رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۵

4.4
(17)

 

 

«بابات خیلی داره فشار می‌آره، چی بهش بگم؟»

 

پیام را که خواند، کلافه برای مادرش نوشت:

 

« درباره آرتا؟ بپیچونش خب…»

 

خیلی زود مادرش جواب داد.

 

« آره، نمی‌شه هر چی می‌گم، دیگه فایده نداره… اخلاقش رو که می‌دونی چجوریه دیگه، لجبازه می‌خواد بیفته دنبالش تا پیداش نکنه، دست برنمی‌داره…»

 

از این اخلاق پدرش آگاهی داشت و می‌دانست که اگر قصد می‌کرد چیزی را بدست بیاورد، تا به هدفش نمی‌رسید، لحظه‌ای عقب‌نشینی نمی‌کرد.

 

هر لحظه بر نگرانی‌اش افزوده می‌شد.

 

« یعنی می‌تونه بفهمه با راستینه؟»

 

چشم از موبایلش برنداشت تا پیام مادرش برسد.

 

«بابات آشنا زیاد داره، فکر نکنم براش سخت باشه تا بتونه پیداش کنه.

اگه تا الان هم کاری نکرده، به‌خاطر غرورش بوده.

اول خواست خودش بیاد، بعدم گفت لابد تو می‌گی!»

 

به جان ناخنش افتاد و آن را میان دندان برد.

پس باید چه کار می‌کردند؟

حدس شدت عصبانیت پدرش، سخت نبود.

حتما اگر آرتا را می‌دید، باز هم به جانش می‌افتاد…

از طرف دیگر راستین چه می‌شد؟

پدرش از او بیزار بود…

 

نتوانست چیزی تایپ کند.

دستانش می‌لرزید و رنگش پریده بود.

 

موبایلش که زنگ خورد، به‌کندی جواب داد.

 

_بله؟

 

_ جواب ندادی، نگران شدم.

 

_ خیلی دلم آشوبه مامان…

به قول خودت براش سخت نیست، مطمئنم جای آرتا رو پیدا می‌کنه…

 

_به‌نظرت چه کار کنیم؟

 

در آن لحظه هیچ‌چیز به ذهنش نمی‌رسید.

 

_ من نمی‌دونم…

 

 

تماسشان طولانی نشد چراکه هیچ‌کدام، هیچ ایده‌ای نداشتند.

 

مضطرب شروع به راه رفتن و دنبال راه‌حل گشتن کرد.

به نظرش درهرصورت، باید آرتا را در جریان می‌گذاشت تا بیشتر حواسش را جمع می‌کرد.

 

به نتیجه‌گیری نهایی که رسید، شماره‌اش را گرفت و موبایل را به گوشش چسباند.

 

احتمال داشت مشتری در بوتیک باشد و جوابش را نتواند بدهد اما بعد از پنج، شش‌بار بوق خوردن، صدای الو گفتنش را شنید.

 

_سلام، خوبی؟ مشتری داری؟

 

_ سلام، ممنون بد نیستم.

نه، الآن ندارم.

 

_ اگه سرت شلوغه، بعداً زنگ بزنم…

 

_ نه خیالت راحت، مشتری داشتم ولی چند لحظه پیش رفت.

 

نمی‌دانست چه‌طور شروع کند.

باید مقدمه‌چینی می‌کرد؟

_ آهان، خوبه…

 

_تو چه‌طوری؟ مشتری اینترنتی داشتیم امروز؟

 

حالش چندان تعریفی نداشت اما از این بابت حرفی نزد.

 

_ آره، یه مشتری بود که سفارشش‌و برای راستین‌ فرستادم. راستی چه خبر از شکایت؟

 

_صبح راستین با همون وکیل که گفته بود می‌شناسه، حرف زد و وکیلش گفت بعدا با خودت هم باید حتماً صحبت کنه تا جزئیات بیشتری بدونه تا برای شکایت اقدام کنه. تو کی می‌تونی بری دیدنش؟

 

کمی فکر کرد و گفت:

 

_ هر موقع باشه، مشکلی ندارم.

چون گفتی چند روز کلاسام‌و نرم دیگه…

 

_ حله، پس جورش می‌کنیم فردا بری.

یا من یا راستین، می‌آیم دنبالت.

لازم نیست تنها باشی.

 

لبخندی از این حمایت همه‌جانبه زد.

هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد روزی آرتا را این‌چنین ببیند…

 

 

 

_ممنونم… آرتا؟

 

_ جانم؟ چیزی شده؟

 

لب گزید و با تعلل گفت:

 

_نمی‌دونم راستش چه‌جوری بهت بگم… اصلا نمی‌دونم که باید بهت بگم یا نه…

 

آرتا بانگرانی پرسید:

 

_ چی شده دختر؟ جون آدم‌و به لبش می‌رسونیا.

 

لوا با تردید جواب داد:

 

_ راستش بابا… این مدت خیلی پیله کرده که حتماً پیدات کنه.

می‌گه غیبت طولانی شده و باید برگردی خونه.

صبر کرده بود که تو خودت بیایی و ازش معذرت بخوای ولی خب وقتی دید نیومدی، دیگه شروع کرد به پرس‌وجو که کجایی و پیش کی هستی که ما هم سعی کردیم دست به سرش کنیم… ولی دیگه فایده نداره و هر چیزی که می‌گیم، قانع نمی‌شه.

راستش دیگه نمی‌دونم باید چی‌کار کنیم.

مامان که کلا دست و پاشو گم کرده…

 

آرتا غرق فکر شده بود.

نمی‌خواست به‌هیچ‌وجه به خانه برگردد.

 

_ من تازه دارم می‌فهمم زندگی چیه. نمی‌خوام باز پسرفت کنم.

 

_ می‌فهمم چی می‌گی، ولی اگه برای راستین دردسر بشی چی؟

اون اگه بخواد، حتما یه جوری پیدات می‌کنه…

 

آرتا عصبی و کلافه گفت:

 

_ اه… چه گیری افتادم…

راست می‌گی نباید قایم بشم؛ راهش این نیست.

نمی‌خوام فکر کنه ازش می‌ترسم!

 

_ پس باید باهاش صحبت کنی…

 

هر دو ناامید بودند.

 

_ فقط حرف خودش‌و می‌زنه.

اصلا براش مهم نیست چی می‌خوایم حالا هرچه‌قدرم که منطقی براش دلیل بیاریم.

 

_ یعنی می‌خوای تسلیم شی؟

 

_محاله، اگر صد دفعه هم توهین بشنوم و حتی کتک بخورنم، کوتاه نمی‌آم.

 

مستأصل پرسید:

 

_ پس می‌خوای چی‌کار کنی؟

 

آرتا بعد از چندلحظه مکث و فکر کردن، جواب داد:

 

_ می‌رم دیدنش. اگه خودم جلوش آفتابی بشم، احتمال داره که نیوفته دنبال جایی‌که هستم.

آب پاکی رو می‌ریزم رو دستاش!

 

لوا با ترس لب زد:

 

_ بدتر لج نمی‌کنه؟

 

 

 

_ حتی اگه شده یه مدت کلا گم‌وگور شم هم، این کارو می‌کنم.

باید کوتاه بیاد! خودتم می‌دونی من ازش بدم نمی‌آد، ازش متنفر نیستم، فقط با افکارش و زورگوییاش مشکل دارم.

باید این‌و بفهمه و درک کنه که اگه بخواد همین روش‌و پیش بگیره، ما رو از دست می‌ده؛ همین الان هم از دست داده!

اگه می‌بینی داره دست‌وپا می‌زنه، برای اینه که نمی‌خواد قبول کنه شکست‌خورده.

 

لوا صحبت‌های برادرش را قبول داشت.

آن‌ها دیگر بچه‌های کوچکی نبودند که با هر ساز پدرشان برقصند و صدایشان درنیاید.

 

_ کی می‌ری دیدنش؟

 

آرتا از بلاتکلیفی خسته‌شده بود.

از این‌که هر روز خبر جدیدی راجع‌به پدرش بشنود.

از این‌که مدام استرس داشته باشد تا نکند پیدایش کند…

 

_ همین امروز!

 

دلش می‌خواست جیغ بزند، موهایش را بکشد یا هر روشی تا کمی خودش را خالی کند.

 

_امروز؟ زود نیست؟

بذار یه روز دیگه…

 

_ مگه فرقی هم داره؟

 

نه، هیچ فرقی نداشت…

 

_ به راستین خبر می‌دی؟

 

شانه بالا انداخت و گفت:

 

_نمی‌دونم، احتمالاً نه! چی‌کار می‌تونه بکنه مگه؟ فقط اونم نگران می‌کنیم این‌طوری.

 

نتوانست احساساتش را مخفی کند.

 

_ من می‌ترسم آرتا…

هرچی شد، بهم خبر بده، باشه؟

 

_حله نگران نباش.

 

به‌شوخی ادامه داد:

 

_ قول می‌دم این دفعه کتک نخورم.

 

با دلهره خندید.

 

_ دیوونه…

 

 

 

امیدوار بود پدرش را بتواند در نمایشگاه پیدا کند.

بیشتر کارها را شاگردانش انجام می‌دادند و او معمولا پشت میز می‌نشست با این‌حال گاهی هم پیش می‌آمد که شخصاً خودش مسئله‌ای را پیگیری کند.

 

آب دهانش را بلعید و سعی کرد خاطرات آخرین برخورد رو در رویشان را از ذهنش دور کند.

 

نگاهی به تابلوی « هل دهید» انداخت و در شیشه‌ای را باز کرد.

به محض ورودش، پسر هجده، نوزده ساله‌ای که دو سالی می‌شد در نمایشگاه کار می‌کرد، او را دید و به طرفش رفت.

 

_ سلام آقا آرتا. خوش اومدید.

چه عجب یه سر به این‌جا زدید.

 

تیشرت سورمه‌ای ساده و شلوار جین به تن داشت و به موهایش حسابی رسیده بود.

درست می‌گفت.

کم پیش می‌آمد به آن‌جا سر بزند و او را شاید نزدیک به یک سال می‌شد که ندیده بود.

ناخودآگاه رویش دقیق‌ شد.

تغییر کرده و خوشتیپ‌تر شده بود البته اگر کفش سفید آدیداس فیکش را که کمی خاکی هم شده بود، در نظر نمی‌گرفت!

 

_ سلام، گرفتاریه دیگه… وقت نمی‌کنم بیام.

بابام این‌جاست؟

 

_ بله، هستن.

اتفاقاً بانک بودن تازه اومدن.

 

سری تکان داد و از او دور شد.

از پله‌ها بالا رفت و پدرش را مشغول تلفن کردن دید.

 

دیوانه بود اگر می‌گفت دلش برایش تنگ شده بود؟

پای رفتن نداشت چرا که می‌دانست طوفان عظیمی در راه بود…

مگر چه می‌شد اگر کمی مثل بقیه‌ی پدر و پسرها، باهم رفیق می‌بودند؟

در عوض هرچه به یاد داشت، بحث و کلکل و دعوا بود!

 

آن‌قدر در آن حالت ماند که سنگینی نگاهش، باعث شد پدرش سر بالا بگیرید و وقتی او را دید، از تعجب مات ماند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x