رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۵۷

4.6
(14)

 

 

صورت کوروش بیش از قبل درهم رفت.

 

_ باز کجا؟ خوب خودت‌و راحت کردیا!

فکر کردی یکی، دو طبقه رفتی پایین‌تر دیگه نمی‌فهمم کی می‌ری و کی می‌آی؟

 

دست و پایش را گم نکرد و حتی لحنش حق به جانب بود.

 

_ وا… اعصابت از جای دیگه خرده، سر من بیخودی خالی نکن بابا.

کلاس دارم، اگه باور نمی‌کنی، می‌تونی باهام بیای!

 

لحظه‌ای با خود فکر کرد که اگر پدرش این پیشنهاد را قبول می‌کرد، دقیقاً باید چه خاکی بر سرش می‌ریخت اما ظاهراً شانس با او یار بود که کوروش تنها چشم‌غره رفت و از کنارش عبور کرد.

 

_ زبون درازی نکن، برو سر کلاست و قبل تاریکی شب حتما خونه باش.

 

_ چشم!

 

در را پشت سرش بست و نفس راحتی کشید.

خودش را با قدم‌های سریعی به سرکوچه رساند و ماشین راستین را گوشه‌ای پارک شده، پیدا کرد.

 

_ سلام، زود بریم.

 

صورتش از هیجان سرخ شده و نفس نفس می‌زد.

راستین اما، برخلاف او آرام بود.

 

_ چی شده؟ ترسیدی؟

 

نگاه از مقابل خانه‌یشان گرفت و بالاخره فرصت کرد راستین را واضح ببیند.

 

_ از اهورا نه، می‌ترسم بابام یهو پیداش شه…

 

لبخند راستین بیشتر کش آمد.

 

_اون که تازه رفت داخل. الکی استرس نداشته باش.

 

_ آخه تو که ندیدی قیافه‌شو… خیلی شاکی بود! می‌ترسم به خاطر آرتا عصبی باشه.

 

ماشین را به راه انداخت و پرسید:

 

_ آرتا؟!

 

_ آره، قرار بود بره باهاش صحبت کنه.

 

 

 

_ خب نمی‌دونی چی شد؟

 

_ نه، فرصت نشد باهاش صحبت کنم.

 

با تعجب پرسید:

_ چرا اصلا به من چیزی نگفت؟!

 

_ می‌تونم درک کنم چرا حرفی نزده بهت…

 

راستین که سوالی نگاهش کرد، ادامه داد:

 

_ با خودش گفته این یکیو دیگه خودم حل کنم!

 

سرش را با تأسف تکان داد.

 

_ من چی بگم به شما خواهر و برادر! هر کدومتون یه جوری لجبازید!

 

_ ما فقط می‌خوایم روی پای خودمون وایسیم!

 

دستش را به معنای « برو بابا» در هوا تکان داد.

 

_ این وکیله… لازم نیست چیزی ازش سانسور کنی.

اگه باهاش صادق باشی، به خودت بیشتر می‌تونه کمک کنه.

 

سرش را پایین انداخت و آرام گفت:

 

_ می‌دونم…

 

_ اگه چیزی هم به ما نگفتی، به این وکیله بگو که از همه چی خبر داشته باشه.

یهو سوپرایز نشه روز دادگاه.

 

_ من هر چی شده، بهت گفتم.

باور کن!

 

راستین نیم نگاهی به لوا کرد و چهره‌ی محزونش را که دید، با تردید دستش را گرفت.

 

_ نمی‌خواستم ناراحتت کنم.

محض اطمینان گفتم…

 

_ می‌دونم. ناراحتیم از تو نیست اصلا.

 

_ نباید خودت‌و سرزنش کنی. آخه اصلا فایده‌ای هم نداره…

 

 

لوا نگاهش را از دستان در هم قفل شده‌ی‌شان گرفت و به خیابان داد.

 

_ به حرف فقط آسونه‌… هر چه‌قدرم که سعی می‌کنم به روی خودم نیارم، بعضی وقتا فایده‌ای نداره.

خودم، هی خودمو می‌خورم…

این چه کاری بود کردی؟

این چه بلایی بود سر خودت و زندگیت آوردی…

این همه دختر دور و بر من هستن… حتی بعضیاشون ماهی یه بار دوست پسر عوض می‌کنن، هیچ اتفاقی هم نمی‌افته.

اون‌وقت من…

چه‌قدر یه آدم می‌تونه بدشانس باشه آخه؟

از میون اون همه پسر، بدترینش باید توجهمو جلب کنه؟

اصلا باورم نمیشه چنین گندی زدم…

فقط می‌خوام تموم شه، خلاص بشم از دست این آدم و اشتباهی که کردم، همین…

 

آن‌قدر دلش پر بود که با کوچک‌ترین بهانه، شروع به حرف ‌زدن کرده بود.

نیاز داشت خودش را خالی کند و چه گزینه‌ای بهتر از راستین که قبلاً هم گوش شنوا بودنش را ثابت کرده بود.

 

_ اصلاً یه غلطی کردم، چرا باید این‌قدر کش بیاد که به واسطه‌ی وکیل و قانون کلی دوندگی تموم شه…

حس می‌کنم قراره تهش عالم و آدم بفهمن چه خریتی کردم…

 

در صدای لوا آن‌چنان عجز و ناراحتی بود که راستین جا خورد.

ماشین را که گوشه‌ای توانست پارک کند، سمت او چرخید.

 

لوا بدون اینکه نگاهش کند، با صدای گرفته ناشی از بغض پرسید:

 

_ چرا نگه داشتی؟

 

_ لوا؟

 

با تعلل جواب داد:

 

_ بله؟

 

_ ببینمت؟ چی شد یهو؟

 

به زحمت جلوی چشمانش را گرفته بود که خیس نشوند.

اصلا همین که راستین نازش را می‌کشید، کنترل اوضاع سخت می‌شد…

 

_ چیزی نیست. یه‌کم دلم پر بود ببخشید…

 

دستش را محکم‌تر از قبل فشرد و سمتش خم شد.

نمی‌توانست او را در این وضع ببیند‌.

 

_ ما الان داریم می‌ریم اون مشکلاتی که ازشون دم زدی رو حل کنیم.

می‌فهمی این یعنی چی؟ یعنی درست می‌شه لوا!

خودت می‌دونی که وعده‌ی الکی نمی‌دم.

شاید طول بکشه و رسیدگی بخواد، ولی بالاخره حل می‌شه!

یه چند وقت دیگه، بهت قول می‌دم که هیچ‌کدوم از چیزایی که امروز درباره‌شون گفتی، دغدغه‌ت نیستن!

 

لوا نفس عمیقی کشید و سعی کرد افکار منفی را پس بزند.

از این که دختری لوس به نظر برسد، متنفر بود

 

_ ببخشید یهو قاطی کردم. از بس تمام مدت تو خونه باید نقش بازی کنم، انگار تو رو که می‌بینم، دیگه تحملم تموم می‌شه و می‌ترکم…

 

 

_ اشکالی نداره. قبلا هم بهت گفتم، کنار من راحت باش. دوست ندارم خودت‌و سانسور کنی!

 

لبخند کوتاهی زد.

_ این کارو نمی‌کنم! راه بیوفت، نگران نباش.

فکر کنم کم کم به دیوونه بازیای من عادت می‌کنی.

 

با اکراه دست لوا را از دستان خود جدا و ماشین را دوباره روشن کرد.

 

_ فقط دوست دارم اون روزای خوبی که تو ازشون حرف می‌زنی، زودتر بیان.

 

_ روز خوب، خودش نمیاد لوا. باید بسازیش.

اگه خیال کردی با دست رو دست گذاشتن همچین اتفاقی قراره بیوفته، اشتباه می‌کنی.

اگه خودتم تلاش کنی تا حال و هوات عوض بشه.

آدمای اشتباه زندگیت رو خط بزنی و برعکس ارتباطت رو با کسایی که به خوب بودن حالت کمک می‌کنن، حفظ کنی مطمئنم خیلی زود روحیه‌ت عوض میشه.

اصلا خدا رو چه دیدی… شاید چند ماه یا چند سال دیگه، یهو دیدی عاشق یکی دیگه‌ای! تمام خاطرات تلخی که الان داری، یه نفر بتونه برات کمرنگشون کنه و در عوض خاطرات خوب برات بسازه!

 

لوا چنین تصوراتی را خیلی دور می‌دید.

چنین چیزی برایش مثل افسانه دور و به دست نیامدنی می‌مانست…

پوزخند تلخی زد و زمزمه کرد:

 

_ یه جوری تو عشق و عاشقی گند زدم که احتمالاً حالا، حالاها جرأت نکنم دوباره همچین غلطی کنم.

 

چند دقیقه‌ای تنها بینشان سکوت برقرار بود و لوا آن‌قدر در حال و هوای خودش غرق بود که متوجه گرفتگی حال راستین نشد.

 

_ تو چی؟

 

راستین با مکث جواب داد:

 

_ من چی؟

 

نمی‌دانست چرا این سوال را می‌پرسید.

 

_ تو هم مثل من، تو عاشقی گند زدی؟

 

فشار دستانش روی فرمان بیش از قبل شد.

بدون اینکه به لوا نگاه کند، با ناامیدی گفت:

 

_ اوضاع من، از تو خیلی بدتره…

 

 

با کنجکاوی، نگاهش را به چهره‌ی راستین دوخت‌.

 

_چرا؟

 

نفسش را کلافه بیرون داد.

صحبت کردن از این موضوع برایش راحت نبود؛ خصوصاً وقتی لوا آن‌قدر از دنیای او دور بود…

 

_اصلا واسه چی می‌پرسی؟

 

تنها شانه بالا انداخت. برایش جالب بود که از گذشته‌ی راستین سر دربیاورد‌.

 

_ از روی کنجکاوی… اصلاً نمی‌دونستم کسی رو هم می‌خواستی.

 

بوق کوتاهی زد تا راننده‌ی کناری، راه باز کند.

 

_ چرا؟ از اونام که بهشون می‌آد سینگل به گور باشن؟

 

لوا خندید.

 

_منظورم این نبود ولی خب.. هیچ دختری هم دورت ندیدم تا حالا‌.

البته من قبلاً کلاً توجهی به مسائل مربوط به تو نداشتم و حتی اگه با کسی هم بودی، بازم من متوجه نمی‌شدم‌.

 

_ خودت، جواب خودت‌و دادی دیگه‌! حتی اگه دوست دختر هم داشتم، بازم که نمی‌آوردمش جلوی این همه آدم تو مجتمع.

 

_ حتماً می‌بردی اون یکی خونه.

 

متوجه بود که هرطور شده، می‌خواست با شیطنت از زیر زبانش حرف بکشد.

 

_نه، اون‌جا برام خیلی معنا داره.

واسه دختربازی که ارزشش و کم نمی‌کنم.

 

لوا که در نهایت هیچ جواب واضحی نگرفته بود، چشم‌غره‌ای رفت و گفت:

 

_باشه، ولی حواسم هست پیچوندی و جواب واضح

 

با کنجکاوی، نگاهش را به چهره‌ی راستین دوخت‌.

 

_چرا؟

 

نفسش را کلافه بیرون داد.

صحبت کردن از این موضوع برایش راحت نبود؛ خصوصاً وقتی لوا آن‌قدر از دنیای او دور بود…

 

_اصلا واسه چی می‌پرسی؟

 

تنها شانه بالا انداخت. برایش جالب بود که از گذشته‌ی راستین سر دربیاورد‌.

 

_ از روی کنجکاوی… اصلاً نمی‌دونستم کسی رو هم می‌خواستی.

 

بوق کوتاهی زد تا راننده‌ی کناری، راه باز کند.

 

_ چرا؟ از اونام که بهشون می‌آد سینگل به گور باشن؟

 

لوا خندید.

 

_منظورم این نبود ولی خب.. هیچ دختری هم دورت ندیدم تا حالا‌.

البته من قبلاً کلاً توجهی به مسائل مربوط به تو نداشتم و حتی اگه با کسی هم بودی، بازم من متوجه نمی‌شدم‌.

 

_ خودت، جواب خودت‌و دادی دیگه‌! حتی اگه دوست دختر هم داشتم، بازم که نمی‌آوردمش جلوی این همه آدم تو مجتمع.

 

_ حتماً می‌بردی اون یکی خونه.

 

متوجه بود که هرطور شده، می‌خواست با شیطنت از زیر زبانش حرف بکشد.

 

_نه، اون‌جا برام خیلی معنا داره.

واسه دختربازی که ارزشش و کم نمی‌کنم.

 

لوا که در نهایت هیچ جواب واضحی نگرفته بود، چشم‌غره‌ای رفت و گفت:

 

_باشه، ولی حواسم هست پیچوندی و جواب واضح ندادیا..‌.

 

 

 

 

راستین مگر چاره دیگری هم داشت؟ شرایط را برای باز کردن سفره‌ی دلش مهیا نمی‌دید.

حداقل نه تا وقتی که لوا چنین حال روحی داشت و مشکلش با اهورا هنوز حل نشده بود…

 

دقایقی بعد، به آدرس مورد نظرشان رسیده بودند.

ماشین را پارک کرده و به اتفاق هم، پیاده شدند.

 

دفتر وکالت دوست راستین، در طبقه‌ی اول ساختمانی اداری بود.

بعد از هماهنگ کردن با منشی، وارد دفتر شدند.

 

راستین و مردی که هم سن و سالش بود، با یک‌دیگر دست دادند و مشغول احوالپرسی شدند.

 

به لوا اشاره کرد و توضیح داد:

 

_ دیشب بهت گفته بودم، لوا دختر عموم…

 

سپس به دوستش اشاره کرد و ادامه داد:

 

_ لوا جان ایشون هم آقای نیک‌فر هستند که می‌خوان زحمت پرونده رو بکشن.

 

لوا سر تکان داد و گفت:

 

_ سلام، خوشحالم از آشناییتون.

 

راستین ترجیح داد بیرون منتظر بماند تا لوا معذب نباشد.

 

_ پس من می‌رم دیگه.

 

باصدای آهسته‌تری که فقط لوا بشنود، پچ زد:

 

_ اصلا عجله نکن هر توضیحی لازمه با جزئیات بهش بده و فکر من نباش.

چند قدم فقط باهات فاصله دارم و روی اون صندلیِ پشت در نشستم، خب؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x