رمان خانم معلم پارت1

 

 

 

 

طناب دار و که دور گردن فرزاد انداختن دستم و دور گردنم فشار دادم.

احساس خفگی میکردم.

 

هق هق مردونه حاجی بابا اونم وقتی که دونه های تسبیح رو با دست لرزونش روی هم می‌انداخت و زیر لب ذکری می‌گفت دلم و ریش میکرد‌.

 

حضور مامورا و حرفایی که میزدن جو و سنگین تر میکرد.

خفقان آور بود وقتی در مورد مرگ داداشم صحبت می کردن.

 

با صدای وحشتناک در زنگ زده نگاهم چرخید سمت در آهنی کوچیکی که به حیاط باز میشد.

 

وقتی فرزاد رو از ساختمان زندان بیرون آوردن غل و زنجیر دست و پاهاش و صورت رنگ پریده و ترسیده ش ته دلم و خالی کرد ،حالا چطور مرگش و جلوی چشمام تحمل میکردم؟

 

زانوهای بابا خم شد و چیزی به سقوطش نمونده بود که بین زمین و هوا بازوش رو گرفتم و کمک کردم سر پا وایسه.

 

دستای پیر و چروکیده ش رو روی زانوهاش گذاشت و زیر لب گفت:

-خدایا…کمرم شکست

داغش و چجوری تحمل کنم؟

 

بازوش توی دستم بود و کنار گوشش گفتم:

-بابا،تو رو خدا صبور باش

ما الان باید بهش روحیه بدیم

 

در حالیکه داداشم بالای چهارپایه وایساده و پاهاش میلرزید نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغضش رو پنهون کنه:

-بابا،نذار منو بکشن

 

 

 

 

 

منم داشتم با فرزاد میمردم.

بابا روی زمین نشست و رو به مباشر گفت:

-تو رو جون پسرت

به پاهات میفتم

یه خونه کلنگی دارم بردارید بجاش پسرم و به من ببخشید

 

مرد عینکش و جا به جا کرد و گفت:

-قسم نده پيرمرد

باید تاوان کارش و پس بده

ارباب طالب خون خواهرشه

 

آدمایی که دور درخت جمع شده بودن پچ پچ میکردن و از خانواده ارباب خبری نبود.

 

بابا روی سرش کوبید و همون لحظه مردی که قرار بود طناب دار رو دور گردن برادرم بندازه پیداش شد و با غرور خاصی به طرف جایگاه اعدام رفت.

به هیچ کس نگاه نمیکرد ولی با اومدنش نفسا توی سینه حبس شد.

حضورش هم سنگین بود.

همه ازش میترسیدن.

 

سگرمه هاش تو هم و انگار با زمین و زمان جنگ داشت.

هیچ رحمی توی چهره ش دیده نمیشد.

نه دلش برای بابای پیرم میسوخت،نه جوونی فرزاد.

 

فقط قصاص می‌خواست.

قصاص خون خواهرش.

وقتی به طرف پله ها رفت بابا با کمر خمیده چند قدم جلو رفت.

بازوی مرد رو گرفت و گفت:

-ارباب جان…به پسرم رحم کن

به من پیر ببخشش

 

مرد پوزخندی زد و بازوش رو از دست بابام بیرون کشید:

-مگه پسرت به خواهر من رحم کرد پیرمرد؟

مگه به جوونیش بخشید؟

خواهر دسته گلم الان زیر خروارها خاک خوابیده

 

 

 

اون مرد داغدار بود و تا داغ به دلمون نمیذاشت آروم نمیگرفت.

شبیه سفیر مرگ روی جایگاه وایساد و از مباشر و مردی که بهش جلاد می‌گفتن خواست که هر چه زودتر شروع کنن.

 

جلاد کلاه مشکی رو روی سر فرزاد کشید و حلقه رو دور گردنش انداخت.

قلبم تند و وحشیانه میکوبید و از زیر روبنده نمیتونستم نفس بکشم.

از خورشید کم جون اوایل دی ماه آتیش پرتاب میشد و تنم رو میسوزوند.

 

بابا دستش رو روی قلبش گذاشت و روی زمین زانو زد.

اگه فرزاد میمرد از بابام چیزی نمیموند.

جونش به جون فرزاد وصل بود.

مثل تمام اهالی پسر پرست بود.

 

جلاد همون طورکه دستاش رو از پشت بسته بودن کمک کردن روی چهار پایه صاف بایسته.

 

برادرم زانوهاش میلرزید و چیزی زمزمه میکرد.

چشمام سیاهی میرفت وقتی ارباب پاش رو روی چهارپایه گذاشت.

هنوز چهار پایه رو هل نداده بود که بابا رو ول کردم و در حالیکه چادر سیاهم توی باد سرد زمستون توی هوا پرواز می‌کرد از پله ها بالا رفتم و زیر پاهاي ارباب زانو زدم.

 

 

 

نگاهش از زیر عینک دودیش پایین کشیده شد و چین روی پیشونیش افتاد.

اخماش ترس به دلم مینداخت اما توجه نکردم.

حاضر بودم خودم بمیرم اما حاجی بابام زنده باشه.

 

بی توجه به مردم روستا و غروری که شکسته میشد پاچه شلوارش رو گرفتم و با التماس گفتم:

-ارباب جان …لطفا رحم کنید

تو رو به ارواح خا‌ک خواهر جوونت داغ رو دل بابام نذار

بجاش منو اعدام کن

منو بکش

بخدا اگه حرفی بزنم

 

ارباب منو با پا به عقب هل داد و گفت:

-برو کنار زنیکه

شما گدا زاده ها چه رویی دارید

داداشت آدم کشته،تاوانشم میده

با ننه من غریبم بازیم به جایی نمیرسی

چون تو به درد من نمیخوره

 

فرزاد از زیر اون کیسه نحس داد زد:

-حاجی ،بیا دلآرا رو ببر

خودم کشتم،خودمم پاش وایمیسم

 

بابا با صدایی که از ته چاه در میومد گفت:

-فرزاد ،بابا

از ارباب بخواه ببخشه

تو نباشی منم نیستم

کمرم میشکنه

 

 

 

صدای پوزخند ارباب توی مغزم اکو میشد و قلب بیچاره م مثل بهمن فرو می‌ریخت.

حال بابا و فرزاد بد بود و اشکای من گلوله گلوله زیر روبنده پایین می‌ریخت.

مرد دوباره پاش رو روی چهار پایه گذاشت و فشاری وارد کرد.

 

اینبار محکم تر به شلوارش چسبیدم و زار زدم:

-رحم کن ارباب

مگه خواهرت و نکشته؟

تو هم منو بکش

اصلا هر کاری بگی میکنم

کنیزی تو میکنم

فقط برادرم و ببخش

در عوض هر بلایی خواستی سر من بیار

 

مرد از بالا با اون دو گوی سیاه که دست کمی از سیاه چاله نداشت بهم زل زد و بعد رو به جلاد گفت:

-چند لحظه صبر کنید

من با این دختر حرف خصوصی دارم

 

و بعد به دستورش فرزاد رو پایین آوردن و مرد اشاره کرد که همراهش برم.

 

جونی توی بدنم نمونده بود ولی یه کور سوی امید رو به قلبم باز شد.

شاید میتونستم به عنوان خون بس جون برادرم و بخرم.

4.4/5 - (101 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Saina
2 ماه قبل

پارت اولش که قشنگ بود
مرسی عزیزم، منتظر پارت های بعدی هستیم
مرسی بابت انتخاب قشنگت 😊

تارا فرهادی
پاسخ به  قاصدک .
2 ماه قبل

هورااا رمان جدید رمان جالبی به نظر میاد
مسیی قاصدک جوونم💜💜😍😍

تارا فرهادی
پاسخ به  قاصدک .
2 ماه قبل

چشم عشقم😍💜

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x