هوای سرد زمستون توی پوست و گوشتم نفوذ کرده و از سرما میلرزیدم.
حتي اون لحاف پشمی هم نمیتونست گرمم کنه.
از ترس نمیتونستم تکون بخورم.
صدای پارس سگا از بیرون انباری رو شبیه خانه ارواح ترسناک میکرد.
ساعت پنج و نیم بود که ساعت رو از حالت کوک در آوردمش و از جام بلند شدم.
باید میرفتم آشپزخونه تا اولین روز کارم رو شروع کنم.
بدنم رو به انجماد بود و حرارت بدنم هر لحظه پایین تر میومد.کاش میشد یکم بخوابم.
وارد آشپزخونه که شدم مریم خانوم که گل گلدون ها رو شارژ میکرد گفت:
-بیا اینجا دختر
باید صبحانه آقا رو آماده کنی
حمیده بهت کمک میکنه
اول باید قهوه درست کنی،بلدی؟
سرم رو بالا انداختم:
-نه!
صبحانه ای رو که به کمک حمیده درست کرده بودم رو توی چرخ دستی گذاشتم و به طرف در راه افتادم که مریم گفت:
-اقا صبحا یکم بد خلقه
حواست به رفتارت باشه
سرم رو به علامت باشه تکون دادم و از پله های سنگی بالا رفتم.
عمارتی به اون بزرگی و قشنگی صاحبی داشت که قلبش مثل همین پله ها سنگی و سخت بود.
هر چند حق داشت.
خواهرش،هم خونش،عزیز ترینش رفته بود زیر خروار ها خاک.
من به خاطر برادرم زندگیم رو قمار کردم و اون برای خون خواهرش دست گذاشت روی گلوی من.
جلوی در اتاق نفسی گرفتم و روبنده مو درست کردم،همینه با چادر و روبنده م کاری نداشت یکم بهم حس امنیت میداد.
در زدم و چند ثانیه بعد اجازه ی ورود صادر شد.
مرد توی تاریک و روشن اتاق پشت میز نشسته و روزنامه میخوند.
سلام زیر لبی گفتم و فنجون قهوه و بساط صبحانه رو روی میز گذاشتم و منتظر شدم.
دلهره بدی داشتم.
سکوت اتاق و مردی که توی تاریکی روزنامه میخوند از اون انباری وحشتناک تر به نظر میرسید.
بدون اینکه سرش رو از توی روزنامه بلند کنه یکم از قهوه ش مزه مزه کرد و یهو مثل آدمی که زهر خورده فنجون قهوه رو روی میز کوبید و فریاد زد:
-این زهر ماری رو چجوری درست کردی؟
از ترس توی جام پریدم و نمیدونستم چی بگم.
من تا حالا قهوه درست نکردم ،بلد نبودم.
لب باز کردم تا بگم اما روزنامه ش رو پرت کرد و بلند شد.
چشماش هیچ حسی نداشت.
مثل روح.
مثل یه آدم تهی.
با قدمای کوتاه به طرفم اومد و همون طورکه کمربندش رو در میآورد گفت:
-میدونی هرمز خان با ادمایی مثل تو چکار میکنه ؟
قدمی به عقب برداشتم و نگاهم میخ سگک کمربند بود.
تنم گر گرفته و جهنم رو توی چشمای اون مرد میدیدم.
داغ و سوزاننده و ترسناک .
قسمت چرمی رو دور دستش پیچید و کمربند و تکون داد.
میخواست منو با اون تیکه فلز بزنه؟
جوابش و خیلی زود فهمیدم.
وقتی که برق فلز توی چشمم افتاد و سگک روی تنم نشست.
دندونام و روی هم فشار دادم و تا جیغ نزنم.
هرمز خان میزد.
بیرحمانه و با تمام زورش.
کمربند و عقب میبرد و انتقام مرگ خواهرش و از تن و بدنم میگرفت.
اشک چشمام تبدیل به سیل شده بود و روی گونه هام فرود میومد.
اونقدر زده بود که پاهام شل شد و روی زمین افتادم.
از درد توی خودم میچیدم و توی دلم ضجه میزدم.ولی لب به شکایت و التماس باز نکردم.
شاید اینجوری یکم داغ دلش آروم میگرفت.
شاید مرگ خواهرش و فراموش میکرد.
شاید…
لرزش تنم دیگه دست خودم نبودم.
سگک که روی تنم میخورد استخوان هام تیر میکشید.
بدنم شیون میکرد.
بالاخره کمربند رو روی تخت انداخت و کنارم روی زانوهاش نشست.
از ترس خودم و عقب کشیدم اما هرمز خان بی توجه به ترسم گفت:
-کارت و درست انجام بده من حوصله نعش کشی ندارم
بعد از ظهر میای اتاق و مرتب میکنی
شب مهمون دارم
هر نفسی که میرفت و برمیگشت تنم تیر میکشید.
اولین روز خیلی سخت و دردناک شروع شده بود.
به سختی از جام بلند شدم اما اون به موهام از روی چادر چنگ زد و سرم رو نزدیک خودش کشید و از بین دندونای کلید شده غرید:
-چشم تو نشنیدم
در حالیکه سعی ميکردم صدام نلرزه و محکم به نظر بیام گفتم:
-چشم… ارباب
سری به رضایت تکون داد و سرم رو ضرب ول کرد:
-مواظب رفتارت باش
هر اشتباه کوچیک و بزرگی که کنی عاقبتش همینه
بعد از برداشتن کاپشن چرمیش از اتاق بیرون زد و منو همونجا با تن و بدن زخمی تنها گذاشت.
وارد آشپزخونه که شدم مریم خانوم گفت:
-بیکار نمون دختر جون
بعد از ظهر خواهر آقا میان چند وقت اینجا بمونن
برو اتاق شون و مرتب کن
یه ذره خاک ببینن روزگارمون میشه شبیه آخرت یزید
سرم رو به علامت باشه تکون دادم و گفتم:
-میشه برم خونه و برگردم؟
من اینجا هیچ لباسی ندارم
باید وسایلم و بیارم
سلام
اگه هرشب پارت گذاری باشه طولانی هم باشه من یکی واقعا امتیاز میدم ولی وقتی بشه یه شب درمیون و تازه بعداز دو شب فقط دختره یه صبحونه برای ارباب میبره واقعا ارزش انتظار نداره.همیشه خوب بودن طرفدارای بیشتری داشته تا مغرور بودن
خانوم سحر بذرافشان عزیز اینی که رمان ها رو توی سایت قرار میده نویسنده داستان نیست
ادمین هستش
و فکر نکنم نویسنده اصلا کامنت های زیر رمانو بخونه هر وقت که نویسنده پارت بده ادمین توی سایت قرارش میده
و امتیازی که تو میدی هم میتونی دوست داشتنت رو نصبت به رمان نشون بدی هم تشکر و حمایتی از ادمین بشه
حس کردم کمی انتقاد تندی کردی بیشتر نویسنده ها و حتی همین ادمینی که رمان ها رو برای ما قرار میده پولی در ازای این کار از خواننده ای که منو تو باشیم نمیگیره
و چیزی به نام مغرور بودنی که تو میگی در کار نیست
مرسی تارا جون 💙💙
وای قاصدکی باورت میشه من توی این پارت گریه کردم چقدر دختره گناه داره اسمشو هم نفهمیدم آخر
خسته نباشی قاصدکی😍💜👍🏻
فک کنم اسمش دلارا باشه:))
مو به تن آدم سیخ میشه.عجب شکنجهای?عجب بدبخته این دختر.😣