رمان خانم معلم پارت ۴

 

 

 

 

هوای سرد زمستون توی پوست و گوشتم نفوذ کرده و از سرما میلرزیدم.

حتي اون لحاف پشمی هم نمیتونست گرمم کنه.

 

از ترس نمیتونستم تکون بخورم.

صدای پارس سگا از بیرون انباری رو شبیه خانه ارواح ترسناک میکرد.

 

ساعت پنج و نیم بود که ساعت رو از حالت کوک در آوردمش و از جام بلند شدم.

باید میرفتم آشپزخونه تا اولین روز کارم رو شروع کنم.

بدنم رو به انجماد بود و حرارت بدنم هر لحظه پایین تر میومد.کاش میشد یکم بخوابم.

وارد آشپزخونه که شدم مریم خانوم که گل گلدون ها رو شارژ میکرد گفت:

-بیا اینجا دختر

باید صبحانه آقا رو آماده کنی

حمیده بهت کمک میکنه

اول باید قهوه درست کنی،بلدی؟

سرم رو بالا انداختم:

-نه!

 

صبحانه ای رو که به کمک حمیده درست کرده بودم رو توی چرخ دستی گذاشتم و به طرف در راه افتادم که مریم گفت:

-اقا صبحا یکم بد خلقه

حواست به رفتارت باشه

 

سرم رو به علامت باشه تکون دادم و از پله های سنگی بالا رفتم.

عمارتی به اون بزرگی و قشنگی صاحبی داشت که قلبش مثل همین پله ها سنگی و سخت بود.

هر چند حق داشت.

خواهرش،هم خونش،عزیز ترینش رفته بود زیر خروار ها خاک.

من به خاطر برادرم زندگیم رو قمار کردم و اون برای خون خواهرش دست گذاشت روی گلوی من.

 

 

 

 

جلوی در اتاق نفسی گرفتم و روبنده مو درست کردم،همینه با چادر و روبنده م کاری نداشت یکم بهم حس امنیت میداد.

در زدم و چند ثانیه بعد اجازه ی ورود صادر شد.

 

مرد توی تاریک و روشن اتاق پشت میز نشسته و روزنامه میخوند.

سلام زیر لبی گفتم و فنجون قهوه و بساط صبحانه رو روی میز گذاشتم و منتظر شدم.

دلهره بدی داشتم.

سکوت اتاق و مردی که توی تاریکی روزنامه میخوند از اون انباری وحشتناک تر به نظر میرسید.

 

بدون اینکه سرش رو از توی روزنامه بلند کنه یکم از قهوه ش مزه مزه کرد و یهو مثل آدمی که زهر خورده فنجون قهوه رو روی میز کوبید و فریاد زد:

-این زهر ماری رو چجوری درست کردی؟

 

از ترس توی جام پریدم و نمیدونستم چی بگم.

من تا حالا قهوه درست نکردم ،بلد نبودم.

لب باز کردم تا بگم اما روزنامه ش رو پرت کرد و بلند شد.

چشماش هیچ حسی نداشت.

مثل روح.

مثل یه آدم تهی.

با قدمای کوتاه به طرفم اومد و همون طورکه کمربندش رو در می‌آورد گفت:

-میدونی هرمز خان با ادمایی مثل تو چکار میکنه ؟

 

 

 

 

قدمی به عقب برداشتم و نگاهم میخ سگک کمربند بود.

تنم گر گرفته و جهنم رو توی چشمای اون مرد میدیدم.

داغ و سوزاننده و ترسناک .

 

قسمت چرمی رو دور دستش پیچید و کمربند و تکون داد.

می‌خواست منو با اون تیکه فلز بزنه؟

جوابش و خیلی زود فهمیدم.

وقتی که برق فلز توی چشمم افتاد و سگک روی تنم نشست.

دندونام و روی هم فشار دادم و تا جیغ نزنم.

 

هرمز خان میزد.

بی‌رحمانه و با تمام زورش.

کمربند و عقب میبرد و انتقام مرگ خواهرش و از تن و بدنم می‌گرفت.

اشک چشمام تبدیل به سیل شده بود و روی گونه هام فرود میومد.

اونقدر زده بود که پاهام شل شد و روی زمین افتادم.

 

از درد توی خودم میچیدم و توی دلم ضجه میزدم.ولی لب به شکایت و التماس باز نکردم.

شاید اینجوری یکم داغ دلش آروم می‌گرفت.

شاید مرگ خواهرش و فراموش میکرد.

شاید…

 

لرزش تنم دیگه دست خودم نبودم.

سگک که روی تنم میخورد استخوان هام تیر می‌کشید.

بدنم شیون میکرد.

بالاخره کمربند رو روی تخت انداخت و کنارم روی زانوهاش نشست.

از ترس خودم و عقب کشیدم اما هرمز خان بی توجه به ترسم گفت:

-کارت و درست انجام بده من حوصله نعش کشی ندارم

بعد از ظهر میای اتاق و مرتب میکنی

شب مهمون دارم

 

 

 

 

هر نفسی که میرفت و برمیگشت تنم تیر می‌کشید.

اولین روز خیلی سخت و دردناک شروع شده بود.

به سختی از جام بلند شدم اما اون به موهام از روی چادر چنگ زد و سرم رو نزدیک خودش کشید و از بین دندونای کلید شده غرید:

-چشم تو نشنیدم

در حالیکه سعی ميکردم صدام نلرزه و محکم به نظر بیام‌ گفتم:

-چشم… ارباب

 

سری به رضایت تکون داد و سرم رو ضرب ول کرد:

-مواظب رفتارت باش

هر اشتباه کوچیک و بزرگی که کنی عاقبتش همینه

 

بعد از برداشتن کاپشن چرمیش از اتاق بیرون زد و منو همونجا با تن و بدن زخمی تنها گذاشت.

 

وارد آشپزخونه که شدم مریم خانوم گفت:

-بیکار نمون دختر جون

بعد از ظهر خواهر آقا میان چند وقت اینجا بمونن

برو اتاق شون و مرتب کن

یه ذره خاک ببینن روزگارمون میشه شبیه آخرت یزید

 

سرم رو به علامت باشه تکون دادم و گفتم:

-میشه برم خونه و برگردم؟

من اینجا هیچ لباسی ندارم

باید وسایلم و بیارم

4.5/5 - (103 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar Bazrafshan
2 ماه قبل

سلام
اگه هرشب پارت گذاری باشه طولانی هم باشه من یکی واقعا امتیاز میدم ولی وقتی بشه یه شب درمیون و تازه بعداز دو شب فقط دختره یه صبحونه برای ارباب میبره واقعا ارزش انتظار نداره.همیشه خوب بودن طرفدارای بیشتری داشته تا مغرور بودن

تارا فرهادی
پاسخ به  Sahar Bazrafshan
2 ماه قبل

خانوم سحر بذرافشان عزیز اینی که رمان ها رو توی سایت قرار میده نویسنده داستان نیست
ادمین هستش
و فکر نکنم نویسنده اصلا کامنت های زیر رمانو بخونه هر وقت که نویسنده پارت بده ادمین توی سایت قرارش میده
و امتیازی که تو میدی هم میتونی دوست داشتنت رو نصبت به رمان نشون بدی هم تشکر و حمایتی از ادمین بشه
حس کردم کمی انتقاد تندی کردی بیشتر نویسنده ها و حتی همین ادمینی که رمان ها رو برای ما قرار میده پولی در ازای این کار از خواننده ای که منو تو باشیم نمیگیره
و چیزی به نام مغرور بودنی که تو میگی در کار نیست

تارا فرهادی
2 ماه قبل

وای قاصدکی باورت میشه من توی این پارت گریه کردم چقدر دختره گناه داره اسمشو هم نفهمیدم آخر
خسته نباشی قاصدکی😍💜👍🏻

camellia
2 ماه قبل

مو به تن آدم سیخ میشه.عجب شکنجه‌ای?عجب بدبخته این دختر.😣

آخرین ویرایش 2 ماه قبل توسط camellia
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x