رمان جُنحه پارت 8

3.6
(5)

سودی تعارف کرد: بودی حالا…

گره روسری اش را باز و بسته کرد: مرسی… میرم..

سودی اصراری نکرد و ثریا رفت… پرنیان در را پشت سر ثریا محکم کوبید: اووووف…

سودی چشم غره رفت: پری؟!

منظورش به حضور ساراناز بود… پرنیان کلافه نفسی گرفت و به آشپزخانه رفت.

شایان تا کمر توی یخچال فرو رفته بود…

بازویش را گرفت و به محض اینکه شایان برگشت، محکم پس کله اش کوبید…

چشمهایش را گرد کرد: چرا میزنی؟!

دستش را به کمرش زد و حرص زده طوری که صدایش به گوش ساراناز نرسد غرید: تو میبینی این زنیکه خودش چوب بازه… تو هم بدتر چوب دستش میدی؟! به تو چه مربوط که برای سارا کار پیدا میکنی؟!

صدای شایان هم به همان اندازه آهسته بود: بابا من غلط کردم… این دختره یه چیزی پروند منم محبوری تایید کردم گفتم مامانش دست از سرش برداره…

لب هایش را جمع کرد: حالا هر چی… همونم نباید می گفتی… برا چی تو کاری که بهت مربوط نیس دخالت میکنی؟!

شایان کلافه دستش را توی هوا تکان داد و برو بابایی گفت و آشپزخانه را ترک کرد.

سودی با همان لباس بیرون کنار ساراناز نشسته بود و پشت دستش را نوازش می کرد.

پرنیان بلند گفت: مامان من شب میمونم… محمد باز شب کاره میگم بچه ها رو سر راهش بیاره اینجا…

سودی لبخند محوی زد: قدمت روی چشم مامان جان…

شایان هم به سمت پله ها می رفت: منم میرم بیرون مامان… شب منتظرم نباشین…

_ باز کجا میری؟!

پرنیان به شدت حرص میخورد و از حرف زدنش کاملا مشخص بود: کجا میره… پیش همون زنیکه دیگه… برو… برو یبارکی یه بچه هم بذار تو دامنش دیگه نور علی نور میشه…

شایان از شکم روی نرده ها خم شد و با لبخند حرص دراری گفت: باشه… حتما به توصیه ت عمل میکنم…

پرنیان به طرفش پا تند کرد و شایان به اتاقش رفت و در را پشت سرش کوبید…

سودی نیم خیز شد: بسه دیگه… انقدر سر به سر هم نذارید…

پرنیان از حرص و بالای سرش شایان از خنده ی بی صدایی سرخ شده بود… بچه؟؟؟!!!

بچه ی او و ندا؟! هه…. بچه…

***

کلید انداخت و وارد خانه شد… متعجب از سکوت خانه، پروا و ندا را با صدای بلندی صدا زد.

ثانیه ای گذشت و جوابی نگرفت.

سریعا از پله ها بالا رفت و در اتاق ها را یکی یکی باز کرد در حالیکه پشت سر هم ندا را صدا میزد.

نبود که نبود… ندا بیرون رفته بود در حالیکه همه ی چراغ های خانه و حیاط روشن بود؟!

مجددا وارد اتاق خواب ندا شد… موبایلش به عادت همیشه روی پا تختی بود و حتی نمی توانست با ندا تماسی بگیرد.

تی شرتی پایین تخت افتاده بود… در کمد باز بود و تعدادی از کاور لباس ها، طوری که انگار وحشیانه کشیده شده باشد، کف کمد افتاده بود…

بلاتکلیف چرخی دور خودش زد و نفس گرفت… ندا بی خبر کجا رفته بود؟!

شک نداشت اتفاقی افتاده…

سریع از پله ها پایین رفت، خانه را ترک کرد و ساختمان را دور زد تا به خانه ی آقا حیدر برسد.

نامطمئن جلو رفت و در زد… ثانیه ای بعد آقا حیدر دم در آمد…

سرسری احوالپرسی کرد و پرسید: شما میدونید ندا و پروا کجا رفتن؟!

با صدای بچگانه ای که بغض آلود و کشدار صدایش زد، نگاهش را از حیدر گرفت و به پایین پایش دوخت…

پروا صدایش را شنیده و تا دم در آمده بود… پشت پلک هایش خیس بود و گونه هایش از شدت گریه ی زیاد گل انداخته بود.

وحشتزده پرسید: چی شده؟!

جلوی پای پروا زانو زد: عزیزمممم… بیا اینجا ببینم…

پروا هق هق کنان توی آغوشش فرو رفت . شایان باز پرسید: چی شده؟!

_ خانم خوردن زمین… از پله ها افتادن… با شما هم تماس گرفتن جواب ندادین، زنگ زدن به یه نفر اومدن بردنشون بیمارستان…

پروا را بغل زد و بلند شد: چی میگی؟! کی این اتفاق افتاد؟! با کی رفت؟!

_ والا من نمی دونم… پروا رو گذاشتن پیش ما و خودشون رفتن…

_ یعنی چی؟! یعنی این مرده رو که ندا باهاش رفته رو نمیشناسی؟! چطور گذاشتی باهاش بره؟! شماره ای داری ازش؟! کدوم بیمارستان رفتن؟!

حیدر گیج و گنگ به نشانه ی ندانستن سر تکان داد و شایان زیر لب لعنت فرستاد…

نفس پروا از گریه ی زیاد بالا نمی آمد… با کف دست کمرش را نوازش کرد: هیـــــش… پروا… گریه نکن… میدونی مامان با کی رفت؟!

سرش را توی گودی شانه اش فرو برد: با… عمو… کیوان…

عصبی غرید: عمو کیوان دیگه چه خریه؟!

و بناگوش خیس و عرق کرده ی پروا را بوسید: برا چی گریه میکنی آخه؟!

مظلومانه هق هق کرد: ماما… منو… نبرررررد…

_ شششش… عزیزم اونجا که جای بچه ها نیس… بیا بریم منتظر مامان بمونیم تا برگرده… خب؟!

خیلی زود قانع شد: خب…

شایان رو به حیدر پرسید: کی رفتن؟!

نگاه گیج حیدر را که دید با خشم توپید: اینو که دیگه میدونی…

حیدر اخم کرد: خب… خیلی وقته… یه پنج شیش ساعتی میشه…

چشم غره ای نثارش کرد و به طرف ساختمان رفت…

با حوصله دست و صورت پروا را شست و با حوله صورتش را خشک کرد…

پروا بق کرده نگاهش می کرد: مامانم چرا نمیاد؟!

روی کاناپه نشست و پروا را روی پایش نشاند: میاد…

و با مکث پرسید: این عمو کیوان کیه؟!

چند لحظه سکوت شد و پروا کودکانه گفت: عمو کیوانه دیگه…

نفسش را بیرون داد: خیله خب… باشه…

و تلویزیون را برای پروا روشن کرد. پروا با دیدن انیمیشنی که پخش می شد، ناراحتی اش را فراموش کرد و به سینه ی شایان تکیه داد.

شایان با فکری درهم و مغشوش، مشغول نوازش موهایش شد…

***

با صدای پچ پچی هشیار شد و پلک گشود…

_ چقدر لجبازی ندا… چی می شد تا صبح بمونی؟! مگه چند ساعت تا صبح مونده؟! اگه مشکلی پیش بیاد چی؟!

چند بار پلک زد و صدای ضعیف ندا را تشخیص داد: میشه بری پروا رو از خونه ی حیدر بیاری؟!

دست چپش زیر تن پروا خواب رفته بود. با ملایمت دستش را بیرون کشید و نیم خیز شد…

همان صدای کلفت و بی نهایت آشنا باز گفت: باشه… می برمت توی اتاقت و بعد پروا رو میارم… خــ…

با دیدن شایان حرفش نیمه تمام ماند و بهت زده پرسید: تو؟! تو اینجا چیکار میکنی؟!

شایان از روی کاناپه بلند شد و با صدای دورگه ای گفت: منم که باید اینو بپرسم… ندا؟!

و انگشت هایش را باز و بسته کرد و مچش را ماساژ داد…

ندا نگاهش را بین دو مرد متحیر و عصبی چرخاند و زمزمه کرد: ممنون کیوان… پروا هم اینجاست… تو میتونی بری…

_ ندا… اینجا چه خبره؟! این پسره تو خونه ی تو چیکار میکنه؟! اصلا چطوری اومده داخل؟!

ندا لب گزید: من برات توضیح میدم کیوان… ولی بعدا… الان نه…

دستش را میان حجم موهای خرمایی رنگش فرو برد: من واقعا گیج شدم… ندا… آخه…

دست روی بازویش گذاشت: کیوان بعدا…

کیوان به صورتش خیره شد و ندا لب زد: خواهش میکنم…

مستاصل نگاهی به ندا انداخت و وقتی سرش را به طرف شایان چرخاند، نگاهش خصمانه بود… فکرهایی که توی سرش چرخ میخورد را اصلا دوست نداشت…

ترجیح داد قبل از شنیدن حرف های ندا هیچ قضاوتی نکند.

توصیه های دکتر را مو به مو برای ندا تکرار کرد، کیسه ی داروهایش را به دستش داد و با خداحافظی کوتاهی منزل ندا را ترک کرد.

شایان جلو رفت و آهسته پرسید خوبی؟!

جوابی که ندا داد سر جا خشکاندش: به تو مربوط نیست…

_ چی؟!

صدایش ناباور بود… ناباور و متحیر…

ندا به طرف کاناپه رفت و سخت خم شد… اگر تاثیر مسکن هایی که به خوردش داده بودند نبود، همین حرکات کوچک و جزئی را هم نمی توانست انجام دهد.

جلو رفت و بازویش را گرفت: ندا چرا اینطـ…

_ به من دست نزن…

از صدای جیغش، پروا تکانی خورد… وحشتزده پلک گشود و بلافاصله زیر گریه زد…

ندا به سختی روی کاناپه نشست و از درد کمرش لب گزید… تمام تنش کوفته بود، ولی درد کمرش از بقیه ی نقاط بیشتر بود…

_ پروا؟! هیـــس عزیزم… آروم… ماما اینجاست… همینجاس… آروم ماما… گریه نکن…

_ ندا معلوم هست تو چته؟!

سر پروا را به سینه اش چسباند: یه بار گفتم به تو مربوط نیس… اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟! کی بهت گفته بدون اجازه بیای تو خونه ی من؟! دلت از کسی پره یا باز با خانواده ت دعوات شده که راه خونه ی منو پیش گرفتی…

_ ندا چرا چرت و پرت میگی؟! کی بهت گفت با اون مرتیکه پاشی بری؟! مگه من مرده بودم؟!

پوزخند زد: تو؟!

تو را کوبنده و با تمسخر ادا کرد…

_ تو کجا بودی؟! مگه تا وقتی خودت به من احتیاج نداشته باشی سراغم میای؟! وقتی غم داری غصه داری مشکل داری من خوبم… در غیر این صورت ندا خر کیه؟! ضمنا کیوان معاون منه… دوستمه… حق نداری بهش توهین کنی…

انگار دلش خیلی پر بود که اینگونه فوران کرده بود و حرف های تلنبار شده روی دلش را به زبان می آورد…

از صدای فریاد شایان پلک بست: نگو معاون… بگو عاشق سینه چـــاک…

_ حرف دهنتو بفهم شایان…

پروا کف دستش را روی گونه ی ندا گذاشت: دعوا نکنین…

با بغض، کف دست پروا را بوسید…

_ هه… سر من منت میذاری؟! من هر وقت دلم پره میام پیش تو؟! هر وقت با خانواده م دعوام میشه راه خونه ی تو رو پیش میگیرم؟! ببخشید ندا خانـــــــوم… شرمنده بدون اجازه اومدم داخل خونه تون… دیگه نمیام… نمیام…

و دسته کلیدی را روی زمین پرت کرد… کلیدها با صدای زیری روی پارکت سر خوردند و با برخورد به پایه ی کاناپه، جلوی پای ندا متوقف شدند…

اشک ندا سرازیر شد و سکوت کرد…

شایان بی خداحافظی و هیچ حرف اضافه ی دیگری بیرون رفت و در را پشت سرش کوبید…

هق هق ندا با صدای گریه ی پروا در هم آمیخت و فضای خانه را پر کرد…

**

بعد از چیزی نزدیک به دو ساعت پیاده روی و مرور کردن حرفهای ندا، تاکسی گرفته و با خانه برگشته بود…

ساعت سه صبح بود…

خسته و کوفته وارد خانه شد… کفش هایش را با بی دقتی توی کمد جا کفشی پرت کرد و بدون پوشیدن صندل های رو فرشی اش، پا به سالن گذاشت و به طرف پله ها رفت…

دو پله بالا رفت و نگاهش به تلویزیون روشن افتاد که بی صدا، آگهی تبلیغ خمیر دندان پخش می کرد…

راه رفته را باز گشت… تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی میز جلوی نیم ست گذاشت…

با حس دیدن توده ای روی کاناپه، چشمهایش را ریز کرد و به همان سمت رفت…

ساراناز بود که روی کاناپه مچاله شده و به خواب رفته بود…

با خودش غر زد: این احمق چرا با این وضعیتش اینجا خوابیده؟!

و پای کاناپه زانو زد و آهسته گفت: سارا…

وقتی چند ثانیه گذشت و ساراناز عکس العملی نشان نداد، با تردید دست روی شانه اش گذاشت و کمی تکانش داد: سارا…

_ …

_ سارا بلند شو چرا اینجا خوابیدی؟!

پلک های سارا که بالا رفت، بی اراده لبخند زد: پاشو…

زمزمه اش گنگ بود: کیـــان…

شایان جا خورد: سارا بلند شو از اینجا…

پلک زد و باز تکرار کرد: کیـــــان…؟!

نفسش را کلافه بیرون داد… چتری های ساراناز روی پیشانی اش تکان خورد…

_ سارا… من شایـ…

سر انگشت های سرد سارا که روی چانه اش نشست و سپس روی لب هایش سر خورد، به معنای واقعی کلمه لال شد…

نفس هایش تند شده بود: س… سارا…

ساراناز به حرکت نوازش گونه ی انگشتانش ادامه داد.

سر انگشت هایش روی گونه ی زبر شایان لغزید و باز مسیر گونه تا لبش را طی کرد.

شایان انگشت های ساراناز را مشت کرد و قبل از پایین انداختن دست سارا، لب هایش را کوتاه به بند انگشت سارا فشرد: سارا… من…

_ دلم تنگ شده… کیان…

قلبش محکم به دیواره ی قفسه ی سینه اش می کوبید. دست ساراناز را رها کرد. انگشت هایش روی گونه ی نرم سارا سر خورد و نوازشش کرد.

سارا پلک بست و شایان طوری که انگار از یک بلندی به پایین پرت شده باشد، تکان محکمی خورد و عقب رفت.

برای نفس کشیدن هوا کم می آورد… سر خوردن قطره عرق سردی را روی تیره ی کمرش حس کرد و باز هم عقب خزید.

پلک های سارا در حالیکه لبخند محو و آرامش بخشی به لب داشت، روی هم افتاده بود.

کف دستش را به زمین فشرد و از جا بلند شد و بی معطلی به طرف پله ها دوید…

نفس بریده وارد اتاقش شد و همانجا پشت در اتاق سر خورد و روی زانوهایش فرود آمد.

داشت چه غلطی می کرد؟!

بی شرمانه بود اما حرکت کوتاه و نوازشگرانه ی انگشتان سارا روی لب هایش را دوست داشت…

پس سرش را به در چوبی اتاق کوبید و محکم پلک زد… با کف دست تا جایی که امکان داشت شقیقه هایش را فشرد و دیوانه وار تکرار کرد: نباید بهش فکر کنم… نباید… نباید… نباید…

این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است

و ناگهانی از جا پرید و به طرف سرویس بهداشتی اتاقش هجوم برد… بدجوری داغ کرده بود…

**

_ سارا اون نمکدونو به من میدی؟

_ …

_ ساراناز؟؟!!

سودی نمکدان رو جلوی ترلان گذاشت و دست ساراناز را نرم فشرد: سارا جان؟!

ساراناز تکانی خورد و گیج و منگ به سودی نگاه کرد: با من بودین مامان؟!

سودی پشت دستش را نوازش کرد: امروز تو حال خودت نیستی سارا… اتفاقی افتاده؟!

خیره به فنجان چایش جواب نداد و سودی باز صدا زد: سارا عزیزم… خوبی؟!

سارا باز گنگ نگاهش می کرد: چی؟!

و نفسش را با صدا بیرون داد: آره خوبم…

سودی ابرویی بالا انداخت و نگاهی با ترلان که او هم خیره خیره ساراناز را می کاوید، رد و بدل کرد…

سارا با فکری مشغول آه کشید… باید به خانه ی خودشان برمی گشت…

این خانه، دیگر جای ماندن نبود… حداقل نه با آن افتضاحی که شب قبل به بار آورده بود…

فنجان چایش را به لب هایش نزدیک کرد و به ثانیه نکشیده، با دیدن شایان که وارد آشپزخانه شد، چای به طرز مفتضحی از بینی اش بیرون زد و به سرفه افتاد…

صدای بلند سرفه هایش با صبح بخیر شایان در هم آمیخت و ترلان برای اوردن لیوان آبی، هول از جا پرید…

سودی محکم پشتش زد: آروم سارا جان… آروم…

و لیوان آبی که ترلان آورده بود، جلوی دهان گرفت: یخرده بخور از این عزیزم…

شایان حین بستن بند ساعتش نزدیک شد: چی شده؟

سارا جرعه ای آب نوشید و سرش را عقب کشید و با نفس های عمیق سعی کرد هوا را وارد حجم ریه هایش کند…

سودی هنوز کمر و کتف هایش را به نرمی ماساژ میداد…

شایان صندلی مجاور ترلان را بیرون کشید و خیلی عادی از سارا پرسید: خوبی؟

سارا تنها سر تکان داد و حتی نیم نگاهی به جانبش نینداخت…

سودی نگاهش را از سارا گرفت و به شایان دوخت که پوست تخم مرغ آب پز را جدا می کرد: تو خونه بودی؟ کی اومدی؟ مگه نگفتی شب نمیای؟

با بی قیدی شانه ی راستش را بالا داد: خب شب نیومدم… یک ساعت پیش اومدم لباس عوض کنم برم شرکت…

سودی آهانی گفت و سپس افزود: اصلا متوجه اومدنت نشدم…

و نفس راحتی که ساراناز کشید از چشم شایان دور نماند…

از ذهنش گذشت: پس خواب دیدم…

و انگشت هایش را توی روفرشی ابری جمع کرد..

چه خواب مزخرفی بود و چه شب مزخرف تری که صبح نمی شد… کیان را دیده بود که گونه اش را نوازش می کند و بعد کسی که با حرارت از لب هایش بوسه گرفته بود، شایان بود…

لب گزید و در دل استغفار گفت: استغفرا… خدایا توبه… توبه… این دیگه چه خوابی بود؟!

و از طرفی عمیقا از اینکه همه ی چیزهایی که دیده خواب بوده خوشحال شد… پس باز هم می توانست توی این خانه بماند…

با خودش ریز ریز خندید و سبد نان را روی میز جلو کشید…

ترلان خیره و متعجب نگاهش می کرد… نه به آن عنق بودن و گرفتگی چند دقیقه پیشش و نه به این خندیدن های زیر زیرکی اش…

در دل برای همه ی بیماران از خدا طلب عافیت کرد و تخم مرغ آب پزی را که رویش نمک پاشیده بود یکجا داخل دهانش برد: مامان… من…

سودی تذکر داد: با دهن پر حرف نزن…

دهانش را خالی کرد و شمرده شمرده گفت: میگم… من امروز میرم کتابخونه…

شایان روی نانش کره می مالید: به چه مناسبت اونوقت؟!

نگاه سارا به طرفش کشیده شد و باز با یادآوری خواب مزخرفش، عرق سردی روی پیشانی اش نشست…

ترلان غر غر می کرد: باز تو تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت کردی؟!

شایان چشمهایش را گرد کرد و آماده ی جبهه گرفتن که سودی گفت: باز شماها افتادین به جون هم؟! ترلان کتابخونه چه خبره؟!

_ یعنی چی چه خبره؟! فقط یه ماه مونده یه کنکور ها… میخوام برم درس بخونم…

_ چرا همینجا درس نمیخونی؟! خونه به این بزرگی که صدا از این سر به اون سرش نمی رسه… بشین تو اتاقت درستو بخون…

_ آخه مامان…

_ همین که گفتم…

ترلان لب ورچید و با ناراحتی میز صبحانه را ترک کرد…

شایان هم دقایقی بعد از پشت میز بلند شد: منم میرم دیگه… شاید خدا خواست و امروز تونستم یه چهار تا کلمه یاد بگیرم که بتونم به کارای کارخونه برسم… مامان چیزی لازم نداری سر راه بگیرم؟!

سودی سر تکان داد: نه… مواظب خودت باش… نهار بخوری حتما… غرق کار نشی گرسنه بمونی…

آستین پیراهنش را تا نزدیک آرنج بالا زد: نه خیالت راحت… مواظب خودتون باشین… خدافظ…

سودی و ساراناز را با هم مخاطب قرار داده بود…

آشپزخانه را ترک کرد و نفس عمیقی کشید… رو به رو شدن با ساراناز آنقدر ها که فکر می کرد سخت نبودن و نفس راحتی که سارا بعد از عنوان ساعت برگشتنش به خانه کشیده بود، نشان میداد که شاید همه چیز را یک خواب پنداشته…. یک کابوس…

تا جایی که ذهنش یاری می کرد، سارا همه ی حرف هایش را میان خواب و بیداری زده بود و بعد هم مجددا به خواب رفته بود…

اوف غلیظی گفت و حین بیرون رفتن از خانه، توی لیست مخاطبین موبایلش دنبال شماره ی نمایشگاه ماشینی گشت که خیلی وقت پیش شماره اش را ذخیره کرده بود…

بی ماشینی واقعا طاقت فرسا شده بود…

چند ساعتی توی نمایشگاه اتومبیل معطل بود تا ماشینی بپسندد و قولنامه بنویسند.

قرار شد برای تعویض پلاک و انتقال سند، خود صاحب نمایشگاه پیگیر باشد.

جلوی ساختمان شرکت که رسید، آه از نهادش بلند شد… اصلا این مکان و سر و کله زدن با کلمات و اعداد و ارقامی که به هیچ وجه ازشان سر در نمی آورد را دوست نداشت.

پا به لابی گذاشت و برای نگهبانی که به احترامش نیم خیز شده بود سر تکان داد و وارد آسانسور شد.

به محض رسیدن به طبقه ی چهارم و متوقف شدن آسانسور، نفسی گرفت و وارد واحد مدیریت شد…

کسی جلوی میز منشی خم شده بود…

دخترک از پشت شانه ی مرد کله کشید و فورا از جا بلند شد: بفرمایید،خودشون اومدن…

مرد چرخید و شایان توی سلام دادن پیشدستی کرد…

جلو آمد و دست شایان را فشرد: به موقع اومدی شایان جان… باید برای سرکشی بریم کارخونه…

چهره اش جمع شد و بی اراده نالید: نــــه…

ابرو بالا انداخت: چی نه؟!

به پیشانی اش دست کشید: منظورم اینه که نمیشه هر کاری هست توی همین ساختمون مرکزی انجام بدم و دیگه نیام کارخونه؟!

دستش را روی بازوی مرد گذاشت تا از دخترک منشی و چشمهای کنجکاوش فاصله بگیرند و سپس ادامه داد: جناب احمدی، باور کنین من از هیچی سر در نمیارم… اصلا رشته ی تحصیلی من چیز دیگه س و هیچ ربطی هم رنگ و چوب و ام دی اف و این چیزا نداره…

احمدی با خنده روی کتفش زد: یاد میگیری پسر… یاد میگیری… هنوز اولشه…

شایان خیره نگاهش کرد… به نظر مرد خوبی می آمد… پنج سال پیش مسئول حسابداری پدرش بود و حالا با مالکیت 42 درصد از سهام کارخانه، به عنوان رییس هیئت مدیره انتخاب شده بود…

سری تکان داد و ناچارا همراهش شد. همقدم با هم وارد آسانسور شدند و بلافاصله صدای زنگ موبایل شایان بلند شد.

نگاهی به صفحه انداخت و با دیدن شماره ی ندا و تصویر چشمک زن پروا، در مقابل نگاه کنجکاو احمدی رد تماس داد…

_ اگه واجب بود جواب میدادی…

آسانسور ایستاد و درهایش از هم باز شد…

_ نه واجب نبود..

احمدی به گفتن آهانی اکتفا کرد و ریموت را فشرد… کمی آنطرف تر از سراشیبی ورودی پارکینگ، چراغ های مورانوی مشکی رنگی روشن و خاموش شد…

شایان آرنجش را به لبه ی پنجره و سرش را به کف دستش تکیه داده بود… اینهمه مشکل و دلمشغولی کم بود که حالا ندا هم به مشکلاتش اضافه شده بود…

البته کمی به ندا حق میداد… ندا ظهر تماس گرفته بود… همان موقع که موبایلش را تنها با گفتن “زنگ میزنم” رویش قطع کرده بود… همان موقع که به خانه برگشته بود و صحبت هایش با ساراناز و بعد هم حضور ثریا، کاملا از یادش برده بود باید با ندا تماس بگیرد…

اما خب ندا هم حق نداشت آنطور پرخاشگرانه رفتار کند و منت بگذارد…

مسخره بود اما این بین همه هم حق داشتند و هم نداشتند…

ساعتی بعد، ماشین وارد محوطه ی کارخانه شد و باز هم چند ساعت کسل کننده و حرفهایی که شنیدنشان هم دیوانه اش می کردند چه برسد به فهمیدنشان…

هر چند لحظه منتظر بود تا ندا مجددا تماس بگیرد و با هم صحبت کنند… ایندفعه جواب تماسش را میداد… یک چیزهایی باید این وسط روشن می شد… یک چیزهایی یعنی حضور کیوان مجد که گویا این روزها در نبود شایان زیادی فرصت جولان پیدا کرده بود…

کارخانه را که ترک می کردند، سرش از هجوم اطلاعات مختلف در شرف منفجر شدن بود…

شانه به شانه ی احمدی، به طرف ماشین می رفتند که با دیدن هیبت آشنایی، متوقف شد…

احمدی رد نگاه شایان را زد و به شهاب رسید که با یکی از سرکارگرها صحبت می کرد: شهابه… میشناسیش که…

شایان سر تکان داد: آره… ولی اینجا…

_ دو درصد از سهام به نامشه…

شایان ابروهایش را بالا انداخت و آهانی گفت..

شهابی که همیشه در نظرش بچه ننه می آمد، همان شهابی که همه فکر می کردند از پدرش، از خسرو متنفر است، هر کاری کرد… به هر دری زد تا بتواند رضایت بگیرد… حتی یک بار هم به خاطر همکاری تارا با شایان، توی گوش خواهر بزرگترش زده بود…

با تکان محسوس سرش افکارش را بیرون ریخت و سوار ماشین شد…

باز به شرکت برگشت و تا غروب خودش را توی اتاق و میان پرونده ها و قرارداد های مختلف غرق کرد…

صدای اذان که بلند شد، تازه متوجه شد بیشتر از چهار ساعت است که بی وقفه کار می کرده..

عضلاتش را کشید و به پشتی صندلی تکیه داد… آنقدر ها که فکر می کرد خنگ نبود… یعنی با کمی دقت می شد سر از چند و چون کار در آورد..

موبایلش را از میان کوه کاغذ پیش رویش بیرون کشید و همراه با صندلی به سمت پنجره ی قدی اتاق که با پرده های کرکره ای کرم رنگ پوشانده شده بود چرخید…

ثانیه ای بعد، صدای ترلان گوشش را پر کرد: الو بفرمایید…

سلام کرد و بی مقدمه پرسید: مامان شام درست کرده؟!

_ شام؟! نمیدونم… فک کنم آره… اممم… صبر کن ببینم…

باشه ای گفت و ترلان چند ثانیه بعد جواب داد: داره درست میکنه…

از روی صندلی بلند شد و پنجره را باز کرد: باشه اشکال نداره… بگو اونو برای نهار فردا میخوریم… الان آماده بشین بریم بیرون…

صدای داد ترلان باعث شد گوشی را از گوشش فاصله دهد: مــــامــــــان… شایان میگه شام بریم بیرون…

_ …

_ شایان… مامان میگه من حوصله بیرون رفتن ندارم… هر چی هوس کردین بگیر بیار خونه…

و صدایش آهسته شد… انگار که دستش را جلوی دهنی تلفن گرفته باشد: صبح رفته بود سرخاک… از همون موقع دپرسه…

نفس عمیقی کشید: باشه…

_ پیتزا بگیر… من مخصوص میخورم… مامان طبق معمول گوشت و قارچ…

_ سارا چی؟!

_ نمی دونم فک کنم اونم گوشت… الان بالاست حوصله ندارم برم ازش بپرسم… اونم از وقتی که برگشتیم از سر خاک تو قیافه س…

_خیله خب… باشه… من حداکثر تا دو ساعت دیگه خون م… فعلا…

_ خدافظ…

از پنجره فاصله گرفت و کاغذهای روی میز را دسته کرد و پوشه هایی که میخواست خانه ببرد جدا گذاشت…

کف دست هایش را به میز چسباند و کمی خم شد و فکر کرد چرا ندا دیگر تماس نگرفت؟؟!!

***

در آستانه ی در آشپزخانه ایستاد و با دست موهایش را مرتب کرد…

ساراناز دست به کمر پای اجاق ایستاده بود…

حالا می فهمید بوی هل و گلابی که از اولین دقایق بیدار شدنش به مشام می رسید، از کجا می آید…

دم عمیقی گرفت و آهسته گفت: صبح بخیر…

سارا ترسیده به عقب چرخید و با مکث گفت: صبح بخیر…

و نفسش را با شتاب بیرون داد و مجددا به سمت اجاق چرخید… زیر قابلمه ی حلوا را خاموش کرد و روی زمین گذاشت…

دیس های خالی را هم از روی میز برداشت و خودش دو زانو روی زمین نشست…

شایان کمی جلو رفت: چرا اینطوری؟!

بدون اینکه نگاهش کند زمزمه کرد: ایستاده نمی تونم… سختمه…

شایان آهانی گفت و به طرف یخچال رفت و نگاهی کلی به محتویاتش انداخت… هیچی اشتهایش را تحریک نمی کرد…

بطری آب پرتقالش را برداشت و کمی از سرش نوشید و مجددا سر جایش گذاشت…

سارا روی حلوا ها را با پودر پسته و نارگیل تزیین می کرد…

بالای سرش ایستاد و پرسید: اینا برای چیه؟!

_ میخوام برم سر خاک…

کمی خم شد و سایه اش روی تن ساراناز افتاد: دیروز رفتی که…

کوتاه پاسخ داد: خواب دیدم…

شایان آهانی گفت و با کمی مکث افزود: منم میخواستم برم سر خاک… معمولا جمعه ها خلوت تره… اگه میخوای با من بیا…

سارا بالاخره سر بلند کرد و نگاهش کرد… نگاهش گنگ بود… شایان چشمهایش را ریز کرد و سارا سر جنباند: باشه… ممنون…

ساعتی بعد در راه بهشت زهرا بودند…

شایان دیس های حلوا را به دست گرفت و تنها شیشه ی گلاب را به ساراناز سپرد…

به مقبره ی خانوادگی نزدیک شدند… قلب ساراناز محکم می کوبید…

شایان پشت سرش حرکت می کرد… قدمی دیگر برداشت و بلافاصله متوجه دختری شد که پای قبر زانو زده بود…

چشمهایش را ریز کرد و با خودش گفت: تارا؟؟!!

_ چی شد؟! چرا وایسادی؟!

با صدای شایان که ساراناز را مخاطب قرار داده بود، تارا سر چرخاند و نگاهشان کرد…

شایان خیلی زود متوجهش شد و از ساراناز سبقت گرفت: تارا…

از جا بلند شد، خاک مانتوی دودی رنگش را تکاند، عینک افتابی اش را روی موهایش گذاشت و لبخند زد: سلام…

سارا هم حالا نزدیکشان رسیده بود…

تارا با حفظ لبخندش به او هم سلام داد و ساراناز به آهستگی سلامش را پاسخ گفت…

_ اینجا چیکار میکنی تارا؟!

شانه اش را بالا انداخت: شما چیکار میکنین؟! منم همون…

شایان به حاضر جوابی اش لبخند زد و کنار سنگ نشست و مشغول خواندن فاتحه شد…

ساراناز با وجود تمیز بودن سنگ، باز هم با گلاب شستش و گل هایی که به همراه داشت روی اسم کیان گذاشت…

شایان کمی آنطرف تر، بالای مزار پدرش فاتحه می خواند… روی زانوی راستش نشسته بود و با انگشت اشاره به سنگ ضربه می زد و ثانیه ای بعد، با اشاره ی تارا از مقبره ها فاصله گرفتند…

_ فکر میکنم بهتره تنها باشه…

شایان سر تکان داد و نگاهش به طرف ساراناز کشیده شد: آره… وقتی میاد اینجا انگار میره توی یه دنیای دیگه…

تارا آه کشید: باورش سخته… خیلی سخت…

صدایش لرزید… شایان نگاهش کرد و با دیدن مردمک های مرطوب تارا، بحث را عوض کرد: دیروز شهابو دیدم…

دماغش را بالا کشید: شهاب؟! کجا دیدیش؟!

_ توی کارخونه…

ابروهای نازکش را بالا انداخت: جدا؟!

_ نمی دوستی میاد کارخونه؟!

لبخند تلخی زد: رابطه ی ما دیگه مثل قبل نیست… یعنی… خب شهاب منو مقصر میدونه… ازم انتظار نداشت توی بحران دادگاه و دادگاه کشی من توی جبهه ی شما باشم…

شایان با احتیاط از میان دو قبر عبور کرد: خب… شاید گفتنش درست نباشه ولی… منم این انتظارو نداشتم…

_ تو هیچی نمیدونی شایان… بلاهایی که خسرو سر من آورد، به گرفتن عشقم و خیانت هایی که به مامانم می کرد خلاصه نمی شد…

ابروهایش را بالا انداخت: خلاصه نمیشد؟!

لبخندش همچنان تلخ و دردآور بود: نه خلاصه نمیشد… همه منو به یه چشم دیگه نگاه می کنن… به چشم دختر نمک نشناسی که به پدرش، کسی که یه عمر زحمتش رو کشید پشت کرد… ولی هیچکس نمی دونه خسرو چه داغی روی سینه ی من گذاشته…

شایان حالا بیش از پیش کنجاو شده بود و دوست داشت و تارا به حرف زدنش ادامه بدهد… میخواست بداند خسرو چه داغی روی دلش گذاشته که حتی از مرگ کیان هم برایش گران تر تمام شده…

بازویش را لمس کرد: تارا… من نمی فهمم… پس چه موضوعی بوده که باعث شده تو انقدرررر از خسرو متنفر بشی؟!

چشمهایش زیر نور آفتاب از برق اشک می درخشید…

_ تو در جریان مهمونی هایی که هر ماه توی خونه ی ما برگزار می شد بودی… اینکه خسرو انقدر از خود بی خود می شد که چند نفر زیر بازوش رو می گرفتن تا به اتاقش برسوننش…

گیج سر تکان داد: خب…

_ یکی از همون شبا…

آب دهانش را با بغض فرو داد: خسرو… خسرو اومد تو اتاقم…

شایان خیره به چهره ی رنگ پریده ی تارا، با دهانی نیمه باز نگاهش می کرد…

تا ته قضیه را خوانده بود… بهت زده لب زد: تارا…

تارا لب هایش را روی هم فشرد و سرش را به طرفین تکان داد…

_ تارا… هیچ میفهمی چی میگی؟!

_ خودتو بذار جای من شایان… تو بودی یک عمر کینه ی همچین آدمی رو به دل نمی گرفتی؟!

تند تند سرش را تکان داد… جای تارا گر گرفته بود: تو چطور به مامانت هیچی نگفتی تارا؟! من… من واقعا نمی دونم چی باید بگم…

دستمالی زیر پلکش کشید: شایان… من فقط هشت سالم بود… به مامانم چی می گفتم؟! با همه ی بچگیم… من فهمیده بودم که یه کار بد داره انجام میشه… می ترسیدم به مامانم بگم و دعوام کنه… خسرو از همون روز برام شد بهترین پدر دنیا تا مبادا من دهن باز کنم و به کسی چیزی بگم… بزرگتر که شدم تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده… ولی بازم نتونستم چیزی بگم… من تا همیشه این ترس رو با خودم داشتم…

با دلسوزی بازویش را نوازش کرد… تا جایی که به یاد داشت، از همان بچگی تارا بین همه ی بچه های دوست و آشنا، زیبایی اش زبانزد بود و همه اعتقاد داشتند به مادربزرگ مادری اش رفته که روس بوده… نسبت به هم سن و سالانش درشت تر بود و همیشه بیشتر از سنش نشان میداد…

_چرا همینا رو به شهاب نمی گی تا دست از رفتار خصمانه ش باهات برداره؟!

_ هر چقدر هم شهاب با خسرو جنگ و دعوا داشته باشه ولی به هر حال خسرو پدرشه، دوسش داره….

_ اوووف… آدم میمونه راجع به این خانواده ی نامتعادل چی باید بگه… ولی تو بازم به شهاب بگو…

سرش را به تاسف تکان داد و پوزخند زد: ارزش نداره شایان… ولش کن… دلم نمی خواد بیشتر از این به خاطر پدرش خرد بشه…

_ هیچوقت به هیچکس نگفتی؟!

صدایش لرزید: فقط به کیان…

شایان با دقت گوش میداد…

_ همون موقع که بحث خواستگاری پیش اومد… گفتم قبل از بلوغم همچین اتفاقی برام افتاده… اما نگفتم کار خسرو بوده… گفتم احتمال میدم کار یکی از افراد مستی باشه که اون شب توی مهمونی بودن… کیان بردتم پیش دکتر…

یادآوری آن روزها و حضور کیان قلبش را می لرزاند: مشکلی برام پیش نیومده بود… از این نظر خوشحال شدم… ولی کاری که خسرو باهام کرد رو هیچوقت فراموش نکردم… و هر روز که جلوی چشمم می دیدمش، نفرتم بهش بیشتر می شد و خسرو به خیال اینکه من همه چیز رو فراموش کردم، هیچی به روی خودش نمی آورد…

شایان کف دستش را زیر چانه اش کشید: جدا آدم نمیدونه چی باید بگه…. ولی خب هر کس سزای کاراشو میبینه و من وقتی سرنوشت خسرو دیدم واقعا به این موضوع اعتقاد پیدا کردم…

آه عمیقی کشید و لبخند تلخش را وسعت بخشید: آره… همه سزاشون رو می بینند…

و تند تند پلک زد برای واضح شدن دیدش… یک قطره اشکی را که از گوشه ی چشمش چکید، با نوک انگشت گرفت و آهسته گفت: من دیگه برم… مامان تنهاست…

شایان سر تکان داد و دستش از روی بازوی تارا پایین افتاد: باشه… وسیله داری؟!

لبخند مهربانی به صورت متاثر شایان پاشید: آره ماشین هست…

خیره نگاهش کرد و تارا ناگهانی هر دو دست شایان را توی دست گرفت: شایان… این حرفا بین خودمون میمونه دیگه؟!

با گیجی گفت: خب… آره.. حتما…

دستش را رها کرد و زیر لب گفت: واقعا نمی دونم چرا این حرفا رو به تو زدم شایان… ولی خب…

شانه اش را بالا داد: نمی دونم دیگه… دلیل که نمی خواد، می خواد؟!

سرش را به طرفین تکان داد: نه…

تارا لبخند محوی به لب آورد… دست شایان را فشرد و با خداحافظی کوتاهی، از میان قبور عبور کرد و دور شد…

شایان کمی نگاهش کرد و سپس چرخید… ساراناز هنوز کنار مزار زانو زده بود و لب هایش تکان می خورد… یک دستش روی برجستگی شکمش بود و با دست دیگر حکاکی های روی سنگ را نوازش می کرد…

پوفی کرد و با ناراحتی به صحنه ی پیش رویش چشم دوخت…

از ذهنش گذشت هیچکس نمی تواند حال الان ساراناز را درک کند… و اخمش عمیق تر شد…

دختری که در بیست و دو سالگی، در اوج جوانی و شادابی، بیوه شده بود… در آستانه ی بیست و سه سالگی مادر می شد درحالیکه آینده ی نامعلومی در انتظارش بود…

بچه ای که قرار بود بدون پدر بزرگش کند و خانواده ای که خواسته های نامعقول و غیر منطقی داشتند…

نوچی گفت و فکر کرد ندا هم پروا را به تنهایی بزرگ کرده بود…

برای ثانیه ای نفسش بند رفت… اگر ساراناز هم یک سال دیگر… دو سال دیگر… همچون ندا به کسی مثل شایان وابسته میشد، کسی که فقط او را برای رفع نیازها و تنهایی هایش بخواهد…؟!

انگشت هایش مشت شد… اجازه نمیداد کسی این بلاها را سر ساراناز… یا سر بچه اش بیاورد… اجازه نمیداد کسی امانت های کیان را بازیچه کند…

به پاهای خشک شده اش تکانی داد و به طرف ساراناز رفت… توی حال و هوای خودش بود و زیر لب اصواتی را زمزمه می کرد…

به آهستگی صدا زد: سارا؟!

جوابی نگرفت و با تردید دست روی شانه ی ساراناز گذاشت: سارا؟!

تکانی خورد و نگاه گنگ و خیسش را بالا کشید… شایان راست ایستاد و دستش را پس کشید: بریم دیگه؟! هوا خیلی گرمه آفتاب زده میشی…

باز هم نگاهش مات بود… دستش را پاندول وار پیش رویش تکان داد: سارا خوبی؟!

اشک با قدرت از چشمهایش ییرون جهید و شایان مبهوت ماند: سارا…

نگاهش را گرفت: نه خوب نیستم… خوب نیستم…

دستش روی نام کیان مشت شد و باز تکرار کرد: اصلا خوب نیستم…

با احتیاط دست زیر بازویش گذاشت: بلند شو از اینجا سارا…

تقلا کرد بازویش را از میان انگشت های شایان بیرون بکشد: ولم کن… تو اگه میخوای برو… من اینجا میمونم…

اخم وحشتناکش ساراناز را ترساند: یعنی چی اینجا میمونم؟! بلند شو تا یه بلایی سر خودت نیاوردی تو این ظل گرما… پاشو عزیز من…

و کمی زور قاطی حرکاتش کرد و ساراناز وادار به ایستادن شد…

با شدت دستش را پس زد: نمی فهمی میگم ولم کن؟!

قدمی به جلو برداشت: هیس… چرا داد می زنی؟! من به خاطر خودت میگم…

ساراناز کف دست هایش را روی گوش هایش فشرد: نمی خوام به خاطر خودم بگی… نمیخوام به خاطر من هیـــــچ کاری انجام بدی… تو تا دیروز جواب سلام منو هم نمیدادی… حالا چی شده که انقدرررر به فکر منی ها؟!

شایان مبهوت مانده بود و با خودش فکر می کرد ساراناز یک مرتبه جنی شده…

سرش را به طرفین تکان داد و قدمی عقب رفت: حــــــالم از ترحم هاتون… از دلسوزی های مسخره تون… از نگاه هایی کهانگار به یه طفل صغیر بی کس میندازید بهم میخوره… از نگاه های اون دختره ی مرفه بی درد… از ادا اطوارای تویی که به حساب خودت دایه مهربونتر از مادر شدی… از اون پدر و مادری که معلوم نیست با خودشون چند چندن… از همتون متنفررررم… می فهمی؟! متنفر…

کلافه و بلاتکلیف نگاهش کرد… اینطور که عقب عقب می رفت هر لحظه امکان داشت زمین بخورد…

_ سارا… ببین حق با توئه… ولی بذار بریم خونه حرف بزنیم.. خب؟!

چانه بالا داد و با پشت دست روی گونه ی خیسش کشید: نمی خوام… تو فک کردی خودت خیلی خوب و آقایی؟! من دیشب تو تراس بودم… همه ی حرفهاتو با ندا شنیدم… تو به چه حقی سرش داد می زدی؟! چون کسی رو نداره؟! اگه کسی صفت بیوه رو یدک بکشه شماها به خودتون اجازه میدین هر کاری خواستین باهاش بکنین؟! دلیل نمیشه اگه کسی شوهرش مرد، امثال تو به خودشون اجازه بدن احساساتش رو به بازی بگیرن… می فهمی؟!

شایان دهانش باز مانده بود… تند تند پلک زد: سارا داری اشتباه می کنی… بحث منو ندا اصلا چیز دیگه ای بود… سارا… بیا بریم خونه تا من همه چی رو بهت بگم؟! خب؟!

هق هق کرد: با من مثل بچه ها رفتار نکن… من خنگ نیستم…

و با آستین مانتو خیسی اشک هایش را گرفت… شایان قدمی به جلو برداشت… ساراناز خیلی زود متوجه نزدیک شدنش شد، ولی تا به خود بجنبد، میان بازوهایش اسیر شده بود…

با مشت به شانه اش کوبید: ولم کن…

به آرامی نجوا کرد: آروم باش تا ولت کنم…

ناخن هایش را توی گوشت بازویش فرو کرد… چشمهای شایان از درد و سوزش جمع شد، با این حال ساراناز را رها نکرد…

تنش داغ و عرق کرده بود و هق هقش با سکسکه آمیخته شده بود…

مشتش را کم جان به کتف شایان زد: مگه نمی گم… هیع… ولم کن؟!

شایان جوابی نداد و سارا با بغض اضافه کرد: شماها حق ندارید ما زن ها رو مثل یه کالای بی ارزش و قابل دسترس ببینید… ندا آینده ی منه… من… هیع… من نمیخوام… نمیخوام…

_ هیـــــــش…. سارا… بعدا راجع به این موضوع مفصل حرف میزنیم… کسی حق نداره درباره ی تو همچین نظری داشته باشه…

و آهسته تر اضافه کرد: نه تا وقتی که من هستم…

***

یک نگاهش به پرستار بداخم بود و نگاه دیگرش به ساراناز که با رنگی پریده روی تخت دراز کشیده بود…

با خستگی پلک زد و باز به پرستار نگاه کرد… سوزن آنژیوکت را با ملایمت توی ساعد ساراناز فرو برد…

سارا آخ آهسته ای گفت و پلک زد…

پرستار که دور شد، شایان پرده ی جلوی تخت را کشید و آهسته پرسید: بهتری؟!

سارا با چشمهای بسته لب زد: خوبم… لازم نبود بیایم اینجا…

مانتوی ساراناز را روی ساعدش انداخت و روی صندلی کنار تخت نشست… خود سارا با بلوز نخی آستین بلند کرم رنگ و روسری روی تخت دراز کشیده بود…

حضور شایان را که نزدیکش حس کرد، خجالتزده از برآمدگی شکمش، یک دستی ملافه را تا روی سینه اش بالا کشید و نگاهش را به کیسه ی سرم بالای سرش دوخت…

_ زن… همیشه برای من قابل احترام بوده…

سارا سرش را چرخاند و نگاهش کرد. صدای شایان گرفته و دو رگه بود…

_ همه ی زنا برای من قابل احترامن… زن که میگم، ناخودآگاه یاد مامان خودم میفتم… به نظر من حتی اون زن… اون دختری که کنار خیابون وایمسته تا سوارش کنن هم میتونست یه فرد قابل احترام، یه همسر، یه مادر باشه اگه توی شرایط دیگه ای به دنیا میومد و بزرگ می شد…

_ شعار نده…

با خستگی روی پلک هایش را فشرد: شعار نمیدم… تو از واقعیت خبر نداری… اگه من با ندا دعوا می کردم، دلیلش فکرایی نیست که توی سر تو هست… ندا بهانه گیر شده… من این روزا بهش حق میدم که دلگیر باشه چون من حتی برای خودم هم وقت ندارم چه برسه به اون… اما دلیل نمیشه که یکی دیگه رو جایگزین من کنه… بحث ما هم سر همین بود…

ساراناز چشمهایش را گرد کرد… مردمک های عسلی رنگش به بزرگترین اندازه ی ممکن رسیده بودند: چی؟!

_ اون معاونش… کیوان… بهم خیلی نزدیکن… من میدونم که اون ندا رو دوست داره… به هر حال خودم یه مردم… ندا میگه نه… نمیدونم واقعا نمی فهمه یا خودش رو به اون راه میزنه، ولی به هر حال زیر بار نمی ره… پریشب که رفتم خونه ش، با اون مردک اومد خونه… مثل اینکه خورده زمین و به اون زنگ زده تا ببردش بیمارستان… میگه چون جوابم رو ندادی من از اون کمک خواستم… ولی دلایلش مسخره س… اگه واقعا دلش میخواست من کنارش باشم دوباره زنگ می زد…

_ تو شایان… خیلی پر توقعی، میدونستی؟!

_ من پرتوقع نیستم… نداست که پرتوقعه… من باید ناراحت باشم از معاشرتش با اون مرتیکه، اونوقت خانوم از دست پیش میگیره پس نیفته…

در دلش اعتراف کرد: شایان گاهی واقعا مثل پسر بچه های چهار ساله نق نق می کند…

و با حس ناشناخته ای پرسید: دوسش داری؟!

شایان از سوال بی مقدمه اش جا خورد و با مکثی چند ثانیه ای گفت: ندا رو؟!

_ اوهوم…

روی لب زیرینش زبان کشید: دوسش دارم؟! خب… نه…

_ نه؟!

_ خب… من تا حالا دوست داشتن رو تجربه نکردم… برای ندا احترام قائلم… اون بیشتر اوقات درکم میکنه… کنارش آرامش دارم… ولی دوست داشتن؟! نه…

_ پس چرا اونو انقدر درگیر خودت کردی؟! معلومه که دوست داره…

مستاصل به ساراناز نگاه کرد… رنگ صورتش کم کم برمی گشت: ببین سارا… یه چیزایی توی رابطه ی ما مشخص شده… حد و مرز داره… من از همون اول به ندا گفته بودم از من انتظار عشق و عاشقی نداشته باشه… انتظار حضور ثابت منو توی زندگیش نداشته باشه… گفتم بچه نه… چیزی که منو پابند کنه نه… و ندا همه ی اینا رو قبول کرده…حالا اگه تو میگی اون منو دوست داره… درگیرم شده یا هر چیز دیگه ای تقصیر من نیست…

شگفت زده گفت: تقصیر تو نیست؟! هاه… خدای من… چطور تقصیر تو نیست؟! تو اونو درگیر کردی و نه کس دیگه ای… اونو میخوای فقط برای رفع نیازهات و به گفته ی خودت اینکه کنارش آرامش بگیری… اصلا یک لحظه هم به ندا و احساسش فکر نمی کنی… اونوقت شعارم میدی که ” من برای همه ی زن ها احترام قائلم ” …

قسمت آخر جمله اش را در حالی ادا کرد که صدایش را مانند صدای شایان کلفت کرده بود…

شایان خنده اش گرفته بود از تقلید صدای او…

سارا حرص زده توپید: آره بایدم بخندی… منو مسخره کن…

دست دور دهانش کشید: نه سارا من مسخره ت نمی کنم… ولی ببین… تو داری رابطه ی ما رو با رابطه ی نرمال خودت و کیان مقایسه می کنی… برای همینه که اینطوری بهم ریختی…

دست آزاد سارا را توی دستش گرفت: همه ی زن های دنیا به کنار… ولی من نمیذارم کسی تو رو به چشم یه آدم قابل دسترس ببینه… نمیذارم هیچی آزارت بده… نه تو رو و نه پسرت رو… فکر میکنم حداقل این یه مورد رو به کیان مدیون باشم…

_ پس ندا چی؟!

باورش نمی شد سارا به خاطر یک غریبه ابنگونه بغض کرده باشد… فشار خفیفی به انگشتان ظریفش وارد کرد: من نگرانی و حس همذات پنداری تو رو درک میکنم… ولی خب این رابطه از همون اول اشتباه بود… من و ندا هر دو تامون خودمون رو گول میزدیم و فکر می کردیم همین آرامشی که از هم میگیریم کافیه… ولی سارا، مشکلات خیلی بیشتر و بزرگتر از اون چیزی هستن که ما می بینمشون… منم الان اون شایانی نیستم که هیچی جز خوشی خودش براش مهم نبود… این رابطه جز علاف کردن طرفین هیچ نتیجه ای نداره… من فکر میکنم باید کم کم از این بلاتکلیفی در بیایم… و چیزی که منو تا الان معطل نگه داشته فقط و فقط نگرانیم برای پروا و وابستگی و روحیه ی حساسشه…

_ یعنی میخوای با ندا تموم کنی؟!

_ نمی دونم… واقعا خودم هم نمیدونم… به هر حال من میدونستم صدای اعتراض ندا یه روزی بلند میشه و فکر میکنم اون روز امروزه… بالاخره اونم یه تحملی داره… یه رابطه ی کامل میخواد نه حضور نصفه و نیمه ی منو… تازه اگر از مخالفت سرسخت مامان و زبون تند و تیز پرنیان فاکتور بگیریم…

ساراناز با بغض لب گزید: اگه گرفتاری هات به خاطر من و بچه مِ که نمیتونی برای ندا وقت بذاری…

چهار انگشت دست شایان روی لب های خشکیده اش نشست: حتی یه لحظه هم به این موضوع فکر نکن… من واقعا نمیخوام درگیر تنش های ما بشی سارا… اصلا اینو نمی خوام… بهش فکر نکن… من خودم یه راه حلی پیدا میکنم…

_ ندا… اون خیلی گناه داره…

_ بهش فکر نکن…

_ آخه…

بی توجه به حرف های ساراناز، گفت: خوبی؟! بهتری؟! دیگه ضعف نداری؟! سرگیجه چطور؟!

پوفی کرد و ترجیح داد بیشتر از آن دخالت نکند: نه… خوبم…

شایان لبخند زد: خوبه…

و بی هیچ هدف خاصی، مشغول نوازش پشت دست ساراناز شد…

***

نایلکس خریدها را به دست راستش داد و با دست چپ در ورودی را عقب کشید: برو تو…

به محض ورود، سودی نگران و هول پیش رویشان ظاهر شد: کجایید شماها؟! من که مردم از نگرانی…

برای ساراناز آغوش باز کرد: خوبی سارا؟!

و روبه شایان پرسید: چی شد؟! دکتر چی گفت؟!

کلافه از گرمی هوا و تن به عرق نشسته اش، پیراهنش را از تن فاصله داد و توی یقه اش فوت کرد: چیزی نیست مامان… گرمازده شده بود فقط… نگران نباش…

و لبخند دلگرم کننده ای تحویل سودی داد و خریدها را به آشپزخانه برد… صدایش از آشپزخانه ضعیف به گوش می رسید: این میوه ها رو بهش بده بخوره تقویت بشه… آجیل هم گرفتم… همه ش مغزه… یه سری شربت و آمپول تقویتی هم دکتر داد…

سودی بلند گفت: باشه…

و روکرد به ساراناز و آهسته تر گفت: آخه دختر تو که دیروز با من اومدی سرخاک… تو این گرما باز کجا بلند شدی رفتی؟!

ساراناز لبخند متزلزلی به لب آورد: خواب کیانو دیده بودم مامان…

دستی به بازویش کشید و نفسش را فوت کرد بیرون: خیله خب… فعلا برو لباس عوض کن یه دوش بگیر سرحال بیای بعدم بیا پایین برات سوپ ماهیچه پختم… تا کارات رو انجام بدی گرمش میکنم… برو فدات…

سرش را جلو برد و ناغافل گونه ی سودی را بوسید: مرسی مامان… مرسی…

و قبل از هر عکس العملی از جانب سودی به طرف پله ها رفت…

سودی با لبخند محوی با نگاه دنبالش کرد و با صدای شایان که از آشپزخانه بیرون آمده بود، سر چرخاند…

_ میوه ها رو ریختم تو ظرفشویی مامان خودت زحمتشو بکش بی زحمت… من میرم یه دوش بگیرم که خودم حالم از بوی گندم بهم میخوره…

_ برو عزیزم… منم نهارو گرم میکنم…

شایان سر تکان داد و دور شد…

_ شایان…

سرجا ایستاد و سرش را برگرداند: جونم؟!

سودی لبخند زد: مرسی حواست به همه چی هست مامان…

دستش را روی سینه اش گذاشت و کمی خم شد: نوکر سودابه بانو هم هستم…

و پله ها را تا رسیدن به اتاقش دو تا یکی کرد…

بلافاصله لباس هایش را کند و وارد حمام شد… دوش آب ولرم سرحالش کرد…

درحالیکه حوله ی سفیدی دور کمرش بسته بود و با حوله ی کوچکتری نم موهایش را می گرفت، حمام را ترک کرد…

به طرف تختش رفت و خیسی و رطوبتی که پاهایش روی پارکت به جا گذاشته بود را از نظر گذراند… سودی حتما بازخواستش می کرد…

فکر کرد از وقتی به این خانه برگشته اند، وسواس سودی که چند سالی خبری ازش نبود، باز برگشته است…

خم شد از کشو شلواری بیرون کشید و کشو را با فشار زانویش بست…

حوله را باز کرد و شلوارش را بالا کشید…

موبایلش روی پاتختی چشمک میزد… لبه ی تخت نشست و برای برداشتن موبایل دست دراز کرد… دو پیام تبلیغاتی داشت…

پیام ها رو نخوانده حذف کرد…

تصویر خندان پروا روی بکگراند خودنمایی می کرد…

یک قطره آب از موهای جلوی سرش روی صورت پروا چکید.

پوفی کرد و موبایل را به چانه اش چسباند… مردد بود… نمی دانست تماس بگیرد، تماس نگیرد…؟!

سرش را خم کرد و دسته ای از موهای بالای شقیقه را دور انگشت اشاره اش پیچید…

محکم پلک زد و شماره ی ندا را گرفت… برخلاف همیشه، بیش از شش بوق خورد تا ندا جواب داد…

صدایش بی نهایت دلخور بود: بله؟!

آهسته گفت: سلام….

ندا با همان لحن جواب داد: سلام…

بی مقدمه و بدون حاشیه پرسید: خونه ای؟! باید با هم حرف بزنیم…

_ میخوای بیای اینجا؟!

_ آره… اگه وقت داشته باشی…

صدای نفس عمیق ندا توی گوشش پیچید: نه… بیا…

_ حداکثر تا دو ساعت دیگه اونجام…

_ خب…

چند لحظه ای مکث کرد و سپس بدون هیچ حرف اضافه ای، با خداحافظی کوتاهی تماس را به پایان رساند…

تصویر خندان پروا هنوز پیش چشمش بود…

***

نگاهش را معذب، به نقطه ی نامعلومی توی فضا دوخته بود…

سکوت سنگینی برقرار بود و هیچکدام از طرفین مایل به شکستنش نبودند…

ندا تند تند پلک زد برای جلوگیری از ریزش اشک هایش…

چند نفس عمیق کشید و باز پلک زد…

سکوت حاکم را صدای لرزان و خش برداشته اش شکست: چرا؟!

_ …

_ به همین راحتی… میخوای منو کنار بذاری؟!

_ …

_ با تواَم شایان…

_ ندا ما همین الان کلی حرف زدیم…

_ من قانع نشدم… مشکل تو چیه؟! اگه به خاطر بحث دیشبمون هست و سردی رفتار دو شب پیش من، خب من ناراحت بودم… تو باید بهم حق بدی…

با خستگی تیغه ی بینی اش را فشرد: نه ندا… ببین…

دمی گرفت و نفسش را برای چند ثانیه حبس کرد: حرف من اصلا این نیست…

به سمتش خم شد و آرنج ها را روی ران پاهایش گذاشت: من نمی فهمَمِت شایان… میگی رابطه مون سرانجام نداره… میگی حضور نصفه و نیمه ت… شایان مگه تا حالا من با همه ی اینا کنار نیومدم؟! چی شد که تو یه دفعه جا زدی؟!

کمی مکث کرد و با صدایی بم شده ناشی از بغض پرسید: کس دیگه ای تو زندگیت اومده؟!

یک تای ابرویش را بالا انداخت و لبش به لبخندی یک وری کج شد: تو زندگی من؟!

_ پس تو زندگی من؟!

ندا مستاصل گفت: شایان پس چــ…

جمله اش را نیمه تمام گذاشت و چشمهایش به آنی گشاد شد: تو شایان… تو…

کف دستش را روی دهانش گذاشت: من… شایان بین من و کیوان هیچی نیست…

پوف کشداری کشید: میدونم ندا… بحث من اصلا این نیست… من برای تو یه وصله ی ناجورم…

_ هه… اینا رو برای دلخوشی من میگی؟!

خم شد و دست های سرد ندا را از روی میز مابینشان گرفت: نه عزیز من… تو یه زن موفقی… تک و تنها یه شرکت رو به اوج رسوندی… بچه ت رو دست تنها بزرگ کردی… حداقل یک پنجم ایران تو رو میشناسن… چرا باید این حرفا رو برای دلخوشی تو بگم؟!

_ پس چرا منو نمی خوای؟!

نگاهش را پایین انداخت و با شست پوست لطیف پشت دستش را نوازش کرد… ندا همیشه برایش به عنوان یک زن قوی جلوه می کرد و حالا عذاب وجدان کوچک کردن ندا گریبانش را گرفته بود…

_ مشکل منم ندا… منم که دیگه نمی تونم ادامه بدم… من خودم هزار تا بدبختی و گرفتاری دارم… بدون هیچ مقدمه ای دستمو گرفتن پرتم کردن وسط یه کوه از دفتر و دستک و گفتن آقا انقدر درصد سهام توئه… پیشنهاد بده راندمان کارخونه رو ببر بالا… این تازه یکیش هست… نمی خوام خودم با اینهمه مشکلاتم بشم یه مشکل بزرگ برای تو…

_ تو مشکل من نیستی…

دستش را پس کشید و به پشتی مبل تکیه داد… دست های بی حس ندا روی شیشه ی دودی میز فرود آمد…

_ هستم ندا… من میتونم بزرگترین مشکل برای تو باشم وقتی پروا اونقدر به من وابسته بشه که دیگه جدا شدن براش مشکل باشه… به دخترت فک کن ندا… اون خیلی از من مهمتره…

_ خب باش… همیشگی باش… نرو تا پروا از رفتنت ضربه نخوره…

وقتی صدای ندا تا این حد بغض آلود و گرفته بود، کار برایش سخت میشد…

پیشانی دردناکش را با کف دست فشرد و بلند شد…

بلافاصله ندا از جا پرید: کجا؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x