رمان ت مثل طابو پارت 7

4.8
(21)

 

بودم و واقعاً قرارداد تنظیم کرده بودند! توی دلم 《موزی زرنگ》 لقب دادمش و روی عکس العمل کاملاً بی تفاوتش دقیق شدم.

با مکث سرش را بالا می‌آورد. خلاف اینکه نقطه مشترک همه نگاه های جمع است فقط به رسول خان توجه می‌کند.
با خودم حرکت بعدی اش را حدس می‌زنم《تو سکوت قرارداد رو می‌گیره و بعد از ده بار خوندنش می‌گه: باید چند تا تبصره اضافه بشه. و به همین منوال یک هفته ای رو وقت می‌خره تا بیشترین سود رو از این معامله برداره》

_پس هرچه زود تر کار رو فیصله بدیم، منم بیشتر از این وقتم رو از دست ندم.

لب هایم را ورچیدم: 《انگار نشستیم دور هم سبزی پاک می‌کنیم که آقا وقتِ دُر و گوهرش را از دست داده!》
محسن خان با لبخند فاتحانه ای اشاره می کند متن قرار داد را ببرند و صیغه عقد را بخوانند؛ ولی امیریل بی‌توجه به این تشریفات با یک نگاه کلی برگه مهرموم شده را امضا می کند و آن را به سمت باقی شرکای حاضر می‌فرستد.

مات می‌شوم. تمام معادله هایم به هم می پاشد و با حیرت به او خیره می شوم.
حالا دیگر یقین پیدا کرده ام که کاسه ای زیر نیم کاسه اش پنهان کرده. وگرنه مردی که با یک داستان خیالی از موش و گرگ تمام حرف هایش را بی پرده زده بود؛ محال بود که احمق یا کم خرد باشد!

امیریل و آق بابا پشت میز به عنوان بزرگترین سهامدار ها می ایستند.
کنار هم ایستادنشان را دوست ندارم، نمی دانم چرا اختلاف قد و اندامشان خار شده و در چشمم رفته. لااقل بیست سانت از آق بابای من بلند قد تر است و اندام محکم و در هم تنیده اش از پس کت و شلوار خوش دوخت و کیپ تنش کاملا پیداست.
یک جور زیادی خوش لباس و خوش اندام دیده می‌شود. از آن ها که هر زنی دوست دارد فقط نگاهش کند؛ اما هیچ وقت نزدیکش نشود!

شیرینی را که می چرخانند، صدای به به و چه چه ها بالا می گیرد؛ اعضای حاضر در جلسه هرکدام دست می‌دهند و تبریک می‌گویند و من همچنان در پناهگاه امن خودم نشسته و رفتارش را زیر نظر گرفته ام.
چند ثانیه ای به دست سولماز که مقابلش دراز شده خیره می‌شود و با تاخیر دستش را می‌فشارد؛ اما از چشمم دور نمی ماند که طول می‌کشد تا دستش را رها کند.
توجه ای به غیاث خان ندارد و فقط با یک لبخند کج، یک دست به جیب ایستاده و نسبت به تملق های حاضرین سر تکان می‌دهد.
به قدری مشکوک به او زل زده ام که حواسم نیست چشم هایم بیش از اندازه ریز شده و لب های به هم چسبیده ام کج شده اند. یک دفعه و ناگهانی به سمتم می‌چرخد، حتی برایش مهم نیست چطور به او زل زده ام، انگار که از همان اول خبر داشته باشد با تفریح می گوید:
_خانم پناه، فکر کنم حالا که جلسه تموم شده بتونی سوالت رو بپرسی.

خانم پناه؟ چه قدر هم بی معناست برایش اسم خانوادگی! صدای بلندش جو خندان و پر هیاهو را کم‌کم آرام کرده؛ بی اینکه چشم و چالم را صاف کنم، با همان نگاه مشکوک می‌گویم:
_ خدابنده صدام کنین.
ابرو هایش با لودگی بالا می‌پرند:
_فکرکنم نصف این جمع خدابنده باشند.

خنده بلند چند نفر از حاضرین اخم به چهره ام می نشاند، گستاخی هم حدی دارد! شرکت دولتی نیست که فامیل بازی گناه و ممنوع باشد که!
بلند تر از خودش می‌پرسم تا دوباهر سکوت نسبی به جمع برگردد:
_فرمودین موانع پیش روی قرارداد رو می‌تونین حل کنین؛ ولی نگفتین چطوری؟

کجخند روی لبش آرام‌آرام محو می‌شود و به جایش… نمی‌دانم که چیست ولی یک شوری عجیب و رضایت بخش در چشم هایش پخش می‌شود:
_چون کسی مصداقی نپرسید.

کنار بهرام می‌ایستم، او هم به من خیره است:
_ الان می‌پرسیم.

نگاهی به جمعی‌ که سراسر ساکت شده و در حال لومباندن به ما خیره شده اند،
می اندازد، آق بابا هم تلفن‌ را قطع کرده و توجه اش به ماست؛ این بار دایی رسول است که با لحنی متفکرانه به حرف می‌آید:

_برنامه ریختن واسه دسیسه چینی هایی که قراره پیش بیاد کار ساده ای نیست، باید براش زمان زیادی خرج کنیم.

می‌فهمم؛ آنچه نمی‌فهمم آن همه ساده‌گیری در حین جلسه است که امیریل تابان مدام می‌گفت:《راهکارهایی دارم که همه چیز درست پیش می‌ره.》و با همین یک جمله چنان جمع را مست و مدهوش کرد که همه راضی به سادگی برگه های قرارداد را امضا کردند.

از جمع فاصله می‌گیرد، بی اینکه دستش را از جیبش خارج کند یا آن ژست زیادی راحتش را کمی تغییر دهد با صدای بلندی رو به جمع می‌گوید:

_همونطور که مستحضرین شراکت ما تاثیر مستقیمی روی قیمت ها تو منطقه داره؛ تا امروز ما سعی کردیم قرار ملاقات ها و شراکتمون رو پنهون نگه داریم؛ ولی از یک ساعت بعد این کار عملاً غیر ممکنه، پس شرکت های رقیب دست به یه کاهش قیمت حسابی می زنن تا این قرارداد نو پا رو به نفع خودشون زمین بزنن.

سر چندنفر در تایید حرف هایش بالا و پایین می شود. کمی سکوت می کند، انگار که یک بار دیگر بخواهد عواقب حرفش را سبک سنگین کند؛ یک باره می‌گوید:
_ما برای فرار رو به جلو از این وضعیت فقط یک راه داریم: یه تبلیغات به شدت قوی و بزرگ که همه توطئه ها رو تو نطفه خفه کنه…

چشم هایم ریز تر و مشکوک تر می‌شود و او به یک باره می‌گوید:
_ما باید برای فرار از این وضعیت از توانایی هامون استفاده کنیم… خب مشخصاً بزرگترین امتیاز شرکت خدابنده داشتن پرسنلیه که دستشون تو کار سیاست بازه.

تا آخرش را می خوانم؛ ولی آقا محسن با بدبینی و تردید می پرسد:
_یه کلوم بگو قصدت دقیقاً چیه جوون؟

پوزخندروی لب هایم پیش‌روی می‌کند؛ به جای او سولماز زمزمه می‌کند:
_پروپاگاندا.

سکوت محضی جمع را فرامی‌گیرد؛ حتی دهان هایی که تا همین چند ثانیه قبل در حال جنبیدن بودن هم از خوردن باز می ایستند.
از تک و تا نمی‌افتد و همچنان با ایمان می گوید:
_این بهترین و شاید تنهاراه باشه. ما فقط با یه تبلیغات حسابی که یه هیئتِ سیاسی پشتشه، می تونیم افکار عمومی رو به سمت محصول خودمون هدایت کنیم و جلوی رقیب بایستیم.

لعنتی! حالا هم از تک و تا نمی افتی و اینقدر پر از اعتماد حرف می زنی؟ تو دیگر چه جور آدمی هستی!

ادامه حرف هایش را خوب نمی شنوم:
_این فقط یه پیشنهاده، روش تاکید خاصی ندارم. می‌تونیم روش فکر کنیم و به کار ببندیمش، یا هم نه، بندازیمش کنار و راه دیگه ای پیش بگیریم؛ ولی تا اونجا که من فهمیدم این بهترین تصمیم تو این موقعیته.

روی صندلی می‌نشینم و به آق بابا زل می‌زنم؛ ساکت است و این سکوتش آخر من را می‌سوزاند. مامان فاطیما که کم حرف تر از همه بوده، اعتراض می کند:
_اگه موفق نشیم ما ضرر بزرگی می‌کینم؛ تو یه تبلیغاتی به بزرگی پروپاگاندا بیشترین فشار روی چهره های سیاسیه، اگه موفق نشیم ما از دوجهت می‌سوزیم!

آق بابا با خونسردی ذاتی اش به جمع خیره‌ست و هیچ نمی‌گوید؛ چرا انقدر تو مظلومی مرد من؟

_ضرر؟ محاله… من تو پروژه ای که یقین نداشته باشم ته اش پیروزیه پا نمی‌ذارم خانم… در ضمن این فقط یه پیشنهاده، شما اگه راه حل بهتری سراغ داشته باشین، مسلماً همون رو انجام می‌دیم.

به سمتش می‌چرخم. برگه هایی که احتمالاً متن قراردایست که با زرنگی آماده کرده بودند و حالا تیرشان به سنگ خورده بود را داخل کیف دستی اش جا می‌دهد و بی توجه به بهت حاکم در جمع رو به عمویش می‌گوید:
_ با اجازتون.
و با قدم هایی محکم از اتاق خارج می شود.
با خروجش همهمه از سر گرفته می‌شود و هرکسی چیزی می‌گوید، در این بین فقط آق باباست که در سکوت، با اخمی که چاشنی صورت روشنش است به دست هایش خیره شده.
من با سکوت تو چه کنم باباجان…

دست روی لبه پنجره می گذارم و به مقابلم خیره می مانم.
_حالا مطمئنی خودش بود؟
جواب سوال شیرین را نمی‌دهم، معلوم است که خودش بود! که می خواست باشد آن صدای خشمگینی که می غرید و برای وساطتمان خط و نشان می‌کشید.
شیرین که پشت فرمان نشسته، از یک طرف اتوبان به لاین دیگری می رود و می خواهد دور برگردان را بپیچد که عصبی به سمتش می چرخم:
_ عین آدم رانندگی کن؛ اون راهنمای لعنتی رو گذاشتن که مثل چی سرِ ماشین و نکشی اون‌ور!
بی توجه به حرفم دور می‌گیرد:
_اِ! الاغت چراغم داره؟
با لودگی شاسی سیاه و کوتاه متصل به فرمان را می کشد و به جایش برف پاک کن یک دور شیشه را پاک می‌کند.
میان تمام اعصاب خوردی هایم خنده‌م می‌گیرد؛ ولی در سکوت رو می‌گیرم:
_واسه من قُپی میاد!

ضبط را روشن می‌کنم:
_خب می‌دونی اتصالی داره که، اون یکی راهنما می‌زنه.
صدای خواننده بلند نشده دستگاه را خاموش می‌کند:
_به جای گوش دادن به این قیزمارت ها، بگو الان دقیقاً چه خاکی بریزیم سرمون.

چه می‌خواستم بگویم؟ پوست لبم را می‌گیرم و به فکر فرو می‌روم.
پسرشان امروز تا جلوی دفتر خانم خیری هم آمده بود و با آن دهن بی چاک و بستش همه مان را مستفیض کرده بود! اصلاً نمی دانم چه واکنشی نشان می‌دهد اگر سر برسد و ما را مقابل خانه‌اش ببیند.
سکوت بین‌مان را می‌کشنم:

_به نظرم امروز اصلاً هیچی نگیم… فقط بریم تو بهم نشونشون بده، ببینیم دنیا دست کیه…

فقط سر تکان می‌دهد و وارد خیابان یک طرفه و کوچکی می شود.
دلم هری می‌ریزد:
_چقدر زود رسیدیم…
برای پیرمردی که با چرخ دارد بار جا به جا می‌کند بوق می‌زند و می‌غرد:
_برو کنار سر جدت پدر من!

پیرمرد هلک و ‌هلک چرخش را به سمت دیگری از خیابان کم عرض متمایل می‌کند؛ در نگاهش خستگی موج می‌زند، انگار که اصلاً بدش نیامده باشد که به خاطر ما مجبور به توقف شده، کنج سایه درختی پیر می‌خرامد و بی‌تفاوت به ما زل می‌زند.
ماشین باسرعت از مقابل چشمان خسته پیرمردی که بارش نان خشک است می‌گذرد و به کوچه ای بن‌بست نزدیک می‌شود.

یکی از محله های جنوب شهرست و در این ساعت از صبح هم پر هیاهو به نظر می‌رسد. پیرزن ها قالیچه ای پهن کرده اند و مقابل خانه ای جمع شده، سبزی هایی که تر و تازه به نظر می‌رسد را تمیز می‌کنند.
همهمه بچه های خردسال گوش دیوار های کوچه را پر کرده و چادرهای گلدار و رنگی زن های مسن در کنار آجر های خانه های قدیمی‌شان، حسابی چشم را نوازش می‌دهد.
از ماشین که پیاده می‌شویم همه سرها به سمتمان می‌چرخد؛ با یک نگاه پلاک آبی نفتی و کج شده ای روی دیوار به چشمم می نشیند. پلاک بیست و دو. خانه خانواده مقصود…

بی اینکه چشم از پنجره بازشان بردارم به سمت در می‌روم که صدای شیرین را می‌شنوم:
_ خسته نباشین!

به سمتش می‌چرخم، روی دو زانو کنار پیرزنی که تنها و با فاصله از جمع نشسته، آرمیده و خوش و بش می‌کند:
_مادر این چه وضعه سبزی پاک کردنه، همه اش گله که!

چشم هایم از حیرت بیرون می‌زند، با قدم هایی شتاب زده به سمتشان می‌روم تا با آن زبان سه متری اش خراب‌کاری به بار نیاورده.
پیرزن سفید رو با آن گونه های گل انداخته و پُرش، چشم از شیرین نمی‌گیرد:
_پیر شدم دیگه مادر، چشمام مثل شما جوونا سو نداره. همین از دستم برمیاد که کوتاهی نکردم.

بالا سرشان که می‌رسم سلام می‌دهم و نگاه پیرزن را مال خودم می‌کنم.

شیرین چرب زبانی می‌کند:
_غمت نباشه، همه اش رو جوری برات ردیف کنم که شب حاج آقا ولت نکنه.

تک سرفه ای می‌زنم و با نوک کفش لگدی نامحسوس به پشتش می‌کوبم. لبخند پیرزن دندان نما می‌شود و چند تکه طلایی و درخشان میان دندان هایش خودنمایی می‌کند.
سرش رابالا می‌گیرد:
_ نا آشنایین، با کی کار دارین این ورا…

به درز پنجره باز پشت سرم نگاهی می اندازم و قبل از اینکه چیزی بگویم، شیرین همان طور که با ریحان ها ور می‌رود می‌گوید:
_ مگه بد شده مادرمن، خدا ما رو رسوند که امشب حاج آقا هم سبزی تازه نوش جون کنه.

نگاه پیرزن، مشکوک بین ما چرخ می‌خورد، یک تای ابروی نازکش خم می‌شود و روی مقنعه و کیف اداری که روی شانه‌ام دارم ریز می‌شود:
_سر و شکلتون واسم آشناس…
سکوتش به چند ثانیه کوتاه ختم می‌شود و با صدایی که به شدت می لرزد، می‌گوید:
_واسه رضایت اومدین؟

تند به شیرین نگاه می‌کنم، یک بار دیگر موقعیت خانه رو به رویی و پیرزنی که رو به روی خانه پیر و قدیمی نشسته را توی ذهن مرور می‌کنم و در آخر صدای ناله مانندی از دهانم خارج می‌شود: وای…

همهمه پسر بچه هایی که دو متر آن طرف تر گل کوچک بازی می‌کنند بالا می‌گیرد و صدا در صدا گم می‌شود.
شیرین دست از کلنجاری که با ریحان ها راه انداخته برنمی‌دارد، چهار زانو روی خاک ها می‌نشیند و با چرب زبانی می‌گوید:
_رضایت؟ دختر جوون‌ام داشتین مگه؟ والا به خدا من تو این دنیا یه داداش خل و چل بیشتر ندارم که ایناها… این دختر شاهده تا چه حد سندروم تِرنریه. کوچیک شماست، ما از خدامونه هرچه زود تر سر و سامونش بدیم.

آی که خدا لالت کند شیرین!
نگاه پیرزن مشکوک تر از قبل بینمان می‌گذرد و این بار با اخم هایی در هم زیر سبد سبزی اش را می‌گیرد و رو به شیرین می‌گوید:
_دست نزن، نمی خواد تمیز کنین.

هن و هن کنان از جا بلند می شود و در حالی که گوشه چادرش را به دندان می‌گیرد؛ سبزی ها را تو زنبیل قرمز رنگش می‌ریزد و سبدش را زیر بغل‌ می‌زند:
_چرا جوش آوردی مادر من. نمی خوای دختر شوهر بدی خب نده، ما مشتری همین روی ماه خودتیم.

چشم غره ای به جانبش می روم و بی توجه به زن هایی که به ما زل زده اند، راهش را سد می‌کنم:
_مادر جون ما فقط می خوایم باهاتون حرف بزنیم، همین!

دست آزادش که به شدت می‌لرزد را توی سینه ام می‌کوبد و راه‌ش را باز می‌کند. کوتاه نمی‌آیم، دوباره به سمتش می‌روم و دست هایم را مقابلش باز می‌کنم:
_اون بچه فقط هفده سالشه! هفده…

اشک تو چشم‌هایش قل می‌زند، امیدوارانه دست آزادش را می چسبم و از تمام توانم برای تاثیرگذاری استفاده می‌کنم:
_ فقط بذارین حرف بزنیم… اون بچه هیچ کس‌رو نداره که بیاد براش وساطتت کنن…

گلوله اشک روی گونه چین و باچینش می افتد و تا زیر چانه‌اش راه می‌گیرد. شیرین که مات و آرام پشت سرش ایستاده و تماشایم می‌کند، سری در جهت تاییدم تکان می‌دهد و من با انرژی مضاعفی می‌گویم:
_بذارین حرف بزنیم… شما هیچی از اون بچه نمی‌دونین…

پلک های افتاده اش می‌لرزند، چانه اش را بالا می‌آورد و توی صورت پر از امیدم می نالد:
_شما از ما چی می‌دونین؟

صم و بکم به گرمایی که از اشک هایش بلند می‌شود خیره می‌مانم. به همسایه هایش که حالا یکی در میان سرپا ایستاده اند و به ما زل زده اند اشاره می کند و درحالی که آشکارا می‌لرزد؛ می گوید:
_هیچی… پس بذار خودم بگم… اینا که می‌بینی، چهل ساله که همسایه هام اند. چهل سال تو عزاهای هم اشک ریختیم و تو عروسی هامون اسپند دود کردیم.

نگاهم رویشان می چرخد، همه ساکت اند و پر اخم:
_نگا نکن الان مثل آق‌علی جزامی دو متر ازم فاصله گرفتن و جواب سلامم رو سر بالا می‌دن! اینجوری نبود… می‌خوای بدونی کی اینا رو دشمن من کرد و سرِ باباش رو تا خشتک پایین آورد؟

چشم‌از صورتی که مدام دارد سرخ و سرخ تر می‌شود برنمی‌دارم؛ ولی صدای شیونش که با جیغ همراه شده دلم را آتش می‌زند و رویم را بر‌می‌گرداند:
_ همون پسر هفوده ساله که جلو من سنگش‌رو به سینه‌ت می‌زنی!

شیرین زیر آرنج پیرزن را می‌گیرد؛ ولی قبل از اینکه حتی یک کلمه حرف بزند، زن چنان دستش را می‌کشد که چادرش از سرش می افتد و روسری ایی که سفت دور سرش بسته، کمی عقب تر می‌رود.
_دستتو به من نزن!
دوباره به سمت من می چرخد:
_تو بگو نخود هر آش! تو چی از ما می‌دونی؟ می‌دونی نوه شونزده ساله من کجاست؟ می‌دونی هرچی تو در و همسایه و فک و فامیل بگی تجاوز بوده و انگ بزنن به دختر مثل برگ گلت، چجوری جیگرت می‌سوزه؟

از بس جیغ کشیده صدایش خش برداشته و زنبیل چَپُو شده، سبزی ها را زیر دست و پایش ریخته؛ ولی انگار سرِ این زخم هیچ جوره قرار نیست جمع شود:
_ نه من، که باباش تا سر اون بی شرف هیوده ساله رو بالای دار نبینه کوتاه نمی‌‌آد! اصلاً اگه بخواد کوتاه بیاد شیرم رو حلالش نمی‌کنم! حالا گم شین… گم شین از جلو خونه زندگی ما. به خداوندی خدا…

تهدید هایش رفته‌رفته کشدار تر و بی‌رمق تر می‌شود و در آخر بی حال روی زمین می‌افتد.

📖

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حلما
حلما
4 سال قبل

رمان جذابیه ممنون از نویسنده عزیز

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x