رمان جُنحه پارت 23

5
(1)

ساراناز با دو ظرف سالاد پاستا پشت سرش روان شد.

دیس را وسط میز گذاشت: سارا…

بی نگاه بهش گفت: جانم؟

لبخند زد.

ساراناز چرخید و بلافاصله شایان مچش را چسبید: سارا…

نگاهش کرد.

لب زد: ول کن بقیه رو خودشون میارن.

گوشه ی لبش را زیر دندان کشید: اِ؟ شایان؟

نوک انگشت هایش را به پهلوی سارا رساند و قبل از اینکه خواسته اش را باز تکرار کند، با صدای سرفه ی مصلحتی و نسبتا بلند ثریا خانم، شش متر از ساراناز فاصله گرفت.

ثریا خانم با چشم غره ی محوی پارچ آب را روی میز گذاشت و فاصله گرفت.

ساراناز لب گزید و شایان نیشخند زد.

سودی محتویات میز را چک می کرد تا چیزی کم و کسر نباشد.

بلند صدا زد: بفرمایید شام…

ماهان بشکن زد و بلند گفت: بفرمایید شام. عزیزم بفرمایید شام. جیگرم بفرمایید شام. آقای محترم بغرمایید شام… اوهوی. بفـ…

پرنیان لب گزید: ماهان… هیس..

پسرک لب ورچید و پرنیان دستش را کشید و برد.

ترلان غش غش می خندید.

ثریا خانم لبخند محوی زد و روی صندلی خالی شده ی محمد که رفته بود دست و صورت میلاد را بشوید نشست: میگم… حسین…

حسین آقا سرش را بالا گرفت و ثریا خانم به همان آهستگی پچ پچ کرد: این پسره سارانازو خیلی دوس داره ها.

_ چطور؟

سرش را نزدیکتر برد و زمزمه کرد: همه ش چشمش دنبال سارا می گرده. قشنگ مشخصه همه ش میخواد پیشش باشه.

و لبخندی زد و آرام ادامه داد: سارا هم پسره رو همچین گرفته تو مشتش.

به انگشت های مشت شده ی همسرش خیره شد و سر تکان داد: چی بگم؟ خدا کنه همینی که تو میگی باشه.

و از جا بلند شد تا برای شستن دست هایش برود.

دقایقی بعد صدای برخورد قاشق و چنگال با کف بشقاب و تعارف های پیاپی سودی فضا را پر کرده بود.

ساراناز با آبان درگیر بود.

شایان زیر گوشش لب زد: بده ش من تو شامتو بخور.

سرش را چرخاند و لبخند زد: نه راحتم.

دستش را دراز کرد: راحت نیستی. بده ش.

آبان را به آغوش شایان فرستاد.

شایان بشقاب سوپی را که سودی برای آبان تهیه دیده بود جلو کشید و قاشق را میان مایع رقیق حرکت داد.

ثریا زیر چشمی می پاییدشان.

به اصرارا ساراناز و تکرار پیاپی جمله ی « من عادت دارم، تو شامتو بخور » و امتناع های شایان لبخند محوی زد.

ساعت از نیمه شب گذشته بود و میهمانان مشغول صرف میوه بودند.

آبان انگشت حلقه ی شایان را میان مشت کوچکش گرفته و مات برق حلقه اش شده بود.

با نوک انگشت زیر گلویش را قلقلک داد: خوابت میاد؟ هوم؟

ساراناز نگاهش کرد و لبخند زد: خوابش گرفته؟

تکه سیبی از پیشدستی میوه ساراناز که به طرفش دراز شده بود برداشت: فعلا که نشسته.

به لپ های آویزان و لب های بهم فشرده ی آبان لبخند زد: ولی چشمهایش پر خوابه.

شایان دستش را عقب کشید و آبان به دور شدن جسم براق مورد علاقه اش اعتراض کرد و نق زد و دست هایش را برای پایین کشیدن دست شایان دراز کرد.

خندید: بیا بابا نزن منو بچه…

سودی نگاهشان کرد و خندید.

آبان با چنان دقتی حلقه ی شایان را نگاه می کرد انگار در حال کشف مهمی باشد.

ترلان بی طاقت خم شد و گونه اش را پر سر و صدا بوسید: بخورم تو رو…

اخم آبان نشان میداد خوشش نیامده.

حسین آقا که قیام کرد کم کم همه قصد رفتن کردند.

ساعت یک و چهل دقیقه ی بعد از نیمه شب بود که خانه از مهمانان خالی شد.

ساراناز پیشدستی های کثیف و ظرف میوه و آجیل نیمخورده را به آشپزخانه برد و ترلان تند تند همه را کفی کرد و آب کشید.

سودی غذاهای باقیمانده را به یخچال انتقال داد.

شایان در حالیکه شال ساراناز را در دست داشت، وارد آشپزخانه شد: بریم؟!

ترلان دست هایش را خشک کرد: کجا؟

ساراناز لبخند زد: دور دور آخر شب.

و با مکث تعارف زد: اگه میخوای تو هم بیا.

چشمهای ترلان برق زد: واقعنی؟

شایان دلش میخواست سرش را به کانتر پیش رویش بکوبد.

میان حرف ساراناز که داشت می گفت « لباسامو عوض میکنم و میام » پرید و تند گفت: همینطوری خوبه یه مانتو تنت کن بیا.

و آشپزخانه را ترک کرد.

همزمان که توی ماشین آهنگ ها را جلو و عقب می کرد، ساراناز در را باز کرد و سوار شد.

نیم نگاهی به جانبش انداخت: ترلان کو؟!

دامنش را جمع کرد و در را بست: اونطوری که تو قیافه گرفتی منم بودم بهم بر می خورد. گفت نمیام. واقعا که رفتارت خیلی زشته.

شایان استارت زد و دنده عقب از حیاط بیرون رفت: عیب نداره بزرگ میشه یادش میره.

و به ساراناز نگاهش کرد و به اخمش خندید.

خیابان ها هنوز پر تردد بود.

جلوی یک بستنی فروشی توقف کرد و پرسید: توت فرنگی دیگه؟!

ساراناز نگاهش کرد: سه تا اسکوپ میخوام. دو تا توت فرنگی یکی نسکافه ای. سس شکلات و اسمارتیزم زیاد میخوام.

با نوک انگشت اشاره پیشانی اش را به عقب هول داد: شکمو…

با اخم چتری هایش را کنار زد: هیچم نیستم.

شایان از ماشین پیاده شد.

سرش را چرخاند و آنقدر نگاهش کرد تا وارد بستنی فروشی شد.

احساس سبکی می کرد وقتی شایان انقدر آرام و با ملاحظه بود.

اما ترس عصبی شدن ناگهانی اش را هر لحظه با خود داشت و این خوشی اش را کمرنگ می کرد.

آرنجش را گذاشت لبه ی پنجره و شقیقه اش را تکیه داد به مشتش.

شایان دست هایش را از آرنج گذاشته بود روی پیشخوان و منتظر بود.

شلوار کنفی کرم رنگ و پیراهن چهار خانه ی کرم – قهوه ای به تن داشت و آستین هایش را طبق معمول تا آرنج تا زده بود.

حلقه و ساعت مچی اش را به دست چپ و یکی از آن دستبند های چرمش که چند دور، دور میچ میپیچید را به دست راستش بسته بود.

نگاهش را بالا کشید و به دوست داشتنی ترین قسمت رسید.

موهایش…!!!

دوست داشت همان موقع انگشت هایش را توی موهای لختش که بی هیچ ژل و تافتی خوش حالت ایستاده بود و باد آنها را به هر سو می کشاند بکشد.

شایان با سینی محتوی بستنی سفارشی ساراناز نزدیک می شد.

شیشه را تا انتها پایین داد و شایان سینی را گذاشت لب پنجره و یک دستی نگهش داشت تا سرازیر نشود.

ساراناز به محتویات سینی نگاه کرد: آخ هویج بستنی… بدجنس.. منم می خوام. از اون پیراشکی هم میخوام. چرا فقط یکی خریدی؟

و لیوان بزرگ هویج بستنی را جلو کشید و نی را گرفت میان لب هایش.

شایان به جنبش نا محسوس لب های ساراناز نگاه می کرد.

به تضاد سفیدی نی و قرمزی خوشرنگ لب هایش.

_ آخیش… چه خنک بود.

شایان خیره و طلبکار نگاهش کرد: بفرما بخور بازم.

لیوان را پس زد: نه دیگه بستنی خودم آب میشه.

و همراه با خنده چشمک زد و شایان فکر کرد یکهو چقدر هوا گرم شد.

با بی میلی به نی معلق میان مایع غلیظ نارنجی نگاه می کرد.

سارا قاشقش را وسط قله ی توت فرنگی فرو برد: چیه بدت میاد از نی دهنی من بخوری؟!

نگاهی به لوله ی باریک دراز سفید با یک هاله ی صورتی که جای لب های ساراناز بود انداخت و فکر کرد همین هم غنیمت است. در ملا عام که نمی توانست اورجینالش را داشته باشد و بوسه بگیرد: نه بدم نمیاد.

و دست دراز کرد و انگشت کشید روی شکلاتی که گوشه ی لب ساراناز جا خوش کرده بود.

لیوانش را برداشت و تکیه داد به بدنه ی ماشین.

– خاله ت دعوت گرفته ازمون که بریم اصفهان.

سرش را چرخاند و به صورت ساراناز نگاه کرد که توی رقص نور سر در بستنی فروشی، هر لحظه یک رنگی داشت: کی؟

با دو انگشت تکه ای از پیراشکی چرب و چیلی جدا کرد و جلوی دهان شایان گفت: نمی دونم کی… مامانت امروز گفت…

پیراشکی را همراه با انگشت های ساراناز گرفت میان لب هایش و چند ثانیه ای نگه داشت.

سارا اخم کرد.

شایان با خباثت لبخند زد.

_ من که امتحان دارم هنوز…

_ تو منو ماه عسلم نبردی.

_ گفتم توی شهریور اینطورا می برمت.

ساراناز بق کرده نگاهش می کرد.

تکه ی دیگری از پیراشکی جدا کرد و به دهان گذاشت.

ابدا به خوشمزگی لقمه ی قبلی نبود.

در حالیکه ذهنش درگیر کشف تفاوت های دو تکه پیراشکی که به فاصله ی چند دقیقه از گلویش پایین رفته و وارد معده اش شده بود و آن یکی که طعم مرطوب کننده و بوی لاک میداد، برخلاف تصور خیلی خوشمزه تر هم بود، ساراناز صدایش زد: شایان…

هومی گفت.

ساراناز سرش را خم کرد سمت شانه: ما هم بریم؟

_ اگه تو شهریور قرار باشه بریم آره…

_ نه همین یکی دو هفته س… خواااااهششششش…. من تا حالا اصفهان نرفتم.

_ خودم بعد می برمت.

نالید: یعنی دو ماه باید صبر کنم؟

دو قدم بلند به جلو برداشت و لیوان هویج بستنی و کاغذ پیراشکی اش را انداخت توی سطل مکانیزه و باز برگشت: چی میگی تو؟!

ساراناز مثل بچه های تخس و لجباز تکرار کرد: گفتم میخوام برم اصفهان.

قاشق اضافی توی سینی را برداشت و زد توی اسکوپ نسکافه ای: منم گفتم می برمت.

زد روی دستش: از اون نخور…

_ می خرم برات…

_ خب از اون توت فرنگیه بخور که زیاده.

کلافه نگاهش کرد: خسیس.

_ حالا بریم؟!

_کجا؟

دستش را مشت کرد: می زنمت ها…

شایان محکم پلک زد: میخوای با مادر شوهر و خواهر شوهرت بری خونه ی خاله ی شوهرت ماه عسل؟! بعد اونوقت میشه رو اون اسم ماه عسل گذاشت؟

ماه عسل را با منظور و چنان غلظتی ادا کرد که ساراناز خجالت کشید.

_ خب حالا همون مسافرت.

تا ته اسکوپ نسکافه ای را در آورده بود و ساراناز حواسش نبود.

_ شهریور…

مثل بچه ها به کف ماشین پا کوبید: شایان.

_ بابا میخوام اونا رو راهی کنم و بعد از ازدواج برای اولین بار با زنم تنهـــــــــا باشم… تنها… دیگه واضح تر از این بگم؟!

سارا خیره نگاهش کرد: خب… خب…

_بعضی وقتا خیلی رو مخی سارا… خیلی چیزا رو هم اونقدر دیر میگیری که آدم میخواد خودشو دار بزنه…

سینی خالی را برداشت و به طرف بستنی فروشی رفت.

ساراناز خجالت زده و با لب هایی که از هم باز مانده بود، فقط نگاهش کرد.

* * *

سرش را به پشتی لاکی رنگ تکیه داد و با لذت به صدای شرشر آب گوش سپرد.

به چراغ های الوان و پایه بلند چشم دوخت. صدای خنده های هر از گاهی خانواده ی تخت بغلی با پس زمینه ی موسیقی محلی توی گوشش بود.

با صدای خرچ خرچ برخورد قدم هایی با سنگریزه های کف زمین، سرش را چرخاند.

شایان، آبان به بغل نزدیک می شد.

تکیه اش را از پشتی گرفت و روی زانوها بلند شد و شایان آبان را به آغوشش فرستاد: هنوز غدا رو نیاوردن؟!

چند برگ دستمال از جعبه بیرون کشید و سر و صورت خیس آبان را خشک کرد: نه هنوز…

و با اخمی مصنوعی رو به آبان توپید: ببین با لباساش چیکار کرد… بچه ی بد.

آبان نقی زد.

شایان کفش هایش را در آورد و روی تخت کنار ساراناز نشست: چطوری میبریش حموم؟ کشت منو تا گذاشت دست و صورتش رو بشورم.

سارا ناله کرد: ببین من چی می کشم…

لبخند زد و به آبان نگاه کرد که چهار دست و پا به سمت سویچ و موبایل توی دستش هجوم می آورد.

با دست و دلبازی موبایلش را به پشت های تپل آبان سپرد و بعد خودش را به ساراناز نزدیک کرد.

حینی که سعی داشت یکجوری پاهای درازش را جمع کند، دستش را روی میله ی تکیه گاه پشت سر ساراناز گذاشت: خوبی؟ پکری چرا؟

ساراناز سرش را چرخاند و نگاهش کرد: پکر نیستم… فک میکنی مامان اینا رسیدن تا الان؟

بند پهن چرمی را روی مچش چرخاند و به صفحه ی بزرگ ساعتش نگاه کرد: ساعت چند پرواز کردن؟ فک نمی کنم رسیده باشن. گفتم به محض اینکه رسیدن زنگ بزنن.

آهانی گفت و سکوت کرد.

شایان گونه ی رژ خورده اش را میان دو انگشت اشاره و وسطش گرفت و کشید: ولی پکری ها… بگو چی شده؟

دلخور لب زد: به دستی ترم تابستونی برداشتی که منو نبری مسافرت.

_ جان؟؟

بدون آنکه نگاهش را به نگاه متعجب شایان پیوند بزند، شانه بالا داد: راس میگم خب.

با انگشت اشاره زد زیر چانه ی خوش فرم سارا و وادارش کرد تا نگاهش کند. قبل از اینکه فرصت کند کلامی به زبان بیاورد، پیشخدمت با سینی غذا از راه رسید.

سفره ی یک بار مصرف را روی تخت پهن کرد و سبد نان و سبزی را گذاشت رویش.

شایان دیس جوجه کباب را به سمت ساراناز سر داد و بساط دیزی را به طرف خودش کشید و پیشخدمت را با جواب منفی به سوال کلیشه ای ” امر دیگه ای ندارید؟ ” مرخص کرد.

محتویات دیگ سنگی را توی کاسه سرازیر کرد: خب… می گفتی…

سارا تکه نانی جدا کرد و توی کاسه زد: گفتم دیگه…

نان را به دهان گذاشت و با چشیدن طعم شور و تند آبگوشت فکر کرد کاش به جای جوجه کباب دیزی سفارش داده بود.

آبان با کف دست به صفحه ی بزرگ گوشی می کوبید تا راهی برای روشن کردن جسم جادویی پیش رویش پیدا کند.

شایان از پهلو گرفتش و عقب کشیدش: بیا بسه هر چی زدی تو سر گوشیم.

آبان نق نق کرد و تلاش کرد تا باز به گوشی برسد.

شایان مانع حرکتش شد و تکه نانی به دستش داد: بیا بشین اینجا ببینم مرتیکه… دهه…

_ اِ…

به سارا و اخمش نگاه کرد: چی اِ؟

_برا چی بهش میگی مرتیکه؟

ابروهایش را بالا انداخت: دوس دارم.

ایشی گفت و تکه جوجه ای سر چنگال زد.

شایان با آرنج زد به بازویش: بگو سارا… چیزی شده؟

سر بلند کرد.

شایان بطری دوغ را باز کرد و به دستش داد.

_ گفتم…

یک تای ابرویش را بالا برد و متفکر گفت: نوچ… اینی که گفتی نبود. ما قبلا راجع به این سفر حرف زده بودیم و تو راضی شدی که اواخر شهریور خودمون تنها بریم… از کلاس که برگشتی این شکلی شدی… من از این استعدادای مسخره ی توی فیلما که همه چی رو از نگاه طرفشون میفهمن یا توانایی ذهن خوانی ندارم. راست و حسینی بگو چت شده و چی آزارت میده؟

چنگالش را به لبه ی ظرف تکیه داد و به چشمهای مصمم و موشکاف شایان چشم دوخت.

صدای زنگ مخصوص آیفون که فضا را پر کرد، نفسش را به راحتی آزاد کرد و توجهش به مکالمه ی سودی و شایان و تلاش آبان برای رسیدن به گوشی موبایل جلب شد.

از فرصت استفاده کرد و سعی کرد افکارش را منظم کند و جمله ها را توی ذهنش ردیف کرد.

صدای خداحافظی شایان را شنید و نفس عمیقی کشید: باشه… مراقب خودتون باشید… فعلا…

شایان موبایل را پایین آورد و آن را دور از دسترس آبان کنار پایش گذاشت.

در حالیکه ساراناز بی میل دانه های برنج را زیر و رو می کرد و هر لحظه منتظر بود تا شایان باز هم سوال بپرسد و او خواسته اش را به زبان بیاورد، شایان حین جدا کردن برگ های ریحان از میان سبزی های درون سبد، پرسید: بازم نمیخوای بگی؟

محکم پلک زد و دستش روی دست شایان خزید و اختلاف فاحش رنگ پوست هایشان را به رخ کشید: شایان… تو میدونی که من چقدر دوست دارم، نه؟!

نگاهش را از دست ساراناز و انگشت هایش که نوازشگرانه روی پوستش کشیده میشد کَند: نگفتم یه چیزی شده؟!

لبش را تر کرد و طعم برق لب پرتقالی با بزاقش مخلوط شد: تو هم منو دوس داری؟

گیج و مات دست از خودن کشید: سارا این چه حرفیه؟

نزدیکش شد و تند گفت: نه منظورم این نبود… یعنی شایان… من میدونم تو داری همه ی تلاشت رو میکنی که من چیزی توی زندگیم کم نداشته باشم. ولی خب… بعضی وقتا…

مجددا روی لبش زبان کشید. جلوی نگاه تیز شایان معذب می شد: میدونم دست خودت نیست… منم جای تو بودم شاید همین عکس العمل رو نشون میدادم… تو همین الانم خیلی سعی میکنی که من اذیت نشم. ولی خب هنوزم یه گوشه از احساست… از احساسمون لنگ میزنه… نه؟

با کلافگی دستش را از زیر دست شایان بیرون کشید: سارا میدونی از این طفره رفتنا متنفرم. یک کلام بگو میخوای به کجا برسی؟

با ملایم ترین لحن ممکن زمزمه کرد: بذار یکی کمکم کنه.

با بی میلی تمامنگاهش می کرد: کی مثلا؟! برم خصوصی ترین موضوعات زندگی زناشوییم رو پیش کی جار بزنم؟

_ خب… شاید… یه مشاور بتونه کمکمون کنه.

شایان پوزخند زد و ساراناز با هیجان ادامه داد: یکی از دوستام توی آموزشگاه میگه شرایط دخترخاله ش مثل ما که نه… ولی مشابه ما بوده…

کف دستش را کشید روی صورتش: باز تو با یکی صمیمی شدی زندگیتو براش ریختی رو داریه؟!

سارا خودش را به آن راه زد و گفت: می گفت توی چند ماه زندگیشون از این رو به اون رو شده.

دست گذاشت روی بازوی شایان: امتحانش که ضرر نداره، داره؟! بیا شانسمون رو امتحان کنیم.

با دو انگشت روی پلک هایش را فشرد: سارا مگه ما دیوونه ایم یا مشکل روانی داریم؟

ساراناز جا خورد و بی توجه به آبانی که سعی داشت با چنگ انداختن به دسته ی آویزان شالش روی پا بایستد، مات گفت: مگه هر کی میره پیش مشاور مشکل روانی داره؟ تو خودت تا همین دو سه سال پیش تحت نظر بودی… این یعنی دیوونه ای؟

خسته از اصرارهای ساراناز جواب داد: آره. اون موقع دیوونه بودم. واقعا مشکل روانی داشتم.

ساراناز کف دستش را روی چانه و دهانش گذاشت و به اخم و چهره ی در هم شایان چشم دوخت.

شایان خودش سمت لبه ی تخت جلو کشید و پاهایش را به زمین گذاشت: ما مشکلی نداریم سارا… خودش به مرور درست میشه.

و خم شد کفش هایش را پوشید و برخاست: من همین نزدیکم. غذات که تموم شد صدام بزن.

ساراناز مات رفتنش شد.

نفهمید چه مدت به مسیر رفتن شایان خیره بود که آبان قاشق فلزی را محکم به بدنه ی دیگ سنگی کوبید و اعتراضش به بی توجهی ساراناز را ابراز کرد.

نگاهش روی غذای دست نخورده و گوشت و نخود های کوبیده شده ثابت ماند و فکر کرد شایان حتی صبر نکرد حرف هایش را تا آخر بشنود…!!!

* * *

به خنکی بالش کناری دست کشید…

به صافی روتختی و شاید… دست نخورده…

خمیازه کشید و با کش و قوسی به اندامش روی تخت نشست.

آهش را خفه کرد… شایان تا صبح توی تراس سر کرده بود؟! امکان نداشت…

همیشه با بوسه ی گرم شایان روی پیشانی اش هشیار می شد و گاهی با خداحافظی خواب آلودش، بدرقه اش می کرد.

شایان نبوسیده بودش یا خوابش آنقدر سنگین شده بود که نفهمد؟!

با دو انگشت تار موی کوتاه و مشکی را از روی بالش برداشت.

ساعت دیواری، ده و ده دقیقه ی صبح را نشان میداد.

پیشانی دردناکش را فشرد و به اصرار بیهوده ی شب قبل و بحثشان توی ماشین و در راه برگشت فکر کرد.

به خراب شدن شبی که می توانست خاطره انگیز باشد…

و شایانی که برای اولین بار بدون خداحافظی رفته بود.

موهای در هم تنیده اش را کنار زد و پاهایش را از تخت پایین گذاشت و به تصویرش توی آینه خیره شد.

موهایش بهم ریخته و مواج شانه و کتف هایش را پوشانده بود. موهایی که به درخواست شایان از دودی زیتونی به مشکی پرکلاغی با لایت شرابی تغییر رنگ داده و صورت سفید و گردش را قاب گرفته بود.

بند تاپش را از بازو روی شانه برگرداند و از روی تخت بلند شد.

بی توجه به روفرشی های سفیدش که پای تخت چشمک میزدند، پا برهنه اتاق را ترک کرد و اجازه داد تا خنکی پارکت، پوست پاهایش را قلقلک بدهد.

به آرامی درب اتاق آبان را گشود و با دیدن چشمهای بازش لبخند زد: صبح بخیر مامانم.

آبان به دیدنش خندید و دست و پا زد و « ما… ما » گفت.

خم شد و بغل گرفتش: جونم مامان…

گونه ی خنک و تپلش را بوسید و از موهای نرم و معطرش دم عمیقی گرفت.

خرس پولیشی ای را که آبان سعی داشت بهش برسد را داد دستش و اتاق را ترک کرد.

خانه به شدت سوت و کور بود…

اولین بار نبود توی این خانه تنها میماند اما اولین بار بود که احساس غریبی می کرد.

میان نق نق ها و دست و پا زدن های آبان، صورتش را شست.

به آشپزخانه رفت و اول کف دستش را به بدنه ی کتری چسباند.

یخِ یخ بود…

آه کشید…

غذای آبان را داد…

آشپزخانه را جمع و جور کرد…

مایه ی کتلت را حاضر کرد و در این بین، بیش تر از ده بار برای تماس گرفتن با شایان اقدام کرد و باز پشیمان شد.

او که قهر نبود…

شایان هم اگر قهر کرده بود خودش باید تماس می گرفت.

لباس چرک ها را توی ماشین ریخت…

بیرون آورد…

اتو زد…

کتلت های ترد و چرب و برش های گوجه و خیارشور توی دیس چیده شد و دست نخورده به یخچال منتقل شد…

با صدای زنگ تلفن همراهش، نگاهش را از آبان که شدیدا با خیار پوست کنده ای درگیر بود گرفت و با عجله صندلی را عقب کشید و بلند شد.

در حالیکه هر لحظه منتظر دیدن نام شایان روی صفحه بود، با دیدن نام یکی از دوستان آموزشگاهش، لب هایش آویزان شد: سلام پریسا جان…

صدای جیغ و نازک دخترک توی گوشش پیچید: ساراناز… سلام خوبی؟! ببین امجد امروز پرواز داره… کلاسش تشکیل میشه… سه تا هشت شب… گفتم شاید موسسه به همه نتونه خبر بده من خبرت کنم… حتما بیای ها… چون معلوم نیس دوباره کی بیاد… خب؟!

یک ریز حرف میزد و اجازه ی صحبت به ساراناز نمیداد.

به ساعت میوه ای آشپزخانه چشم دوخت… دو ساعتی فرصت داشت.

پیشانی اش را فشرد و زمزمه کرد: باشه… مرسی خبر دادی…

_ فدات خوشکله… مزاحمت نباشم من باید به ویدا هم خبر بدم.

بی حوصله تعارف زد: مراحمی عزیزم…

_ عصر میبینمت… فعلا…

تند گفت: پریسا… یه لحظه…

صدای دخترک با تاخیر به گوشش رسید: جانم بگو..

لبش را تر کرد و با تردید به حرف آمد: اون دخترخاله ت… بعد از اینکه رفت پیش مشاور…

انگار پریسا زیادی عجله داشت که تند گفت: خب خب…

_ اون…

یک قطره عرق از روی شقیقه اش راه گرفت به پایین: اون الان دیگه مشکلش حل شده…

مکث پریسا باعث شد لبش را زیر دندان بفشارد: خب… والا من که تو زندگیشون نیستم ببینم مشکلاتشون کامل رفع شده یا نه… اما خب… ببین من از دور… از بیرون گود که دارم میبینم حس میکنم واقعا زندگیشون بهتر شده…

لبش را آزاد کرد: میشه…

محکم پلک زد و دل به دریا زد. قبل از اینکه پشیمان شود تند تند گفت: میشه آدرس و تلفن اون مشاورو بهم بدی…

صدای آغشته به خش خش خرابی خطوط پریسا گوشش را پر کرد: من که ندارم باید از دخترخاله م بگیرم… منتظر میمونی چند دقیقه؟ اول زنگ بزنم ساعت کلاس رو به ویدا خبر بدم بعد از دختر خاله م بپرسم، باشه؟

_ نه عیبی نداره… لطف میکنی عزیزم…

_ بهت پیام میدم خوشکلم…

خداحافظی کرد و گوشی را سر داد روی کانتر…

آبان خیارش را انداخته بود روی زمین و با خم شدن روی صندلی مخصوصش سعی داشت به خوراکی محبوبش برسد.

ساراناز خیره خیره نگاش می کرد و هیچ هدفی برای قدم برداشتن به سوی پسرش نداشت

انگار آبان را میدید و نمی دید…

ده دقیقه ی بعد که صدای تیک رسیدن مسیج آمد، دلش توی سینه فرو ریخت…

واقعا نمیدانست انجام کاری بی خبر از شایان درست است یا نه..

مسیج را باز کرد…

دو خط تلفن، یک آدرس سر راست و یک آیکون چشمک و بوسه…

نفس عمیقی کشید و وارد کادر ایجاد پیام شد…

در حالیکه موبایلش را با هر دو دستش محکم نگه داشته بود، با شست هایش تایپ کرد: سلام… من دارم میرم بیرون… غذات توی یخچاله… اومدی گرم کن بخور…

قبل از هر اقدامی، پیام با ضربه ی شستش فرستاده شد برای شایان بی آنکه جمله ی ” میبوسمت عزیزم ” را مثل همیشه انتهای پیامش اضافه کند!!!

* * *

با شست روی صفحه ی موبایلش کشید. پیامش به شایان نرسیده بود.

لب پایینش را کشید میان دندان هایش و با بغض و حرص به نام و تصویر همسرش نگاه کرد.

موبایلش را خاموش کرده بود تا راه هر گونه ارتباطی را قطع کند؟! قهر بود؟ طلبکار بود؟!

زیر لب غرید: بی جنبه ی مسخره…

و سرش را بلند کرد و رو به دختر جوان پشت میز گفت: ببخشید خانم…

منشی خیره نگاهش کرد… ساراناز جدا کلافه اش کرده بود. با این حال سعی کرد لبخند و لحن آرامش را حفظ کند: عزیزم شما که وقت قبلی نداشتید. خدمتتون عرض کردم تشریف داشته باشید تا اگر کسی نیومد یا قرارش رو کنسل کرد شما رو بفرستم داخل…

بی قرار سر تکان داد و موهایش را زیر روسری فرستاد.

هنوز هم از صحت کاری که داشت انجام میداد مطمئن نبود و این مضطربش می کرد.

کف دست های عرق کرده اش را به هم چسباند.

آبان بووو… بووو… گویان سعی داشت از آغوشش خارج شود.

لب هایش را چسباند به موهایش: چی میخوای مامان؟

نقی زد و به تلاشش ادامه داد تا جایی که خودش را از روی پاهای ساراناز سر داد به پایین.

سارا هول و شتابزده زیر بغلش را گرفت: وای آبان…

نگاه چند خانم جوان و زن میانسالی که همراه دختر نوجوانش توی سالن حضور داشتند، از صدای نسبتا بلندش، چرخید سمتش.

خجالت زده لبش را زیر دندان فشرد.

آبان با کمک گرفتن از میز شیشه ای پیش رویش که از انواع و اقسام مجله ها و بروشورها پر شده بود روی پاهای خودش ایستاد و از این پیروزی بزرگش، هیع هیع هیع خندید.

ساراناز لبخند کمرنگی به لب آورد و موهای روی پیشانی پسرش را به بالا هدایت کرد.

منشی بلند صدا زد: خانم سرشار…

ساراناز تکانی خورد و نیمخیز شد: بله؟

پوشه ی سفید رنگی را گرفت سمتش و تکان تکان داد: میتونید تشریف ببرید داخل…

کیفش را روی ساعدش انداخت و آبان را بغل گرفت: بیا مامان…

منشی پوشه را داد دستش و خیره خیره سرتاپایش را برانداز کرد: پسرتونم می برید داخل؟

دستپاچه گفت: خب… آره..

ابروهای کوتاه و رنگ شده اش را بالا انداخت: بفرمایید…

هوفی کرد و به سختی و یک دستی درب را گشود.

زن نسبتا جوانی پشت میز نشسته و منتظرش بود.

با خوشرویی گفت: خوش اومدی عزیزم..

با تته پته تشکر کرد و در را بست.

زن نیمخیز شد و با دست به راحتی های جلوی میزش تعارف زد درحالیکه سعی داشت نگاهش به آبان متعجب نباشد.

با تردید روی نرمی کاناپه فرود آمد و به روسری اش دست کشید.

تصورش از مشاور بیشتر شبیه مشاور های دوران دبیرستانش با آن مقنعه های چانه دار و بلند بود نه زنی که با آرایشی نسبتا غلیظ پیش رویش نشسته و موهای مش شده اش را با سخاوت از زیر روسری فیروزه ای رنگش به نمایش گذاشته بود.

_اون پوشه رو لطف می کنی؟

سرش را تند بالا گرفت: بله؟!

زن با لبخند تکرار کرد: پوشه رو میدی به من عزیزم؟!

به مقوای سفید که میان انگشت هایش مچاله می شد نگاه کرد و با شرمندگی و دو دستی آن را روی میز پزشک گذاشت: پوشه را باز کرد و با حفظ لبخندش گفت: ساراناز سرشار… ساراناز… چه اسم زیبایی… تا حالا نشنیده بودم…

لبخند کمرنگی زد… لبخند و لحن صمیمی صحبت کردن زن بهش قوت قلب می بخشید.

دست هایش را روی میز به هم قلاب کرد و با ملایمت گفت: خب… شروع کنیم؟!

سارا تند تند سرش را تکان داد و به آبان که پایین روسری اش را می کشید تشر زد: نکن مامان…

_ فک نمی کنی اگه تنها باشیم، بهتر باشه؟

به آبان نگاه کرد و با تردید گفت: خب… من…

زن گوشی را برداشت و دکمه ای را فشرد: رها جان یه چند لحظه بیا اتاق من…

گوشی را گذاشت و مجددا همان لبخند انرژی بخشش را به لب آورد: تا ما کارمون تموم بشه، آقاپسرمون یخرده خوش میگذرونه.

در با تقه ای باز شد و منشی جوان در آستانه اش پدیدار.

زن با اشاره به آبان و شوخ گفت: این آقا پسر ما تحویل شما…

منشی نگاهی بین زن و آبان رد و بدل کرد و تق تق کنان جلو آمد: بیا ببینم توپولی…

آبان صامت و با چشمهای درشتش غریبه ی تازه از راه رسیده ای را که می خواست بهش نزدیک شود نگاه می کرد.

_ بیا بغل خاله..

دستش را دراز کرد سمتش و آبان باز هم تکان نخورد.

دست توی جیب مانتویش برد یک چشمش را بست: بذار ببینم چی دارم براش… مممم…

کش موی صورتی با آویز توت فرنگی را از جیبش بیرون آورد و پیش چشمهای آبان تکان داد: ببین…

آبان محلش نمیداد.

ساراناز از کیفش لثه گیر زنبوری شکل مورد علاقه ی آبان را بیرون آورد و آن را از پوشش خارج کرد: فک کنم این بتونه کمکتون کنه…

چشمهای مشتاق آبان لثه گیری را که به دست های منشی سپرده شد دنبال کرد و بعد با هیجان سعی کرد روی زانوها بلند شود و صداهای عجیب و غریب از خودش تولید کرد.

دخترک خم شد و زیر بغلش را گرفت: همینجوری که بهت نمیدمش… باید بیای بغلم…

بلندش کرد و خندید: ماشالا چه سنگینم هستی…

و در دل اضافه کرد: بچه غول…

ساراناز با نگرانی به منشی که تق تق کنان از اتاق خارج می شد نگاه کرد.

_ خب… حالا می تونیم شروع کنیم؟!

نگاهش روی زن برگشت…

با همان صورت بشاش و انرژی بخش، به رویش لبخند می زد!

* * *

از جعبه ی شیشه ای که تعارفش شده بود دو برگ دستمال تند و پشت سر هم بیرون کشید و به بینی اش رساند.

دکتر امینی -آنطور که بعدا متوجه فامیلی اش شد- با ملایمت گفت: پس الان این تویی که مشکل داری…

فین فین کنان گفت: من؟! من فقط می ترسم.

لبخند زد و رک گفت: چرا عزیزم… خودت متوجه نیستی… اما خودت هم هنوز با این نسبت جدید کنار نیومدی… کیان برای تو فقط برادرشوهرِ مرحومت به حساب میاد… اینو باید به خودت بقبولونی… تو بین نسبت ها گیر کردی… من توی جملاتی که به زبون میاوردی… با چیزایی که برام تعریف کردی کاملا متوجه شدم… گاهی شایان رو به عنوان همسر و گاهی برادرِ همسرِ مرحومت یاد می کردی… از کیان به نام همسر سابق، گاهی هم برادر شوهر اسم می بردی… این جا نیفتادن رابطه ها ناخواسته روی زندگی زناشوییتون تاثیر میذاره…

با بغض گفت: یعنی میگین همه ی این مشکلات تقصیر منه؟

امینی نرم و ملیح خندید: نه عزیز من… دارم میگم این یه بخشی از مشکلاته… و البته ترسی که توی وجود تو هست و خاطره ی بد اولین رابطه که توی ضمیر ناخواگاهت ثبت شده، به مشکلات بینتون دامن میزنه…

با چشمهای خیس نگاهش کرد: فقط این نیست… شایان خیلی عصبیه… یعنی نه همیشه… بعضی وقتا انقدر خوبه که… یعنی خیلی خوبه… اما گاهی هم خیلی ترسناک میشه…

_ با توجه به گفته هات نظر منم همینه که این رفتار هیستریک به خاطر همون زمزمه هایی هست که شنیده و توی ذهنش ثبت شده.. شاید اگر شرایط فرق می کرد بعد از مدتی شنیده هاش رو از یاد می برد… اما حالا که خودش در جایگاه همسرت قرار گرفته، من تا حدودی بهش حق میدم که اذیت بشه. من زوج های زیادی رو دیدم که ازدواج مجددشون خیلی موفق تر از ازدواج اول بوده… اما خب شرایط شما فرق میکنه… به هر حال من ترجیح میدم با همسرت هم دیداری داشته باشم تا بهتر بتونم بهت کمک کنم.

دماغش را پر سر و صدا بالا کشید و برگ دستمال دیگری برداشت: نمیاد… قبول نمی کنه که بیاد… میگه من دیوونه نیستم.

– مگه نمی گی بیشتر از دو سال تحت نظر روانپزشک بوده…

با آثار به جا مانده از گریه ی طولانی توی صدا و صورتش گفت: منم بهش گفتم… گفت اون موقع دیوونه بودم… الان که نیستم. حالا هم نمی دونه که من اومدم اینجا.

صدای نفس عمیقی که از سینه ی دکتر امینی خارج شد، گوشش را پر کرد: بسیار خب…

دستمال میان انگشتانش فشرده می شد: حالا من باید چیکار کنم؟

_ اول از همه باید هر کس سر جای خودش قرار بگیره… شایان در جایگاه همسر و کیان برادر شوهر مرحوم… این رو باید به همسرت نشون بدی… البته بهش بفهمونی که فراموش کردن و کنار گذاشتن چندین سال خاطره تقریبا غیر ممکنه… اما همسرت برات در اولویت و جلوتر از هر خاطره ای قرار داره… اینو باید مدام بهش گوشزد کنی و با رفتارت اون رو به این باور برسونی که بر خلاف اون، یاد هیچ نفر سومی توی زندگی زناشویی و روابطتون جایی نداره…

خیره و متفکر به چهره ی آرایش کرده ی دکتر امینی خیره شده و سعی داشت حرف هایش را حلاجی و البته تک به تک را توی ذهنش ثبت کند.

امینی به ساعتش نگاه کرد: خب وقتت تمومه… فعلا تا همینجا کافیه… میتونی بری…

از روی راحتی چرم تک نفره بلند شد و پشت میزش برگشت.

ساراناز خودش را جمع و جور می کرد.

امینی چیزی روی کاغذ پیش رویش یادداشت کرد.

پوشه را بست و به طرف ساراناز که ایستاده و کیفش را توی دست داشت، گرفت: به منشی بگو برای دوشنبه ی هفته ی بعد همین ساعت بهت وقت بده… اگه بتونی همسرت رو راضی کنی که همراهیت کنه هم چه بهتر… البته نه با اصرار… فقط به عنوان یه پیشنهاد ترجیحا مواقعی که سرحاله یا حالش خیلی خوبه…

با تکان سر موافقت کرد و پوشه را گرفت: ممنون…

با لبخند اطمینان بخشی پلک زد: به سلامت… موفق باشی…

* * *

دم دمای غروب بود که به خانه رسید.

جای خالی X60 شایان مثل خاری توی چشمش فرو می رفت.

خودش را به اتاق خوابش رساند و آبان را که توی مسیر خوابش برده بود، روی تخت گذاشت.

حرص زده و دست به کمر وسط اتاق ایستاد و با انگشت هایش حساب کرد. هشت صبح تا هشت شب… چیزی نزدیک به دوازده ساعت بود که از شایان خبری نداشت.

با نفس های عمیقی که برای کنترل خشمش می کشید، به طرف کیفش رفت و موبایلش را بیرون کشید.

با دیدن چهار تماس بی پاسخ چشمهایش از خوشی برق زد و فلش طوسی رنگ را با اشاره ی شستش به راست کشید.

یک تماس از سودی داشت و سه تا هم از یک خط ثابت ناشناس.

تمام حرصش را با پرت کردن گوشی موبایل به روی میز توالت نشان داد.

از سر و صدای بهم ریختن شیشه های ادوکلن و چپه شدن لاک ها و رژها، آبان توی خواب تکانی خورد.

کف دستش را روی دهانش فشرد: حق نداری گریه کنی فهمیدی؟! حق نــــــــدااااارییییی…

بدون عوض کردن لباس و حتی گشودن دکمه های مانتوش با همان روسری که از موها سر خورده و روی گردنش افتاده بود، روی تخت کنار آبان خزید و توی خودش مچاله شد: پسره ی احمق… بی فکر… مسخره…

کف دستش را گذاشت روی سینه و شکم آبان که با هر دم و بازدم، بالا و پایین می رفت.

با گریه ی سرکوب شده و بغضی به درشتی یکی از آن هلوهایی که توی یخچال داشتند، پلک بست و باز با خودش غر زد: پسره ی بی فکرِ……… نامرد…

هنوز یک ساعت هم از عمیق شدن خوابش نمی گذشت که درب اتاق به آهستگی روی پاشنه چرخید.

شایان بی سر و صدا پا به اتاق که توی تاریکی محض فرو رفته بود گذاشت و دست کشید روی پریز.

دیوار کوب روشن شد و نور کمرنگش را به اتاق پاشید.

با دیدن ساراناز و جسم در خود مچاله شده اش درحالیکه لباس بیرون به تن داشت، کیفش را همانجا رها کرد و به سمتش رفت.

زانوی راستش را گذاشت روی خوشخواب و خم شد روی صورتش که توی سایه روشن نور دیوار کوب قرار گرفته بود.

با ملایمت دست زیر گردنش برد و سرش را روی بالش گذاشت و روسری را از دور گردنش آزاد کرد و بیرون کشید.

سارا توی خواب اخم کرد و نوک بینی اش را خاراند.

شایان تخت را دور زد.

یک دستی دکمه های پیراهنش را باز کرد و بعد به کتف دردناکش دست کشید.

پیراهن و کمربند و جوراب هایش را پای تخت انداخت و بعد از گشودن دکمه ی فلزی شلوار کتانش، روی تخت رفت.

دست زیر کمر آبان برد و کمی جابجایش کرد و سرش را کنار سر کوچولو و خوشبویش گذاشت.

به لب های نازک و صورتی آبان که توی خواب می جنبید خیره شد و دستش روی دست سارا و شکم آبان نشست.

* * *

با حس باد مستقیمی که پیشانی و سینوس هایش را به درد آورده بود پلک گشود.

باد کولر مستقیم به صورت به صورتش میخورد و شقیقه هایش از سرما تیر می کشید.

تکانی به بدن خشک شده اش داد و از درد کتف و گردنش آخی گفت.

دست چپش زیر بدنش بود و دست راستش به جسم نسبتا نرمی چفت شده بود انگار.

به سختی سرش را بالا آورد. با دیدن انگشت های کشیده ی مردانه ای که میان انگشت هایش فرو رفته و قلاب شده بود و برق رینگ سفید پلاتین توی نور کمرنگ دیوارکوب پوفی کشید و سرش را روی بالش انداخت.

شایان برگشته بود…

دستش را از میان پنجه ی شل شده ی شایان بیرون کشید و نشست روی تخت.

تنها روشنایی اتاق نور کم جان دیوار کوب پشت سرش بود و تشخیص اینکه چه ساعتی از شبانه روز است سخت بود.

بند ظریف ساعتش را روی مچ چرخاند و صفحه ی گردش را مقابل نور گرفت. دو و پنجاه دقیقه…

مخش سوت کشید… چیزی نزدیک به شش ساعت خوابیده بود.

موهای رها شده از حصار کش مو را از گردن و گونه هایش کنار زد و پاهایش را به زمین رساند.

ته دلش از گرسنگی مالش می رفت.

با احتیاط روی پاها ایستاد و برای چند ثانیه حرکتی نکرد تا حرکت دورانی اجسام، پیش رویش متوقف شود.

دستش را روی کلید برق کشید و اتاق غرق نور شد.

شایان توی خواب اخم کرد و غلت زد.

با دیدن یک خون مردگی بزرگ و جای چند خراش روی کتف راستش و با حس اینکه درست نمی بیند، محکم پلک زد.

لب گزید و به همان سمت رفت و تازه متوجه پوست کنار رفته ی آرنج شایان شد…

حیرت زده فکر کرد: چه بلایی سرش آمده؟!

و دیدن لاشه ی موبایل شایان روی کنسول کلکسیون خوشی هایش را تکمیل کرد.

بی حال روی خوشخواب و جایی کنار زانوی شایان فرود آمد و لب زد: شایان…

ترسیده با نوک انگشت اشاره روی خراش سطحی کشید و بلندتر صدا زد: شایان…

هوم خفه ای از میان لب های نیمه بازش بیرون جهید.

خفه زمزمه کرد: کجا بودی؟!

شایان چرخید و صورتش را توی نرمی بالش فرو برد: چی میگی؟!

دست گذاشت روی تختی و برهنگی کمرش که از عرق چسبناک شده بود: کجا بودی تا الان؟!

با خواب آلودگی نچ کلافه ای گفت.

_ با توام میگم کجا بودی؟ دعوا کردی؟

محکم تکانش داد: شایان…

با غرغر چرخید و دست کشید پشت پلکش: چی میگی نصفه شبی؟!

_ پاشو بشین ببینم.

_ اَ ه ه ه ه ه …

لبش را کشید میان دندان هایش: کی اومدی؟!

با بدعنقی نشست روی تخت: چه میدونم؟ نه… نه و نیم فک کنم… اصول دین می پرسی نصفه شبی؟

_ کجا بودی؟

_ بیست سوالیه؟

_ جواب منو بده…

خواب از سرش پریده بود: چت شده تو؟! خواب نما شدی؟

_ کجا بودی؟

_ بیمارستان…

صدای ساراناز به طرز غیر قابل باوری تحلیل رفت: کجا؟

باورش نمی شد اشک توی چشمهای ساراناز را…

سر خورد روی روتختی و خودش را کشید سمت ساراناز: سارا؟ ببینمت؟

_ پس قهر نبودی؟

متوجه زمزمه ی گنگ ساراناز نشد: چی؟!

_ بیمارستان چرا؟

دست کشید میان موهایش: جلوی ورودی دانشکده یه ماشین زد زیر رفیقم… گیر اون بودم… تو کجا بودی؟

بی توجه به سوالش پرسید: پس چرا خودت زخم و زیلی؟

دست چپش را از بالای شانه ی راستش عبور داد و به کتفش رساند: خب کنار هم بودیم… ماشین زد زیرش اونم خورد به من از شدت ضربه خوردم زمین… چیزیم نیس تنم کوفته س یه کم…

_ فک کردم قهر کردی…

_ سارا درست حرف بزن نمی شنوم چی میگی؟

تند تند دست کشید زیر پلک و روی گونه اش برای پاک کردن خیسی احتمالی: هیچی هیچی… الان خوبی؟

هومی گفت و پرسید: کجا بودی هر چی زنگ زدم جواب نمیدادی؟

به چشمهای خسته و خون افتاده اش خیره شد: کی زنگ زدی؟

پشت و بالای گوش روی موهایش را خاراند: از بیمارستان زنگ زدم. گوشیم که داغون شد… نه خونه رو جواب دادی نه گوشیتو…

با زبان کشید روی لب پایینش: خب… از آموزشگاه زنگ زدن گفتن استاد با پرواز اومده کلاس تشکیل میشه. منم هول هولکی آماده شدم رفتم گوشیم جا موند.

ابروهایش را بالا انداخت: آهان. آبانو چیکارش کردی؟

پشت چشم نازک کرد و رو گرفت: چیکارش می کردم؟ با کلی منت و التماس سپردمش به منشی آموزشگاه.

مطمئن نبود حرف زدن با شایان راجع به جلسه ی مشاوره اش کار درستی هست یا نه، اما با اینکه از قهر نبودن شایان عمیقا خوشحال شده بود، از تصور قهرش که مقدمه ای شده بود برای کنار آمدن با خودش و رفتن نزد مشاور هم راضی بود.

حتی اگر هیچ تاثیری توی بهبود زندگی زناشویی اش نداشت، اما همین که حرف های تلنبار شده روی دلش را با کسی درمیان گذاشته و احساس سبکی می کرد باز هم خوب بود.

صدای زمزمه ی آرام شایان گوشش را پر کرد: گرسنمه.

نگاهش کرد و لب هایش جنبید: منم…

با کف دست به خوشخواب فشاری وارد کرد و بلند شد.

قبل از فاصله گرفتن انگشت های شایان حلقه شد دور مچش: ببینم تو رو؟ قهری هنوز؟

از خشم منفجر شد.

دستش را پس کشید و با چشمهای گرد شده زل زد به صورت شایان: من قهرم؟؟؟ من؟؟؟

_ هیس سارا… یواش… آبان بیدار میشه.

_ واقعا شایان خیلی پررویی… من قهر کردم؟!

دست هایش را عقب تر از تنش روی تشک تخت سر داد و به آن ها تکیه زد: قهر نبودی؟ صبح هر چی صدات زدم سارا جان… عزیزم… خانــــــــــوم… اصن هیچی به هیچی خودتو زدی به خواب.

_ من خودمو زدم به خواب؟ من؟ تو بدون خداحافظی رفتی… تو بودی که مثل بچه ها قهر کردی…

ابروهای بالا رفته ی شایان نشان از تعجبش داشت.

ساراناز بهت زده زمزمه کرد: چی میگی تو؟!

و با گنگی نگاهش را چرخاند دور اتاق.

با دیدن ورق قرصی که روی پاتختی بود، دست گرفت به پیشانی اش و نالید: فک کنم گیج بودم یه کم. نفهمیدم. خوابم می اومده.

و نگفت به خاطر سر درد دو تا از مسکن های قوی شایان را بالا انداخته.

دکمه های مانتوش را که هنوز به تن داشت گشود و همزمان چرخید سمت کمد.

تاپ و شلوار ساتن زرشکی اش را پوشید. موهایش را از بند کش سفید رنگ رها کرد و برس کشید و با گیره ی کوچکی بالای سر جمع کرد.

شایان با کش و قوس های پیاپی از تخت دل کند.

ساعت سه و بیست دقیقه ی صبح بود.

مام آبی رنگ را کشید زیر بغل هایش و به تلاش شایان برای به پا کردن شلوارکش چشم دوخت.

نگاه خیره ی ساراناز را دید و بند آویزان از شلوارک چهارخانه اش را گره زد: دستام جوم نداره از گرسنگی…

درب ضد عرق را پیچاند و روی کنسول رهایش کرد: بیا بریم یه چیزی بخور…

زودتر از شایان اتاق را ترک کرد.

از پله ها سرازیر شد و یکراست به آشپزخانه رفت. کتری را زیر شیر ظرفشویی گرفت و روی گاز گذاشت.

همانجا به صورتش آب زد و دست های خیس و خنکش را گذاشت دو طرف گردنش.

پنهان کردن کوچکترین مسئله از شایان مضطربش می کرد و غیرقابل پیش بینی بودن شایان بر اضطرابش می افزود.

همین که نمی دانست شایان با دانستن موضوع چه عکس العملی نشان میدهد به شدت ناراحت کننده بود.

به خودش یادآوری کرد این موضوع را هم حتما با دکتر امینی در میان بگذارد و راهکار بخواهد.

با حس گرمی دست هایی که از زیر بازوهایش عبور کرد و روی تختی شکمش به هم قلاب شد، نفسش را توی سینی حبس کرد.

شایان زیر گوشش لب زد و موهایش را با بازدمش بهم ریخت: تو فکری…

خیره به آبی که توی سینک می ریخت و می چرخید و فرو می رفت، هوم خفه ای گفت.

مکشی که شایان با لب هایش روی پوست گردنش ایجاد می کرد را حس کرد: دلم تنگ شده…

حین تقلا برای باز کردن قلاب دست هایش زمزمه کرد: منم…

با فاصله گرفتن سریع و نسبتا خشن شایان، متعجب به سمتش برگشت.

_ سرد شدی سارا… سرد شدی… چته؟!

تند گفت: نه فقط… فقط…

زل زد به چشمهایش: فکرم یخرده مشغوله…

شایان نرم شد: مشغول چی؟ اتفافی افتاده؟

به سرعت گفت: نه نه…

_ پس…؟!

نفس عمیقی کشید و جملات را تند تند ردیف کرد: به نظرم الکی داریم اینهمه پول کلاس میدیم من اصلا از درسا نمی فهمم هیچی یادم نیس از دبیرستان.

_ عزیز من هنوز اولشه… میخوای کتابای دبیرستانو برات بگیرم یه دوره کنی؟

سرش را به نرمی تکان داد. سادگی شایان دلش را به درد می آورد.

صدای قل قل کتری توجهش را جلب کرد.

شایان زودتر به خودش جنبید و قوطی چای خشک را از کابینت بیرون آورد.

ساراناز با قدم های سستی که شایان به حساب گرسنگی اش می گذاشت، به طرف یخچال رفت.

کیک شکلات تلخی که روز قبل پخته بود بیرون آورد و گذاشت روی میز.

دو فنجان چینی توسط شایان کنار کیک قرار گرفت.

موهایش به نرمی از روی گوشش کنار رفت و شایان مهربان زمزمه کرد: بهش فک نکن… قبول نشدی میری آزاد… غیر انتفاعی… فرقی نمی کنه که… هوم؟

و بوسه ی نرمش روی لاله ی گوشش نشست و فاصله گرفت.

با لبخند بغض داری نگاهش کرد: تو خوبی؟!

شایان دستش را رساند به کتفش: اگه از درد این لعنتی و ترس تو چشمهای تو فاکتور بگیریم… آره خوبم… چیو داری از من پنهون میکنی سارا؟!

ساراناز به وضوح وا رفت…

* * *

_ من نمی تونم به شایان دروغ بگم…

_ خب نگو…

_ نمیشه… یعنی ناخوداگاه مجبورم براش دروغ ردیف کنم که نفهمه… اگر اون شب صدای آبان در نمی اومد نمی دونم چه جوابی باید بهش میدادم. شایان خیلی تیزه.

_ یعنی انقدر با مشاوره گرفتن تو مخالفه؟

_ شایان غیرقابل پیش بینیِ… من حتی نمیدونم اگه بفهمه چه عکس العملی نشون میده. نمی دونم با مشاوره گرفتن منم مشکل داره یا فقط خودش از این کار خوشش نمیاد.

امینی با ته خودکار روی میز ضربه زد: متاسفانه این ویژگی بین مردم کشور ما بخصوص آقایون یه امر طبیعیه… پیشنهاد رفتن پیش مشاور و روانشناس و روانپزشک رو یه توهین بزرگ تلقی می کنن و این زیاد خوب نیست.

_ شایان خوشش نمیاد چون فکر می کنم این مشاوره گرفتن اونو یاد بدترین دوران زندگیش میندازه.

هومی کشید: اینم هست…

_الان من باید چیکار کنم؟ حس میکنم این منم که تقصیر کارم.

_ چطور؟

ساراناز دامن مانتوش را میان انگشتان عرق کرده اش فشرد: شایان میگه سرد شدم و من… خودم کم کم دارم به این باور می رسم… حالا این منم که وحشتزده م و نگرانم و انگار… انگار…

گوشه ی لبش را کشید میان دندان هایش. صحبت کردن از خصوصی ترین مسایل زندگیش نزد یک غریبه سخت تر از چیزی بود که فکر می کرد.

_ انگار چی؟

سرش را زیر انداخت: انگار دیگه از روابطمون لذتی نمی برم… حداقل اونقدری که باید، نه… من فکر نمی کردم شایان با کیان انقدر تفاوت داشته باشه…

_ بزرگترین اشتباه.

صدای نسبتا بلند امینی باعث شد سرش را بالا بگیرد. خودکارش را به سمتش نشانه رفته بود: این اشتباه خیلی بزرگیه که بخوای دو نفرو اونم از این نظر با هم مقایسه کنی.

دست چپش را بالا گرفت. حلقه ی پهن و پر نگینش روی انگشت دوم برق زد: ببین… حتی پنج تا انگشت یک دست هم مثل هم نیستن… تو چطور انتظار داری دو تا آدم، هر چند برادر، هر چند همخون و از یک رگ و ریشه، مثل هم باشن؟!

شرمنده لب زد: نمی دونم…

_ ببین عزیزم… این راهی که تو پیش گرفتی اشتباهه… ترسیدن از موضوعی که توی اولین تجربه در ضمیر ناخوادگاهت ثبت شده تو رو آزار میده و من کاملا بهت حق میدم… مثل موضوعی که توی ذهن شایان هست راجع به روابط تو و همسر سابقت… و البته اونم حق داره… همه ی اینها باعث میشه هر دو سرد و دلزده بشید و لذت کافی رو از روابطتون نبرید. اما موضوعی که این وسط هست، مبتدی بودن توئه… عزیز من هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد… من قبلا هم بهت گفتم… خواسته هات رو زمانی مطرح کن که شوهرت سرحال باشه… بتونه وقت بذاره و با دقت حرفای تو رو بشنوه… فکر کنه سبک سنگین کنه به نتیجه برسه و نهایتا به تو جواب بده… وقتایی که مردا بی حوصله و خسته هستن بدترین زمان برای مطرح کردن خواسته هاست. اینجور مواقع یا با اوقات تلخی در برابر خواسته ها ممانعت می کنن و جواب منفی میدن، یا هم با بی حوصلگی و با یه جواب سرسری طرف رو از سر خودشون باز میکنن و در حالت دوم اصلا نمیشه روی حرفشون حساب کرد. بعد از رابطه اصلا و ابدا چیزی ازش نخواه چون فکر میکنه داری ازش باج میگیری و این اصلا جالب نیست. زمان صرف غذا هم وقت مناسبی نیست

چون اونها رو کلافه می کنه… بهترین زمان همونطور که گفتم موقعی هست که همسرت سرحاله… ترجیحا بهت پیشنهاد میدم خودت سرحالش بیاری… مردا بنده ی محبتن عزیزم… خیلی راحت میتونی اونا رو به راه بیاری در صورتی که کار بلد باشی و ناشیانه عمل نکنی… امیدوارم موفق باشی… وقتت تمومه…

ساراناز با عجله گفت: ولی خانم دکتر… من چطوری باید باید به راه بیارمش؟ من اصلا…

_ اون دیگه تلاش خودت رو میطلبه و البته حربه های زنانه. به سلامت…

با نارضایتی کیفش را برداشت و از جا بلند شد.

از فکرش گذشت این زن حتی یک دقیقه هم اضافه تر از وقت تعیین شده مشاوره نمیدهد.

خداحافظی کرد و بعد از هماهنگ کردن وقت بعدی با منشی، از کلینیک بیرون زد.

در یکی از واپسین روزهای مرداد ماه، هوا نسبت به روزهای گذشته خنک تر بود و آدم را برای پیاده روی وسوسه می کرد.

موبایلش را از جیب بغل کیفش بیرون آورد و از حالت سکوت خارج کرد.

صدایی توی گوشش جیغ می کشید… حــــربـــــه هـــــای زنــــــانـــــه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x