چرا باید به خود لوا اهمیت بدی؟!
تو که کلا ارتباطت با ماها صفر بود!
دستانش را مشت کرده بود و انگشتانش را هرلحظه با فشار بیشتری نسبت به قبل در کف دستش فرو میبرد.
_ از حرفایی که داری میزنی، بدجوری پشیمون میشی، بفهم چی میگی!
_ نمیشم چون من بهت تهمت نزدم که بهت بربخوره. من دارم ازت سوال میپرسم.
تا همین امروز ساکت بودم تا شاید خودم بفهمم قصدت چیه ولی امروز که پریشون اومدم لوا رو ببینم، دیدم تو حالت از خود منم بدتره…
دیدم نگرانتری! اگه هدفت اذیت کردنش بود که نباید برای حال بدش ناراحت میشدی!
پس بهم خودت بگو جریان چیه تا منم شبا بتونم راحت بخوابم!
تو حسی به خواهرم داری؟!
با خود فکر کرد که آیا این همان آرتاییست که چند ماه قبل، کبود و خونی به خانهاش راهش داده بود؟
پسری که به نظر بیخیال و حتی خودخواه نیز میآمد!
در این مدت چه چیز عوض شده، که او را تغییر داده؟
شاید هم او را از ابتدا، اشتباه شناخته و نادرست قضاوت کرده…
همیشه رک و راست حرفش را میزد و عادت به مقدمهچینی نداشت.
پس حالا هم دلیلی نمیدید که این کار را بکند.
_ من لوا رو دوست دارم!
آرتا پوزخند طعنهآمیزی زد.
_ خب... تقریباً میشد حدس زد.
ولی چهطوری؟ نمیفهمم اصلاً… مگه قبل این جریانات باهاش ارتباطی داشتی؟
_ اگه از ارتباط، منظورت دوستیه که نه، اصلا کم پیش میاومد منو ببینه.
نمیتوانست راستین را باور کند.
چنین چیزی با منطقش جور در نمیآمد.
_ یعنی تو کسی رو دوست داشتی که حتی باهاش حرفم نمیزدی؟! شوخیت گرفته با من؟
توضیح دادن آنچه که در دلش میگذشت، سخت بود.
چهطور او را متقاعد میکرد وقتی که خودش هم نمیدانست دقیقاً چهطور دلش سر به هوا شده؟
_ من خیلی وقته که لوا رو میخوام.
حالا نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت.
ولی از همون وقتی که پامو تو ساختمون گذاشتم و دیدمش، توجهم بهش جلب شد و حسمم همراه خودم بزرگ و بزرگتر شد.
اگه دنبال اینی که بهت بگم به این دلیل و اون دلیل از خواهرت خوشم میآد، جوابی ندارم بهت بدم.
آرتا متفکر دستی به ته ریشش کشید و پرسید:
_ پس چرا هیچکاری نکردی اگه به قول خودت خیلی وقته ازش خوشت میاومد؟
نگاه گرفت و با این سوال به گذشته پرتاب شد.
یادش آمد که بارها سعی کرده بود به نحوی نقشهی آشنایی بکشد و توجه لوا را به خودش جلب کند اما هربار، ناامیدتر از قبل، دست نگه داشته بود.
_ اگه به من بود، شاید هیچوقت پا پیش نمیذاشتم چون قطعا جوابی که قرار بود بگیرم، منفی بود.
پدرت از من یه آدم مزخرف و ترسناک تو ذهنتون ساخته بود که باعث میشد نسبت به من بدبین باشید.
من اینو از طرز نگاهتون میفهمیدم… اون وقت توقع داشتی چیکار کنم؟
به دختری که ازم میترسه و چشم نداره ببینتم، پیشنهاد آشنایی بیشتر و دوستی بدم؟ به نظرت ابلهانه نیست؟
من حوصله دردسر نداشتم.
میترسیدم اگه بهش حرفی بزنم، بره سریع به باباتون بگه.
اونم که از من فقط دنبال آتو میگرده! دیگه حداقل خودم که نباید بهونه دستش بدم.
آرتا کمی آرامتر شده بود و این را راستین حس کرد.
_ من نمیخوام به هیچکدومتون آسیبی بزنم. اینو مطمئن باش!
تو… برام مثل داداشی.
نمیگم اندازهی مرتضی دوست دارم، چون اونجوری دارم غلو میکنم.
بالاخره کسی که یه عمر کنارم بوده و تو سختیا کمکم کرده، برام یه جایگاه ویژهای داره اما میخوام بگم اصلا پشیمون نیستم از این که کمکت کردم.
اگه زمان برگرده عقب، بازم همین کاری رو میکنم که اون موقع تصمیم گرفتم انجام بدم.
از صحبتهای راستین جز صداقت، نتوانست برداشت دیگری بکند.
با توپ پر، شروع کرده بود و حالا هیچ دلیلی برای دلخوری نمیدید.
نمیخواست مثل پدرش متعصبانه واکنش نشان دهد.
چرا که سرانجام سختگیری شدید را به چشم خودش دیده بود.
_ باشه…
چندلحظه مکث کرد و سپس ادامه داد:
_ من دخالتی نمیکنم… اما تا یه حدی!
خواهر من کمبود محبت داره، فکر کنم این به طرز واضحی مشخص باشه!
اصلا برای جفتمون عقده شده.
من خودم یه مدت زود به زود دوست دختر عوض میکردم چون خیال میکردم ممکنه برای دختره تکراری بشم و ترکم کنه، پس خودم زودتر این کارو میکردم و میرفتم سراغ نفر بعدی!
با چهارتا حرف عاشقونه و دوستت دارم، یه حالی میکردم که انگار کل دنیا رو بهم دادن…
لوا هم میدونم چرا بدون شناخت با کله رفت تو یه رابطه اشتباه!
چون اونم یه ورژن دیگهای از منه.
وقتی خیلی عطش داشته باشی، دیگه برات مهم نیست که حتی اون آب کثیفه یا نه. فقط میخوای خودتو سیراب کنی.
لوا هم نفهمید داره با کی دوست میشه.
همین که یارو بهش گفته چه لباست قشنگه، ناز حرف میزنی، چه چشمای خوشگلی، دیگه خیال کرده خوشبختترین آدم دنیا شده!
میخوام از این هچلی که توش افتاده، بیارمش بیرون تو هم داری کمک میکنی، دمت گرم.
اما نمیخوام جوری بشه که چندماه دیگه ببینم داره این دفعه یه خاطر تو گریه میکنه!
برای اینکه خیال نکنی فقط حرف میزنم، میخوام خودت شاهد باشی و ببینی چهطوری دهن این پسرهی دیوثو سرویس میکنم!
اگه قانونی باهاش برخورد کردن، که هیچی وگرنه دست تنها هم که شده جواب همهی اذیت و آزارهاش رو میدم!
راستین لبخند زد و دست جلو برد.
_ قول میدم همچین چیزی از من نمیبینی!
آرتا به دست راستین نگاهی انداخت و تردید را کنار گذاشته بود.
مردانه و محکم دستش را فشرد!
بسیار عالی بود
مثل همیشه عالی