رمان تو را دربازوان خویش خواهم دید پارت ۴۲

4.4
(23)

 

 

باید یادبگیری تا از حقت دفاع کنی و نذاری کسی بهت زور بگه.

یه وقتایی گریه و مظلوم بودن اصلا جواب نمی‌ده، ولی تو تمام مدت واکنشت یکیه!

یه‌بار ازت قول گرفتم که هروقت کمک لازم داشتی، بهم خبر بدی یه‌بار دیگه هم ازت قول می‌خوام تا خودت‌و یه دختر ضعیف و بی‌دست‌وپا نبینی، باشه؟

 

ناخودآگاه گفتم:

 

_ باشه.

 

سری از روی رضایت تکان داد و پرسید:

 

_ درد داری؟

 

خود به خود بغض کردم.

 

_ یه‌کم.

 

از جا بلند شد و گفت:

 

_ ببینم یخ هست؟

 

_ ممنون…

 

رفت و در را پشت سرش بست.

صدایش را شنیدم که برای مامان نوردخت و بابا ایرج توضیح می‌داد حالم زیاد بد نیست و کمی ترسیده‌ام.

 

پدربزرگ قصد داشت به اتاقم بیاید اما راستین مانع شد و گفت بهتر است استراحت کنم‌.

چند لحظه‌ی بعد، با کیسه‌ی یخ وارد اتاق شد.

 

آن را روی صورتم گذاشت و کمی به‌خاطر سردی‌اش لرزیدم.

 

خسته و کلافه به‌نظر می‌رسید.

دستم را بالا بردم و گفتم:

 

_ خودم می‌گیرمش‌.

 

مردد نگاهم کرد و در نهایت «باشه» گفت و کیسه‌ی یخ را دستم داد.

 

_ خوبم، لازم نیست نگرانم باشی…

 

_ می‌خوام، ولی نمی‌تونم…. هی بلا سر خودت می‌آری، در اصل سرت می‌آرن….

 

_ الان جام امنه، هیچی نمی‌شه، تو برو خونه‌ی خودت استراحت کن.

 

_ باشه…

 

همان‌جا ایستاده بود و انگار دلش نمی‌آمد از اتاق بیرون برود.

 

_ تو چی؟ خوبی؟

 

سرش را بالا گرفت. شاید مطمئن نبود مخاطب سوالم، خودش باشد.

 

_ سرم درد می‌کنه.

 

_ به خاطر من این‌جوری…

 

میان حرفم پرید و گفت:

 

_ به‌خاطر تو نه، علتش کثافت‌کاری بقیه آدمای این ساختمونه.

فکراشون مریضه خود به خود باعث رفتار نادرست می‌شه دیگه.

 

_ کسی چیزی گفته؟

 

نفسش را محکم بیرون داد. حس می‌کردم حالش عوض شده.

 

_حتی بابا ایرج هم بهم اعتماد نداره، اونم مثل بقیه فکر می‌کنه…

 

_ مگه چی‌شده؟!

 

کلافه شقیقه‌اش را خاراند.

 

_ می‌خواستم برات یخ بیارم، نگاهش خیلی سنگین بود، فکر کردی چرا می‌خواست بیاد تو اتاق؟ بهم اعتماد نداره…

 

دهانم نیمه باز مانده بود. اگر کسی با سؤظن به من نگاه می‌کرد چه واکنشی نشان می‌دادم؟

خصوصا اگر آن شخص یک فرد نزدیک مثل پدربزرگم باشد!

 

_ اشتباه می‌کنه…

 

_ این‌جا زیاد نمی‌تونم ببینمت. کاری داشتی اون یکی خونه و بوتیک هستم.

 

_ باشه…

 

ناراحت بود. به‌خاطر من هم که از قبل عصبی شده بود و من نمی‌دانستم چه‌کار کنم.

 

اصلا اگر من نبودم، نگاه بابا ایرج حکم صد فحش را برای او نداشت.

 

_ برم دیگه، یه چند ساعتی بخوابم.

 

پشتش را به من کرد و قصد داشت بیرون برود که صدایش کردم.

 

_ راستین؟

 

سوالی نگاهم کرد.

 

_ نمی‌دونم حالت‌و بهتر می‌کنه یا نه… ولی من عوض همه‌ی آدمای غیرمنصف این‌جا بهت اعتماد دارم

 

 

لبخند تلخ و غمگینی زد و رفت.

دلم از آن‌همه بی‌انصافی که در حقش می‌شد، گرفته بود.

دوست داشتم برایش کاری کنم تا دیگران متوجه شوند راجع به او تا به الان قضاوت نادرستی داشتند اما می‌ترسیدم همه‌چیز را بدتر کنم.

 

بازشدن در، باعث شد از فکر بیرون بیایم.

مامان نوردخت در چهارچوب در نمایان شد و با ریزبینی نگاهم کرد.

 

_خوبی مادر؟

 

_بله، خوبم ممنون.

 

داخل اتاق آمد و پرسید:

 

_غذا خوردی؟ گرسنه‌ت نیست؟

 

به یاد بوتیک و غذایی که راستین برایم آورده بود، افتادم.

حتی فرصت نشد غذایم را کامل کنم و مامان زنگ زده بود‌.

 

تعللم را که دید، گفت:

 

_بیا دخترم، ما هم هیچی نخوردیم.

 

سری تکان دادم و همراه همدیگر داخل آشپزخانه رفتیم.

ترجیح می‌دادم بابا ایرج را نبینم، حداقل فعلا اما روی صندلی و مقابل میزغذاخوری نشسته بود و با آرامش غذایش را می‌خورد.

کشک بادمجان را در بشقابی کشید و روی میز گذاشت.

 

دست پخت مامان نوردخت بدون اغراق، خوب بود اما با رژیمم چه می‌کردم…

تکه‌ای از نان سنگک گرم را برداشتم و برای خودم لقمه‌ای درست کردم.

گرسنگی باعث شده بود به هیچ کالری فکر نکنم.

 

_ سر چی بحثتون شد؟

 

_ول کن ایرج، بذار غذاش‌و بخوره.

 

بابابزرگ، بی‌خیال لقمه‌ای به دهان گذاشت و گفت:

 

_کاریش ندارم، فقط می‌خوام بدونم جریان چی بوده.

 

حس می‌کردم که برایش سخت بود حق را به من بدهد و دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا پسرش را تبرئه کند.

 

_به خاطر آرتا که نمی‌خواد بیاد خونه، من‌و تحت فشار می‌ذاره.

خیال می‌کنه باهاش در ارتباطم و می‌تونم برش گردونم.

 

خودم را به غذا خوردن مشغول کردم تا سوال دیگری نپرسد اما ظاهراً برایش مهم نبود.

 

_حالا واقعاً ازش خبر نداری؟!

++

 

نان را کنار گذاشتم و نفسی گرفتم.

چرا اخلاق پدربزرگ را فراموش کرده بودم؟ او دست کمی از بابا نداشت با این تفاوت که بیشتر از او می‌توانست روی اعصابش مسلط باشد و دست روی کسی بلند نکند..‌.

 

_تلفنی حرف می‌زنیم یه وقتایی، حالش خوبه!

 

در لیوان برای خودم از پارچ روی میز، آب ریختم و نوشیدم تا کمی از التهابم‌ کم کند.

 

_ و نمی‌خواد برگرده! حداقل فعلا…

داره سعی می‌کنه که خودش‌و جمع و جور کنه و روی پای خودش وایسه.

داره پیشرفت می‌کنه!

 

_یعنی کنار خانواده‌ش نمی‌تونه پیشرفت کنه؟

 

من هم مثل خودش، سعی کردم کاملا آرام به نظر برسم تا متوجه شود با این سوال‌ها، نمی‌تواند مرا تحت فشار بگذارد یا دچار تردیدم کند.

 

_تا جایی که یادمه، این‌جا فقط می‌خورد و می‌خوابید و بابا ماه به ماه چند میلیون حسابش‌و شارژ می‌کرد.

هر ماهم یه جوری هدرشون می‌داد!

الان که مستقل شده و کسی بهش پول مفت نمی‌ده، تازه داره می‌فهمه هر ماه چه‌جوری اسراف می‌کرده و چه‌قدر کارش اشتباه بوده!

 

مجبور بودم وانمود کنم که آرتا از محل سکونتش، به هیچ وجه حرفی به من نمی‌زند.

 

_من نمی‌دونم کجاست ولی اگه می‌دونستم هم نمی‌گفتم تا برش گردونید.

تازه داره می‌فهمه واقعاً زندگی چیه، کار چیه، زحمت چیه…

تنها ارتباطم باهاش تلفنیه و نمی‌خوام به خاطر اصرار بقیه، دیگه جواب من‌و هم نده!

الان هم اگه اجازه بدید، شامم‌و بخورم.

 

چندلحظه در سکوت گذشت و کسی عکس‌العمل نشان نداد.

شاید توقع چنین واکنش محکمی از من نداشتند!

بالاخره مامان نوردخت به خودش آمد و گفت.

 

_یخ کرد، غذاتون‌و بخورید.

 

سری تکان دادم و تا انتها، همه بدون هیچ حرفی و در سکوت مطلق، ناهار دیرهنگام‌شان را خوردند.

تنها گاهی صدای برخورد قاشق به بشقاب شنیده می‌شد.

 

_ممنون، خیلی خوشمزه بود مامان‌بزرگ‌.

 

_نوش‌جونت دخترم.

 

به اتاقی که موقتاً، برای من شده بود، رفتم و موبایلم را برداشتم.

قسمت‌ پیام‌هایم با راستین را باز کردم و برایش نوشتم:

 

_دوربین پیشته؟

 

دوست داشتم حرکت مثبتی کنم. این دعواها نباید مانع حواس‌پرتی و دور شدن از هدفی می‌شد که از قبل تعیینش کرده بودم.

 

چند دقیقه بعد، جوابم را داد.

نوشته بود:

«تو ماشینه. می‌خوایش؟»

 

_آره، می‌خواستم همین امشب استارت پیج‌و بزنم‌. اشکالی نداره بعداً می‌آم ازت می‌گیرم…

 

کاش زودتر یادم می‌افتاد تا قبل از دور شدنش از خانه، دوربین را می‌گرفتم…

 

«هروقت خوابیدن، بیا بالا بگیر دوربین‌و»

 

دوبار پیامش را خواندم تا متوجه منظورش شوم.

 

_نرفتی خونه‌ی خودت؟!

 

معلوم بود او هم مثل من موبایل را کنار نگذاشته و جواب پیام‌هایم را بلافاصله می‌داد.

 

_این‌جا هم خونه‌مه!

 

_منظورم اون یکی بود، باشه پس تو برو از ماشین بیارش من هرموقع تونستم می‌آم و ازت می‌گیرم.

 

از اتاق بیرون آمدم تا اوضاع را ببینم.

معمولا عادت داشتند بعد از خوردن ناهار، بخوابند.

 

خبری از بابا ایرج نبود و احتمال می‌دادم به اتاقشان رفته باشد.

می‌ماند مامان نوردخت‌..‌. در آشپزخانه پیدایش کردم.

 

چشمش که به من خورد، گفت:

 

_دارم قرصای بعد ناهارم‌و می‌خورم.

 

لبخندی زدم و سر تکان دادم.

با موبایلم مشغول شدم تا رویم حساس نشود و شک نکند.

 

دقایقی بعد او هم به اتاق مشترکشان رفته بود و شک نداشتم که به زودی، هر دو به خوابی عمیق، فرو خواهند رفت.

 

پیام جدیدی برایم رسید.

 

_دوربین‌و آوردم، هر موقع خواستی، بیا

 

 

نیم‌ساعت صبر کردم تا خوابشان سنگین شود و بعد بی‌سر و صدا در را باز کردم‌‌.

خنده‌ام گرفته بود. شبیه دزدها به نظر می‌رسیدم.

 

با آسانسور بالا رفتم و مقابل خانه‌اش ایستادم‌‌.

زنگ را زدم و منتظر شدم.

 

چند لحظه بیشتر طول نکشید تا در را برایم باز کرد.

لباس‌هایش را عوض کرده و تیشرت و شلوارک راحتی به تن کرده بود.

 

از پریشانی و عصبانیت ساعات قبلش خبری نبود و حتی در حال جویدن چیزی به نظر می‌رسید.

 

با تک‌سرفه‌ای که زد، دست از آنالیزش برداشتم و با خجالت سلام کردم.

 

خنده‌رو جوابم را داد و گفت:

 

_بیا تو، اگه می‌دونستم به این سرعت دلت برام تنگ می‌شه، زودتر می‌گفتم بیای!

 

لب گزیدم و در دل به خودم فحش دادم.

می‌مردم اگر روزی، ضایع‌بازی در نمی‌آوردم…

 

سعی کردم به روی خودم نیاورم و حتی کمی جدی باشم.

 

_دوربین رو بیار لطفاً.

 

سری تکان داد و دوربین و ظرف غذایی را در یک دست و نان باگت را با دست دیگر، از روی کانتر برداشت.

 

کنارم نشست و دوربین را سمتم گرفت.

 

_بیا!

 

چرا الان ناهار می‌خورد؟ ساعت نزدیک پنج شده بود.

 

_مرسی، چرا این‌قدر دیر ناهار می‌خوری؟

 

ابرویی بالا انداخت و روی مبل تکیه داد.

_والا من می‌خواستم به موقع بخورم، بابات کوفتم کرد! این‌جا هم که غذای آماده نداشتم.

موقعی که رفتم دوربین‌و بیارم از سوپر مارکت سرکوچه سالاد الویه و نون گرفتم.

 

لقمه‌ی دیگری برای خودش درست کرد و گفت:

 

_می‌خوری؟

 

زمانی که من با اشتها کشک بادمجان می‌خوردم، حتی لحظه‌ای حواسم به راستین و امکان این را که گرسنه مانده باشد، نکرده بودم‌.

 

_نه، مرسی!

خب…

 

موبایلم را بیرون آوردم و سراغ اینستاگرام رفتم‌.

 

_سریع پیج‌و بسازم و برم تا بیدار نشدن.

 

_نترس، قرصاشون خواب‌آوره فعلا بیدار نمی‌ شه

 

 

اولین قدم انتخاب اسم برای پیج بود.

به آن فکر نکرده بودم‌.

 

_اوممم، راستین‌شاپ چطوره؟

 

لحظه‌ای دست از جویدن برداشت و یا چشمانی گرد نگاهم کرد.

 

_شوخی می‌کنی دیگه؟

 

کاملا جدی بودم…

 

_این قرتی‌بازیا چیه؟ راستین‌شاپ دیگه چه صیغه‌ایه؟!

 

می‌ترسیدم بخندم و بیشتر عصبانی شود.

 

_بامزه‌ست اتفاقا… الان همه‌جا با اسم دختر پیج زدن این‌طوری ما متفاوت به نظر می‌رسیم.

 

_می‌خوام صد سال متفاوت نباشم!

 

روی موضعش سفت و سخت ایستاده بود؛ پس مجبور شدم خودم کوتاه بیایم.

به هر حال نمی‌شد همان ابتدا و در همان مرحله اول بحث کنیم.

 

_اوکی، لباس‌فروشی رفقا چه‌طوره؟

 

_خوبه!

 

موافقت که کرد، مراحل بعد را ادامه دادم.

شماره و ایمیلش را زدم و گفتم:

 

_خب اینم از این…

باید فیلما رو ادیت کنم، می‌برم پایین درست می‌کنم.

 

_چرا همین‌جا انجام نمی‌دی؟

 

_نمی‌شه، لپ‌تاپم پایینه‌.

 

_لپ تاپ من که هست.

 

_نه، برنامه‌های خاصی دارم رو لپ‌تاپم.

برای ادیت اونا رو لازم دارم.

 

پوفی کشید و با لحن خاص خودش که چیزی مابین تخسی و مظلومیت بود، گفت:

 

_خب نرو دیگه…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mmp
mmp
1 سال قبل

خوبه فقط کمه☹️

سما اسمان
1 سال قبل

عالیه گلم مثل همیشه 💓
منتظر پارت بعدی هستم 😊

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x