رمان جُنحه پارت 10

5
(2)

نفسی گرفت و تند تند لباس هایش را پوشید… باید از وضعیت ندا با خبر می شد… باید می فهمید چه به روز زن بیچاره آورده.

تا در اتاق رفت و باز مکث کرد.

اگر می رفت و ندا را می دید و باز ترکش می کرد، اینطوری به بدترین نحو ممکن ندا را خرد می کرد… انوقت ممکن بود حالش از آنی که بود بدتر شود.

دستش را روی دستگیره ی در گذاشت… بین رفتن و ماندن، درمانده بود.

سرش را خم کرد و پیشانی اش را به بازویش چسباند.

دلش هم رفتن می خواست و هم… ماندن!

اگر بلایی سر ندا می آمد، تا ابد خودش را نمی بخشید…

توی یک حرکت و با تصمیمی آنی و لحظه ای، کلید را توی در چرخاند، با دو قدم بلند خودش را به پنجره رساند و کلید را پرت کرد پایین.

صدای زیر برخوردش با زمین را که شنید، از پنجره فاصله گرفت و همانجا روی زمین نشست.

زانوهایش را بالا اورد، آرنج هایش را به کاسه ی زانو تکیه داد و با تمام قدرت موهایش را کشید.

سر جا به جلو و عقب تکان خورد… حالا بی خبری از حال و روز ندا هم به عذاب وجدانش اضافه شده و گریبانش را گرفته بود.

موبایلش را از روی تخت چنگ زد و همان شماره ی ناشناسی که حالا می دانست متعلق به کیوان مجد است، گرفت.

جواب نمیداد… دوباره گرفت… باز هم نتیجه ای نگرفت.

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

برای سومین بار که تماس گرفت، بلافاصله بوق اشغال گوشش را پر کرد.

کیوان شماره اش را وارد لیست سیاه کرده بود.

موبایل را جایی کنار پایش رها کرد…

تا دو ساعت بعد، با بلاتکلیفی هی طول و عرض اتاق را طی کرد و هــی وجب به وجب اتاق بیست متری اش را قدم زد.

با صدای همهمه ای که از طبقه ی پایین می امد، به پنجره نزدیک شد…

خانواده سرشار داشتند می رفتند…

سودی در را پشت سرشان بست و به طرف ساختمان حرکت کرد…

شایان با عجله خودش را به در رساند و محکم مشت کوبید: مامان بیا این درو باز کن… کلید زاپاسو بیار… ترلان… مـــامـــــاااان!!!!

پیشانی اش را به درب چوبی چسباند و باز مشت کوبید: مامان بیا درو باز کن…

عکس العملی ندید و فریاد زد: مــامــــــان…

صدای برخورد قدم های شتابانی را روی پله ها شنید و ثانیه ای بعد تکان خوردن دستگیره ی فلزی درب: شایان؟؟!!

نالید: مامان کلید بیار درو باز کن… من کلید ندارم…

_ تو مگه خونه ای؟! کی اومدی؟! اگه کلید نداری پس چطوری درو قفل کردی؟!

با داد کف دستش را به در کوبید: مامان اصول دین می پرســـی؟! یه کلید خواستم ازت..

صدای دستپاچه ی سودی را شنید که از ترلان می خواست دسته کلید یدک را از کشوی میز توالتش بیاورد و با مکث از پشت در گفت: شایان درو چرا قفل کردی؟!

با درماندگی زمزمه کرد: خر شدم… کلیدو پرت کردم پایین از پنجره…

سودی لا اله الّا اللهی گفت و ثانیه ای بعد، کلید توی قفل چرخید…

شتابزده در را باز کرد: مامان برو کنار…

سودی از جایش تکان نخورد: چت شده تو؟! کجا میخوای بری؟! این چه حالیه؟!

به جان موهایش افتاد: باید برم مامان… ندا حالش خوب نیست…

سودی چشم گرد کرد: بازم ندا؟!

سعی کرد کنارش بزند: مامان بعدا حرف میزنیم…

محکم پیش رویش ایستاد… قدش تا سینه ی شایان بیشتر نمی رسید: حالش خوب نیست که نیست… به تو چه؟!

بالاخره توانست از کنار دست سودی عبور کند…

_ صبر کن شایان…

دستش را بی هدف توی هوا تکان داد: بعدا مامان… الان باید برم.

سودی پا تند کرد و خیلی زود روبه رویش قرار گرفت: بعدا نه… همین الان…

جدیت کلامش شایان را سر جا خشک کرد.

کف دستش به سینه ی شایان چسبید و با فشار دست وادارش کرد از راه پله فاصله بگیرد: تو بودی که این رابطه رو تموم کردی شایان…

بی حوصله گفت: خب…

_ چرا؟!

_ وای مامان ول کن تو رو خدا…

_ من جواب میخوام ازت شایان… چرا اون رابطه رو تموم کردی؟!

حالا سارا هم سلانه سلانه از پله ها بالا می امد.

برای ثانیه ای حواسش پرتِ چشم های سرخ ساراناز شد و باز به سودی نگاه کرد.

کف دستش را به انحنای گردنش چسباند: خب… خب چون این رابطه به جایی نمی رسید… خودت اینو صد بار بهم گفتی مامان…

سودی سرش را تکان داد: همینه شایان…

_ولی مامان… اون حالش خوب نیست… و من مسبب حال بَدِشَم…

_ میگذره…

_یعنی چی میگذره؟!

با جدیت و تحکم گفت: اگه الان بری یا باید تا تهِ این رابطه ی بی سرانجام بری، یا هم دوباره برگردی و ندا رو از اینی که هست خرد تر کنی و حالش رو بدتر و خراب تر از اینی که الان هست… تو کدوم رو میخوای؟!

و کنار کشید و با کف دست به پله ها اشاره زد: حالا هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده.

شایان نیم نگاهی به پله ها انداخت و نگاهی طولانی به چهره ی مصمم سودی…

ساراناز حالا بالای پله ها رسیده بود و به سبکی از کنارش گذشت.

شایان عقب عقب رفت… چسبیده به دیوار سر خورد و روی پاهایش فرود آمد: پس من چیکار کنم مامان؟! چیکار کنم؟!

صدایش موقع ادای جملات می لرزید.

سودی رو به رویش زانو زد: اشتباه روی اشتباه نیار شایان… بذار جفتتون با این موضوع کنار بیاین… تو با عذاب وجدانت…

نفس گرفت: و ندا با نبودِ تو…

شایان با مردمک هایی که توی حدقه دو دو میزد نگاهش کرد… میان لب هایش فاصله افتاد اما صدایی از گلویش خارج نشد…

سودی کف دستش را روی کاسه ی زانوی شایان گذاشت: من سنگدل نیستم… بی احساس هم نیستم… فقط یه مادرم… که یه بار داغ دیده… پاره جیگرشو به بدترین نحو از دست داده… که صلاح بچه ش از هر چیزی توی این دنیا براش مهمتره… نمی خواد اونو هم از دست بده…

شایان به چشمهای پر اشک سودی نگاه کرد و لب زد: مامان…

و دستش را گرفت و نرم بوسید: نمی رم مامان… نمی رم…

ترلان با بغض نگاهشان می کرد… ساراناز در آستانه ی در اتاقش، چرخید و به مادر و پسر نگاه کرد…

شایان دست سودی را چرخاند و به کف دستش هم بوسه زد: معذرت می خوام… ببخشید که همیشه به خاطر من اذیت میشی مامان… ببخشید… دیگه نمی رم… دیگه ندا رو نمی بینم حتی اگه از عذاب وجدان خفه شم…

و پیشانی اش را به دست سودی تکیه داد… شانه هایش لرزید…

اشک سودی سرازیر شد…

چهره ی ترلان از بغض جمع شد…

ساراناز هق زد…

گونه ی شایان را نوازش کرد و بعد به نرمی فاصله گرفت…

شایان بینی اش را بالا کشید…

دور دهانش را از هیچ پاک کرد و برای بلند شدن، دست به زانویش گرفت: صبر کن الان برمی گردم…

و از پله ها سرازیر شد…

سودی با سستی به دیوار تکیه زد و سارا و ترلان همزمان به سمتش خیز برداشتند: مامان…

کف دستش را بالا گرفت: طوری نیست!

شایان بدو بدو از پله ها بالا آمد. ساراناز بلافاصله دفترچه های صورتی را شناخت.

شایان به طرف سودی دست دراز کرد: اینا مال شماست… مال پرنیان رو خودتون بهش بدید… قبلا راجع بهش حرف زده بودیم… فقط…

کاغذ ها را میان انگشت های سودی گذاشت و محکم پلک زد… قسمت عظیمی از فکرش هنوز پیش ندا و حال و روزش بود و حواسش درست جمع نمی شد…

_ فقط برای خودم و شما و ترلان با هم یه حساب باز کردم به اسم شما… اون یکی هم مال پری… بعد…

شقیقه اش تیری کشید و پلک بست… ثانیه ای بعد که پلک گشود، حرفی که می خواست بزند را پاک از خاطر برده بود…

_ بعد چی؟!

پیشانی اش را فشرد: یادم رفت چی میخواستم بگم…

سودی با ناراحتی سکوت کرد و شایان با تاخیر گفت: آهان… یادم اومد… سود شرکت هم از این به بعد به همین حساب واریز میشه…

سودی سر تکان داد: باشه مامان جان…

و به زور، به لب هایش زاویه داد و مثلا لبخند زد…

_شما ها چرا اینجا ایستادید؟! برید بخوابید دیگه…

ترلان میان بغضش، از تشر ظاهرا جدی سودی به خنده افتاد و به آغوشش هجوم برد: مامان جونممممم….

سودی لبخند زد: عزیر دلم…

و مردمک هایش روی ساراناز و نگاه خیره ی حسرت بارش ثابت ماند.

به طرفش دست دراز کرد: بیا مامان…

ساراناز بی طاقت به سمتش رفت…

دست سودی دور گردنش حلقه شد و روی موهایش را بوسید: دخترای گل من…

شایان جلو رفت و هر سه را با هم توی آغوشش جا داد… روی موهای سودی را بوسید…

سارا معذب زیر دستش وول خورد… اما شایان پرت تر از این حرف ها بود… فشار دستش را دور شانه ی استخوانی سارا بیشتر کرد…

ساراناز کمی دیگر تکان خورد… نیم رخ شایان با فاصله ی کمی بالای سرش بود…

سرش تا زیر گردن شایان می رسید…

لبش را تر کرد… به سینه ی پهن شایان که دقیقا جلوی چشمش بود نگاه کرد و با حس پیدا کردن تکیه گاهی امن، با راحتی بیشتری به بازویش تکیه داد…

* * *

باز هم یک روز دیگر و سر و کله زدن با اعداد و ارقام و اصطلاحاتی که فهمیدنشان کار حضرت فیل بود…

تقه ای به در خورد و سر بلند کرد: بفرمایید…

منشی جوان داخل امد و با صدای نازک پر عشوه اش گفت: آقای احمدی تشریف آوردن…

از جا بلند شد و دستی به موهایش کشید: راهنماییشون کنید…

منشی سری تکان داد و تق تق کنان بیرون رفت… شایان خیره به اندام پر و مانتوی تنگش، از ذهنش گذشت مثل مانکن ها راه می رود، ولی ناشیانه…

دو دکمه ی بالای پیراهنش را که دقایقی پیش باز کرده بود، بست و همان لحظه احمدی داخل آمد…

احوالپرسی کرد و با دست به مبل چرمی رو به روی میزش اشاره زد برای نشستن احمدی…

احمدی با خنده سر تا پایش را برانداز کرد: خسته نباشی پســــــر…

روی مبل رو به روی احمدی ولو شد: ای بابا… کار از خستگی گذشته…

_ وقتی از هیچی سر در نمیاری، چه اصراری به کار توی این شرکت داری؟! چرا توی حیطه ی تخصصی خودت کار نمی کنی؟!

شایان گیج شده بود: ولی… شما خودتون..

تند تند سر جنباند و میان حرفش آمد: میدونم میدونم… خودت ازت خواستم برای بالا بردن بازده شرکت، ایده بدی… ولی این اصرار خودت بود… میخواستی بدونی دقیقا توی شرکت و زیر گوشت چی می گذره که مثل چهار سال پیشِ بابات رو دست نخوری… ولی شایان… تو وقتی سر از هیچی در نمیاری چطور میخوای بفهمی اینجا چی به چیه؟! کارها درست انجام میشه یا نه؟!

آرنج هایش را روی ران پاها گذاشت و کمی به جلو خم شد: خودمم نمی دونم… واقعا نمی دونم…

_ برو بچسب به درس و دانشگاهت پسر… چند سال دیگه هم شرکت خودت رو راه اندازی کن… من هستم و بهت قول میدم در جریان کوچکترین اتفاقی قرارت بدم، خوبه؟!

و با کمی مکث اضافه کرد: من بیشتر از اینا به پدرت مدیونم…

شایان پوزخند زد و رُک گفت: من دیگه به چشمهامم اعتماد ندارم…

به احمدی بر خورده بود، با این حال گفت: درکت میکنم…

یک تای ابرویش را بالا برد: حالا چی شده شما یهو به این فکر افتادین؟!

_ صبح دیدم با منشیت به مشکل برخورده بودی… بهت حق میدم از خیلی چیزا سر در نیاری و گیج بشی… من مدیرعامل اینجام و مطمئن باش هر ضرر و خسارتی که به شرکت وارد بشه، من ده برابرش ضرر میکنم… پس منو با خسرو مقایسه نکن…

شایان متوجه دلخوری اش شد و با دلجویی گفت: من همچین حرفی نزدم…

_ببین من صلاح تو رو میخوام… تو به عنوان یه سهامدار که تخصصی هم کار نمی کنی وظیفه ت شرکت توی جلسات هیئت مدیره س که اونم سالی یه بار برگزار میشه… و البته که توی هر تصمیمی گرفته میشه تو حق رای داری… ولی من دلم نمی خواد زندگی و آینده و وقتت رو بذاری پای کاری که هیچ سررشته ای توش نداری…

شایان برای سی ثانیه، خیره به احمدی، در حال حلاجی حرف هایش بود…

حرف هایش ظاهرا دوستانه و خیرخواهانه بود… ولی شایان دیگر به هیچ کس اطمینان نداشت و نمی توانست به این راحتی کنار بکشد و همه چیز را دست احمدی بسپارد…

با این حال سری تکان داد و گفت: روش فکر میکنم…

احمدی دستی به سبیل نازکش کشید و لبخند مهربان و اطمینان بخشی روانه ی چهره ی مردد شایان کرد…

***

شایان با سودی حرف زده بود… با پرنیان هم…

دو روز بی وقفه فکر کرده بود… بالا و پایین کرده بود… سبک سنگین کرده بود…

و در نهایت به این نتیجه رسیده بود که گذراندن وقتش توی شرکت فقط وقت تلف کردن است…

گفته بود من به عنوان سهامدار جزء که عضو هیئت مدیره هم نیست حق دخالت و سرک کشیدن توی حساب ها را ندارم… گفته بود سر زدنم به شرکت فقط وقت تلف کردن است…

پرنیان نگران بود… از اینکه باز کسی مثل خسرو زندگیشان را زیر و رو کند…

شایان قانعش کرده بود که هر ضرری که به شرکت وارد شود، احمدی و دیگر سهامداران ده برابر بیشتر ضرر می کنند… باید فعلا اعتماد کنیم و اعتماد… چون هیچ سر رشته ای توی این کار نداریم و سهامداران جزء حق دخالت در امور مالی و دیگر کارها را ندارند…

سودی موافقت کرده بود و پرنیان با نگرانی گفته بود توکل به خدا…

و شایان فکر کرده بود با اینکه ظاهرا کمی از مسئولیت هایش سبک شده، اما باز هم نگرانی های بی مورد رهایش نمی کند…

***

در اتاقش با ضرب باز شد و با بی حالی سر بلند کرد.

کیوان حیرتزده نگاهش می کرد: ندا…

روی پاهای لرزانش ایستاد و ضعیف، اما محکم گفت: اینجا طویله س؟!

کیوان قدمی به جلو برنداشته بو که ندا باز گفت: من اجازه دادم بیای داخل؟!

بی توجه به اعتراض ندا، در را بست و خودش را با سه قدم بلند جلوی میزش رساند: تو اینجا چیکار میکنی؟ برای چی از خونه اومدی بیرون؟

بیشتر از آن توان سرپا ایستادن نداشت… روی صندلی پشتی بلند ریاستش نشست و کمرش را صاف نگه داشت: برای اومدن به شرکت خودم… باید از تو اجازه بگیرم؟!

_ چت شده تو؟ چرا اینطوری حرف میزنی؟!

دستش را توی هوا تکان داد مثل پراندن مگسی: کار زیاد داریم کیوان… توی این پنج شش روز به اندازه ی کافی از همه چی عقب افتادیم… بهتره تو هم به کارات برسی…

دست های ندا را توی هوا نگه داشت و نگاه تیزش را به جان خرید: انقدر تظاهر به خوب بودن و محکم بودن نکن… من تو رو مثل کف دستم می شناسم…

دست هایش را با قدرت پس کشید: افرین… حالا میتونی بری…

_ نــــدا… چرا با خودت اینکارا رو میکنی؟ بعد از چیزی نزدیک به نه سال من تمام حرکات تو رو از برم… ببین…

مجددا دست های سرد ندا را توی دست گرفت: دستات می لرزه… پلکت می پره… اینا یعنی چی؟! به خاطر اون پسره ی الدنگ به این حال افتادی؟

_ میشه بس کنی؟

_من هنوز باورم نمیشه که تو… تو…

صدایش را پایین آورد و با درد زمزمه کرد: تو چطوری حاضر شدی صیغه ش بشی؟!

_ نمی خوام بشنوم…

_ ارزشت همینقدر بود؟!

مشتش را روی میز کوبید: بسه… برو بیرون…

کیوان به لرزش لپ تاپ و جا قلمی روی میز نگاه کرد و بعد به ندا… یک وری روی میز نشست… پای چپش معلق بود و پای راستش روی زمین…

_ حالا میخوای چیکار کنی؟

_ میخوام کار کنم…

_ نمی خوای زندگی کنی؟

مداد طراحی توی مشتش فشرده می شد: دست از سرم بردار کیوان… خودم به اندازه ی کافی حالم خراب هست…

بی اراده بغض کرد… این حالت نشستن کیوان را دوست نداشت… شایان هم همیشه می امد و همینطوری یک وری روی میزش می نشست و راجع به طرح هایی که توی ذهنش داشت حرف میزدند…

قلمش را پشت گوشش می گذاشت و پایش را توی هوا تاب میداد و روی اعصاب ندا می رفت…. با این حال ندا اعتراضی نمی کرد…

قلم را رها کرد و سرش را میان دست های لرزانش گرفت…

زمزمه اش گنگ بود: هنوز باورم نمیشه همه چی تموم شد… باورم نمیشه…

_ لیاقت نداشت…

_ خفه شو و برو بیرون…

نگاهی به انگشت اشاره ی ندا انداخت که به سمت در نشانه رفته بود… دست بلند کرد و به نرمی انگشت ظریف و کشیده اش را مشت کرد: دوسِت دارم…

مچش را تکان داد: ولم کن…

کیوان انگشتش را رها نمی کرد: دوست دارم…

با یک تکان محکم دستش را آزاد کرد و برخاست: چی میگی تو؟ ها؟ چی میگی؟! چرا یه دردی به دردام اضافه میکنی؟!

_ من هنوزم دوست دارم…

بی توجه به لحن ملایم و پرتمنای کیوان، چشم در چشمش غرید: هه… از مامان جونت اجازه گرفتی داری به من ابراز علاقه میکنی؟! نمی ترسی دوباره خـــــانوم قلبش بگیره؟!

_ تو پای من واینستادی وگرنه من تا تهش می رفتم…

_ تا ته چی؟ ها؟ تا ته چی؟ الم شنگه ای مادرت به پا کرد بس نبود؟ میخواستی آبری منو توی محل کار و جلوی کارمندام ببره؟! الان چی؟! میخوای باز بندازیش به جون من؟!

_ نمیذارم بهت بی احترامی کنه…

_ هه… تو با سی و پنج سال سن هنوز گوش به فرمان مامان جونتی… موندم اون موقع چطور میخواستم زندگی و آینده ی خودم و دخترم رو دست تو بسپرم…

چرخید و یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را روی دهانش گذاشت… بغض داشت خفه اش می کرد..

گرمی دست های کیوان را روی شانه هایش حس کرد و با پرخاش گفت: به من دست نزن…

_ چرا منو باور نمی کنی؟!

_ من چیزایی رو که دو سال پیش دیدم باور میکنم… اراده ی سست و وابسته بودن به مادرت رو…

هنوز پشت به کیوان داشت و صدایش موقع ادای کلمات می لرزید که با جمله ی کیوان خشکش زد: با من ازدواج کن ندا…

لب گزید و با ادامه ی حرف کیوان آتش گرفت: رسمی و شرعی… نه موقت…

به سمتش چرخید: برو بیرون از اتاق من…

_ ندا…

_ همین الان…

_ آخه…

دستش را روی گوش هایش گذاشت و جیغ کشید: گمشو بــیـــــرون…

و اب دهانش را از گلوی خشکش پایین فرستاد و حینی که با خودش غر می زد به طرف در رفت: هنوز هیچی نشده سر من منت میذاره… موقت نه… رسمی و شرعی… همه چی رو به بدترین نحو به روم میاره…

در را تا انتها باز کرد: بیرون…

_ کیوان نزدیکش رفت: بهش فکر کن…

_ جواب من تغییر نمی کنه… نـــــه…

دستش را به لبه ی در چسباند و رخ به رخ ندا قرار گرفت: ولی…

_ اگه میخوای بازم به فعالیتت توی شرکت ادامه بدی، خفه شو و همین الان از اتاق من برو بیرون… جواب من به تو تغییر نمیکنه…

کیوان زل زل نگاهش کرد و نهایتا با شانه هایی فروافتاده اتاق را ترک کرد…

ندا در را پشت سرش کوبید… چسبیده به در سر خورد و بی توجه به کثیف شدن کت و شلوار مارک و گرانقیمتش، روی زمین فرود آمد…

دیگر هیچ مردی توی زندگی اش جایی نداشت… تنها خودش بود و خودش و باید یک تنه آینده ی دخترکش را می ساخت…

تا ابد قرار نبود به هیچ مردی تکیه کند…

مردها دیگر در زندگی خصوصی او جایی نداشتند…

به سرعت خودش را به اپن نیم دایره شکل گوشه ی اتاق که حکم یک آشپزخانه ی کوچک اما مجهز را داشت رساند…

لیوان آبی برای خودش پر کرد و یک نفس سر کشید… داغ کرده بود… از دست کیوان… مادرش… شایان… همسر سابقش… حتی پدرش که نمی دانست حالا گوشه ی کدام خرابه ای از تزریق میکند…

کیوان و شایان… دو مرد… شبیه هم… که هر دو زندگی اش را بازیچه کرده بودند… لعنتی ها حتی وزن و آهنگ اسم هایشان هم شبیه به هم بود…

هر دو قول ازدواج داده بودند… هر دو هم میان راه پا پس کشیده بودند…

کیوان را خیلی وقت بود که می شناخت…

از همان وقت هایی که به لطف همسر سابقش وارد کار مد و لباس شد…

آن موقع کیوان بیست و پنج – شش سال بیشتر نداشت… اما پشتکارش زیاد بود… درست مثل شایان…

آنقدر که طی مدت سه چهار سال، خودش را از یک مدل و طراح ساده، تا معاونت و بهترین طراح شرکت بالا کشید و شد دست راست همسر ندا…

یک سال که از فوت همسرش گذشت، متوجه تغییر نگاه های کیوان شد و عاقبت پس از نه ماه دست دست کردن، به ندا پیشنهاد ازدواج داد…

و درست وقتی ندا برای انتخاب مردد بود، مادر کیوان سراغش آمد… دقیقا مثل سودی… و با این تفاوت که حرف زدن سودی در کمال احترام بود، اما حرف های مادر کیوان فقط تحقیر بود و تحقیر… و جواب ندا به کیوان شد یک « نه » قاطع و محکم…

کمی آب کف دستش ریخت و گره روسری اش را باز کرد…

دستش را روی گردن و گریبان تبدارش کشید و با نم دستش، خاک پشت مانتویش را پاک کرد…

تق تق کنان به طرف میزش رفت… گوشی موبایلش را توی کیف دستی چرم براقش انداخت و لپ تاپ سفیدش را توی کیف مخصوصش جا داد…

نفس عمیقی کشید… نگاهی اجمالی به سر تا سر اتاق انداخت و بیرون رفت…

به منشی اطلاع داد به سفر می رود و برگشتنش معلوم نیست و سپس ساختمان شرکت را ترک کرد…

بین راه بنزین زد و کمی خرید کرد…

به خانه که رسید، پروا کارتون میدید و پرستارش توی آشپزخانه مشغول بود…

برای دخترکش که به سمتش هجوم آورد، آغوش گشود و روی موهای مرطوب و معطرش را بوسید: حموم بودی ماما؟!

پروا هیجانزده و با گونه هایی گل انداخته سر تکان داد… دستش را گرفت و به طبقه ی بالا رفتند…

کت و شلوار قهوه ای رسمی اش را با مانتوی نخی خنک سفید رنگ و شلوار جینی عوض کرد…

چند دست لباس خودش و پروا را توی چمدان کوچک سفیدی گذاشت و آهسته رو به پروا گفت: میخوایم بریم سفر…

پروا به زانویش چسبید: کجا؟!

شال نازک آبی روشنی روی سرش انداخت: بریم مسافرت… دریا… دوس داری؟!

_ شایانم میاد؟!

دستش روی دسته ی شالش بی حرکت ماند… محکم پلک زد و وقتی به پروا نگاه کرد، نهایت سعیش را کرد تا اخم نداشته باشد: نه…

پروا شستش را مکید: چرا؟! من دلم تنگ شده…

شلوارک نارنجی کنفی و تاپ لیمویی رنگی دست گرفت و روبه روی پروا زانو زد تا لباس ها را تنش دهد: دستاتو ببر بالا…

پروا انگار از جدیت ناگهانی مادرش ترسید که دیگر حرفی نزد…

دقایقی بعد چمدان به دست، همراه پروا خانه را ترک کرد…

پرستارش را مرخص کرده و گفته بود هر وقت برگردد باهاش تماس میگیرد…

پروا را سوار ماشین کرد، کمربندش را برایش بست و چمدان را روی صندلی عقب گذاشت…

با طمانینه ماشین را دور زد…

در را باز کرد…

نگاهی به عمارت پیش رویش انداخت…

دم عمیقی گرفت…

محکم پلک زد…

سوار ماشین شد و در را بست…

B.M.V سفید رنگ با شتاب از کوچه باغ خارج شد…

***

برس را با عجله میان موهایش کشید و موهای نسبتا بلندش را بالای سر جمع کرد.

پرنیان صدایش می زد.

شالی روی سرش انداخت و بند پانچوی قهوه ای رنگش را کنار پهلو گره زد.

کیفش را برداشت و اتاق را ترک کرد… با احتیاط و آهسته از پله ها پایین می رفت.

وارد ماه هشتم بارداری اش شده بود و حرکت برایش سخت تر می شد.

کف دستش را رو به پرنیان که برای کمکش پا روی پله ی اول گذاشته بود، بلند کرد: مرسی پری… خودم میام… نیا بالا…

پرنیان عقب گرد کرد و سارا پا روی پله ی آخر گذاشت: بریم…

_ صبر کن مامانم بیاد…

ساراناز آهسته گام برداشت تا به کاناپه رسید. دستش را زیر شکمش گرفت و محتاط روی کاناپه نشست.

سودی از اتاقش بیرون آمد و بلافاصله صدای اعتراض ترلان را بلند کرد: مــامــــــــان… بازم که سر تا پا مشکی پوشیدی…

سودی محتویات کیف دستی اش را چک کرد: مادر من پنجاه سالمه دیگه… دختر چهارده ساله که نیستم زرد و سرخ بپوشم…

پرنیان چشم هایش را گرد کرد: وا… چه ربطی داره؟!

ترلان تایید کرد: همینو بگو…

ساراناز تنها نظاره گر بود…

صدای دورگه و بم شده ای، نگاه هر چهار نفر را تا بالای پله ها کشاند: کجا میرین؟!

شایان بود با موهای بهم ریخته و پلک های پف کرده از خواب زیاد… و تی شرت مشکی رنگی که نیمی توی شلوارک گشاد طوسی و نیمی دیگر روی شلوارکش افتاده بود.

ترلان لب ورچید: میخوان برن نی نی ببینن… منم نمی برن…

پرنیان خنده اش گرفت: نی نی ببینیم؟!

سودی تشر زد: چه خبره مگه؟!

و از پرنیان پرسید: ماشین آوردی؟!

سر تکان داد: نه… محمد منو رسوند رفت جایی کار داشت… شایان ماشین لازم نداری؟!

شایان حین خاراندن پشت گردنش باز به اتاقش برگشت: سویچش روی جاکلیدی کنار دره…

سودی خوبه ای گفت و سپس ادامه داد: بریم دیگه دیر شد…

ساراناز از جا بلند شد و همراه سودی خانه را ترک کردند.

سودی سویچ را برداشت تا ماشین را از پارکینگ بیرون ببرد و پرنیان با نگرانی سفارش هایش را تکرار کرد: ترلان حواست باشه به بچه ها… برای میلاد همه چی تو ساکش گذاشتم… بیدار شد شیرش رو بده بهش…

ترلان کلافه مردمک هایش را توی کاسه ی چشم چرخاند: خب بابا صد بار گفتی…

_ ماهانم از ساعت یازده که بیدار شده صبحانه خورده دیگه چیزی نخورده بچه م… هرکاری کردم نهار نخورد ببین میتونی چیزی بهش بدی یا نه…

دستش را میان دو کتف پرنیان گذاشت و به جلو هلش داد تا زودتر برود: وای پری خلم کردی… بیا برو دیگه…

با نگرانی به اطرافش نگاه کرد: کجاس اصلا؟!

_ اوووف… بالاس… سر کامپیوتر من… بیا برو مامان منتظره…

پرنیان درحالیکه هنوز نگران بچه هایش بود، خداحافظی کرد و رفت…

ترلان با غرغر در را بست: اَه… اینم همیشه نگرانه…

و جلوی تلویزیون، روی کوسن های گرد و بزرگ رنگی رنگی ولو شد… کمی کانال ها را بالا و پایین کرد و دقایقی بعد با بی حوصلگی کنترل را کناری انداخت و زانوهایش را در آغوش گرفت: حالا چی می شد منم می بردن؟؟!!

ماهان بدو بدو از پله ها پایین می آمد: خاله…

چانه اش را روی زانو گذاشت: نیفتی…

نفس نفس زنان پیش رویش ایستاد: کامپیوترت خاموش شد…

چشم هایش را گرد کرد: یعنی چی خاموش شد..

ماهان مظلومانه نگاهش کرد: من داشتم بازی میکردم خودش خاموش شد…

از جا پرید و به طرف پله ها دوید: می کشمت اگه خرابش کرده باشی…

ماهان از ترس سر جا خشکش زده بود…

ترلان به اتاقش رفت… خوشبختانه بلایی سر کامپیوتر آخرین مدلش که هدیه ی قبولی کنکورش بود، نیامده بود…

نوت بوکی که سال قبل کیان برایش خریده بود حداقل تا دو سال دیگر کارش را راه می انداخت، اما عزمش را جزم کرده بود تا به خاطر شکستن شاخ غول کنکور، خرج بزرگی روی دست خانواده اش بگذارد…

برای دانشگاه رفتن بی نهایت ذوق داشت… اما حالا که پانزده روز از مهر می گذشت کاملا کسل شده و فهمیده بود دانشگاه آنقدرها هم آش دهانسوزی نیست…

بی حوصله و کشان کشان خودش را توی اتاق شایان انداخت: شایان پاشو حوصله م سر رفته…

میان خواب و بیداری غری زد و ترلان لبه تخت نشست و محکم تکان تکانش داد: بلند شو…

صورتش کامل میان نرمی بالش فرو رفته بود و صدایش بم تر به گوش می رسید: برو پی کارت میخوام بخوابم…

_ساعت دو از دانشگاه اومدی، الان پنج بعد از ظهره… یه سره خوابی… چته مرض خواب گرفتی؟!

غلتی زد و رو به سقف خوابید: چقدر ونگ ونگ میکنی…

_ بلند شو برو یه کم تنقلات بخر بیار…

باز چرخید و صورتش را توی بالش فرو برد: باشه یه نیم ساعت دیگه میرم…

ترلان مشتش را کنار سر شایان روی بالش کوبید: اَه… پاشو دیگه…

_ بیا یه کم ماساژم بده تا زودتر سرحال بشم…

با بی حوصلگی چند مشت به کمر و کتف های برادرش به عنوان مشت و مال کوبید و با زور از تخت خواب جدا کردش…

دست و صورتش را شست و شلوار کنفی کرم رنگی که ترلان برایش نگه داشته بود را گرفت و روی شلوارکش پوشید: کشتی منو… چی میخوای حالا؟!

ترلان اردک وار دنبالش می کرد: پاستیل نوشابه ای… هیس… چیپس ساده… ماست موسیر… آدامس خرسی…

شایان ماتش برده بود: همه شو میخوای بخوری؟!

و حواسش پرتِ ماهان شد و بی آنکه منتظر جوابی از سوی ترلان باشد، گفت: اِ… تو اینجایی؟! نرفتی با مامانت؟!

ماهان محوِ تماشای انیمیشن کارتونی در حال پخش، تنها سر تکان داد…

شایان کلافه آستین چسب تی شرت پائیزه ی قهوه ای رنگش را تا ساعد بالا داد: خانوم مهندس همه اینایی که میگی رو من یادم نمی مونه که… یا بنویس رو یه کاغذ یا بهم پیام بده…

و به طرف در رفت و کتانی هایش را از کمد جا کفشی برداشت…

صندل های طبی ساراناز کنار کفش هایش بود… مدتی می شد که به خاطر ورم پاهایش محبور بود از این مدل صندل های طبی استفاده کند…

برای پوشیدن کفشش لبه ی کمد جا کفشی نشست و همان موقع صدای دینگ دینگ آیفون بلند شد…

ترلان غرغر کنان به همان سمت رفت: شرط میبندم پرنیان یه چیزی جا گذاشته که باز برگشتن… هیــــن…

صدای هین کشدارش درحالی بلند شد که به مانیتور آیفون خیره مانده بود…

شایان کنجکاو پرسید: چی شده؟!

ترلان تند تند پلک زد: عمه جمیله س…

شایان بهت زده گفت: چی؟!

و به همان سو رفت… ترلان راست می گفت…

ایشی گفت و رو کرد به شایان: من میگم درو باز نکنیم…

به چانه اش دست کشید: زشت نیس؟!

_ نه بابا چه زشتی ای؟! خود مامان هم خوشش نمیاد دیگه با اینا رفت و آمد داشته باشیم… همه شون برده ی پولن…

صدای آیفون بار دیگر فضا را پر کرد و ترلان غر زد: چقدرم سمجه… اَه…

_باز کن ترلان زشته…

_ واقعنی؟!

_ آره باز کن… الان میرن یه وقت دیگه میان… الان خوبه مامان هم نیست تا از حرفهاشون ناراحت بشه…

ترلان خیره نگاهش کرد و مردد، در را باز کرد…

شایان در ورودی سالن را باز گذاشت و خودش بالای پله های منتهی به حیاط ایستاد…

عمه جمیله و دختر کوچکش الهام وارد خانه شده و به طرف ساختمان می آمدند…

از ته تغاری عمه اش، هیچ خوشش نمی آمد…

یک سال از ترلان بزرگتر بود و با دیدنش اولین چیزی که به یاد می آورد، دخترک شانه به دستی بود که موهای سرش را می کشید و به قول خودش سعی داشت شایان را «خوشکل» کند…

پوفی کشید و عمه و دختر عمه اش را به داخل دعوت کرد…

نوک انگشت های دست دراز شده ی الهام را فشرد و دخترک بلافاصله روی پنجه بلند شد و لب های رژ خورده اش را به گونه ی تازه اصلاح شده ی شایان فشرد…

و این درحالی بود که با ترلان فقط دست داد!!!

به محض دور شدنشان، با چندش واری به گونه اش دست کشید… تا جایی که به خاطر می آورد، در خانواده ی پدری اش کسی عادت به روبوسی نداشت.

ترلان بی میل دعوتشان کرد تا روی مبل های استیل پذیرایی بنشینند و خودش برای مهیا کردن وسایل پذیرایی به آشپزخانه رفت.

شایان مبل تک نفره ای را برای نشستن انتخاب کرد تا مثل دفعه ی قبل، هوس کنارش نشستن به سر الهام نزند.

پا روی پا انداخت و گفت: خوبید عمه جـــان؟!

جان را کشدار ادا کرد.

جمیله تمسخر کلامش را گرفت و به روی خودش نیاورد: شکر عمه جون… شماها خوبید؟! پرنیان… مامانت.. راستی مامانت نیستن؟

_ نه رفتن دکتر…

جمیله نمایشی هول کرد: خدا مرگم بده… طوری شده؟! نکنه باز قلبش…؟!

شایان چانه اش را بالا داد: نه… با پرنیان همراه ساراناز رفتن برای سنوگرافی…

_واه… خونه ی شما که می مونه… سنوگرافی هم مامانت باید بره همراهش؟ پدر و مادر خودش کلا ولش کردن ها…

شایان پوزخند واضحی زد… یک زمانی این تیر و ترکش ها تارا را نشانه می گرفت و حالا نوبت ساراناز بیچاره بود، فقط و فقط به خاطر اینکه عمه جــــان نتوانسته بود یکی از دخترهایش را به ریش نداشته ی کیان ببندد…

لزومی به توضیح و توجیه نبود… با این حال گفت: اینجا خونه ی ساراست… پدر و مادرش خیلی اصرار دارن ببرنش پیش خودشون… ولی ما نمیذاریم از پیشمون بره…

_ آره خب به هر حال یادگار کیانو داره…

_ فرقی نمیکنه… سارا همیشه برای ما عزیز بوده و هست… مامان هم همیشه میگه سارا با ترلان و پرنیان هیچ فرقی براش نداره…

جمیله آهانی گفت و با بالا بردن صدایش و مخاطب قرار دادن ترلان، بحث را عوض کرد.

_ ترلان… کجایی عمه؟! بیا ما چیزی نمی خوریم… اومدیم یه ده دقیقه خودتونو ببینیم…

ترلان با سینی چای وارد پذیرایی شد… قندان و شکلات خوری را کنار فنجان های چای توی سینی گذاشته بود.

چای را گرداند و مبل مجاور شایان را اشغال کرد: چی شده یاد ما کردین عمه جـــون؟!

جـــــون گفتن این خواهر و برادر از صد تا فحش بدتر بود…

_ ما که همیشه به یاد شما هستیم… شماها افتخار نمیدین یه بار سرتون رو طرف ما بچرخونید… والا اومدم هم یه سری بزنم، هم اینکه رسما دعوتتون کنم برای جشن نامزدی الناز… پنجشنبه ی هفته ی دیگه س… هیچ عذر و بهانه ای هم برای نیومدن قبول نیست…

شایان برای مشخص نشدن خنده اش، فنجان چایش را به لب برد: پس بالاخره النازم عروس شد…

تاکیدش روی کلمه ی بالاخره باعث بهت مادر و دختر شد…

ترلان لب گزید برای خفه کردن خنده اش و ادامه ی حرف برادرش را گرفت: عمه جون ایندفعه خوب تحقیق کردین که مثل چند سال پیش، داماد خدایی نکرده تو زرد از آب در نیاد؟! الی دیگه تاب نمیاره طفلکی…

جمیله جا داشت همان لحظه بمیرد… خواهر و برادر برایش دست گرفته بودند…

الهام بود که با اعتراض و خنده و شوخی میان بحثشان پرید: ای بابا همه ش الناز الناز… یکی منم تحویل بگیره خب…

و نگاه شیفته اش را آشکارا به شایان دوخت…

ترلان یک تای ابرویش را بالا انداخت و نگاهش را بین الهام و شایان چرخاند.

الهام زیادی تابلو بود!!!

ساعتی به گفتگو و متلک های واضح و هر از گاهی ترلان و شایان به عمه جــانشان گذشت…

جمیله شیرینی نیم خورده اش را توی پیشدستی گذاشت و انگشت های مزین به انگشترهای بزرگش را میان دستمال فشرد: مامانتو میخواستم ببینم که نیومد… ما دیگه بریم کم کم…

شایان نگاهش را از میلاد نق نقو که چند دقیقه ای می شد از خواب بیدار شده بود و توی آغوش ترلان وول میخورد گرفت و به چهره ی آرایش کرده ی عمه اش دوخت… بی حس گفت: میان کم کم…

جمیله سر تکان داد.

الهام پکر بود… کلی جمله آماده کرده بود تا موقع گپ زدن با شایان، به زبان بیاورد و با بی محلی شایان همه آن برنامه ریزی ها هیچ شده بود.

نیم ساعت بعد، صدای زنگ آیفون بلند شد و شایان رو به ترلان که میلاد به بغل سعی داشت نیم خیز شود گفت: بشین من میرم…

و با عذرخواهی کوتاهی سالن پذیرایی را ترک کرد.

با همان صندل های روفرشی به حیاط دوید و منتظر ماند تا سودی ماشین را داخل بیاورد.

پرنیان پیاده شد و ماشین را دور زد تا به صندوق عقب برسد.

شایان در عقب را باز کرد و زیر بازوی ساراناز را گرفت تا در پیاده شدن کمکش دهد و در همان حین گفت: مامان مهمون داریم…

سودی کنارش قرار گرفت.

سارا دست روی ساعدش گذاشت و آهسته گفت: خودم میتونم…

شایان به گفتن باشه اکتفا کرد و نیم تنه اش را از داخل ماشین بیرون کشید.

صدای سودی باعث شد تا نگاهش از ساراناز بگیرد: مهمون؟!

_ اوهوم… عمه جمیله…

_ چـــی؟!

صدای پرنیان بود که تقریبا جیغ زد.

شایان جلو رفت و کیسه های خرید را از دستش گرفت… روروئک سفید _ سرمه ای که هنوز توی صندوق عقب بود باعث شد بی اراده لبخند بزند و بی حواس رو به پرنیان گفت: اومدن دیگه…

پرنیان روروئک را هم بیرون اورد: نباید درو باز می کردین…

سودی مواخذه گرانه گفت: پری… یعنی چی این حرفا؟!

_ والا مامان جان من که برای حرفای اینا تره هم خرد نمی کنم… شما اذیت میشی… به خاطر خودت میگم…

_ خیله خب بسه این حرفا… بیاین برید داخل… توی حیاط برای من جلسه تشکیل دادن… زود باشین…

شایان بیشتر خرید ها را برداشت و قدم هایش را با قدم های آهسته و لاک پشتی ساراناز هماهنگ کرد: چه خبر؟!

برق چشمهای ساراناز توجهش را جلب کرد… توی این مدت چند ماهی که کنارشان بود، اولین مرتبه بود که مردمک های درشت کهربایی اش، چنین برقی داشت.

پچ پچ وار مثل خودِ شایان جواب داد: دکتر برای دهم ماه بعد بهم وقت داد… بیست و چهار روز دیگه…

و ریز خندید و دستش را نوازشگرانه روی شکمش کشید.

شایان با آرنج دست راستش، در ورودی را عقب کشید و منتظر ماند تا ساراناز داخل برود: چه خوب…

پرنیان به عقب چرخید: چی چه خوب؟!

سری به طرفین تکان داد و باز به ساراناز نگاه کرد.

تمام اعضای صورت دخترک می خندید… لبخندی روانه ی صورتش کرد و خرید ها را یک راست به طبقه ی بالا و اتاق ساراناز برد.

همه ی پاکت ها پر بود از سیسمونی و اسباب بازی و وسایل مربوط به بچه.

حیف که هیچکدام را نمی شد توی اتاق چید…

ثریا خانم خیلی وقت پیش اتمام حجت کرده بود با به دنیا آمدن بچه، ساراناز هم باید به خانه و نزد خانواده اش برگردد و اگر خودش و شوهرش با این شرایط کنار آمده اند، فقط و فقط به خاطر موقعیت حساس ساراناز است و نه هیچ چیز دیگر…

تا کمتر از یک ماه دیگر ساراناز از خانه شان می رفت و شایان بی دلیل و بی آنکه بداند چرا، این را نمی خواست…

.: فصل سوم :.

_ سلام عزیزم… تولدت مبارک…

کمی سکوت برقرار شد و صدای لطیف و آهسته ی زنی، فضای قبرستان را پر کرد: برات یه هدیه ی کوچولو آوردم… میدونم دیر شده اما…

آهی کشید و لبخند تلخش را وسعت بخشید: حالم خوب نبود وگرنه زودتر میومدم…

پتوی دور کودک را کمی باز کرد و دست زیر گردن نرمش برد… سر کودک بالا آمد: هدیه ت رو دوست داری کیان؟! میبینی چقدر نازه؟!

یک قطره اشکش روی مشت بسته ی کودک چکید: اولین تولدی که می تونستیم با هم جشن بگیریم رو نیستی کیان…

_ …

_عوضش پسرت هست… آبان…

دماغش را بالا کشید و تک خندی زد: راستی اسمشو گذاشتم آبان… البته که جای تو رو نمیگیره، اما بودنش… صداش… نق نق هاش… حتی گریه هاشم برام قوت قلبه…

با سر انگشت اشاره، سنگ سرد را نوازش کرد: باورت نمیشه اما هر کی دیدش گفت شبیه توئه… حالت بینی و لب هاش… چشم و ابروش… همه ی ترکیب صورتش…

_ …

_ دنیا آوردنش خیلی سخت بود… یک هفته زودتر از موعدی که باید، دنیا اومد… ولی خب می ارزید… نمی دونستم که توی این مدت کم، انقـــدر وابسته ش میشم که اگه یه لحظه نبینمش نفس ندارم… همه ی حرکاتش تو رو یاد من میاره…

سری به طرفین تکان داد و میان گریه، بغضش بی صدا سر باز کرد: حتی نق نق هاش…

نگاه مادرانه و خیسش را حواله ی آبانِ آرام و بی صدا کرد. دستش را زیر پتوی پرز دارش برد و توی کریر گذاشتش.

با دقت پتو را رویش مرتب کرد و باز به سنگ مزار پدر بچه اش چشم دوخت.

_ من خیلی خسته م کیان… تنهام… می ترسم… از اینکه نمی دونم چی در انتظارمه… از آینده ی نامعلوم این بچه…

پاهایش را بالا آورد و دست دور زانو ها حلقه کرد: دارم کم میارم… دلم میخواد مستقل باشم. نه که مامان و بابام اذیتم کنن، نـــه… ولی خب… دیگه مثل قبل توی خونه مون احساس راحتی نمی کنم… انگار هیچ وقت اونجا زندگی نکردم. یه فکرایی تو سرمه. فقط خدا کنه اشتباه نکنم. چون دیگه جونِ جبران ندارم.

_ …

_ بدموقعی تنهام گذاشتی کیان، بدموقعی…

زانوانش شد تکیه گاه پیشانی تبدارش و اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت…

آبان هم انگار غم عظیم مادرش را درک کرده بود که برخلاف همیشه، ساکت و بی سر و صدا، تنها نظاره گر بود.

بیشتر از نیم ساعت، توی همان حالت چمباتمه زده گریه کرد و گله کرد و عقده گشایی کرد و هق زد.

وقتی با رخوت سر بلند کرد، آسمان به سرخی می زد.

نگاهش را از آسمان، تا کریر سرمه ای آبان امتداد داد و شگفت زده شد.

پسرکش توی همان حالت، بی هیچ سر و صدایی به خواب رفته بود.

کف دستش را به دهانش چسباند و بغض آلود لب زد: عزیــــــزمممم…

و پتوی نازک آبی رنگ را تا روی سینه ی کودک بالا کشید.

بند های کلاه نخی نوزادی سفید رنگ، زیر قپ قپ سفیدش گره خورده بود و توی خواب لب های نازک صورتی کمرنگش می جنبید.

با پشت انگشت اشاره، گونه ی تپل و گل انداخته ی فرزندش را نوازش کرد و نگاهش باز آسمان را نشانه گرفت.

هوا کم کم تاریک می شد…

خم شد روی سنگ را بوسید. لب هایش را برای چند ثانیه روی نام کیان فشرد همانطور که همیشه گونه ی ته ریش دارش را می بوسید و کیان دوست داشت، سپس به آرامی فاصله گرفت.

زیر لب زمزمه کرد: توی اولین فرصتی که بتونم، بازم میام عزیزم… دوسِت دارم…

لبخندی زد و از جا بلند شد… کریر آبان را برداشت… سرش را نزدیک برد و خیره به پلک های بسته اش، لب هایش را به چانه ی تیزش رساند: از بابا خداحافظی کردی مامان؟! هوم؟!

پلک زد و با نگاهی دیگر به مزار، آرامگاه خانوادگی احتشام را ترک کرد.

* * *

فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت و با نوک کفش، زیر پا فشردش.

آستین پلیور ریز بافتش را بالا زد و دست هایش را توی جیب های شلوار جینش فرو برد.

هوا کاملا تاریک شده بود.

به شاسی های نقره ای رنگِ زنگ که در موازات هم قرار گرفته بودند نگاه مرددی انداخت و مشتش را روی دیوار گذاشت.

نیم ساعتی می شد که روبه روی درب ورودی مجتمع ایستاده بود و با خودش کلنجار می رفت.

نمی دانست غروب جمعه ای چطور سر از اینجا در آورده… فقط میدانست کمبود چیزی را به شدت حس می کرد… شاید هم کسی!!!

پیشانی اش را به مشتش تکیه داد و نفسش را با قدرت بیرون فرستاد.

کم کم فکر بازگشت به سرش می زد که صدایی مثل باز و بسته شدن درب ماشین، باعث شد به عقب بچرخد.

ساراناز خم شده بود و سعی داشت کریر آبان را از ماشین بیرون بیاورد.

با چند قدم بلند عرض کوچه را طی کرد و صدا زد: سارا…

ساراناز پس از مکثی چند ثانیه ای، به پشت چرخید و شگفت زده گفت: شایان…

شایان با اخم و پرخاش پرسید: کجا بودی تا این موقع شب؟!

_ سلام…

لحن طلبکار ساراناز باعث شد کمی عقب نشینی کند.

پوفی کشید و آهسته گفت: سلام…

و بلافاصله سوالش را تکرار کرد: تا این ساعت کجا بودی؟!

سارا آه کشید و کوتاه پاسخ داد: بهشت زهرا..

حیرت زده گفت: تا این موقع؟!

ساراناز در جوابش تنها شانه ی چپش را بالا انداخت.

صدای اعتراض راننده ی آژانس بلند شد: خواهرم من عجله دارم… سریعتر این کرایه ی ما رو حساب کنید.

با عجله ببخشیدی گفت و شایان سمتِ پنجره ی کمک راننده خم شد: چقدر میشه؟!

سارا پلیورش را از سر شانه کشید: خودم حساب میکنم…

شایان بی توجه، کیف پولش را از جیب پشت شلوارش بیرون کشید و چند اسکناس تا نخورده به طرف راننده گرفت و سپس خودش برای بیرون آوردن کریر آبان اقدام کرد…

سر خم کرد و بوی تن کودک را به ریه کشید. بوی نویی میداد… بوی پاکی… دلش میخواست گلوی خوش بویش را غرق بوسه کند. اما براب بیدار نشدنش، به بوسیدن چانه اش اکتفا کرد و سرش را عقب کشید.

_ خودم حساب می کردم…

صدای معترض ساراناز بود.

اخمی حواله ی چهره ی دلخورش کرد.

سارا توی خودش جمع شد و دست هایش را زیر بغل برد: اینجا چیکار میکنی؟!

ریموت را فشرد و با سر به ماشین اشاره زد: سردته بشین تو ماشین…

با تکان سر امتناع کرد: میخوام برم خونه…

_ صبر کن چند دقیقه ببینمش… دلم تنگ شده…

سارا پوفی کرد، به طرف ماشین رفت و سوار شد… کمی بعد شایان کنارش نشست.

_ میتونستی یه کم زودتر بری که موقع برگشت به شب نخوری… خطرناکه…

سرش را چرخاند و به نیم رخ و چهره ی نفوذ ناپذیرش نگاه کرد… هنوز آبان را نوازش می کرد.

_ به محض اینکه فهمیدم عموم اینا قراره بیان قصد رفتن کردم…

سر شایان با شدت به سمتش چرخید: عموت؟! همون عموی…

_ بله همون عموم که میشه بابای احمد…

_ هی هر روز میان که چی بشه؟!

سارا لب هایش را به لبخندی یک وری زاویه داد: صله رحم میدونی چیه؟! دارن این سنت بزرگ رو به جا میارن… البته مثلا… منم تا فهمیدم میخوان بیان زدم از خونه بیرون… به خودم که اومدم دیدم سر از بهشت زهرا در آوردم…

شایان نگاه خیره و پر اخمش را به سارا دوخت.

دقایقی سکوت برقرار شد و سارا گفت: میشه دیگه ما بریم؟!

و با مکث کوتاهی ادامه داد: راستی نگفتی چرا اومدی اینجا؟!

با شست به صندلی عقب اشاره کرد: هم دلم برای فسقل تنگ شده بود، هم یه سری وسیله و خرت و پرت مامان و ترلان خریده بودن… توی همون سه چهار روزی که کنارمون بود بدجوری بهش عادت کردیم…

و صادقانه اعتراف کرد: جات خیلی خالیه تو خونه…

ساراناز به سرعت بغض کرد: منم دلم تنگ شده… فردا پس فردا میام مامانو میبینم… اما فعلا تا یه مدت نمی تونم زود به زود سر بزنم…

خجالت زده جمله اش را ادامه داد: به مامان اینا هم بگو اگه میشه یه مدت زیاد سراغمو نگیرن…

کمی چرخید و دستش را پشت صندلی ساراناز گذاشت. کریر آبان هنوز روی پایش بود: چرا؟! چیزی شده؟!

به سرعت سرتکان داد: نه نه… چیزی نشده…

پلک بست: اما فک کنم به زودی بشه…

_ یعنی چی این حرفا سارا؟! پاک گیجم کردی… میخوای چیکار کنی؟!

تند گفت: میخوام از مامان اینا جدا شم…

صدای چی بلند و کشیده ی شایان باعث شد دست روی دهانش بگذارد و خودش را لعنت کند. روی چه حسابی از تصمیمیش با شایان حرف زده بود؟!

صدای نق نق آهسته ی آبان فضای ماشین را پر کرد و ساراناز برای گرفتنش دست دراز کرد: من دیگه باید برم…

مچ ظریفش میان انگشت های قدرتمند شایان مشت شد: حرفی رو که زدی کامل کن…

ناله کرد: آبان گریه میکنه…

شایان دست هایش را زیر تن کودک برد برای به آغوش کشیدنش… حتی بلد نبود بچه را درست میان دست هایش نگه دارد.

ساراناز حرص زده دست هایش را تکان داد: بدش من بچه مو… گردنش شکست… اَه…

دستپاچه و محتاط آبان را به آغوش ساراناز سپرد.

بچه را میان آغوشش تکان میداد و هیش هیش می گفت.

شایان مجددا پرسید: یعنی چی میخوای از مامانت اینا جدا بشی؟!

با کف دست آهسته میان دو کتف آبان میزد. اگر شایان نبود میتوانست به کودکش شیر بدهد: یعنی همین… با اون پول هایی که ریختی به حسابم و میگی حق من و بچهَ مه میتونم یه سوییت کوچیک توی مرکز تهران رهن کنم… باقیمونده ی پول هم حداقل کفاف خرج یک سالمون رو میده… بعد از اونم خدا بزرگه…

_ میخوای بیای تهران؟!

آبان حالا کمی آرامتر شده بود: شد تهران… نشد همین کرج… فقط میخوام از این خونه بیام بیرون…

_ اذیتت میکنن؟!

به اخم میان دو ابروی شایان نگاه کرد: نه… اما حرف های منظور دار و دو پهلوشون اذیتم میکنه…. بالاخره که باید روی پای خودم بایستم… چه بهتر که از همین حالا شروع کنم…

شایان بلاتکلیف به صورتش دست کشید: نمیدونم این کاری که داری میکنی درسته یا غلط… اما… کمکی از دست من برمیاد؟!

_ بهترین کمکی که میتونی بکنی اینه که دیگه نیای اینجا… من حوصله ی دردسر ندارم…

_ من برات دردسرم؟!

متوجه دلخوری اش شد و در صدد دلجویی برآمد: نه… اما خب مردم حرف در میارن…

از اخم شایان ترسید: کسی چیزی گفته؟!

تند و با ترس گفت: نه… ولی خب…

و مظلومانه نگاهش کرد.

شایان سری جنباند: خیله خب… منم می سپرم به چند تا مشاور املاکی برای خونه… فقط سارا…

_ هوم؟!

_ مطمئنی کاری که میخوای بکنی درسته؟!

_ نمی دونم… ولی همین که هر جمعه شب مجبور به تحمل پسر عموی عزیــــــزم نباشم و نگاه های کثیفش رو تحمل نکنم برام یه دنیا ارزش داره…

شایان کفری گفت: هنوز سر پیشنهادش هست؟!

_ متاسفانه… آره…

هر دو نفس عمیق کلافه ای کشیدند.

سارا آهسته گفت: من برم دیگه…

سر تکان داد: خرید ها رو تا بالا میارم برات…

به سرعت گفت: نه نه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x