رمان ت مثل طابو پارت 12

4.2
(44)

 

_می‌دونم.
با بهت و زمزمه وار گفت. دست هایم روی میز و درست دو طرفِ اندامش ستون می‌زنند و حالا با فاصله بسیار کمی، نزدیکم ایستاده:
_ خوبه. چون تشکر خشک و خالی اصلاً برام ارزشی نداره.
از صراحت کلامم یا موقعیت ایستادنمان، نمی‌دانم اما شوکه می‌شود و به مردمک هایم زل می‌زند. ثانیه ها نفس گیر می‌گذرند و من برای آخرین بار به پلانی که نقشه اجرایش را ریخته ام فکر می‌کنم. موقعیتی بهتر از این پیدا نمی‌شود. می‌خوام بگویم که زود تر از من لب می‌گشاید:
_می‌شه یه کم فاصله بگیرین.
از زیر همین مقنعه هم متوجه سختی که درگلویش هست و سعی دارد با بزاق دهانش پایین بفرستدش، هستم. ابرو بالا می‌دهم و تصمیم آخر را می‌گیرم:
_چرا؟ عطرمو دوست نداری؟
لب زیرینش را به دندان می‌گیرد و همچنان با ناباوری تماشایم می‌کند. چیزی نمانده تا باز قهقه بزنم. حرف هایش را می‌جود و شمرده شمره می‌گوید:
_ اینجا تهرانه؛ برخلاف جایی که شما توش بزرگ شدین روابط آدم ها گیر و گور های زیادی داره… خیلی چیزا هیچ صورت خوشی نداره، مخصوصا گرم گرفتن بی مورد!
نمی‌توانم جلوی خیره شدن به آن لب های برجسته و رژ خورده ای را که با هر کلمه به طرز زیبایی تکان می‌خورند را بگیرم، با وجود این فاصله که… سخت می‌شود چشم گرفت.
صدایش را صاف می‌کند و نگاهم را به سمت چشمان شاکی اش می‌کشاند؛ نیشخندی می‌زنم:
_فکر کنم گفتی رز سفید نشونه دوستیه.
سر انگشتانش را روی سینه ام می‌گذارد و سعی می‌کند از زیر دستم فرار کند:
_خواهش می‌کنم!
دست هایم را پس می‌کشم، نفسش محکم و سنگین آزاد می‌شود و حالا عجیب دلم می‌خواهد پلان را اجرا کنم. کنارش می‌ایستم و دست به سینه به میز مدیریت تکیه می‌دهم. سرش را به سمتم می‌چرخاند و به همان جدیتی که خواسته بود ازش فاصله بگیرم می‌گوید:
_می‌شنوم… چطوری جبران کنم؟
مستقیم به جلو خیره ام:
_به یه شام مهمونم کن.
سرم را به جانبش می‌چرخانم:
_و تمام مدت برام حرف بزن… از سولماز.
اولش پر بهت و بعد کم کم گل از گلش می‌شکفد: همین؟!
ابرو بالا می‌اندازم و نفس راحتی که می‌کشد را از نظر می‌گذرانم، این مهره کم بها پیش خودش چه حساب کرده بود؟ خنده ام می‌گیرد؛ اما فقط نگاهش می‌کنم:
_این که… کاری نداره. حتماً! هرچی که بخوای بشنوی! فقط…
ذوق که می‌کند، هیاهو به راه می‌اندازد، بالا و پایین می‌پرد، باخنده و بریده بریده حرف می‌زند؛ نه. این ماده ببر واقعا سرگرم کننده است!
_فقط؟

لیلی*, [27.04.18 22:52] موهایش را پشت گوشش می‌فرستد و چقدر سخت می‌شود به چین و شکن هایی که دو شب پیش ازشان قطرات آب آویزان بود، فکر نکرد!
محجوبانه و کوتاه می‌خندد:
_من چیز زیادی ازش نمی‌دونم. و همین‌طور نمی‌دونم کی وقت می‌کنم دعوتتون کنم.
دوباره به مقابل خیره می‌شوم:
_ می‌تونی قول بدی که همه تلاشتو کنی.
سکوت و خیرگی‌اش را حس می‌کنم؛ نگاهش روی خالکوبی کوچک و سکه ای روی گردنم است. به سمتش که می‌چرخم آرام زمزمه می‌کند: قول می‌دم.
با اینکه می‌دانم توان خواندنش را ندارد، یقه ام را کمی بالا تر می‌دهم و به سمت صندلی‌ام می‌روم.
پشت میزم می‌نشینم و درحالی که لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم می‌گویم:
_می‌تونی بری.
پوشه های حسابرسی را در دست می‌گیرم و او هنوز هاج و واج وسط اتاق ایستاده و با ناباوری نگاهم می‌کند. احتمالاً باورش نمی‌شود به این راحتی از اتاق بیرونش کرده باشم. کمی بعد به خودش می‌آید، کیفش را روی شانه اش محکم می‌کند و در حالی که به سمت در اتاق می‌رود روز بخیری می‌گوید و به آنی از دید ناپدید می‌شود.
پوشه را روی میز می‌کوبم و دست روی نبض شاهرگم می‌گذارم. درست همان جایی که یک خالکوبی گرد و با حروفی در هم تنیده از زبان فرانسوی رویش دارم.
پلان باید اجرا شود. درست است که از دو شب پیش در تب و تاب فهمیدن اینم که مرگ آن کودک حاج یحیی را بیشتر می‌سوزاند، یا زنده ماندنش؛ اما حالا که پا داده این طور کارم گرفته باید از موقعیت نهایت استفاده را ببرم.
به رز های سپید و درشتی که توی خاک گلدان آرمیده بودند نگاهی می‌اندازم. سادگی نگاهش می‌گفت ماده ببرِ جذاب، به همان بی‌شیله پیله‌گی ست که فکرش را می‌کردم. می‌شد در خلال چیز دانستن از خواهرش، سوالات اساسی و مهمم را از زیر زبانش بیرون بکشم. آن هم از زبان نوه حاج یحیی.
دست پر رگم را مقابل چشمم مشت کردم؛ یقیناً دست های خود حضرت ابلیس توی دست هایم بود که کارها این قدر خوب پیش می‌رفت.

کلید می‌اندازم و وارد حیاط می‌شوم. سکوت و تاریکی شب باعث می‌شود چند ثانیه ای بایستم. حیاط کوچک خانه دایه، از کی این همه غریب و متروک شده؟
باد سرد پاییزی خودش را به تاب یک نفره گوشه حیاط می‌کوبد و تاب را با خود همراه می‌کند. چراغ ها همه خاموشند و به جز نور کمرنگی که از تراس طبقه اول تابیده می‌شود، روشنایی دیگری وجود ندارد.
جعبه شیرینی را سفت می‌چسبم و به سمت ساختمان دو طبقه و قدیمی راه می‌افتم. با هر قدمی که برمی‌دارم کمرم خم تر و مغزم مشوش تر از قبل می‌شود. میان همین تاریکی ها می‌بینمشان. محمد را که روی تخت چوبیِ کنار حوض نشسته و قلیانش را چاق می‌کند. مجتبی را که سر در کتاب فرو برده و روی تراس راه می‌رود.
خودم را هم می‌بینم. روی تاب نشسته ام، تاب برای قد و قواره کوتاه و بچه سالم به قدری بزرگ است که معلق میان زمین و آسمان نشسته ام و مدام با هیجانی کودکانه می‌گویم: داداش بیا هولم بده!
مقابل ساختمان که می‌رسم صدایی می‌شنوم:
_اومدی؟ یَلم خودتی؟ اومدی دایه به قربان قدت؟
قد راست می‌کنم و به دایه که در تراس و روی ویلچر سیاهش نشسته خیره می‌شوم. کمر راست می‌کنم تا او خم تر از این نشود:
_اومدم قربونتون برم. چرا اینجا نشستین؟ هوا سرده.
به قدم هایم سرعت می‌دهم و از پله ها بالا می‌روم.
_منتظر بودم، ولی بوی تو رو شنفتم خودمم یادم رفت چه برسه به چشم انتظاری…
زانوی راستم را به زمین می‌زنم و مقابل پاهایش جای می‌گیرم. ماسکش را روی دهانش می‌چسباند و از کپسول اکسیژنی که سوارِ ویلچرش است اکسیژن تغذیه می‌کند. چرا عادت نمی‌کنم؟ چرا هربار که نفسش تنگ می‌شود قلب من هم فشرده می‌شود؟ مگر او به جای من در بمباران زرده، شیمیایی نشده بود؟ پس چرا من هم نفسم می‌گیرد از مریضی ریه هایش؟
دستش را می‌فشارم و جعبه شیرینی را روی پایش می‌گذارم:
_برات کاک خریدم دایه جان. تا کامتو به یاد روزایی که تو کرمونشا بودی شیرین کنی.
دست روی سرم کشید:
_گیانمی… چاومی… یَلمی، یَل!

بی وقفه دست روی سرم می‌کشد. قبل ازینکه حالش را بپرسم می‌گوید:
_چرا حالت خوش نیست دایه به قربانت؟ باز تا کجا پی محمد رفته ای که اینطور حالت ناخوش شده؟
چشم نمی‌دزدم، تجربه ثابت کرده اینطور راحت‌تر حرفم را باور می‌کند. زل می‌زنم به چشم های پیر و کم فروغش و می‌گویم:
_خوبم دایه جان. شرکت بودم، تا عمو کارها رو واگذار کنه و بتونم به امور کارخونه و دنگ و فنگاش مسلط بشم طول می‌کشه، فقط یه خسته ام.
ثانیه ای نوازشش متوقف می‌شود و باز از سر می‌گیرد. خواستم دستش را بگیرم و ببوسم که می‌گوید:
_نه نکن. می‌خوام حرف بزنم.
لب هایم به خنده ای بی رمق کج می‌شود؛ بچه که بودم، هر وقت که می‌خواست حرفی بزند نوازشم می‌کرد.

_اولین شهری که صدامِ بی پدر بهش رحم نکرد، شهر ما بود. قصر شیرین. همه جا رو خراب کردن… فقط یه ساختمون گذاشتن بمونه که بشه مقر فرماندهی شون.
می‌دانم. این قصه را هزار بار برایم تعریف کرده و باز هم می‌دانم که چقدر از مرورشان لذت می‌برد که هربار چشم هایش شبیه نور باران فاران می‌شود. پس ساکت و کنجکاوانه گوش می‌دهم:

_مرد و زن همه با هم آواره شدیم این شهر و اون شهر؛ ولی… حال هیچ کس قد ما زن ها و مادر ها خراب نبود. مرد می‌کاره، کار می‌کنه، عرق می‌ریزه و وقت جنگ تفنگ تو دست می‌گیره ولی زن… می‌آفرینه. گیانم فرقه بینِ ساختن و آفریدن! ما زن ها شهر رو آفریده بودیم. جان داده بودیم بهش. به ظاهر فرش بافته بودیم و خونه های کاهگلی مون رو پر کرده بودیم، پشتی بافته بودیم و خونه رو گرم کرده بودیم، لحاف سوزن زده بودیم و کرسی به پا کرده بودیم؛ اما در واقع حس و حال لحظه هامون رو طرح زده بودیم تا جای جای خانه هامان را زنده کنیم‌؛ حالیته که وقتی می‌گم شهر رو ویران کردن و یک ساختمان گذاشتن از چه می‌گم؟! برای کسی که آفریده، همیشه خراب کردن دردناک است. مانده ام در کار خدا که چطور می‌خواهد این دنیا که آفریده‌ست رو خراب کنه.

لحظه ای در فکر فرو می‌رود و آهی می‌کشد:
_ هشت سالی رو تو شهر زرده زندگی کردیم تا جنگ تمام شه‌؛ اما بخت مرگ به خانه ام زد و شوهرم شهید شد. محلی ها حتی جنازه اش رو هم برامون نیاوردن. من ماندم و دو تا پسر و یه شکم برآمده که همه می‌گفتن این بار دختره. چه بگم از سیاه روزی زنی که یه روز خوش ندید… چه بگم از خبر مرگ شوهر و هول جنگی که باعث شد دخترکم هشت ماه رو کامل نکرده به دنیا بیاد و عمرش به دنیا نباشه…

چشم توی چشم هام می‌دوزد:
_می‌تانست این روزها بد تر از این هم باشه. می‌تانست؛ اما آقا یوسف، سرمایه دار و تاجر قصر شیرین که دوست شوهرم بود، یک دم تنهامان نذاشت. مراقبمان بود. زنش… مادرت رو می‌گم، خانمی بود برای خودش. روز و شب پیشم می‌موند که غم شوهر اذیتم نکنه و بعد از مردن بچه ام تا مدت ها جلوم ظاهر نمی‌شد تا با دیدن شکم ور آمده اش داغم تازه نشه.

لبخند محزونی می‌زنم، اما دیگر مثل قدیم شنیدن از پدر و مادرم حالم را جا نمی‌آورد. حالِ بد این روزهایم هیچ جوره جا نمی‌آید.
_تا اینکه مادرت، محبوبه خانم، دردش گرفت. من به دنیات نیاوردم؛ ولی وقت درد کشیدن مادرت بالا سرش بودم. آقات خودش اومد عقبم. بهم گفت《یل و پهلوون به دنیا آوردن آسون نیست، کارهر کسی نیست، فقط تو می‌تانی جون محبوبه رو حفظ کنی.》
خوب یادمه اون شب ها شهر شلوغ بود، مردها ندا داده بودند پناه بگیریم و چراغ ها رو خاموش کنیم. تو تاریکی و سختی، خودم با همین دست ها به این دنیا آوردمت. و از اون روزی که زدم پشتت تا نفس بکشی نفست بند خورد به جانم.

می‌خندم و او همچنان به موهایم خیره است:
_ شیر مادرت تلخ بود؛ سینه هیچ کس رو نمی‌گرفتی و حسابی سرتق بودی که شیر هیچ بنی بشری رو نخوری. تا اینکه باز آقا یوسف سراغم اومد و گفت تو رو براش حفظ کنم که بچه اش داره از گرسنگی تلف می‌شه.
می‌خندد:
_جوان بودم. محمد تازه دوازده ساله و مجتبی ده ساله بود. بچه از دست داده بودم، هیچ کس نوزاد تو بغلم نمی‌ذاشت که چلّه ی منِ بچه مرده روی زن و زندگی اش نیوفته؛ ولی بابات باز منت سرم گذاشت و تو دهن حرف مفت بزن ها زد. توی راه هفت قرآن میون خودم و خدا گذاشتم تا شیرم رو قبول کنی و جلوی یوسف خان و محبوبه خانم سربلندم کنی. تو بغلم که گرفتمت، دست از گریه کشیدی. باهمین چشم های درشت و کشیده به صورتم زل زدی و وار وار نگاهم کردی. انگار تو هم منو شناختی… سینه ام رو گرفتی و از همون روز شدم دایه. شدم مادر. شدی تکه ای از جانم. گیانم. چاوم.

دستش را با محبت می‌کشد و کنار صورتم پایین می‌آورد:
_فهمیدی یَلم؟ پهلوونم؟ از همان روز تا حالا شده ای وصله جانم. وصله جان، چطور بتانه دروغ بگه؟ با یه جعبه کاک و خوبم گفتن؟ نمی‌تانه. دانی که؟

سکوت می‌کنم. رکب می‌خورم. خنده ناملموس و کمرنگ لب هایم خود را می‌بازد. بهتر از این نمی‌توانست مچم را آرام آرام در برابر چشمان هردومان باز کند!

سرش را نزدیک تر می‌آورد و با خس خس می‌گوید:
_دور از چشم دایه داری چه می‌کنی‌ که دیگه چشم های پر از مردانگیِ آقا یوسف رو تو صورتت نمی‌بینم؟
اخمم جمع می‌شود، از پاسخ در می‌مانم و می‌خواهم جوری اوضاع را در دست بگیرم که صدای خواب آلود دخترکی سه ساله روح را به تنم بر می‌گرداند:
_عمویل؟
سر به سمتش می‌چرخانم. موهای بلند و بورش باز و آزاد دور تا دورش را گرفته و درحالی که یک چشمش را می‌مالد با آن یکی ذوق زده تماشایم می‌کند:
_عمویل کی اومدی؟
عمویل گفتنش دلم را هر بار می‌برد. جوری تند و بی فاصله عمو را به یل می‌چسباند که انگار دارد عبری حرف می‌زند.
به سمتم می‌دود، آغوش باز می‌کنم و این دختر بچه سه ساله چقدر بوی محمد را می‌دهد. دست دور گردنم می‌‌اندازد و صورتش را در شانه ام فرو می‌برد:
_سلام عزیز دل عمو…
بو می‌کشمش. با تمام وجود. جوری که انگار اکسیژن کم آورده ام.
همانطور که در آغوشم ثابت نگه داشتمش، بلند می‌شوم، می‌ایستم و می‌گویم:
_اینجوری قول دادی مواظب خانمجون باشی؟ می‌دونی از کی نشسته تو این سرما؟
سرش را از بین شانه و گردنم بر می‌دارد و تند می‌گوید:
_شِنِه هیچ تقصیری نداره عمو. خانمجون منتظر مامانه.
نفسم حبس می‌شود. دست آزادم بالا می‌آید و نگاهم فوراً به عقربه هایی که حول و حوش یازده می‌گردند دوخته می‌شود. رو به عزیز جان که باز دارد از ماسک اکسیژنش استفاده می‌کند می‌گویم:
_کجا رفته باز؟
سرش را به طرفین تکان می‌دهد و آه می‌کشد.
شنه را روی زمین می‌گذارم و به سمت پله ها می‌روم:
_کجا می‌ری یل؟
همانطور که به سمت دروازه می‌روم می‌گویم:
_ دیگه شورشو درآورده!
گوشی تلفنم را از جیب شلوارم بیرون می‌‌کشم و شماره اش را می‌گیرم. در را که باز می‌کنم، هنوز اولین بوق نخورده که سینه به سینه ام در می‌آید.
با دیدنش ابروهایم بالا می‌پرند. او هم متحیر و متعجب به من زل می‌زند. در کسری از ثانیه رنگ از چهره اش جوری می‌پرد که در آن تاریکی به سان گچ سفید می‌شود.
دست روی سینه ام می‌گذارد و در حالی که به داخل هلم می‌دهد می‌گوید:
_سـ.. سلام. اینجا بودی؟
نور چراغ ماشینی که روشن می‌شود و کوچه را روشن می‌کند، ابروهایم را در هم می‌برد. مچ دستش را می‌گیرم و پرخشونت به داخل پرتش می‌کنم. قدم داخل کوچه می‌گذارم که هیوندای سفید رنگی از پیچ کوچه می‌پیچد و در نظرم ناپدید می‌شود.
رگ گردنم نبض می‌گیرد. دیوانه وار خودش را به پوست گردنم می‌کوبد. نفس هایم ریتمشان را از دست می‌دهند. تنها فکر اینکه راننده ماشین مرد بوده باشد خون را در عروقم منجمد می‌کند‌، چه رسد به دیدنش! وارد حیاط می‌شوم و در را پرشدت به هم می‌کوبم. رو به او که با لب هایی لرزان کناری منتظر ایستاده می‌گویم:
_این کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
روسری کرم رنگی که با مانتوی روشنش سِت کرده را جلوتر می‌کشد و با تپق می‌زند:
_نمی‌دونم کی رو می‌گی. من سر کوچه پیاده شدم، اصلاً نمی‌دونم تو چی می‌گی.
در یک قدمی اش می‌ایستم. با آن قد و قواره کوتاه و ریزنقش تا سینه ام می‌رسد.
_که نمی‌دونی؟
چشم می‌دزدد، روسرش اش را دوباره جلو می‌کشد و این بار سر تکان می‌دهد.
_خیلی خب. خیلی خب. کجا بودی تا این وقت شب؟ می‌دونی خانمجون از کیه بست نشسته تو این سرما تا خانم تشریف فرما شی؟ از دختر سه ساله ات چی؟ از اون خبر داری؟
قدمی عقب می‌رود و به پشت سرش نگاهی می‌اندازد. خانجمون به دادش می‌رسد:
_یل! بیا داخل.
دستم مشت می‌شود، فشارم تا حدی بالا رفته که می‌دانم صورتم سرخ سرخ شده؛ موهای بازم را چنگ می‌زنم و به عقب می‌رانم و به طرفش نیم خیز می‌شوم و بی مقدمه تیرم را توی هدف فرو می‌کنم:
_وای به حالت سارا! وای به حالت اگه اون چیزی که فکر می‌کنم درست از آب دربیاد. وای به حالت اگه بخوای آبروی داداشمو ببری!

چشم هایش وق می‌زند، لب هایش از هم می‌جنبند که نزدیک تر می‌شوم تا دست و پایش را بهتر گم کند:
_اگه یه نفر تو این خونه منو خوب شناخته باشه خود ناجنستی. خوب می‌دونی چه جور جونوری ام، منش محمد و صبر مجتبی رو ندارم. حیوونم حیوون! یاد نگرفتم مشکلمو با سلام و صلوات حل کنم؛ بلایی سر خودم و خودت میارم که تا دنیا دنیاست از قصه مون رو بگن و عبرت بگیرن.

.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saea
Saea
4 سال قبل

میشه بیشتر پارت بزارید لطفا ما همش تو خماری ام

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x