مریم خانوم ازم چشم دزدید و گفت:
-من نمی تونم همچین اجازه ای بدم
آقا بفهمه کارم تمومه
شرمندتم
از خود ارباب بخواه
سرم رو تکون دادم و به طرف وسایل نظافت رفتم.
من خون بس بود.
یعنی توی خونه شوهرم حق زندگی نداشتم.
از اینجا مونده و از اونجا رونده.
باید عادت میکردم.
جای گلایه هم نبود چون خودم انتخاب کردم.
مشغول شستن ظرفا بودم که حمیده با عجله وارد آشپزخونه شد و گفت:
-دلارا… خانوم از راه نرسیده احضارت کرده
برو تو سالن منتظرته
دستام رو با حوله کوچیک پاک کردم و گفتم:
-خب؟ حالا چرا اینقدر هل کردی؟
-آخه تو خانوم و نمیشناسی
خودت ببینیش میفهمی
فقط یادت باشه حرفی نزنی که عصبی بشه
هر چی گفت بگو چشم
روبنده مو محکم تر کردم و بی توجه به دل ضعفه م راه افتادم سمت سالن.
اولین روز هیچ غذایی نصیبم نشده بود به جز چند تا تیکه تهدیگ و آب خورشت.
با اون همه کتک و کار پاهام جونی نداشت.
وارد سالن که شدم زن زیبایی که با غرور خاصی روی مبل نشسته بود سرتاپام رو نگاه کرد و با نیشخند گفت:
-پس عروس خون بس تویی؟
مستقیم توی چشمای زن نگاه کردم تا بدونه اگه خون بسم فقط برای هرمز خانم نه احد دیگه ای.
ولی زن نیشخندی به جسارتم زد و دستاش رو بهم کوبید.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که خدمتکار شخصیش وارد شد و ساک کوچیکی رو به طرفم گرفت.
سؤالی بهش نگاه میکردم و اون با وقاحت گفت:
-از این به بعد اینا رو میپوشی
کلفت این خونه باید به صاحبش بیاد
شنیدم شرطت روبنده ست
با اون کاری ندارم
حتما پیسی یا جذامی چیزی داری
ریختت و کسی نبینه بهتره
ولی این خونه برو بیا و مهمونی زیاد داره
نمیخوام بشینن بگن کلفت هرمز خان از دهات اومده
حرفاش قلبم و ریش ریش میکرد و روش نمک میپاشید.
بدجور میسوزوند.
از قصد تحقیر میکرد.
پیسی و جذام رو هم از قصد گفته بود تا بفهمونه زیر روبنده چیز خاصی ندارم.
با صدای زن دوباره به خودم اومدم :
-اینجا قرار نیست بهت خوشبگذره
داداش بی وجدانت قاتل خواهر کوچولوی منه
پس فکر نکن میتونی از زیر کار در بری
هر سرپیچی ازت ببینم به داداشم گزارش میدم و…
حرفش تکمیل نشده صدای هرمزخان رو از پشت سر شنیدم که با خوش رویی گفت:
-ببین کی اینجاست
با صدای هرمز خان خودم و یکم عقب کشیدم،هنوز به خاطر کتکای صبح ازش میترسیدم.
خواهر و برادر همدیگه رو تو آغوش کشیدن و منو ندیمه همونجا وایساده بودیم تا بالاخره از هم جدا شدن و هرمز با دیدن من انگار بهش صاعقه اصابت کرده بود.
چشمای به خون نشسته و دستای مشت شده ش برام خط و نشون میکشیدن.
همه چیز و دوباره یادش اومده بود که دندون روی هم سابید و گفت:
-امشب مهمون دارم
میری اتاقم و آماده میکنی
مریم راهنماییت میکنه
همون طورکه دستور دادم عمل میکنی
حالا از جلوی چشمام گمشو
وقتی پیش چند نفر بهت توهین میشه و تو کاری از دستت برنمیاد شبیه خوردن ابجوشه.
از درون میسوزی و جزغاله میشه.
همون طورکه “چشم اقا” رو زیر لب زمزمه میکردم ساک و از ندیمه گرفتم و از سالن بیرون زدم.
اول ساک و بردم توی انباری تا سر وقت بپوشم و دوباره برگشتم عمارت.
مریم خانوم چیزای لازم رو بهم گفت و من بعد از برداشتن وسایل از پله ها بالا رفتم.
اول اتاق رو حسابی گردگیری کردم و زمین رو دستمال کشیدم.
وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود.
دستام از اون همه سابیدن درد میکرد ولی هنوز کلی کار داشتم.
تخت و مرتب کردم و بعد رفتم سراغ حموم.
خسته بودم و از صبح زود یه لحظه هم استراحت نداشتم.
بیخوابی شب قبلم بهش اضافه شده و دیگه نمیتونستم وایسم.
شیر آب رو که باز کردم همونجا لبه ش نشستم تا پر شدنش یکم استراحت کنم ولی نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
جام اصلا خوب نبود ولی خستگی این حرفا رو نمیفهمید.
نمیدونستم چقدر گذشته.
یا چه ساعت از شبه که با صدای ناله و جیغ از خواب پریدم.
گردنم خشک شده بود و استخوانام زق زق میکرد
دستم و روی گردنم کشیدم اما صدای ناله واضح تر به گوشم رسید.
صدا شبیه صدای ناله یه زن توی تخت بود.
آب دهنم رو قورت دادم و بلند شدم و آروم به طرف در رفتم.
مغزم داشت تیر ميکشيد وقتی لای در رو باز کردم و با اون صحنه روبرو شدن.
هرمز خان روی یه دختر خیمه زده و سکس میکردن.
تا به حال همچون چیزی رو از نزدیک ندیده بودم و سریع تنم به عرق نشست.
دستم و روی دهنم گذاشتم و عقب عقب رفتم تا پشتم به دیوار خورد.
ولی بدبختی من تمومی نداشت چون صدای هرمز خان تنم و به لرزه انداخت:
-پاشو که هنوز ازت سیر نشدم دختر
راند دوم و توی وان میریم
راند دوم؟
مگه کمر اون مرد از چی بود؟
اون بدن زمخت و مردونه شبیه فولاد روی تخت قدرتنمایی میکرد مطمئنا چندین راند و میتونست هندل کنه.
اون به کنار.
حالا من باید چه خاکی توی سرم میریختم؟
به در و دیوار حموم نگاه انداختم.
جز یه دریچه کوچیک هوا راه فراری نداشت.
قلبم مثل یه پرنده ی اسیر که توی قفس گیر افتاده خودش رو به در و دیوار میکوبید و من جوری چسبیده بودم به دیوار که انگار یه سوسک مرده م.
وقتی در باز شد حس میکردم ضربان قلبم کند شد.
مخصوصا وقتی هیکل لخت هرمز خان توی چارچوب در ظاهر شد و اولین چیزی که میشد دید اندام مردونه سفت شده ش بود.
دختر بلوندی که باهاش بود اول منو دید و جیغ خفه ای کشید و گفت:
-این دیگه کیه؟
هرمز رد نگاه دختر و دنبال کرد و با دیدن من چشماش لبریز خشم شد و از بین دندونای کلید شده غرید:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
زبونم از کار افتاده بود و صدام در نمیومد.
وقتی سکوتم و دید دختر لخت کنارش رو ول کرد و به طرفم یورش آورد.
واییی.چقدرحالم بد شد.😐😑😣😓🤕😢😟😔
از این بدتر نمیشد 😐
دختر بیچاره