رمان خان پارت 13

4.1
(18)

 

افراخان

کتاب مورد علاقمو از کتابخونه برداشتم و از در مخفی اشپزخونه به سمت باغ رفتم و روبه روی درخت بلوطی جای همیشگی نشستم
جای شکر داشت که گلناز حرفمو باور کرده بود و تا الان سراغی از پدرش نمیگرفت اما تا کی… بالاخره که میفهمه و اون روز خون به پا میکنه…
غرق در افکار خودم بودم که وارش با قدم های بلند به سمتم اومد..
کلافه دستی داخل موهام کشیدم حقیقتا حوصله ی هرچیزیو داشتم جز هم کلام شدن با وارش..
دست خودم نبود ازش بیزار بودم شاید دلیلش نازا بودنش بود اما بیشتر از اون زبون تلخ و خودخواهی بیش از حدش بود که منو از خودش میرنجوند
روبه روم نشست و مشغول ور رفتن با دامنش بود..
انگار میخواست چیزی به زبون بیاره اما میترسید
بعد از چنددقیقه زبونمو دور لبام کشیدم و سکوت حاکم بینمون رو شکستم و گفتم :
-چیزی میخوای بگی؟
کمی من منـکرد و در نهایت لب زد :
-ازتون ی چیزی بخوام قبول میکنین
گوشه ی ابروم بالا رفت چه چیز مهمی بود که وارش برای گفتنش انقدر استرس داشت
-گوش میدم
-میخواستم بگم اجازه هست من برم شهر
نگاهی تیز بهش انداختم سرشو پایین انداخت و با استرس مشغول کندن چمن ها شد
-چخبره شهر بری اونجا چیکار
-میخوام ی مدت پیش عموم بمونم پورخندی زد و ادامه داد :
-اینجا که بودن یا نبودن من فرقی داره من اینجا فقط نقش یک مترسک و دارم
حق بااون بود گلناز که مشغول گذروندن اوقاتش با خانوادش بود و منم درگیر این وسط وارش نقشی نداشت و بخاطر همین مخالفتی نکردم و همونطور که ازجام بلند میشدم لب زدم :
-من مخالفتی ندارم بااحمد صحبت کن هرموقع وقت داشت برسوندت شهر
خوشحالیو تو چشماش به وضوح میتونستم ببینم
-خیلی ممنونم
بدون گفتن حرفی ازش دور شدم

کنار مامان نشستم و سرمو روی پاهاش گذاشتم با کنجکاوی شروع به پرسیدن سوال هایی کردم که تموم این سالها توی ذهنم بودن و مامان هم با اشتیاق و حوصله جواب تمام سوالهامو میداد نگاهی به نازگل غرق درخواب انداختم به سمتش رفتم و بوسه ای کوتاه اما عمیق روی پیشونیش زدم..
مامان لبخندی غمگین زد وگفت :
-طفلک بچم نمیدونی که چی کشید نبودی ببینی چه شباییو از دوری تو به جهنم تبدیل میکرد
پوزخندی زدم ..سعی میکردم تمام بدبختیهایی که خانوادم بخاطر افراخان کشیدنو فراموش کنم تا ذره ای محبت که ت دلم نسبت بهش شعله ور شده به نفرت تبدیل نشه..
تقه ای که به در خورد و همزمان صدای امله خانوم اومد :
-گلناز جان مادر سفره امادست تشریف نمیارید ؟
-الان میایم
به سمت نازگل رفتم و خواستم بیدارش کنم که مامان لب زد :
-بیدارش نکن بدخواب میشه هروقت بیدار شد ناهارشو میاریم
سری تکون دادم و باهم بیرون رفتیم و همزمان افراخان وارد شد سلامی کردم و سر نفره نشستم
چند دقیقه بعد وارش وارد خونه شد مادرجان لبخندی زد و گفت :
-‌شما ناهار نمیخورید
وارش چش غره ای رفت و با لحن کوبنده ای گفت ‌‌:
-‌خیر سیرم
+اما…
افراخان میون سخن مامان پرید و گفت :
-گشنش باشه خودش میاد میخوره دیگه شما انقد اصرار نکنید…
امله خانوم قابلمه ی غذارو وسط سفره گذاشت..
-به عجب بویی داشت لعنتی دستامو بهم مالیدم و گفتم :
-به به به بوش که میخوره خوشمزه باشه
امله خانوم همونطور که برنج روو تو بشقاب هارو میچید گفت : مگه میشه من چیزیو من درست کنم و خوشمزه نباشه..
-خب دیگه بسه انقد زبون نریزید
پشت چشمی براش نازک کردم که دور از چشمش نموند این بشر خود برج زهرمار بود و ظاهرا عادت داشت گند بزنه تو ذوق بقیه
ساکت شروع به غذا خوردن کردم و بعد از اینکه تموم شد با صدای ارومی لب زدم :
-وارش خانوم چیزی نخورد براش غذا ببرم ؟!
-گفتم که نه.. تو این خونه هرکس گشنش باشه باید بیاد سر سفره و مثل آدمیزاد غذاشو بخوره..اینجا از این مسخره بازیا نداریم

بعد از اینکه به کمک امله خانوم سفره رو جمع کردیم شب بخیری گفتم.. دست مامانو کشیدم و به سمت اتاق خودم بردمش..
-چیکار میکنی گلناز
-لبو لوچمو اویزون کردم و گفتم :
-شما باید امشب کنار من بخوابید
همونطور که سعی میکرد دستشو از حصار دستام در بیاره غرغرکنان لب زد :
-نازگل تنهاست نصف شب پامیشه میترسه بزار برم اقلا بیارمش اینجا
لحظه ای انگار چیزی به یادش افتاده باشه با حالت متفکری گفت :
-وایسا ببینم مگه تو و افراخان باهم تو ی اتاق نمیخوابید
نفسمو با حرص به بیرون فوت کردم
ای بابا حالا خر بیار باقالی بارکن
کمی من من کردم و در نهایت لب زدم :
بعضی وقتها میاد و باحالت شیطانی ادامه دادم :
-اما خب همیشه ام که نمیتونه پیش من باشه وارش حسودیش گل میکنه..
-چی بگم والا.. قدمی برداشت تا از اتاق کناری نازگلو بیاره اما در حرکتی ناگهانی به سمتم برگشت و با استرس لب زد :
-گلناز مادر قربونت بشه بیخیال شو افراخان بفهمه به حرفش گوش ندادیم ناراحت میشه
کلمه ی افراخان رو محکم و صریح به زبون اورد و همین باعث شد اخمامو توهم بکشم
طوری حرف میزد که انگار من این وسط هیچ کاره ام
وقتی سکوتمو دید پوفی کلافه کشید و ناچارا به سمت اتاق کناری قدم برداشت..
خمیازه ای بلند کشیدم و به سمت اتاقم راه افتادم اونقدر خسته بودم که بدون عوض کردن لباسام خودمو روی تخت پرت کردم و به سقف خیره شدم و متوجه نشدم کی خوابم برد

***
با صدای شکستن ظرف و ظروف و حیغ و دادهای افراخان با وحشت از خواب بیدار شدم مامان هم با ترس سرجاش نشست و خیره به من گفت :
-چه اتفاقی افتاده..
چند بار چشم هامو باز و بسته کردم تا خواب از سرم بپره کلافه سرمو خاروندم و همونطور که ازجام بلند میشدم گفتم :
-من میرم بالا ببینم چخبره این وقت شب این صداها..چیز عجیبیه.. تاالان سابقه نداشته..

همون لحظه نازگل همونطور که موهاش روی صورتش پراکنده بود و چشم هاش بسته بود بلند شد و سیخ سرجاش نشست منو مامان هر دو با بهت بهش خیره شدیم و بعد از چند لحظه پقی زدیم زیر خنده
نازگل با حرص و عصبانیت گفت : اینجا عمارته یا باغ وحش
خنده روی لبام ماسید مامان لبشو به دندون گرفت و دستاشو به هم کوبید :
-خاک به سرمم نازگل این چه حرفیه مادر جای دیگه این حرفو نزنیا
نازگل شونه ای بالا انداختو با صدایی بلند مادرو خطاب داد :
-والا مگه دروغ میگم و با عصبانیت پتو رو روی سرش کشید و خوابید
مامان نگاهی بهم انداخت و گفت : به دل نگیر بچس
هینی بلند کشیدم تازه یاد سرو صداهایی که چند دقیقه پیش میومد افتادم سریع درِ اتاقو باز کردم و بیرون رفتم
انگار صدا متوقف شده بود به سمت اتاق وارش رفتم صدای گریه های وارش باعث شد سرمو به در بچسبونم تا بفهمم چیشده
-از وقتی اون دختره ی دهاتیو اوردی تو عمارت زندگیمو نابود کردی خان چون اون تونسته برات وارث بیاره و من نمیتونم داری عذابم میدی ؟
خسته شدم خان بخدا دیگه نمیتونم بخدا خودمو میکشم
دستمو به گلوم گرفتم تا مبادا بغضم بشکنه به چه حقی داشت به من میگفت دهاتی
صدای افراخان میاد
گوشمو تیزتر میکنم تا بفهمم چی در جوابش میده
ازمن دفاع میکنه یا حقو به وارش میده
با صدایی ملایم لب میزنه :
-وارش تو زن اولمی تاج سرمی اما تو خودتو از چشمم انداختی با رفتارات با حرکات زنندت کاری کردی من بهت بدبین شم تو نازا هستی درست اما این عمارت به وارث احتیاج داره وارثی که تو نتونستی برام بیاری

سکوت داخل اتاق حکم فرما میشه و چند لحظه بعد وارش با صدایی که از ته چاه بلند میشه میگه :
-از کجا انقد مطمعنی بچش پسره هان پوزخندی میزنه و ادامه میده :
اگه دختر باشه چی
افراخان نفسی عمیق میکشه و ادامه میده :
-مگه دختر ادم نیست ؟ حتی اگه دختر باشه دور سرش میتابم
وارش با صدای حرصی و مملو از خشم لب میزنه :
-اما اگه پسر باشه میکشمش

اب دهنمو قورت دادم نه یک بار نه دوبار بلکه چندین بار ترس به وجودم غلبه کرد ترس از دست دادن بچم سعی کردم به خودم دلداری بدم
نترس گلناز هیچی نمیشه اروم باش دختر
بدنم شل شد و روی زمین افتادم دستمو حفاظ صورتم کردم و به اشکام اجازه دادم بریزن…خدایا اخه چرا من انقد بدبخت بودم دارم تاوان کدوم اشتباهمو پس میدم
با صدای داد افراخان تیز ازجام پریدم
-تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی وارش
با صدای قدم های افراخان خواستم از محل دورشم تا منو نبینه اما سریع در باز شد و درست چشم تو چشم افراخان شدم..
وای خدای من.. حالا باید چی جواب میدادم تو ذهنم دنبال جوابی میگشتم که پوزخندی زد و گفت :
-میبینم که فالگوش وایسادی..
قدمی به عقب برداشتم :
-نه..نه اینطور نیست من فقط ..
-تو چی.. یک قدم به جلو برداشت حالا دیگه چسبیده بودم به نرده ..روم خم شد و اروم تو گوشم زمزمه کرد :
نگران هارت و پورت وارش نباش اون فقط باد خالیه
لبخندی زدم انگار حالا کمی از استرسم کم شده بود حرفاش بهم دلگرمی میداد میتونستم به خودم یقین بدم که منم پشتوانه دارم
بدون اینکه حرفی بزنه دستی رو کتش کشید و از پله ها پایین رفت
از ترس اینکه یهو وارش از اتاق بیاد بیرون تند تند پله هارو پایین رفتم در اتاقمو باز کردم و خودمو پرت کردم داخل..
مامان با استرس ونگرانی بهم خیره شد و لب زد :
-چخبره گلناز چیشده مادر ؟!
زبونمو دور لبای خشک شدم کشیدم و با لبخندی مصنوعی سعی کردم بهش بفهمونم که اتفاق مهمی نیفته دستمو به پیشونی عرق کردم کشیدم و توجام دراز کشیدم.. مامان باکنجکاوی ب سمتم اومد و دستشو از پشت نوازش وار روی صورتم کشید و گفت :
-دعوا سر چی بود؟

حوصله ی توضیح دادن لحظه به لحظه و سوالای پیچ در پیچ مامانو نداشتم بنابر این تنها به گفتن جمله ی “دقیق نفهمیدم ” اکتفا کردم و رومو برگردوندم اونم فهمید که از من ابی گرم نمیشه با خستگی دستی به زانوهاش کشید و ازجاش بلند شد :
– چشمامو بستم و دستمو روی چشمام گذاشتم سعی کردم بخوابم اما انگار طوفانی توی مغزم بود و فکرم مدام مشغول بود
مدام حرفای وارش تو ذهنم رژه میرفت اما اون که ادعای دوستیش میشد یعنی یه ادم تا چه اندازه میتونست حسود و رذل باشه اما با یاداوری حرفای افراخان نور امید تو دلم جوونه زد با تموم بدخلقیاش بازم ازم دفاع کرد
کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم
***
باصداهایی که از بیرون میومد پلکامو به سختی باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم و از پنجره به بیرون از حیاط خیره شدم :
وارش با ی چمدون کنار در ایستاده بود و افراخان دست به سینه بهش خیره بود از جام بلند شدم و همونطور که از اتاق بیرون میرفتم روسریمو روی سرم سفت کردم
تو اینه کنار در نگاهی به صورتم انداختم چشم های خمار و لپای ورم کرده قطعا افراخان منو با این قیافه میدید وحشت میکرد به سمت اشپزخونه رفتم و اب یخی به دست و صورتم زدم
دوباره به سمت حیاط رفتم وارش سوار ماشین شد کنار افراخان ایستادم و به ارومی لب زدم :
-کجا رفت ؟!
خیره نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه لب زد :
-صبح بخیر
خاک به سرم ابروم رفت سرمو پایین انداختم و درجوابش صبح بخیر ارومی دادم
-برای مدتی فرستادمش شهر حال و هواش عوض شه بهتره
اهانی زیر لب گفتم به قول معروف تو دلم عروسی بود اقلا مدت کوتاهی میتونستم بدون استرس درخطر افتادن خودم یا بچم زندگی کنم
لبخندی پهن زدم و گفتم :
-من برم صبحونه رو اماده کنم
خودشو بیشتر بهم چسبوند بدنم گر گرفت دستشو توی موهام فرو برد و همونطور که لبخند شیطانی روی لبهاش بود زمزمه کرد :
-بچه کی به دنیا میاد من دیگه تحمل ندارم

سرمو از شرم و خجالت پایین انداختم و زمزمه کردم :
-نه ماهم خلاص شده
-خوبه
با صدای مامان و امله خانوم رشته کلاممون قطع شد و با صدای نسبتا بلندی داد زدم :
-الان میایم مامان!!
نگاهی به مامان کردم و با اشاره به ظرف روغن عسل ازش خواستم تابهم بده
حالا سرسفره جای خالی وارش به وضوح حس میشد جای قر زدناش تیکه انداختناش .. انگار ارامش به چهره ی تک تک اعضای خانواده دمیده شده بود
با حلقه شدن دستای ظریف و کوچیکی دور گردنم سرمو برگردوندم و با دیدن نازگل لبخندی پهن زدم :
– به به خانوم خانوما وقت خواب..
خنده ای از ته دل کرد و کنارم نشست :
-واقعا تو به ساعت ده میگی ساعت خواب.. کجای کاری ابجی خانوم من تو خونه خودمون زودتر از دوازده بیدار نمیشدم
مامان با اخم غلیظ و ساختگی بهش خیره شد و اروم لب زد :
-ابرو داریم که بلد نیستی
ناخود اگاه چشمم به افراخان خورد
با لبخندی حسرت اور به چرب زبونیای نازگل خیره بود
با درد بدی که از کنار پهلوهام تا زیر دلم پیچید ناله ای کردم و خودمو جمع کردم :
مادر چنگی به صورتش انداخت و با صدایی بلند گفت :
-چی شدی دخترم؟!
و پشت بندش صدای نگران افراخان مثل اینکه از اکو پخش شه به گوشم رسید :
-حالت خوبه گلناز؟!
-نه خوب نبودم.. توان حرف زدن نداشتم و هرلحظه چشام از شدت درد به سیاهی میرفت
تنها به گفتن کلمه ای کوتاه اکتفا کردم ” بچم ”

-افراخان

پوفی کشیدم و با حرص از جام بلند شدم و به سمت اتاق امله رفتم
غرغرکنان باخودم زمزمه میکردم :
اخه الان چه وقت به دنیا اومدن بود توله سگ..

البته باید خدارو شکر میکردم که نصف شب از خواب بی خوابمون نکرده بود
با رسیدن به اتاق امله هول زده درو باز کردم و گفتم :
-امله خانوم دستم به دامنت اب دستته بزار زمین که بچه داره به دنیا میاد
اونم با عجله و شتاب زده میل و بافتنی که دستش بود و به گوشه ای از اتاق پرت کرد و دستشو به زانوهاش کشید و از جاش بلند شد :
شما ببریدش تو اتاق و نزارید بیهوش بشه تا من برم قابله رو بیارم
سری تکون دادم و باشه ای گفتم
با صدای داد و فریاد های گلناز پاتند کردم و به سمت نشیمن رفتم
از درد به خودش میپیچید و مدام ناله میکرد نازگل گریه میکرد و مادرش برای اینکه بیهوش نشه مدام روی صورتش اب میریخت
دستمو زیر کمرش گذاشتم و بی توجه به داد و فریاد هایی که ناشی از کمر دردش بود با یک حرکت بلندش کردم و به سمت اتاق بردمش
با اشاره ی چشم به مادر فهموندم که تشک و ملافه رو پهن کنه
روی زمین خوابوندمش و با دستم عرق پشت پیشونیشو پاک کردم
دستمو نوازش وار روی صورتش کشیدم و لب زدم :
-اروم بگیر گلناز اروم باش هیچ اتفاقی نمیفته من کنارتم..
هق زد :
-من میترسم افراخان
انگشت اشارمو روی لبش کشیدم و زمزمه کردم :
-هیش از چی میترسی کنارتم نمیزارم اتفاقی برای تو و بچمون بیفته
با اومدن قابله بوسه ای روی پیشونیش زدم و ازش فاصله گرفتم
قابله که زنی مسن و تقریبا پنجاه ساله به نظر میرسید لباسی بلند به تن داشت و پارچه ای سیاه دور سرش پیچونده بود
با دست بهم اشاره کرد تا پشت در بایستم
نگاهمو برای اخرین بار به گلناز که چشم هاش در حال بسته بودن بود انداختم و از اتاق خارج شدم
مدام مسیر اتاقو راه میرفتم و تو دلم دعا میکردم تا خدا ازشون حفاظت کنه..

***
گلناز ساعت ها بود درد کشنده زایمان راد به انتظار کودکش تحمل میکرد
کودک قصد جدایی نداشت و انگار می دانست دنیای آدم ها چقدر سیاه و تاریک است و انگار حس می کرد
تمام این زشتی ها را که دل از رحم مادر نمی کند و انگار مادر هنوز هم باید درد می کشید و انتظار..
افرا خان بیرون از اتاق قدم رو می رفت و او هم انتظار می کشید … انگار که تمام عمارت انتظار تولد کودک
جدید را می کشیدند .
دقایقی دیگر هم گذشت که صدای گریه ی کودک خنده بر لب ها نشاند …
قابله کودک را شست و در پتوی سفیدی پیچید .
گلناز دست های منتظرش را دراز کرد و کودک را در آغوش گرفت .
دخترک هنوز قرمز بود و زشت .
گلناز خنده ای مملو از شادی زد و اشک شوقی ریخت .
تای پتو را کمی کنار زد و با همان صدای خسته و بی حال در گوش دخترک زمزمه کرد …
– هنوز که قرمزی دخترکم … هنوز که نمیشه گفت شبیه منی یا پدر حسرت به دلت …
با پر کشیدن ذهنش به سوی افراخان تبسمی تلخ کرد و ادامه داد .
– بابات همیشه می خواست اگر دختر شدی اسمت رو بزاره تمنا … تو از امروز تمنا کوچولوی مامانی … تمنای
قشنگم .
گلناز مادر انتظار کشیده ای بود که روز سختی را پشت سر گذاشته بود اما خوشحال بود و خندان . انگار کوهی بر
دوش داشته و مزد تمام کارهای خوبش سبک شدن آن کوه بوده .
و چه شیرین بود حس مادری کردن برای دخترک قرمزش مردی که خارج از آن اتاق انتظار دختر بچه ای را می کشید
که همیشه آرزویش را داشت و آیا نعمتی بالاتر از پدر دار شدن آن هم در چشم بر هم زدنی هست ؟
قابله ، تمنا ، تک دخترک عمارت را از آغوش گلناز گرفت تا مادرک زیادی درد کشیده کمی تنها باشد و استراحت کند

سپس همراه دخترک از اتاق خارج شد و تمنا را در اغوش افراخان گذاشت و گفت :
_مبارک باشه اسمشو تمنا گذاشت و این خان کوه قند در دل اب میکرد. دخترکی که همیشه در ارزویش بود و هیچوقت وارش نتونسته بود اونو به ارزوش برسونه

افراخان
اشک شوق گونه هامو خیس کرده بود نگاهی به دخترکم انداختم معصوم و دوست داشتنی.. از اینکه بچه دختر بود حس امنیت داشتم شاید اینطوری حسادت وارش هم برافروخته نمیشد
دلم پر میکشید برای دیدن گلناز برای همین با صدای نسبتا بلندی داد زدم :
– امله خانم ی لحظه میشه بیاید
امله سریع اومد و کنارم ایستاد
-بله اقا ؟
-میتونم گلنازو ببینم ؟
نگاهی از لابه لای در به اتاق انداخت و همینطور که اب دهنشو قورت میداد گفت :
-نه اقا خونریزی کرده..
دستمو کلافه توی موهام فرو بردم که نازگل با قدمهای بلند و هیجان زده به سمتم اومد دستهاشو که بر خلاف سنش کوچیک و ظریف بود به سمتم بلند کرد و گفت :
– میشه ببینمش ؟!
-لبخندی زدم و کمی خم شدم تا قدم بهش برسه..
لبخند رو لبهاش ماسید ابروهاشو درهم فرو برد و گفت :
-چقد زشته..
-خندم گرفت لپشو اروم کشیدم و گفتم :
-توام بچه بودی همینطوری بودی خب
جای دستمو با بلوزش پاک کرد و گفت :
-اولا به من دست نزنید دوما من زشت نبودم

نگاهی تیز بهش کردم و لب زدم :
-چرا انقد از من متنفری مگه من چیکار کردم هوم..
چشماش از اشک پر شد و سرخ
-خودت نمیدونی چرا ؟
-بخاطر تو ما چندماه اسیر بیابونا شدیم نه خونه داشتیم نه غذا من بهترین روزای بچگیمو تو سرما و اوارگی و کلفتی گذروندم حالا میگی چرا..

گلناز
صدای گریه ی بچه توی گوشم پیچید خسته و عرق کرده چشمامو باز کردم با دیدن مامان جان دلم قرص شد
مامان: مبارکه.. تمنا اومده.. دختر کوچیکت.. ببین چشم روشنی خان رو..

مامان اشک هاشو پاک میکرد و سه تا النگوی طلای کلفت لای دستمال رو به سمتم گرفته بود لبخند کمرنگی زدم و به بچه ی کوچیک اخموی که گریه های بریده بریده میکرد خیره شدم.. قرمز بود و تپل..

مامان: افراخان چند بار اومد اما بیهوش بودی مادر.. به همین قرمزی لپ های تمنا.. مهر و تو چشماش دیدم.. دیگه اون آدم سه چهار سال پیش نیست.. این بچه خوش قدمه.. روی خوش میبینین مادر

در باز شد و آمله خانوم در حالی که حوله و پتو دستش بود اومد تو وسایلو کنارم گذاشت و گفت

آمله خانوم: مبارکت باشه دختر.. خوشی به زندگیت اومد.. مادر و خواهرت حالا هم این بچه..

گلناز: اگه بابا جان هم بیاد دیگه غصه ندارم..

مامان لبخندی زد و چیزی نگفت..

آمله: افراخان گفت تا بیدار شدی بهشون بگم.. بزار خبرش کنم..

خواستم مانع بشم اما مثل برق رفت.. مامان هم به بهونه ی اینکه به گلناز سر بزنه بچه رو بغلم داد و از اتاق بیرون رفت.. به صورتش خیره شدم چشم هاش بسته بود و هر چند ثانیه صدایی شبیه گریه خفیف از گلوش بیرون میومد.. با چند تکون کوچیک تو بغلم ساکت شد انگار خوابش برده باشه.. تنم خسته بود… اما روحم خوش حال.. حس آزادی داشتم.. حس سرخوشی.. وارش نبود و به جاش مادرم و گلنار کنارم بودن.. انگار بعد از مدت ها روی خوش زندگی رو دیده باشم.. انگار یه خواب خوش کودکی رو دوباره چشیده باشم..

در باز شد و افرا خان تو طاق در قرار گرفت..
با لبخندی گفت

افراخان: خسته نباشی.. درسته دامون نشد.. اما تمنا هم کم از دامون نداره.. فکر نمیکردم انقدر خوشحال بشم.. خسته نباشی دختر.. دلمو شاد کردی..

لبخند بی روحی زدم و به سر تا پای این مرد مغرور نگاهی انداختم بعد از این سال ها هنوزم دختر بچه ای بودم که از خیره شدن به چشم هاش واهمه داشتم نمیدونم این ترس از ابهتش بود یا خجالت.. کاش همیشه همینجور با ذوق نگاهم کنه.. کاش مهربون باشه…

افراخان: چشم روشنی رو دوست داشتی?

گلناز: قشنگن.. افراخان: دستت کن…

?
??
???
????

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x