رمان تو را در بازوان خویش خواهم دید پارت ۸۵

4.8
(18)

 

 

 

_ خواهش میکنم…

دوباره بینشان سکوت برقرار شد.

سعی کرد صحبتهای برنامه ریزی شدهاش در ماشین

را به خاطر بیاورد اما انگار دچار فراموشی کوتاه مدت

شده بود!

لعنتی به خودش و مغز معیوبش فرستاد و به لوا چشم

دوخت.

_ من…

مگر نه که عادت داشت بدون تعارف صحبت کند؟

پس چرا نباید روش همیشگی اش را پیش میگرفت؟

 

_ میترسم بگم و همهچی عوض شه! میترسم بگم و

برات اتفاق بدی بیوفته، میترسم یه چیزی یا یه کسی

بینمون جدایی بندازه.

از خیلی چیزا میترسم…

تا صبح میتوانست از احساسات بد و منفیاش صحبت

کند.

لوا اما متوجه منظورش نشده بود.

از سر دقت اخم کرد و گیج پرسید:

_ چرا باید اتفاق بدی برام بیوفته؟ نمیفهمم…

 

نگاهش را که از چشمان لوا جدا کرد، سرش نیز پایین

افتاد.

_ اگه حق با بقیه باشه چی؟ اگه واقعاً نحس باشم…

اگه واقعاً آدمایی که بهم نزدیکن، براشون اتفاقات

شومی بیوفته چی…

لوا با ناباوری لب زد:

_ راستین! دیوونه شدی؟

مردمک چشمهایش دو دو میزد.

 

_ آخه خیلی بعید و چرند هم نیست.

هم سرنوشت پدر و مادرم، هم مادربزرگم… مگه تهش

نه اینکه همه شون مردن؟

 

لوا از شدت حیرت، به خنده افتاد.

این دیگر چه افکار مسمومی بود که در ذهن راستین

جولان میداد؟

اطرافیانش با او چه کرده بودند که حتی مرگ

نزدیکانش را تقصیر خود میدانست؟

 

_ میدونی سالانه چند نفر تو تصادف فوت میکنن؟

خیال میکنی فقط پدر و مادر تو بودن که به خاطر

تصادف کشته شدن؟ آخه چه ربطی به تو داره عزیزم؟

تو یه بچهی بیگناه از همهجا بیخبر بودی.

الکی خودتو ملامت نکن بابت اتفاقی که خودتم

میدونی هیچ نقشی توش نداشتی!

مادربزرگتم که خودت گفتی مسن بود بنده خدا.

این اتفاقیه که برای همهی ما اگه سنمون به پیری

برسه میافته.

به خاطر کهولت سن، بالاخره یه جایی بدن کم میآره

و تموم میکنه.

فوت مادربزرگت، یه روند طبیعی بوده که برای همهی

آدما پیش میآد، هیچ ربطی به تو نداره!

 

خود خطاب کرده بود. » عزیز « حتی متوجه نشد او را

ناخودآگاه از این کلمه استفاده کرد و میل شدیدی

داشت تا بازهم آن را برای راستین استفاده کند.

_ باشه…

دروغ بود اگر میگفت همان لحظه صد در صد با

صحبتهای لوا قانع شده و دیگر حس بدی نسبت به

خود نداشت اما تاثیر مثبت خودش را روی او گذاشته

بود.

_ شاید خودخواهی باشه… میدونم ممکنه آدمایی

خیلی بهتر از من تو زندگی تو پیداشون بشه اما… اما

من حرفمو میزنم، حسمو بهت میگم.

 

میذارم به عهده ی خودت تا تصمیم بگیری.

لوا، سراپا گوش شده و منتظر به لبهای راستین

چشم دوخته بود.

_ من سالهاست که دوستت دارم لوا!

چند ثانیه مکث کرد و عسلی چشمانش که لبریز از

استرس شده بود، در صورت لوا چرخید.

_از وقتی یادم میآد، ازت خوشم میاومد.

قبلاً مدام به خودم میگفتم نباید بهت فکر کنم، باید

تا جایی که میتونم ازت فاصله بگیرم.

 

گفتم راستین به خودت بیا. لوا کجا و تو کجا؟

دختری که لای پر قو بزرگ شده و همه دوستش

دارن، دختری که تو خانواده و دوستاش دردونه و

عزیزه، چرا باید به تویی که هیچکس نمیخوادت،

ربطی پیدا کنه؟ حدت رو بشناس و بیخودی

خیالبافی نکن.

برو سراغ یه دختر بیکس و کار مثل خودت! اما انگار

اون حرفا هیچ فایدهای نداشت…

وقتی میدیدم از دانشگاه برمیگردی، عین احمقای

بیکار، میچسبیدم به پنجره و بهت نگاه میکردم.

وقتی دیدم با یه پسری رفت و آمد داری، داشتم

دیوونه میشدم.

 

لوا، آنچه را که میشنید به سختی میتوانست باور

کند.

کاملاً شوکه شده بود. توجه راستین را چند ماهی

میشد که به خود حس کرده بود و فکر میکرد اگر

علاقهای هم شکل گرفته، از همان روزها بوده اما

ظاهراً اشتباه میکرد!

_ ولی هیچوقت آرزو نکردم جدا بشید.

چون اصلاً شانسی برای خودم قائل نبودم.

فقط میگفتم کاش باهات خوب رفتار کنه.

کاش قدرتو بدونه…

 

از صدای راستین میشد دردی و غمی را که در آن

دوران حس میکرد، فهمید.

_ هربار که باهم میدیدمتون، اذیت میشدم. تا صبح

خوابم نمیبرد.

انگاری خودمم آزار داشتم، حواسمو جمع میکردم تا

ببینم کی میآد دنبالت و اون لحظهای که سوار

ماشینش میشدی رو از دست نمیدادم… شایدم

میخواستم به خودم ثابت کنم که واقعاً هیچ شانسی

ندارم و حقیقتو قبول کنم.

راستین روزهای زیادی از عمرش را با خوشی سپری

نکرده بود اما حس و حال آن روزهایش متفاوت بود.

 

هرچه که رابطه ی لوا و اهورا طولانیتر میشد، او

بیشتر زجر میکشید.

 

ریشهی حزن و درد از قلبش جوانه زده و هر روز بیش

از قبل در تمام جانش، رشد میکرد.

_ فکر کنم هیچی تو این دنیا سختتر از عشق یه

طرفه نیست…

میخواستم بهت فکر نکنم، به زندگی و بدبختیای

خودم برسم و به این که با کی میگردی، چی

پوشیدی، امروز صورتت خوشحاله یا ناراحت توجه

نکنم، اما اصلا بلد نیستم…

سرش را بالاتر گرفت و به لوا نگاه کرد.

 

_ دوست نداشتنت رو بلد نیستم لوا!

لوا، مات مانده و این لحظات برایش بیش از تمام

عمرش خاص بود.

قلبش با محکمترین حالت ممکن، به قفسهی سینهاش

میکوفت و دهانش قفل شده بود.

 

 

_ فهمیدم اهورا آدم بدرد بخوری نیست.

دمدمی مزاجه، رفتاراش منطقی و مناسب سنش

نیستن.

 

خیلی وقتا هیجانی رفتار میکنه و بعید میدونستم

ترکیب شما دوتا، زوج خوبی از آب در بیاد…

کمی سر جایش تکان خورد. صحبت کردن راجع به

گذشته و احساساتش، چندان برایش راحت نبود.

_ آره… رفتم دربارهش تحقیق کردم! از یه طرف

دوست داشتم متوجهت کنم که با کی دوست شدی و

از طرف دیگه میگفتم تو حق دخالت تو زندگی

شخصی این آدمو نداری!

خصوصاً که کنارش خوشحال به نظر میرسیدی.

اصلاً شدنی هم نبود. تصور کن… منی که باهات حرف

نمیزدم، یهو بیام بگم بهتره حواستو جمع کنی،

.

چون دوست پسر مزخرفی داری! اهمیتی میدادی؟

قطعاً نه…

به سختی افکارش را کمی جمع و جور کرد.

_ پس چرا هیچوقت حتی تلاش نکردی بهم نزدیک

بشی؟ باورم نمیشه… این همه سال… حتی وقتی

اومدم خونهت، وقتی کمکم کردی، دفعههای بعدش…

رفتارت جوری نبود که بشه ازش چیزی تشخیص داد!

ذهنش به شبی که لوا را افتاده و درهم میان راهپلهها

دید، پرواز کرد.

کم مانده بود جانش در برود…

 

_ اون شب که با اون وضع پیدات کردم، داشتم

میمردم از نگرانی لوا! ولی چیکار میتونستم بکنم

آخه؟ کمکت کردم تا حالت بهتر شه و بفهمم ماجرا

چی بوده.

تو بهم اعتماد نداشتی، بدبین بودی، حتی

میترسیدی! یادته روزای اولی که پا تو خونهم

میذاشتی؟ خیال میکردی طرف حسابت یه آدم

وحشی یا متجاوزه!

نمیتونستم از همون اول دربارهی اهورا بهت هشدار

بدم من نهایتاً اگه هنر میکردم، اون تصور اشتباهی

که ازم تو ذهنت ساخته شده بود رو پاک میکردم!

حتی دنبال یه حس دوطرفه و جدایی تو از اون نبودم.

ارتباطمون که بیشتر شد، گفتم بذار فقط باهام بیشتر

آشنا بشه.

 

همین که بدونه دربارهم اشتباه قضاوت شده و من

اونقدرا که بقیه میگن بد نیستم، کافیه!

هرچی گذشت، توقعم ناخودآگاه بیشتر شد.

باهام صحبت میکردی، زنگ میزدی، میاومدی

دیدنم، نگرانم میشدی… دیگه کلا قاطی کردم!

گفتم خب حالا چرا دوتا دوست خوب نشیم وقتی

اونقدر خوب همو میفهمیم؟

یه مقدار که گذشت و از اهورا هم جدا شدی، گفتم…

ساکت شد و با تردید به لوا نگاه کرد.

_ چی گفتی؟!

 

لبش را با زبان تر کرد و دستی به موهایش کشید.

_ گفتم چرا شانستو امتحان نمیکنی برای

داشتنش…

 

 

نمیدانست عکسالعمل لوا چه خواهد بود.

نکند پسش میزد؟ نفسی گرفت و ادامه داد:

_ من قرار نبود الان صحبتی بکنم… فکر کنم عجله

کردم ولی…

 

طبق برنامهریزیاش پیش نرفته بود.

_ میخواستم بذارم واسه بعداً… یه موقع که فکر تو

هم درگیر نباشه.

تکلیف اهورا مشخص باشه ولی…

کلافگیاش را که لوا دید، دست روی بازویش گذاشت

و آن را به آرامی فشرد.

_ حالا که چیز بدی نشده، لازم نیست خودخوری

کنی.

 

_ من فعلاً دنبال جواب نیستم. یعنی اگه از خودم و

احساسام گفتم، دنبال چیزی نبودم.

نمیخوام عجله کنی. یا مثلاً خیال نکن مدیون من

هستی.

اگه کمکی هم کردم، چه به تو، چه به آرتا، خودم

خواستم.

به داداشت هم قبلاً گفتم، کسی مدیون من نیست.

اگه میخوای جواب منفی بدی، من کاملا درک

میکنم.

جوابتم اگه مثبته و دوست داری من بیشتر تو

زندگیت باشم، بیشتر بشناسیم، فقط به خاطر خودم

باشه.

نه مثلاً به خاطر تشکر یا ترحم یا اصلا هر حس

دیگهای!

 

متوجه منظورم هستی؟

لوا با مکثی چند ثانیهای، پاسخ داد:

_ آره.

 

حقیقتا گیج شده بود و حتی نمیدانست چرا؟ مگر

خودش از قبل حدس نمیزد که راستین به او علاقه

داشت؟

 

شاید به خاطر قدمت این احساس جا خورده بود…

دختر باهوش و حواس جمعی بود.

محبت و احساسات مثبت اطرافیانش را به خوبی

متوجه میشد و بالعکس هرکسی که با طعنه و

حسادت رفتار میکرد، به راحتی تشخیص میداد.

اگر پسری چشمچرانی میکرد و یا با صحبتش سعی

میکرد بیش از حد به او نزدیک شود، میفهمید و به

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x