بابا که با عجله از پله ها بالا رفت و خودش و به فرزاد رسوند ارباب من رو یه گوشه کشید و گفت:
-خب؟ میشنوم؟
قد بلندش روم سایه انداخته و باعث میشد دست و پام رو گم کنم.
این پا و اون پایی کردم و در حالیکه نگاهم به بابا و فرزاد بود گفتم:
-ارباب…من…خب…
-اینقدر مِس مِس نکن…حرفت و بزن
-چشم …چشم
اقا…هر کاری بگید میکنم
کنیزتون میشم
هر کاری هم خواستی باهام کن
حتی میتونید منو جای داداشم بکشید
بخدا که اگه حرفی بزنم
ولی جون فرزاد و ببخشید
بابام بدون پسرش میمیره
مرد نیشخند زهراگینی زد و با دقت به سر تا پام نگاهی انداخت.
انگار داشت سبک سنگین میکرد،در حالیکه چشماش چادر سیاهم رو وجب میزد گفت:
-پس میخوای خون بس بیای خونه هرمز خان؟
به عواقب کارت فکر کردی؟
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و خوشحال بودم از زیر پوشیه لبام رو که میلرزید و نمیدید:
-بله… ارباب
-میدونی که خون بس بشی زندگی تو سیاه میکنم؟
میدونی که خانواده م نمیذاره یه آب خوش از گلوت پایین بره؟
همه اونا رو میدونستم.
خون بس شدن تو دیار من راحت نبود.
صدای هیچ زنی به گوش هیچ دادرسی نمیرسید.
در حالیکه بغض داشت خفه م میکرد جواب دادم:
-هر چی شما بگید قبوله
لال شم اگه حرف بزنم
هرمز خان که انگار باورش نمیشد دندون روی هم سابید و گفت:
-عقدت میکنم ولی در حد یه کنیز توی عمارتمی
هر شب باید جای منو معشوقه هام و بندازی و صبح آب کمرم و از روی تخت پاک کنی
از اون همه رک بودن مرد یکه خوردم اما خودم و جمع و جور کردم.
این رسما تحقیر بود ولی سفت و سخت گفتم:
-کنیز وظیفه ش همینه
-صبحت با کتک شروع میشه و شب با گریه و تن کبود تموم میشه
بهت رحم نمیکنم،نفست و میبرم
انگار داشت تمام زورش و میزد که پشیمون شم اما با اطمینان گفتم:
-میتونم تحمل کنم
شما اگه منو بکشید هم حرف نمیزنم
حالا قبول میکنید ؟
هرمز خان دستی به ریش هاش کشید و به دیوار کنارش تکیه داد و گفت:
-پس میخوای با پاهای خودت بیای قتلگاه
فقط یادت باشه طناب دار و آروم آروم دور گردنت تنگ میکنم تا کاملا خفه شی
چشمام رو روی هم فشار دادم و گلوی خشکم رو مهمون یه نفس عمیق کردم:
-فقط دو تا خواهش دارم!
وقتی سوالی بهم خیره شد انگشتام رو بهم پیچیدم و گفتم:
-روبنده مو هیچ وقت و توی هیچ شرایطی برندارید
مرد خنده هیستریکی کرد و با تمسخر گفت:
-نکنه فکر کردی آرزومه قیافه ی نحست و ببینم ضعیفه؟
حرف تندش رو نادیده گرفتم و ادامه دادم:
-من معلم روستام
الانم وسط ساله
میخوام اجازه بدید که…
تکیه ش رو به تندی گرفت و جواب داد:
-نه دیگه، نشد
نمیشه هم رعیت گدا زاده زن ارباب بشه،هم معلم باشه ،هم برادرش قاتل خواهرش
کنیزی بیشتر بهت میاد
تو خونه ی من احتیاجی به پول نداری
خودم یه تیکه نون خشک ميندازم جلوت نمیری از گشنگی
حالا با بابا و داداش خوش غیرتت خداحافظی کن
اول میریم پیش شیخ واسه عقد
بعد میریم زندانت
قفسه سینه م تیر میکشید و زیر روبنده برای یه ذره اکسیژن به تقلا افتاده بودم وقتی توی بغل بابا فرو رفتم.
راست میگفتن دخترا بلاکش پدر و مادرن، حالا میفهمیدم چرا.
مرد هم به طرف جلاد رفت و رو به روستاییا گفت:
-بخشیدمش به خاطر خواهرش که میاد به عنوان خون بس عمارت اربابی
اگه یروز تصمیم گرفت فرار کنه یا زیر قول و قرارش بزنه خودم دارش میزنم
بابا شونه م رو گرفت و با چشمای پر گفت:
-دلارا ،بابا؟
چکار کردی؟
زیر نگاه شرمنده ی فرزاد لب زدم:
-تو بدون فرزاد نمیتونی زندگی کنی
ولی بدون دلارا ،چرا
من میرم که سر پا بمونی
نمیتونم داغ برادر و تحمل کنم
اون پیرمرد تنها پشت و پناهم بود.
مثل مروارید تو صدف ازم مواظبت میکرد.
اگه یروز بغلم نمیکرد،روزم شب نمیشد.
نمیتونستم داغش و ببینم.
بابا و فرزاد و بغل کردم و هر چیزی که متعلق به گذشته م بود رو همونجا روی سکوی اعدام جا گذاشتم تا زندگی جدیدم رو با جلادم شروع کنم.
مردی که تشنه انتقام بود.
مردی که قسم خورده بود نفسم و ببره.
سوار ماشین شدیم و تا مقصد اون سیگار کشید و من خیره به دستام موندم.
برای اینکه معلم شم شب و روز زحمت کشیدم.
آرزو داشتم یروز بتونم درس بدم.
ولی حالا تمام اون آرزو ها رو دفن کردم.
ای وای.😢😭
خوش اومدی جات خالی بود 🥲
مرررسی.😘😘😘😘😘😘😘
رمان قشنگیه ، میشه زودتر پارت بزارید لطفاً