رمان خانم معلم پارت۳۱

 

 

 

 

موهام رو توی چنگش محکم تر فشار داد و همون طورکه به طرف جلو هل میداد و کنار گوشم گفت:

-فکر کردم ادمی، دلم برات سوخت

گفتم ببرمت بابات و ببینی

ولی اشتباه میکردم

 

من رو روی صندلی پرت کرد و در رو محکم بست.

بعد از اینکه ماشین رو دور زد و سوار شد، پاش رو روی گاز گذاشت و گفت:

-می‌خواستی کجا فرار کنی؟

اصلا جایی رو داشتی بری؟

شما دهاتیا گور ندارید که کفن داشته باشید

 

داشت بهم توهین میکرد و طاقت منم طاق شده بود.

بغضم رو قورت دادم و با چشمای پر به اون صورت جدی و سرد خیره شدم و با لحن تندی گفتم:

-نه فقط شما پولدارا خونه دارید

چرا اینقدر بهم توهین میکنی؟

اصلا به این فکر کردی ممکنه خواهر خودتم یکاری کرده باشه که داداشم…

حرفم تموم نشده بود که پشت دستش توی دهنم نشست و فریاد زد:

-خفه شو تا خفه ت نکردم حرومزاده

به ارواح خاکش صدات و بشنوم میندازمت تو جاده و با ماشین از روت رد میشم

 

دستم رو روی لبام گذاشتم و بی صدا هق زدم.

حرف بدی زده بودم و حالا پشیمون بودم اما دیگه نمیشد درستش کرد.

دیوانه وار توی تاریکی شب رانندگی میکرد و خیلی زود به عمارت اربابی رسیدیم.

از ماشین پیاده شد و با غضب در طرف من رد باز کرد.

بازوم رو وحشیانه گرفت و در حالیکه پیاده م میکرد غرید:

-امشب که خوراک سگام شدی هم زبونت کوتاه میشه

هم میفهمی جلوی هرمز خان حد و حدودت و بدونی

 

 

 

 

 

از ماشین که پیاده شدم منو کشون کشون به طرف باغ برد.

انباری همون طرف بود اما الان حس خوبی نداشتم.نمیتونستم مثبت فکر کنم.

خیلی عصبی بود و چراغای خاموش خونه نشون میداد همه خوابن و کسی نیست که به فریادم برسه.

 

خودم و عقب کشیدم و گفتم:

-ولم کن بذار برم

غلط کردم…حرفم و پس میگیرم

بخدا نفهمیدم چی گفتم

 

اما انگار نمیشنید.

فقط تند راه می‌رفت و منو  با خودش می‌کشید.

 

قدمای بلندش باعث میشد دنبالش بدوئم.

اما باز بهش نمیرسیدم.

صدای نفسای بلند و عصبیش با زوزه باد یکی شده و ترس بدی توی دلم می‌انداخت.

 

وقتی از دور خونه سگا رو دیدم نفسم بند اومد.

پاهام رو روی زمین کوبیدم و خودم رو عقب کشیدم تا نتونه منو ببره.

اما زور اون کجا و زور من کجا.

 

ناخناش رو بیشتر توی گوشتم فرو کرد و از بین دندونای کلید شده غرید:

-راه بیفت حرومزاده بیشرف

دستش رو گرفتم و در حالیکه داشتم پس میفتادم بریده بریده گفتم:

-غ…غلط کردم…م…منو ننداز …پیش سگا

 

نیشخندی زد و گفت:

-امشب که تا صبح بهشون سرویس دادی میفهمی زر مفت نزنی

راه بیفت که سگام خیلی وقته جفت گیری نکردن

 

در اتاقک رو باز کرد و بی توجه به ترسم منو داخل پرت کرد و در رو پشت سرم بست.

 

در رو که پشت سرم بست بلافاصله برگشتم و مشتم و به در کوبیدم.

اتاق تاریک بود و از همه طرف صدای نفس نفس میومد.

درست پشت سرم وایساده و قدم به قدم بهم نزدیک تر میشدن.

 

جهنم رو کسی ندیده بود.

فقط طبق چیزایی که بزرگ ترا تعریف میکردن شبیه گودالی پر از مواد مذاب بود.

حیوانات درنده و مارهای ترسناکی که دور تنت می‌پیچیدن و نیشت میزدن.

اما هیچ کدوم شون ترسناک به نظر نمی‌رسید چون شبیه افسانه ها بود.

خدای دانا و مهربانی که اونا ازش حرف میزدن ترسناک بود ولی نه اندازه هرمزخان.

 

خدایی که هیچ رحمی نداشت و کوچیک ترین اشتباه بنده هاش با سخت ترین مجازات ها همراه بود.

خدایی که درد بنده هاش رو نمی‌دید.

خدایی که توی این دنیا هیچ قدرتی نداشت و وعده جهنم میداد.

 

اما هرمز خان از خدایی که میگفتن بی رحم تر و سنگدل تر به نظر میرسید.

هر اشتباهی همون لحظه بدترین مجازات ها رو داشت،وعده جهنم نمی‌داد.

 

وحشت زده به در مشت می‌کوبیدم و در حالیکه صدام جیغ مانند شده بود گفتم:

-هرمز خان…تو رو خدا

من از سگ می‌ترسم …التماس میکنم

اصلا نمیخواستم به خواهرت توهین کنم

بخدا میمیرم بذار بیام بیرون…من…

با شنیدن صدای خُر خُر سگا از پشت وحشت زده آب دهنم رو قورت دادم و سر‌ جام خشکم زد.

هر قدمی که بهم نزدیک تر میشدن تنم بیشتر عرق سرد میکرد.

وقتی به طرفم حمله کردن و چادرم رو کشیدن جیغ بلندی کشیدم و روی زمین افتادم.

4.5/5 - (197 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rana
16 روز قبل

تو رو خدا بعدیشم بذار 🙏

camellia
16 روز قبل

واییی.طپش قلب گرفتم .خدا همچین آدمی رو از روی زمین محو کنه.مرتیکه روانی همون قاتل خواهرت رو اعدام میکردی 😐😓بهتر از شکنجه این بیچاره بود.🤕

فاطمه امیری
16 روز قبل

چ هیجانی🥲😂

Sahar B
16 روز قبل

بیماری روحی روانی نداره هرمز؟
به نظرم شکنجه رو دوس داره

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x