رمان ت مثل طابو پارت 39

4.2
(15)

 

گفتن بعضی چیزها کار بیهوده ای‌ست. گاهی باید غمبرک گرفت و لال شد، گاهی لازم است که لال شد.
توی تمام سال های عمرم آدم‌های مختلف به طرق مختلفی از من خواستند تا حرف بزنم. وقتی که کوچک بودم مادرم از این که نمی‌توانم حرف بزنم غصه می‌خورد.
بعدها که گوشه ای کز می‌کردم، کربلایی از سکوت دنباله دارم غصه می‌خورد. این اواخر هم هر که به قلبم چنگ زد و من سکوت کردم پدرت خیلی غصه خورد. قبل‌ترها فکر می‌کردم بار آدمی‌باید روی شانه ‌خودش باشد. غم اگر روی سینه آدم سنگینی هم کند، بهتر از آن است که روی دوش کس دیگری گذاشته شود. رنج هرکسی برای خودش است، اوست که آن را زیست کرده، دیگری که نکرده! پس یا قضاوت می‌کند و یا با بی رحمی تمام سر و ته اش را با چند کلام همدردی هم می آورد. ولی امروز، حالا و توی این لحظه با تمام وجود دلم می‌خواهد برایت بگویم. بگویم که وسط آن خانه اعیانی، وقتی تک و تنها گیرافتاده بودم چقدر ترسیدم! وقتی دستی به هرزگی روی اندامم چرخید چقدر جیغ کشیدم! بگویم آن شب درست توی همان ساعت از غروب یک تابستان داغ مادرت بزرگ شد، آن‌قدر یک دفعه‌ای و بی‌مقدمه بزرگ شد که هیچ‌وقت نتوانست بزرگ شدن و زن بودنش را هضم کند. من آن شب مُردم. نه یک بار که هزار بار عزرائیل را دیدم که با پنجه های زمختش حنجره‌ام را چسبیده و فشار می‌دهد اما تا می‌خواستم قبض روح شوم، دست بر می‌داشت و باز شکنجه را از سر می‌گرفت.
من آن شب مُردم. دختربچه چهارده ساله‌ای که با غرورش زندگی می‌کرد آن شب توی آن خانه، با تن و بدنی خون مرده و کبود، زیر دست و پای فریدون خان دفن شد. و وقتی دست مرد شوم دهانش را چسبید تا صدای دخترک در نیاید و با ضرباتش کثافت بازی کند، دخترک رسماً از حال رفت.
* * *

یل

تهران، شهر آبادی که پارک ها و مراکز خرید لوکسش کم از شانزه لیزه و گالری لافایت ندارد. تهران، شهری که پوسته سنگینی رویش کشیده، شب‌ها بعد از ساعت دوازده آن را از روی خود کنار می‌زند و مثل سیندرلای شهر پری‌ها به اصل خود بر می‌گردد. درست زمانی که آدم ها به خانه هاشان پناه می‌برند، هرشب، آدم‌های از همه جا بریده به خیابان های آن می ریزند.
از ساعتی که از سولماز جدا شده تا حالا که پاسی از نیمه شب گذشته، تمام طول راه را مشغول فکر کردن به امروز لعنتی بود. پر اخم، پر حرص، با توجیه های پی در پی. دلش می‌خواهد از اینکه وقتی پناه را می‌بیند تبدیل به کسی غیر از خودش می‌شود بالا بیاورد. دلش می‌خواهد از اینکه به خودش اعتراف کرده از او ترسیده، سرش را به جایی بکوبد.

از دور زنی با سر و وضع آنچنانی و نامیزان را می‌بیند که منتظر ایستاده، با کامل متوقف شدن ماشینی که کنار پایش ترمز کرد سرش را داخل برد و چیزهایی گفت و گویی که که به توافق نرسیده باشند، باز عقب کشید. وقتی به زن می‌رسد هنوز نگاهش به روبه روست. شیشه را پایین می‌کشد و زن که یک چشمش روی ماشین و چشم دیگرش روی او می‌چرخد، سرش را داخل می‌آورد:
_نرخم بالاس ولی اگه واسه خودت بخوای باهات راه میام.
بی حرف و تنها با سر اشاره می‌زند تا سوار شود و سعی می‌کند هرچه را که امروز از پناه توی شرکت دیده از سر بیرون کند. دخترک تا می‌نشیند، شیشه را بالا می‌دهد و دست‌هایش را از سرما به هم می مالد:
_ ماشین خودته؟ فکر کنم مال خودته، حتی نپرسیدی نرخم چقده.

امشب پشت پناه ایستاده بود، پشت زنی که از خون آن کفتار پیر است. آن هم پشت حرف‌هایی که با صد در صدش مخالف است. و حالا که وجدان سرزنش‌گرش خفه‌خون نمی گیرد و مدام می‌پرسد چرا؟ دلش می‌خواهد مغز جوش آورده‌اش را زیر آب سرد بگیرد.
_ هی خوشتیپ! حواست کجاست؟
به سمت دختر جوان می‌چرخد. چشم‌های سیاه و درشتش زیر حجم سنگینی از مواد آرایشی می‌درخشند. زن لبخند پر غمزه‌ای می‌زند و دستش را روی دست او می‌گذارد:
_ با ما باش دیگه!
مهم نیست. دیگر مهم نیست که چرا پناه را به سمت کارهای کارورزی اش سوق داده. به خاطر اینکه کمتر جلوی چشمش آفتابی شود باشد یا به خاطر اینکه زیاد توی شرکت و جلوی دست و پای او و کارهایش نپلکد؛ یا حتی به خاطر اینکه مثل مجتبی با عشق به دیگران زندگی می کند؛ هیچ کدام این ها مهم نیست. مو لای درز نقشه ای که کشیده نمی رود و تنها چیزی که الان مهم است همین است. پا روی گاز می فشارد و با سرعت به سمت آپارتمانش می‌راند.

*

_ می‌خوای برات آب بیارم؟
نگاهش را از سقف اتاق می‌گیرد و به او زل می‌زند. موهای بلند و قهوه‌ای رنگ دخترک تا وسط کمرش می‌رسد که با وجود پوست روشن و بی لباسش تضاد زیبایی ساخته. گفته بود اسمش ساراست؟ بی حرف و حدیث چشم از اندام موزون و لخت دخترک می‌گیرد و دوباره به سقف خیره می‌شود. دخترک که انگار حسابی معذب شده، با گوشه موهایش بازی می کند:
_ اگه… اگه دیگه کاریم نداری می تونم الانم برم… نمی خوام مزاحمت شم…

وقتی دوباره پاسخی از او دریافت نمی‌کند، بی اینکه لباس هایش را بپوشد آن ها را مچاله شده توی سینه اش جمع می‌کند و به سمت در اتاق می‌رود؛ اما قبل از اینکه خارج شود لب های او به حرکت می‌جنبند:
_آخ!
دخترک فوراً به سمت او که گردنش را چسبیده می‌چرخد:
_ می‌خوای برات بمالمش؟

بغض کرده بود چرا؟ باز جوابی به زن مو بلند نمی‌دهد؛ اما به پشت می‌خوابد و این‌گونه موافقتش را به او می‌فهماند. سارا پشت سرش می‌نشیند و با طمانینه انگشتان لاغرش را بین گردن و موهای او می‌لغزاند. لحظاتش آرامش محض است. آرامش. چند ماه از آخرین باری که با کسی رابطه داشت می‌گذرد؟
_ بی اینکه پولتو بگیری داشتی می‌رفتی؟
حرکات انگشتانش کند می‌شود.
_پول نمی خوام.
_ چرا؟
واین بار دخترک بغض کرده‌ است که جواب او را نمی‌دهد. به نظر دختر ساده‌ای می‌آید؛ انقدر ساده و احساساتی که بعید است تازه‌کار نباشد. همان‌طور که به پشت خوابیده، نیم خیز می‌شود و نخ سیگاری از پاکت روی پاتختی‌اش بر می دارد آتش می‌زند.
_ بچه کجایی؟
_ تهرون.
دخترک به حدی ساده به نظر می‌آید که باور کردن حرفش ساده نیست.، فندک را روی پاتختی پرت می کند، با پوزخندی که می‌زند دود در گلویش حبس می‌شود:
_ فکر کردم غریبی.
_تهرون شهر همه اس… ولی همه توش غریبن.

مکث می کند؛ این زن ساده این یکی را راست می‌گوید.
آدم کنجکاوی نیست؛ اما حالا به حدی آرام است و جوری جنجالِ آن دختر چشم آسمانی را توی مغزش پس زده که بدش نمی‌آید کمی حرافی کند:
_ حالا چرا گریه ات گرفته؟
انگشتان سارا که روی گردن او درحال ماساژ دادن اند، کُند می شوند.
_یاد بچگی‌هام افتادم… منم یه نخ بردارم؟
و بی‌اینکه منتظر اجازه او نمی‌ماند و یک نخ از پاکت او برمی‌دارد.
_می‌دونی… منم بچه‌ که بودم خیال می‌کردم وقتی بزرگ شم قراره شاهزاده شهر پریا بیاد دستمو بگیره و منو به قصرش ببره. تا تهشم دوتایی به خوبی و خوشی زندگی می‌کنیم. (پوزخند می‌زند) کله‌م پر این چیزا بود. عین خیلی از دخترا.

دود را بیرون می‌فرستد و نگاهی به او می‌اندازد:
_زندگیه‌ دیگه. جورش با یه عده خیلی جوره، با یه عده ناجور… طول کشید تا اینو بفهمم. روزای این شهر لعنتی انقد سگی هست که چشمو بزنه و بدونی اینا همه‌اش واسه خواب کردن آدماس؛ ولی شبا، شبا آدم زود خر می‌شه. خیال می‌کنه. خودشو به خیالاش می‌سپره. می‌گی بذا همین یه شب واسه خودم خیال کنم که شده. که خانمی ام واسه خودم. تختْ گرم کن مردایی که بالا زدن نیستم، دختری بچه‌ای‌ام که به خیالش رسیده. ولی… نمی شه. مردا ما رو نمی بینن، نمی بوسن، موهامونو لمس نمی کنن، کام می گیرن و مثل یه دستمال کاغذی مصرف شده پرت می کنن تو آشغالی. نمی ذارن حتی یه شب خیال کنیم.
توی سکوت به او گوش می‌دهد، سیگار می کشد و آرامشی که تا این لحظه جاری بود به تکاپو می‌افتد. سارا خودش را بالای تخت می کشد و دست دور زانوانش حلقه می کند:

_ امشب تموم مدت خیال کردم…انقد خوب باهام خوب رفتار کردی، انقد متفاوت با مردای عوضی دیگه بودی که نتونستم خیال نکنم… واسه همین ازت پول نمی‌خوام.

نگاهش به رو به رو خشک و آرامشش دود می شود. بلد نبود با امثال او رابطه داشته باشد چون تاحالا این کار را نکرده بود. زن‌های زیادی توی زندگی اش آمده و رفته بودند؛ ولی خودش همیشه منتقد چنین رابطه های فیک و پوچ بود. اصلاً داشت چه می کرد؟
_حاضر شو. برت می‌گردونم خونه‌ات.
سیگارش را توی جاسیگاری له می کند و لباسش را می پوشد.
_ تو برم گردونی… دلت واسم می سوزه؟

انگار تازه معنای کاری که کرده را دریافته است. کاری را کرده که یک عمر دیگران را به خاطرش سرزنش کرده! چرا باید همچین غلطی کند؟ حالا که نه حوصله ایجاد رابطه‌ی عاطفی را دارد و نه حتی به خودش تعلق دارد که بخواهد چنین رابطه ای را بسازد، باید به همچین آدم هایی رو بیاورد؟!
_ بد فهمیدی. زندگی جایی نیست که واسه هر کس و ناکسی دلسوزی کنی… واسه امثال تو که اصلاً!
سارا با همان بغضی ک بیخ گلویش چسبیده، لبخند می‌زند و می‌گوید:
_ خیلی بی‌رحمی… از امثال من هستن آدمایی که واسه عزیزاشون از خودشون و رویاهاشون دست کشیدن تا اونا رو حفظ کنن. البته اونی که رو قله نعمته ندونه من چی می‌گم. درد مشترک نداریم. امثال تو آفریده شدن آرزوی دختر بچه هایی که خیالاشون به واقعیت پیوسته رو براورده کنن.

با حرف های بی سر و ته سارا گند خورده بود به آرامشش. حالش از خودش و تصویری که توی ذهن یک روسپی ایجاد کرده بود به هم می خورَد. خیز می‌گیرد و از جا بلند می‌شود. از کیف پولش چند اسکناس بیرون می‌کشد و به سمت دخترک می‌گیرد. سارا با دست‌هایی که به دور زانوانش حلقه خورده، به او خیره است و تلاشی برای گرفتن پول نمی‌کند.
انگار کسی پا روی مین اعصابش گذاشته باشد که این‌طور منفجر می شود. پول ها را به سمتش پرتاب می کند و عربده می‌زند:
_ بد فهمیدی! شازده سوار به اسب سفید واسه همون قصه های تخیلیه که سر توی احمق رو گرم کرده و نذاشته رو پای خودت وایسادنو یاد بگیری، کاری کرده هر روز منتظر باشی سقف آسمون سوراخ شه و یکی تلپی بیوفته وسطه زندگی‌ات! این چیزایی که رویاشو بافتی تو این خونه خراب شده وجود نداره. اصلاً نداره!
سارا گیج و حیران به اسکناس هایی که رویش ریخته شده زل می زند و بعد ناباورانه به او که از خشم صدایش دو رگه تر از هر زمانی شده.
_من اینو نگفتم…
_ اینجا هیچ پخی نیست! حالیته؟ فکر کردی کی به پستت خورده؟ یه جونمرد؟ یه آدم حسابی؟ امیریل تابان؟ هیچی اینجا نیست! نه واسه آدم بدبختی که با تن فروشی عزیزاشو حفظ می‌کنه، نه واسه اون آشغالی که تو رو تا اینجا کشونده آورده… گمشو برو از خونه‌ی من بیرون! قهرمانی در کار نیست! شازده‌ای وجود نداره. اینجا یه منِ ویرونه. که حتی نمی دونه داره چه گهی می‌خوره.
سارا ناباورانه تماشایش می‌کند و درحالی که بغضش آب شده، ناباورانه می‌گوید:
_ خیلی بی رحمی.
_ گمشو از خونه من برو بیرون! گمشو بیرون!

* * *

از زمانی که هواپیما فرود آمده تا همین حالا که چند ساعتی از رسیدنشان گذشته و توی رستوران هتل منتظر نشسته‌است، سولماز کلامی بیشتر از حرف‌های ضروری و عادی بر لب نرانده؛ سکوتش عجیب است و حالت مغمومش عجیب تر. با این حال کنجکاوی نمی‌کند و برای عوض کردن جو دست به کار می‌شود:
_خوشگل شدی!
چشمان سولماز از دور دست‌ها جمع و به او خیره می‌شود. به سر و وضع رسیده شده‌‌اش اشاره می‌کند و باز می‌گوید:
_آبی بهت میاد… لباسای اینجوری زینگیل بینگیل و سرهمی بیشتر.
سولماز صاف می‌نشیند و لبخند گرمی تحویل او می‌دهد. با نگاهی به سرتاپای او که با حالتی مختص به خود توی صندلی فرو رفته، می‌گوید:
_توام خیلی خوشتیپ شدی… مثل همیشه.
شده. قابلیت و توانایی نمانده که برای امشب به کار نگرفته باشد! از آماده کردن آدم‌های کهنه‌کاری که قرار است امشب باهم شام بخورند تا خودش، همه چیز را آماده کرده.
_ناخوشی؟ چرا انقد درهمی؟
نگاه سولماز با شیفتگی کمرنگی محو او می‌ماند و فقط لبخندش حالت محزون‌تری می‌گیرد.
_نیستم… عروسی آخر همین ماهه، این همه هول هولی دویدن و با عجله کارا رو راست و ریس کردن، خسته‌امون کرده.
دروغ سولماز واضح است اما بهتر. باحال ناخوش به صرفه‌تر‌ است.
_کاش پناهم با خودمون می‌آوردیم… یه بادی به کله‌اش می‌خورد…انقد این روزا از خودش کار می‌کشه دیگه هیشکی تو خونه نمی بیندش.
نیمچه اخم همیشگی روی پیشانی‌اش باز می‌‌شود.
_کار کار کار! داره خودش رو می‌کشه تا نبینه دور و برش چه اتفاقایی می‌افته.
با شنیدن نام پناه تکانی می‌خورد، نیمچه اخم همیشگیِ روی پیشانی‌اش باز می‌شود و توی جایش جا به جا می‌شود.
_واقعا چرا یادم نبود بگم بیاد؟ یه زنگ بزنم بگم فردا بلیط بگیره خودشو برسونه.
انگار جدی‌جدی چیزی به سر سولماز خورده. سولماز تلفنش را برمی‌دارد و مشغول شماره‌گیری می‌شود. اضطرابی چالش انگیز وجودش را در برگرفته، نمی‌خواهد حتی صدای روی بلند گو را بشنود، سریع دست روی دست سولماز می‌گذارد و گوشی را از میان انگشتانش می‌قاپد.
_خودمون باشیم بهتر نیست؟ دوتایی. ها؟
سولماز سرگشته‌ و پریشان است. واضح است که دارد از درون می‌سوزد و به هرچیزی چنگ می‌زند. به دست او که روی دستش نشسته خیره می‌شود و با مکث به سمت نگاه نافذش بالا می‌آید. سر تکان می‌دهد. و گوشی را رها می‌کند.
_باشه پس… دوتایی.
گوشی را روی میز رها می‌کند و به دخترپریشان حال کنارش خیره می‌ود. یک اتفاقی افتاده، اتفاقی منهای دلنگرانی و یا هرچیزی برای دیگران. فقط یک چیز سولماز را به این حال می‌اندازد: خودش!
کمی بعد مهمون های فرمایشی‌اش از راه رسیدند. از جا بر می‌خیزند و خوش آمد می‌گویند. چند نفر از آدم‌های با تجربه و کارآزموده‌ای که از سرشناسان این حوالی و این کارند، به همراه همسرانشان؛ سولماز خیال می‌کند آمده‌اند تا با هم وقت بگذرانند و از کار صحبت کنند؛ اما از این خبرها نیست.

زمان زیادی به بحث های حاشیه‌ای و گفتگو‌های معمولی می‌گذرد و تمام مدت که در ظاهر مشغول گپ و گفت بود، سولماز را با زیر چشمی و غیر مستقیم می‌پایید. جوری پریشان است که اگر مجبور نباشد بدون توجه به چیزهایی که گفته می‌شود راهش را می‌گیرد و می‌رود. سرش را کمی پایین می‌آورد و او را که به طرز عجیبی سکوت اختیار کرده، مخاطب خود قرار می‌دهد:
_ خوبی؟ می خوای بریم؟
برای خالی نماندن عریضه پرسیده، وگرنه این سفر بزرگترین شانس او برای گرفتن رایِ مثبت سولماز است، او باید سهام اختصاصی‌اش را برای گرفتن وام به او بسپرد، باید! از امشب نمی‌گذرد. تحت هیچ شرطی.
قبل از اینکه سولماز حرفی بزند آقای جلیلی که از آب دیده ها و سرشناسان کشت شکر است، سولماز را مورد خطاب قرار می‌دهد:
_خانم خدابنده خیلی خسته‌ات کردیم یا حوصله معاشرت کردن با ما رو نداری؟ دخترجان من هر همایش و کنفرانسی و دورهمی که دیدم بمب انرژی بودی! چرا انقد ساکتی؟
توجه سولماز از او برداشته می شود و با لبخند کمرنگی به جلیلی خیره می شود:
_ یه کم سرم درد می کنه، وگرنه معاشرت با آدمای کاربلدی مثل شما باعث مباهات هر آدم اهل کاریه.
_ اختیار داری. خدابنده انقدر کارکشته هست که بچه هاش رو آب دیده بار بیاره.
توجه همه روی بحث آن دوست؛ با اشاره سر او یکی از خانم ها پا به بحثی که پا گرفته می گذارد:
_ سولماز جون از سر شب هی به خودم می گم بگم نگم، می ترسم بد برداشت کنی فکر کنی قصد فضولی دارم.
_ راحت باش.
زن نگاهی به جهانبین که مُسن ترین فرد جمع است و با سکوتش بحث را دنبال می کند می اندازد و می گوید:
_ امسال چقدر شکر وارد می کنین؟ یعنی… چون کارمون به هم ربط داره و سوار یه کشتی هستیم حداقل بدونیم امسال با چی مواجه می شیم.
سولماز لیوان موهیتویی که مشغول نوشیندنش بود را روی میز می گذارد و با بی خبری شانه بالا می اندزاد:
_ مثل همیشه صبر می کنیم تا آخر فروردین که همه محصول ها بردا

شت شدن، کسری می گیریم، بعد اعلام میکنیم چه مقدار واسه واردات احتیاج داریم. همه می دونین که اولویت با محصول داخلیه!
زمزمه ای بین جمع در می‌گیرد و چند نفری ریز و آهسته می خندند. سولماز گنگ و سوالی به او خیره می شود. زن دوباره سولماز را به حرف می گیرد:
_ شوخی ات گرفته؟
_ شوخی نکردم! چطور؟
_ والا نمی دونم. گفتی مقدار رو بعد از آمار گیری اعلام می کنین، ولی اینجا که غریبه ای نیست، همه می دونیم از همون اول کشت می دونین چقدر می خواین برداشت کنین.
سولماز از آن پوسته ی آشفته اش خارج شده و حسابی با بحث درگیر است؛ رو به سولماز سری تکان می دهد، فنجان قهوه اش را روی میز می گذارد و دست او را از زیر میز می گیرد.
_ خانم خدابنده در جریان ریزه دزدی های این دور و بر نیست دوستان، مراعات کنین.
سولماز گیج تر از قبل صاف می نشیند و رو به او می کند:
_ نه اتفاقا اگه یکی واضح تر بهم بگه دوست دارم سر در بیارم.
جلیلی باز به حرف می آید:
_ خانم خدابنده تو تهرون چه خبره؟ مدیرای فروش از خم و چم کار کارخونه هاشون تو این شهر بی خبرن؟ یعنی شما نمی دونی چرا زرنگار که دست راست حاج یحیی بود افتاده گوشه هلفدونی؟
اسم محمد تنش را داغ می کند.

.

_ اختلاس! زرنگار از بهترین نیروهای ما بود که جناب خدابنده بهش اعتماد کامل داشت؛ ولی خب به چیزی که داشت قانع نبود.
دست سولماز را رها می‌کند و لیوان خنک نوشیدنی‌اش را توی مشت‌هایش جا می دهد؛ حرارت بدنش بدجور بالا رفته. سولماز نگاه کلی به جمع می اندازد و ادامه می دهد:
_ تو بدترین سال و بدترین شرایطی که همه داشتیم به تامین کسری فکر می‌کردیم، چندین تُن محصول ناپدید شد! و کی مسئول این پروژه بود؟
دلش سیگار می‌خواهد، هوایی که نوه‌ی کفتار درش تنفس می‌کند مسموم است.
_ حاج یحیی به خود آقا محمد سپرد که از پس این مشکل بر بیاد، چون مسئول گم شدن محصول هم خود ایشون بود؛ با این حال شرکت ما هیچ وقت بابت گم شدن محصولمون ازش شکایت نکرد.
مسموم؟ نه بدتراز این ها. آلوده به زهر است! کار به جایی رسیده که منت هم می‌گذارد این توله خوک عوضی!
_ محمدخان برای درست کردن خطای خودش به چند تا از دوستای نزدیکش که توی بانک خرشون می‌رفت، رو می زنه و با برداشت پولای راکدی که تو حساباست این کسری رو جبران می‌کنه؛ اختلاس دیگه… ولی خب پولا رو به موقع سرجاش نمی‌ذارن و اینی می‌شه که امروز همه‌مون در جریانشیم… محمد قربانی طمع خودش شد.
گاهی آرام بودن سخت که نه، غیرممکن می‌شود؛ چقدر بدبخت است کسی که باید غیر ممکن را ممکن کند…
_ دادگاه هم تو همون اولین جلسه‌ها حکم بی‌گناهی ما رو صادر کرد و حق به حق دار رسید.
جرعه ای از محتویات لیوان توی دستش که حالا گرم شده بود، نوشید. برای این روزها و ماه‌ها برنامه ریخته بود، تک‌تک ثانیه‌هایش را توی خیالش تصور کرده بود و برای یک به یک اتفاقات پلان ردیف کرده بود؛ اما حالا که توی موقعیتش قرار گرفته، نمی‌تواند حتی از پس حرف‌های درشت این دختر خیره سر بربیاید. حس خفگی می‌کند. حس می‌کند روی سراشیبی تندِ شن های داغ بیابان قرار گرفته و جعبه ای که دنبال خود می‌کشد به سنگین ترین وزن ممکن تبدیل شده.
جهانبین که تا این لحظه ساکت بود و توی بحث‌ها دخالتی نداشت، با یک کلمه کوتاه سولماز را به چالش می‌کشد:
_ همین؟

از زیرچشم، چشم می‌دوزد به جهانبین. موهای یک دست سپید و بلندش را از پشت سر بسته و یک دستش را به عصا و دست دیگرش را روی میز ستون کرده. اهل دروغ و دغل نیست؛ هرچند که از بهترین رفقای عمو غیاثش باشد، باز هم به خواست او اینجا نمی‌آید. به قول خود جهانبین آمده تا برای نجات امثال خودش کاری کند.
سولماز با کمی‌ من و من می‌گوید:
_همین! فقط ربط زرنگار به سوالی که پرسیده شد چیه؟ گفتین شرکت ما از اول می‌دونه چقدر برداشت داره و چقدر قراره وارد کنه… تیکه های این پازل رو هیچ جوره نمی‌تونم کنار هم بچینم و یه چیز معنا دار از توش در بیارم.
جهانبین بی آنکه نگاه نافذش را از روی سولماز بردارد میشگوید:
_ دختر خوب، یه کم فکر کن! اگه اون پولا دست محمد بود وضعش الان این بود؟!
رو به جمع می کند:
_ یه چیز رو اینجا می‌گم همین جام چال بشه! همه‌تون منو می شناسین! پیر این کارم. جوونی و زندگی‌ام رو تو این مزرعه ها و کارخونه هاش گذروندم. این اتفاق نه اولین باری بود که افتاد، نه آخری‌اش! هر بارم به اسم یکی. کم این پولا رو نخوردن.
سولماز گیج و حیران میان حرف جهانبین می‌آید:
_ یعنی چی؟
_ ببین دخترجان، نمی خوام بدبرداشت کنی وفکر کنی دارم زیرآب بابابزرگت رو می زنم. نه. اقتضای طبعیت عقرب نیش زدن و واسه زنده موندنشه، بره گوشت قربونی شدن. این سیاست کاره، بلدنباشی‌اش باختی! بلدنباشی‌اش تبدیل می‌شی به یکی مثل من و محمد و امثال ما! آدما خیال می‌کنن دنیا دنیای تمدنه و دیگه دست از زندگی جنگلی برداشتن؛ چون یه عده می‌خوان ما اینو باور کنیم و به خودشون پناه ببریم. اصل همونه که بود! نخوری خورده شدی! اونی که حرف اول و آخرو می‌زنه قدرته؛ نه تمدن و قوانینِ واسه من و تو ساخته شده‌اش‌. تمدن برده قدرته! این چیزایی که دارم بهت می‌گم حرفای پیرمردیه که تو این راه هزاربار پوست انداخته تا زنده بمونه، توام یاد بگیری‌اش بد نیست حداقلش اینه که مثل زرنگار تا آخر عمرت آدم پدربزرگت نمی‌مونی. زرنگار نه اولش اش بود نه آخری‌اش! چون از بین خودتون تامین می‌شه.
جهانبین به صندلی اش تکیه می‌زند:
_ هرچند که انگار تو اظهاراتش بلکل منکر ماجرا شده و گفته گردنش انداختن… اونو دیگه الله و اعلم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x