رمان خانم معلم پارت ۹

 

 

 

 

 

 

چشم که باز کردم یه حسی داشتم شبیه مردن.

تنم سِر شده و توی سرم صدای باد می‌پیچید.

انگشتای دستم بی حس بودن اما به سختی بالا آوردم و روبنده مو چک کردم.

چرا یادم نمیومد چه وقتی از روزه؟

 

شب بود یا صبح،یا شایدم غروب بود که هوا دلگیر به نظر میرسید؟

چرا خوابیده بودم؟

باید میرفتم عمارت.

والا هرمز خان با اون کمربند سیاهش میومد سراغم.

 

اخ آرومی گفتم و دستم و روی شکمم گذاشتم.

هوا خیلی سرد بود،انگار لحاف و تشک هم نمیتونست گرمم کنه.

توی اون گیر و دار انگار پریود شده بودم که اونجوری دل و کمرم تیر می‌کشید.

 

آروم تکون خوردم و خواستم بلند شم که یهو یادم اومد هرمز منو آورد توی انباری و…

نمیخواستم باور کنم.

وحشت زده نیم خیز شدم و با چیزی که دیدم بغضم ترکید.

لعنت به بخت سیاهم.

 

با نگاه کردن به اون خونی که روی زمین ریخته همه چیز برام تداعی شد.

تمام لحظات سختی که از سر گذروندم.

همه‌ لحظاتی که زیر دست و تن و بدن هرمز خان درحال جون دادن بودم!

با چشم بستن سعی می کردم چیزی تو یادم نمونه ولی لحظه های تجاوز ثانیه به ثانیه ش کامل تو ذهنم هک شده بود !

درد تیز اون زنجیر لعنتی رو حس نکرده بودم ولی لمس تنم با دستایی که ازش وحشت داشتم رو ذره ذره چشیدم.

زنجیر فقط جنبه‌ ترس داشت ولی رابطه‌ی چند ساعت قبلمون رو با گوشت و پوست و استخوان حس کردم!

 

 

 

چشم که باز کردم یه حسی داشتم شبیه مردن.

تنم سِر شده و توی سرم صدای باد می‌پیچید.

انگشتای دستم بی حس بودن اما به سختی بالا آوردم و روبنده مو چک کردم.

چرا یادم نمیومد چه وقتی از روزه؟

 

شب بود یا صبح،یا شایدم غروب بود که هوا دلگیر به نظر میرسید؟

چرا خوابیده بودم؟

باید میرفتم عمارت.

والا هرمز خان با اون کمربند سیاهش میومد سراغم.

 

اخ آرومی گفتم و دستم و روی شکمم گذاشتم.

هوا خیلی سرد بود،انگار لحاف و تشک هم نمیتونست گرمم کنه.

توی اون گیر و دار انگار پریود شده بودم که اونجوری دل و کمرم تیر می‌کشید.

 

آروم تکون خوردم و خواستم بلند شم که یهو یادم اومد هرمز منو آورد توی انباری و…

نمیخواستم باور کنم.

وحشت زده نیم خیز شدم و با چیزی که دیدم بغضم ترکید.

لعنت به بخت سیاهم.

 

با نگاه کردن به اون خونی که روی زمین ریخته همه چیز برام تداعی شد.

تمام لحظات سختی که از سر گذروندم.

همه‌ لحظاتی که زیر دست و تن و بدن هرمز خان درحال جون دادن بودم!

با چشم بستن سعی می کردم چیزی تو یادم نمونه ولی لحظه های تجاوز ثانیه به ثانیه ش کامل تو ذهنم هک شده بود !

درد تیز اون زنجیر لعنتی رو حس نکرده بودم ولی لمس تنم با دستایی که ازش وحشت داشتم رو ذره ذره چشیدم.

زنجیر فقط جنبه‌ ترس داشت ولی رابطه‌ی چند ساعت قبلمون رو با گوشت و پوست و استخوان حس کردم!

 

 

 

شلوارم و‌پوشیدم و تن پر دردم و یه گوشه کشیدم‌.

هنوز باورم نمیشد حتی لحاف و تشکم و برده و منو توی اون سرما ول کرده.

یعنی حتی یه ذره انسانیت تو وجودش نداشت؟

 

از درد و سرما توی خودم جمع شدم و سایه مردی رو دیدم که جلوتر اومد و دستش رو برای لمس موهایی که آزادانه از چادرم بیرون زده دراز کرد.

برای پوشوندن شون هیچ حرکتی نکردم.

اصلا توانش و نداشتم.

طره مویی رو میون انگشتاش گرفت و من ترسیده نفسم حبس کردم و کمی سرم رو عقب کشیدم.

 

دست مرد روی هوا معلق موند و بالاخره صدای کلفتش توی گوشم پیچید:

-ارزشش و داشت واسه خودت همچین جهنمی درست کردی؟

 

سوال خوبی بود ولی وقتی جوابی ندادم با دلسوزی لب زد:

– میخوای ببرمت دکتر؟

 

جوابی از سمتم به گوشش نمی‌رسید.

اصلا دلم نمی‌خواست یه مرد غریبه برام ترحم خرج کنه.

دوست نداشتم منو ببینه چه برسه به اینکه بخواد واسه همچین چیزی ببره دکتر.

حتی نمی‌خواستم صداش رو بشنوم چه برسه به اینکه باهاش هم‌صحبت بشم.

اون لحظه ترس تنها چیزی بود که با حضورش در کنارم تجربه می‌کردم.

ادمای هرمز خان هم یکی بود مثل خودش.

به مرد جماعت که نمیشد اعتماد کرد.

دوباره صداش تنهاییم رو خراش داد:

– اینجور مواقع حتما باید تحت نظر پزشک باشی

خون ریزیت بند اومده؟

 

 

 

جوابم فقط سکوت بود.

من از اون مرد میترسیدم.

بهم تجاوز شده بود و نمیتونستم خوشبین باشم.

 

بهمن خودش رو جلو کشید و خواست چادرم رو کنار بزنه که  محکم پاهام رو به هم‌ فشار داد و همین انقباض به چشمش اومد و عقب رفت.

 

به اطراف نگاهی انداخت و بعد پالتوی بلندش رو از تنش در آورد و روی بدنم کشید و گفت:

-من میفهمم چقدر ترسیدی

ولی باید یکاری کنی

اینجوری اذیت میشی

-میشه…میشه تنهام بذاری؟

 

صدام اونقدر میلرزید که حتی خودمم دلم برای مظلومیتم سوخت.

توی شرایطی نبودم که با کسی حرف بزنم.

اونم از دستش کاری برنمیومد.

 

با اینکه ناراحت به نظر میرسید سری به علامت آره تکون داد و بلند شد اما قبل از رفتن گفت:

-پالتوم پیشت بمونه

اگه بتونم واست یکم غذای گرم میارم

اگه میتونی برو تو خونه و ازشون بخواه بهت کمک کنن

 

اشکام که چکید حرصی نفسی گرفت و جلوی پاهام روی زانو نشست و گفت:

-برادرت آدم کشته ،تو چرا خون بسی قبول کردی؟

میدونی چه بلایی سر خون بسا میارن؟

میدونی روزگارت و سیاه میکنن؟

این تازه اولشه دختر!

 

 

 

پالتو رو از روی تنم کنار زدم و به طرفش گرفتم.

با لحن تندی گفتم:

-برو بیرون…من خوبم

نمیخوام بهم ترحم کنی

 

بهمن نگاهی توی صورت رنگ پریده م انداخت و از جا بلند شد.

اخم داشت و دو گوی سبزش رو بهم دوخته بود:

-نمیفهمی داری چکار میکنی!

مگه نمیدونی دخترای خون بس مال کل فامیلن

حالا هر کی از راه رسید بهت تجاوز میکنه

کتکت میزنه

تحقیرت میکنه

تو برای اونا یه خدمتکار بی جیره و مواجبی و یه عروسک…

 

قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه پالتو رو روی زمین کوبیدم و گفتم:

-برو بیرون تا به هرمز خان نگفتم

برو نمیخوام صدات و بشنوم

خودم میدونم خون بس چیه

واسم روضه نخون

 

بهمن نفس پر حرصش رو بیرون فرستاد و با گفتن “به درک” از انباری بیرون زد.

خودم میدونستم قراره بلای بدی سرم بیاد.

دیده بودم چه رفتاری با دختری که خون بس رفته میکنن.

مروارید برای همین خودش رو کشته بود.

طاقت نیاورد شبا پسرِ شوهر پیرش بهش تجاوز کنه و روزا زنای خونه کتکش بزنن.

از زخم زبونا برید و آخرش یه بند انگشت تریاک خورد و خودش و خلاص کرد.

 

 

دوستان خیلیا اعتراض کردن که چرا دیر پارت میزارین، دلیلش اینه هر رمانی که حمایت بیشتری بشه پارت گذاریش زودتر انجام میشه

این رمانم مث بقیه از بی لطفی خوانندها بی نصیب نشده😒

4.4/5 - (375 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Abdolreza Jani
2 ماه قبل

رمانش خیلی عالیه لطفاپارتگذاری بیشترباشه ومرتب

عرشیا خوب
2 ماه قبل

رمانش عالیه لطفاً هرشب بزارید ممنون

ساناز
2 ماه قبل

حمااااایتتتتتتتت از خانوم معلمممممم
دست و جیغ و هوووووووورااااااا

Asale
2 ماه قبل

خیلی رمانت قشنگ لطفاً زود زود پارت بده ♥️❤️

camellia
2 ماه قبل

قاصدک جون,رمانت خیلی خوبه,اینقدر وقایع و احوال این بیچاره رو خوب توصیف می کنه,(قبول دارم رمانه و واقعی نیست)که آدم احساس میکنه داره تو بطن زندگیشه و داره نگاهش می کنه,من رو خیلی متاثر و متاسف می کنه,ولی چون خیلی غم انگیزه,واقعا دلِ خوردنشو ندارم,ولی باز طاقت نمیارم,میام میخونم شاید یک روزنه امید پیدا بشه.😥

Sahar B
2 ماه قبل

سلام
ببخشید ما خواننده ها چطوری دیگه باید حمایت کنیم؟؟الان مثلا دارین ماهارو تنبیه میکنین که ۴روز یه پارت میذارین؟؟
شما پارت به موقع و منظم بذار به دل بقیه بشینه و دوست داشته باشن حمایت میکنن دیگه این به زور حمایت گرفتن ها چیه واقعا؟؟؟مثلا پارت نمیذارین که ما تنبیه بشیم ومجبورمون کنین حمایت کنیم؟؟الان از چی حمایت کنیم؟؟از نظم؟؟

Sahar B
پاسخ به  قاصدک .
2 ماه قبل

دستتون درد نکنه زحمت هم میکشین ولی خب عزیزمن رمان کمتر بذارین ولی با نظم تر وقتی وقتش رو ندارین مگه مجبورین تعداد رمان ها رو بالاببرین که بی نظم و روهوا باشه؟
بعدهم نویسنده اگه به خودش اعتماد داره میاد رمان میذاره خوب باشه حمایت هم میشه اگه خوب نباشه حمایت الکی و به زور نمیشه

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x