رمان خانم معلم پارت۳

 

 

 

انگار از قبل همه چیز آماده شده و شیخ هم با دفتر و دستک آماده جاری کردن خطبه بود.

 

کنار مردی نشستم که می‌خواست بختم و مثل چادرم سیاه کنه.

شیخ بدون حاشیه و حرفای مرسوم خطبه رو خوند و گفت:

-عروس خانوم بنده وکیلم؟

 

سعی کردم صدام نلرزه،این عروسی نبود که آرزوش و داشتم.

بغضم و پس زدم و محکم گفتم:

-بله

 

چه عروسی بودم من.

با رخت سیاه کنار مردی نشسته بودم که حالا شوهرم بود و بدون کِل و نقل و شیرینی و زیر لفظی همون بار اول بله رو گفتم تا زنجیر اسارت و بندازم گردنم.

حتی مهر هم پشت قباله م ننداخته بود.

فقط یه جلد کلام الله مجید و شاخه نبات و شمعدون.

 

توی اون مراسم نه کسی بهم تبریک گفت،نه برام آرزوی خوشبختی کردن.

نه کسی روی سرم قند سابید.

بیشتر شبیه مراسم عزا بود.

 

چطور برادرم با دختر همچین خانواده ای دوست شده بود رو نمیدونستم. فقط میدونستم منو بدبخت کرد و داغ قاتل یه عمر روی پیشونیش خورد.

 

به عمارت که رسیدیم دستم و روی قلبم گذاشتم، تند میکوبید.

شاید چون میدونست اونجا قبرستون تمام آرزوهامه.

 

ماشین که وایساد هرمز خان بدون هیچ حرفی پیاده شد و آدماش بالاخره توی حیاط موندن و ما از محاصره کلی بادیگارد غول پیکر خارج شدیم.

 

وارد لابی که شدیم مرد یکی از خدمتکارا رو صدا زد و چند لحظه ی بعد مریم خانوم هِن و هِن از آشپزخونه بیرون اومد و در حالیکه دستاش رو پاک میکرد گفت :

-بفرمایید ارباب جان

 

مرد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:

-از این به بعد خدمتکار مخصوص خودمه

راه و چاه و بهش نشون میدی

تو اوقات بیکاری کارای خونه رو انجام میده

یه دقیقه بیکار ببینمش از چشم تو میبینم

من توی این خونه نون مفت ندارم به کسی بدم

شونه های پهنش جلوم بود اما میتونستم ببینم تو نگاهش هیچ رحمی نیست،همینم منو میترسوند.

بعد با همون خشم ادامه داد:

– پول اضافه هم ندارم خرجش کنم

وعده های غذایی شو هم خودم تعیین میکنم

زیادی چاق و پرواره

صبحا یه کف دست نون و یه تیکه پنیر کفایت میکنه

ناهار اگه از غذای خدمه چیزی موند بهش میدید

شام هم هیچ

هر چی سبک تر بخوابه صبح زودتر بیدار میشه

بقیه کارا رو هم خودت یادش بده

به شهرام بگو انباری حیاط پشتی و بده بهش

امشب آزاده از فردا کارش و شروع کنه

 

 

از فکر اینکه توی یه انباری پر از سوسک و موش بخوابم پشتم لرزید.

هر چیزی رو میتونستم تحمل کنم جز این ۲ مورد.تازه داشتم میفهمیدم توی چه دردسری افتادم.

به این چیزا اصلا فکر نکرده بودم.

 

مریم خانوم سری تکون داد و گفت:

-چشم ارباب جان

 

هرمز که از پله ها بالا می‌رفت مریم سرش رو نزدیک آورد و گفت:

-دختر سعی کن جلوی چشمش نباشی؟

آقا بد به خونت تشنه ست

 

فقط سکوت کردم.

چی داشتم که بگم؟

میگفتم داداشم قاتل خواهرشه و من زن عقدیش که به عنوان خون بس اومدم و بهش حق میدم باهام همچین رفتاری کنه؟

مریم خانوم که سکوتم رو دید دیگه هیچ نپرسید و در حالیکه هیکل تپلش و تکون میداد به داخل آشپزخونه سرک کشید و گفت:

– اقا شهرام

بیا ارباب دستور داده انباری حیاط پشتی و بدی به این دختر

بجنب کمتر بلمبون …بیا تا ارباب عصبانی نشده

 

و بعد بهم اشاره کرد تا دنبالش برم.

از توی یکی از کمد دیواری های ته راهرو یه ساعت زنگی و یه دست رخت خواب در آورد و گفت:

-چون انباری تخت نداره فعلا باید با همینا سر کنی

اینم ساعت،هر روز سر ساعت پنج و نیم بیدار میشی

هرمز خان عادت دارن سر ساعت ۶ صبحانه بخورن

روی نظم هم خیلی حساسن

 

سرم رو فقط تکون دادم و زیر لب تشکر کردم.منم عادت داشتم به زود بیدار شدن چون باید میرفتم مدرسه.

 

 

 

دنبال شهرام وارد انباری شدم.

اونجا اصلا شبیه جایی برای زندگی نبود.

یه انباری کثیف و خاک گرفته با کلی وسیله درب و داغون.

 

شهرام فانوس رو روی یکی از جعبه ها گذاشت و گفت :

-آقا اجازه ندادن برای اینجا برق وصل کنم

باید توی تاریکی بخوابی

 

بغض چنبره زده توی گلوم رو قورت دادم و در حالیکه از ترس تمام تنم یخ زده بود گفتم:

-میشه فانوس رو لااقل برام بذارید؟

شهرام با شرمندگی پشت گردنش رو ماساژ داد :

-واقعا شرمنده م

دستور دادن هیچ روشنایی نداشته باشید

گفتن انباری باید مثل قبر خواهرم تاریک و سرد باشه

من مامورم و ماذور

حالا اگه کاری داری انجام بده بعد من برم

 

به اطراف نگاهی انداختم و رخت خواب رو کنج اتاق روی زمین انداختم.

بعدا میتونستم تمیزش کنم.

وقتی روش نشستم شهرام بازم گفت:

-بهتره از انباری بیرون نیای

چون سگا تا صبح تو حیاط میچرخن و به هر جنبنده ای حمله میکنن

 

با رفتن شهرام به دیوار تکیه دادم و توی خودم جمع شدم.

سیاهی اطرافم رو محاصره کرده بود و خواب و از چشمام می‌گرفت.

بعد از این یه محکوم به زندگی با اعمال شاقه بودم.

زندان بان هم مردی به اسم هرمز خان بود.

4.4/5 - (85 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar Bazrafshan
7 روز قبل

سلام ببخشید چرا پارت نامنظم میذارین؟؟یه شب در میان هست؟؟؟؟
اگه لطف کنید و داستان رو طولانی تر بذارین خیلی بهتر میشه یا مثلا روزی دوپارت
اینجوری ما انگیزه ی بهتری برای حمایت داریم
ممنون

ساناز
7 روز قبل

قاصدک جونم میشه لطفا زود به زود پارت بزارید
خیلی قشنگه
ماهم خیلی حمایت میکنیم قووول

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x