رمان خان پارت19

4.8
(15)

 

گلناز

تو ماشین نشسته بودیم ازش پرسیدم

آقا امیر.. کجا میریم؟ جایی قرار گذاشتین؟

امیر: همون امیر بگو.. اره.. قرار بود تهرانو بگردیم دیگه.. امروزم بیکارم.. سینما رفتی تا حالا؟ دم سینما کلی هم خوراکی داره منم خیلی وقته نرفتم

گلناز: نرفتم.. اما.. اما اگه بشه سر راه بریم زرگری..

امیر: طلا فروشی؟ واسه س چی؟

گلناز: چند تا تیکه طلا داشتم .. شوهر خدا بیامرزم خریده بود.. اخه ما تو روستا رسم داریم رعیت هم که باشیم سر عروسی حتما طلا رو میخریم.. منم نگهشون داشته بودم واسه مبادا زیاد نیست ولی.. فکر کنم بشه باهاش یه خونه اجاره کرد

امیر تو فکر رفت و بعد با اخم گفت

امیر: لازم نیست.. واسه چی طلا رو بفروشی.. حقوق بگیر که شدی یه خونه برات اجاره میکنیم.. فعلا باش..

ته دلم خالی شد.. چه اصراری بود که یه زن غریبه رو تو خونه نگه داره.. تازه اگه مادرشم میدید براش بد میشد.. هرچی هم که نیت خیر داشته باشه اما مادرش لابد از اون پولداراس که به رعیت رو نمیدن.. خدا میدونه من منی کردم و گفتم

نه.. خواهش میکنم بزارین همینکارو کنم.. نمیخوام مدیون بشم.. تازه مادرتونم هست.. نمیگه چرا کس و کار این دختره نیومدن دنبالش؟

امیر یه کم فکر کرد و گفت

شرط داره..

گلناز: چه شرطی؟

امیر: طلا رو به من بفروش.. من ازت میخرم پولشو بهت میدم.. بعدم من خودم تا فردا میسپرم برات خونه پیدا کنن هر خونه ای که من پیدا کردم میری.. طلاهاتم دست من میمونه.. هر موقع کار کردی و پول جمع کردی دوباره از من میخریشون..

گلناز: آخه نمیشه که..

نمیشه نداریم.. حرف حرف منه نه هم نیارم

از خدامم بود البته اون بیچاره فکر میکرد از دار دنیا دو سه تا تیکه طلا دار و ندارمه نمیدونست یه بقچه طلا دارم و اراده کنم میتونم یه خونه بخرم… اما خب.. این خوبیاشو مهربونیشو پسندیدم .. معلوم بود آدم با شرفیه لبخندی زدم و گفتم

باشه.. شما بهتر میدونید

امیر: حالا میریم ناهار میخوریم.. بعدم میریم سینما.. منم از یه باجه به دوستم زنگ میزنم تا برات دنبال خونه باشه ..

گلناز: شما خیلی خوبی..

امیر با خنده گفت

امیر: مثل اینکه تو گوشت نمیره نه؟ گفتم اینجا تهرانه ساده نباش به هیچکس و خوبی های هیچکس اعتمادنکن دختر.. اینجوری که خوشحال میشی یه درصدم احتمال بده طرف کلاهبردار باشه ..

گلناز: اما من آدم شناسم.. آدم خوبی هستی..

گلناز

با امیر رفتیم سمت سینما… تا حالا همچین جایی نرفته بودم نمیدونستم چه جور جاییه… با افراخان شهرو گشته بودم اما اون شهر کجا و این شهر کجا.. اون گشتن کجا و این گشتن کجا.. از تلفن عمومی به دوستشم زنگ زده بود که برام دنبال یه خونه ی خوب باشه.. وارد سینما شدیم برم خوراکی خریده بود کنارش که راه میرفتم همه خیال میکردن نامزدی چیزی هستیم… خدا لعنت کنه افرا خانو همین کنار هم قدم زدنو هم ازم دریغ کرده بود.. همیشه یه قدم ازم جلوتر راه میرفت.. حسرت خیلی چیزارو به دلم گذاشته بود.. رفتیم تو نشستیم

امیر: سینما گراندو دوست دارم… گه گاهی میومدم.. خیلی وقته نیومدم..

یه دفعه همه ی چراغا خاموش شد ناخودآگاه گفتم

وای..

امیر خنده ای کرد و گفت

طوری نیست بابا الان چشمت عادت میکنه..

پرده ی بزرگ روشن شد.. یه فیلم عاشقانه ی خارجی بود همه چی برام جدید بود آدمای توی فیلم آدمای تو سینما.. امیر.. حتی خوراکیا.. فیلم که تموم شد. اومدیم بیرون گفتم

اما دلم کباب شد… خیلی غمگین بود..

امیر خندید و گفت

نمیدونستم عشقیه و غمناکه وگرنه میبردمت یه جای دیگه

گلناز: نه.. نه بابا خیلی خوب بود.. بهت مدیونم.. خیلی بهم خوبی میکنی..

امیر: اوف به خدا دیوونم کردی اگه یه بار دیگه بگیااا وسط خیابون ولت میکنم.. آدرس خونه رو هم که نداری..

خندیدم و گفتم

باشه .. باشه.. دیگه نمیگم..

دستمو گرفت و منو برد سمت ماشین از این حرکتش کل صورتم سرخ شد برگشت نگاهم کرد دید عین لبو شدم…

امیر: ببخشید.. اخه اینجا درشکه چی هم داره گاهی خیلی بی حواسن میخواستم ناغافل بهت نزنن..

من که هول شده بودم و فهمیده بودم با قرمزی صورتم بدجوری لو رفتم که خجالت کشیدم فوری گفتم

نه.. نه واسه اون نیست.. سرده.. هوا سرده..

کتشو در آورد انداخت روی دوشم…

امیر: بشین تو ماشین.. الان گرمت میشه…

از بغل نگاهش میکردم حواسش به رانندگیش بود تو دلم گفتم چه مرد امنی کاش یک هزارم این فهم و شعورتو افرا داشت.. اگه یک هزارمشو داشت من عاشقش میشدم.. بعد یهو از خودم خجالت کشیدم و به خودم گفتم بی چشم و رو گلناز.. شوهر داری انقدر بی حیا نباش از الان تا ابد فقط تویی و تمنا..

دم در رسیدیم امیر دو تا بوق زد تا علی آقا بیاد درو باز کنه.. یهو یه سایه از کنار درختای سپیدار کوچه تکون خورد قلبم ریخت و داد زدم…

یکی اونجاست..

امیر: کی؟ کسی نیست که..

از ماشین پیاده شد و به سمت جایی که اشاره کرده بودم رفت.. که یهو درختا تکون شدیدی خوردن و یه نفر پا به فرار گذاشت از ترس زبونم بند اومد امیر داد زد

کی هستی.. وایسا..

شروع کرد دنبالش دویدن.. منم از ماشین پیاده شدم اون آدم خیلی دور شده بود .. امیر تا وسط کوچه دوید اما بهش نرسید من که لال شده بودم چونم میلرزید و میخورد به هم.. تو دلم گفتم بیچاره شدم.. افرا بود.. پیدام کرده.. افراست.. جز اون کی اینجوری زاغ سیاه چوب بزنه.. خدایا.. خدایا.. وسط کوچه افتادم رو زمین و نشستم

امیر دوون دوون برگشت سمتم

امیر: چیشد .. گلناز.. گلناز…

بغلم کرد علی آقا درو باز کرده بود و هاج و واج بود

علی آقا: امیر آقا چیشده؟ حال گلناز خانوم بده؟ شما برید تو من ماشینو میارم..

امیر منو بغل کرده و به سمت امارت رفت..

امیر: چیشده گلناز ؟ترسیدی؟ فشارت افتاد؟ الان بهت سرم میزنم خونه سرم دارم نگران نباش…

با گریه گفتم

اون پیدامون کرد.. اون اومده….

امیر: اون کیه دختر ؟چی میگی ؟ لابد دزدی معتادی چیزی بوده… از چی ترسیدی؟؟

منو گذاشت رو مبل و رفت چند دقیقه بعد صدیقه خانوم با آب قند و امیر با سرم اومدن

صدیقه خانوم: ای وای چیشده مادر؟

امیر: بده به من صدیقه خانوم.. چیزی نیست ولگرد دیده ترسیده.. شما برو.. برو مراقب بچه باش..

صدیقه خانوم با تردید رفت…

افراخان

دو روز گذشته بود از دکتر اطلاعات دیگه ای در نیومد احمد در به در دنبال اون ماشین و اون آدم که دزد ناموس بوده میگشت.. نکنه گلناز از راه به در.. نه .. نه امکان نداره… خونه سوت و کور بود مادر گلنازو از اون روز ندیده بودم دلمم نمیخواست ببینم آمله خانوم فقط شام و ناهار درست میکرد و اصلا حرف نمیزد.. میدونست هرچی بگه میتوپم بهش.. احمددر زد و اومد تو

احمد: افراخان.. تمام روستاهای مجاورو گشتم.. از بالا تا پایین بلاخره فهمیدم ماشین مال کیه.. مال پسر یکی از زمیندارای ده غربی، تو یه قدمیش هستیم.. روستایی هارو که میشناسی آدرس و شناسی از طرف ندارن

با خشم لیوانی که دستم بود و کوبیدم به دیوار و داد زدم

افراخان: روستایی های احمق پس چی میدونن؟ ها؟ چی میدونن؟

احمد: آروم باشین آقا.. منو که میشناسین.. پیداش میکنم…

افراخان: لازم نکرده تو کاری کنی.. بیشتر از این نمیتونی کشش بدی دو روز گذشته معلوم نیست دختره کدوم گوریه تازه اومدی میگی طرفو پیدا کردم اما هیچ نشونی ازش ندارم؟

احمد: آمارشو دارم آقا.. دکتره.. مجرده… یکی دوبار بیشتر نیومده پدرش مرده.. از این به بعد اون سر میزنه موقع برداشت محصول حتما میاد سپردم بهمون خبر بدن

با خشم داد زدم

افراخان: دیوونه شدی مرتیکه ؟میدونی تا برداشت چه قدر مونده؟ هنوز اونقدر بی غیرت نشدم.. تا فردا بهت وقت میدم بفمی کجاس.. وگرنه خونت حلاله..

در صدا داد آمله خانوم با ترس و لرز اومد در و باز کرد و از جلوی در رفت کنار

ناز گل بود.. اومد داخل.. با دیدنش خشم تموم جونمو گرفت سر احمد داد زدم

برو پی کاری که گفتم مرتیکه.. آمله.. تو هم برو از روستایی تخم مرغ بگیر بیار

آمله خانوم با ترس و لرز گفت

اما خان تخم مرغ داریم..

داد زدم

گفتم برووو

با فریادم عین برق جفتشون رفتن بیرون.. نازگل نزدیک در ایستاده بود و کل خونه تو سکوت فرو رفته بود…
عصبانیتمو فرو خوردم و با صدای آروم گفتم

به به.. خوش اومدی.. چه عجب از اینورا.. آهان.. یادم نبود .. اومدی با چشم خودت موفقیتتو ببینی..

نازگل: باور کن..

نذاشتم جملشو کامل کنه داد زدم

هیسسسس.. صداتو ببر.. فقط صداتو ببر وگرنه میکشمت.. لال میشی و گوش میدی.. آره گوش بده که بهت بگم.. بهت بگم چیکااار کردی

افراخان

نازگل بی صدا ایستاده بود چند تا نفس عمیق کشیدم رفتم سمتش و صورتشو گرفتم تو دستم و فشار داد از درد چهرش تو هم رفت اما چیزی نگفت

افراخان: بگو چرا.. فقط بگو چرا زندگیمونو به هم زدی? مطمئنم گلناز تو رو با من دیده.. همون شب که بهم آویزون شدی.. گفتی عاشقمی… همون شب که اداهای الکی در اوردی.. خواهرت دید تو هم همینو میخواستی ده بار به نعل و به میخ بهم گفت خائنی ولی من نفهمیدم.. من خر نفهمیدم.. تحمل نکرد.. خیال کرد من با خواهرش رابطه ی مخفی دارم باور نکرد من جز اون کسیو نمیخوام.. باور نکردددد

نازگل: من نمیخواستم اینجوری بشه.. نمیخواستم گلناز بره..

افراخان: پس چرا اینکارو کردی؟ از جون ما چی میخواستی? بگو چرا اینکارو کردی؟

نازگل با تقلا صورتشو از دستم رها کرد و داد زد

نازگل: چون ازت متنفرم.. از تو از همه چیزت.. تو خواهرمو وقتی بچه بودم.. ازم گرفتی.. عزیزترینمو گرفتی.. بعد از اون آوارمون کردی.. از نوجوونی هیچی نفهمیدم تو غربت هر روز مادرم کارگری بود و هر شبش گریه.. باباجانم از غصه مرد.. از غصه ی گلناز و تو چی؟ تواینهمه سال زجرم دادی. میخواستم خواهرم بدونه تو چه هیولایی هستی.. میخواستم ازت متنفر بشه.. ولت کنه طلاق بگیره بیاد ویش ما.. نه اینکه بره.. میخواستم فکر کنه شوهرش به خواهرش نظرا داره تا ازت بیزار بشه..

خنده ی بلند عصبی کردم و داد زدم

افراخان: عالیههه.. عالیه دختر.. نقشت گرفت نه؟ فقط با یه نقص کوچیک.. از هردومون متنفر شد و فرار کرد

نازگل: نه خیر.. واسه این فرار نکرد.. واسه اینهمه سالی که زجرش دادی رفت اینهمه سالی که تو دستات ظالمت جوونیشو حیف کردی..

کنترلمو از دست دادم و یه کشیده ی محکم تو گوشش زدم و داد زدم

افراخان: خفه شو..

نازگل پرت شد رو زمین ازگوشه ی لبش خون جاری شده بود داد زد

نازگل: آره بزن.. خواهرمم همینجوری زجر دادی.. حقیقت تلخه.. بزن.. خدا لعنتت کنه..

در با شدت باز شد و آکله خانوم در حالیکه چند تا تخم مرغ دستش بود هاج و واج و ترسیده مارو نگاه می کرد… تخم مرغ هارو گذاشت پایین و نازگل و چسبید

آمله خانوم: بیا دختر.. بیا…

نازگل رو با کمک برد تو حیاط لب شیر حوض صورتشو شست از پنجره شنیدم بهش گفت

آمله خانوم: چرا اومدی دختر ؟مگه نمیدونی داره دیوونه میشه.. خواهرت جیگرشو سوزوند تازه وای به روزی که مردم بفهمن.. افراخان همتونو میکشه بیا برو جلوی چشمش نباش..

نازگل بدون اینکه به آمله خانوم جواب بده به سمت پنجره نگاه کرد … تو چمام خیره شد به سمتم تف انداخت و رفت…

رفتم بیرون راه افتادم سمت جنگل.. هوا بدجوری سرد بود.. یه جا بین درختا نشستم و سرمو گرفتم توی دستم.. شاید نازگل حق داشت.. شاید من یه هیولا بودم.. اما میخواستم آدم بشم اگه اون دختر بچه ی سرتق از اول با من راه اومده بود من مثل موم توی دستش میشدم… اما حیف.. هزار حیف…

افراخان

داغون تر از همیشه بودم.. تو جنگل مسیرو طی کردم ناخود آگاه پاهام منو بردن سمت همون جای امن همیشگی.. کلبه ی وسط جنگل.. دود از دودکش بیرون میومد.. فهمیدم خونست تقه ای به در زدم صدای ظریفش اومد که گفت

+کیه؟ با کی کار داری؟

افراخان: افرام.. باز کن

در باز شد.. چهره ی خوشحالش با دیدنم تبدیل به چهره ی نگران شد

+افرا چت شده؟ چرا رنگت پریده.. چرا انقدر پریشونی.. بیا تو …

از جلوی در رفت کنار.. بغلش کردم و تو بغلش با بغض گفتم

گلناز رفت.. ولم کرد.. بچه رو برداشت و رفت.. هرجارو میگردم نیست که نیست انگار قطره شده رفته تو دریا..

+وای.. وای افرا.. بهت که گفتم نکن.. صد بار هزار بار گفتم نکن.. گفتک یه زن یه بار ده بار صد بار میشکنه اما بعدش میزاره و میره.. مگه من نرفتم؟ مگه من ول نکردم؟ خودت نجاتم دادی.. حالا خودت شدی همون هیولایی که ازش میترسیدی؟ افرا گفتم عین پدرت نشو.. گفتم نشو.. اما تو گوش نکردی

افراخان: بسه نعنا.. نمک نپاش..

نعنا: من نمک بپاشم؟ اخه مگه من به زخم پسرم نمک میپاشم؟ افرا.. وقتی نیومدی بهم سر بزنی خیال کردم سرت با تمنا گرمه.. اما حالا میبینم تمنا رو ازت نجات دادن.. گلناز نجاتش داد.. کاری که من نکردمو اون کرد.. من باید تو رو از دست پدرت نجات میدادم.. اما چیکار کردم؟ برای اینکه سختی زندگی رو نکشی تنها رفتم یادت میاد؟ همش چهارده سالت بود.. بهت گفتم باهام بیا.. اما تو منو تنهایی راهی کردی… من یه عمر خیال کردم کار درستو کردم تا همین اواخر که دیدم ای دل غافل…شدی یکی عین پدرت.. میخوای تو تنهایی بمیری پسرم؟ میخوای همه ازت بیزار باشن؟ پدرت برای هممون بس بود تو شدی پدرت.. بگو توقع داشتی که چی؟ بمونه تمام عمر بسوزه؟

افراخان: بسه مامااان بسه..

نعنا: نگو مامان.. بگو نعنا.. من اگه مادر بودم تنها پیش اون هیولا ولت نمیکردم که حالا زندگیت اینجوری بپاشه..

افرا: انقدر حرف بیخود نزن.. اون زنیکه با تو قابل مقایسه نیست.. اون پدر سوخته بود.. از اولش بی شرف بود با من نساخت.. اگه با من ساخته بود..

نعنا: مگه تو باهاش ساختی پسر؟مگه تو باهاش راه اومدی؟ بسه افرا بسه.. به اون نگو بی شرف.. بی شرف تویی که با اینکه کتک خوردن و زجر کشیدن مادرتو دیدی شدی لنگه ی پدر بی شرفت و یه زن دیگه رو تا مرز جنون زجر دادی..

با خشم نگاهش کردم و بدون هیچ حرفی رفتم بیرون و درو به هم کوبیدم… درو باز کرد فکر کردم میخواد بگه برگرد تو اما پشت سرم داد زد

نعنا: برو افرا و بدون نعنا مرد.. با این کاری که کردی نه تنها گلنازو تمنارو بلکه مادرتم از دست دادی.. چند سال پیش از دست اون دیو فرار کردم هنوز که هنوزه با اینکه مرده از دست تیر و تبار ظالمش تو جنگل زندگی میکنم ک حالا تو.. پسر من.. شدی لنگه ی اون.. برو که دیگه مادرت مرد..

اینو گفت و درو به هم کوبید با مشت به درخت رو به روم کوبیدم و با اعصاب داغون تر از قبل راه افتادم سمت خونه

گلناز

کنار امیر احساس امنیت میکردم احساس امنیت و عذاب وجدان امنیت از بودن کنار مردی که بهم اهمیت میداد و عین یه انسان باهام رفتار میکرد و عذاب وجدان از اینکه میدونستم از این فکرا باید خجالت بکشم… صداش منو به خودم آورد

امیر : تو ماشین بشین من میرم درو باز کنم.. این علی آقا تا فس فس کنه و بیاد درو باز کنه یه ساعت میشه..

گلناز: بچه ندارن؟ منظورم علی آقا و صدیقه خانومه…

امیر همونجوری که پیاده میشد گفت

امیر: بچه دار نمیشن.. اما همو دوست داشتن پای هم موندن.. پدرم خیلی بهشون احترام میذاشت.. میگفت عاشق واقعی هستن

تو دلم گفتم إی خدا.. خوش به حال صدیقه خانوم.. زن یه سرایدار عاشق و وفادار بودن که پای بی بچه یودنت بمونه بهتر از زن یه خان بی لیاقت بودنه که تا بچت نشد بره سرت زن بیاره و بندازتت گوشه تیمارستان…

امیر درو بازکرد که ماشین و ببره تو.. یه دفعه پشت پشت سپیدار ها همون سایه رو دیدم اما این بار داد نزدم.. با اینکه خیلی ترسیده بودم جیکم در نیومد امیر که سوار ماشین شد زیر لب گفتم

گلناز: همون سایه…اونجاست.. پشت درختا..

امیر: نترس.. هیچی نگو.. الان با ماشین میرم میپیچم جلوش…

ماشینو روشن کرد و به جای اینکه بره داخل پیچید دنده عقب گرفت سایه که حالا مشخص بود مرده شروع به دویدن کرد اما امیر با ماشین پیچید جلوش ضربان قلبم به هزار رسیده بود میترسیدم احمد یا افرا باشن.. یا به هر صورتی به من ربطی داشته باشه.. راه فرار نداشت امیر پیاده شد و رفت سمتش نور چراغ ماشین تو صورت مرد بود و نمیتونستم تشخیص بدم کیه…

امیر داد زد

امیر:تو دیگه کی… آقا مصطفی.. شمایین؟

نفس راحتی کشیدم امیر مردو شناخته بود پس ماجرا به من ربطی نداشت اما قبل از اینکه نفس راحت دومو بکشم مرد مشت محکمی به صورت امیر زد امیر تلو تلو خورد و روی زمین افتاد با وحشت پیاده شدم و داد زدم

گلناز: چیکار میکنی آقااا.. امیر.. امیر آقا.. خوبی؟ سرتو بیار بالا..

به صورت مرد نگاه کردم.. یه مردمیانسال با موهای جوگندمی بود.. لباس تنش تر وتمیز بود نه شبیه معتادا بود و نه گداها.. خون از دماغ امیر جاری بود با لبه ی روسری پاکش کردم.. مرد چند قدم عقب رفت و فرار کرد بلند شدم دنبالش برم داد زدم

گلناز: هوی.. کجا داری میری وایسا..

امیر: گلناز بیا.. بیا نمیخواد بری.. چیزی نیست

گلناز: این دیگه کی بود ؟شناختیش؟ چرا تو گوشت زد؟

امیر: چیزی نیست.. میشناختمش آره.. اما نمیدونم از چی ناراحته.. بعدا سر فرصت برات تعریف میکنم.. فعلا بریم تو..

تا رسیدیم دم در علی آقا رو دیدیم که هاج و واج ایستاده..

علی آقا: سلام آقا.. من.. من مونده بودم چیکار کنم دیدم آقا مصطفی.. میخواستم بیام جلو..

امیر: بیا علی آقا.. ماشینو بیار تو …همون بهتر نیومدی جلو.. اون بنده خدا اعصاب نداره بدتر سر تو خالی میکرد..

رفتیم داخل صدیقه خانوم تمنا رو رو پا گرفته بود و لالا لالا میکرد رفتم بچه رو گرفتم و رو پای خودم گذاشتم صدیقه خانوم بلافاصله بلند شد و گفت

صدیقه خانوم: خاک به سرم آقا صورتتون خونیه..

امیر:چیزی نیست شلوغش نکن.. ما شام خوردیم من میرم دوش بگیرم بخوابم.. شبتون به خیر

تو دلم گفتم بزار بره تا منم زیر زبون صدیقه خانومو بکشم ببینم این آقا مصطفی کی بوده…

گلناز

امیر که رفت صدیقه خانوم تو فکر غرق بود داشتم سبک سنگین میکردم که چه جوری ازش بپرسم این مصطفی کی بوده که خودش طاقت نیاورد و گفت

صدیقه خانوم: به خاطر تو دعوا کرد؟

با چشم های گرد شده گفتم

گلناز: معلومه که نه… رفتیم بیرون برای…

حرفمو خوردم اگه میفهمید رفتیم دنبال کار میفهمید که میخوام اینجا بمونم.. صدیقه خانوم با چشمای ریز بینش به دقت نگاهم کرد و گفت..

صدیقه خانوم: خب.. بقیش؟ رفتین که چی؟

گلناز: رفتیم که .. حالم عوض شه خدا خیر بده آقا امیرو.. مثل یه برادر مهربونه..

این و که شنید رنگ و روش باز شد انگار خیالش راحت شده باشه.. بعد گفت

صدیقه خانوم:آره مادر.. خب حالا بگذریم دعوا رو بگو.. آقا امیر از این اخلاقا نداره دعوا کنه علی آقا هم که حرف نمیزنه.. بده من مادر نمیتونی بخوابونیش تو.. درست تکون نمیدی که

بچه رو از رو پام گرفت و خودش شروع کرد به لالا لالا کردنش

گلناز: صدیقه خانوم شبی که ترسیدمم همین آقا پنهون شده بود زاغ سیاه خونه رو چوب میزد.. اسمش مصطفی بود آقا امیر گفت اونم یه مشت زد تو صورتش و فرار کرد

صدیقه خانوم با چشمای از حدقه در اومده گفت

صدیقه خانوم: توبه استغفرالله.. أقا مصطفی امیر آقا رو زد؟ چراااا؟ خاک به سرم..

گلناز: مگه اون کیه؟

صدیقه خانوم: پدر لاله خانوم حدا بیامرز..

گلناز: وای.. واقعا؟آخه چرااا؟ چرا امیر آقا رو زد؟ از دست هم دلخورن؟

صدیقه خانوم: نه والا.. از بعد مرگ لاله خانوم دیگه همدیگرو ندیدن.. چه برسه به دعوا..

هر دو تو سکوت به فکر فرو رفته بودیم که صدایی هر دومونو از جا پروند

+چه خبره اینجا صدیقه.. دوره گرفتی؟

صدیقه خانوم: إی وای خانوم جون… چه بی خبر اومدین.. ببخشید بچه رو پامه.. الان پا میشم.. چرا خبر ندادین خانوم…

گلناز

من ماتم برده بود و لال شده بودم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که از جام بلند بشم و هول زده بگم

گلناز: سلام…

از سر تا پامو ور انداز کرد خودش یه خانوم جا افتاده با موی سفید و روسری ساتنی و کت و دامن زرشکی و یه عصای شیک بود.. زیاد مسن نبود جا افتاده و شیک بود رو به من نگاهی کرد و گفت

خانوم:سلام .. صدیقه این دختر خانوم فامیل شماست؟ نگفته بودی قراره بیاد…

صدیقه خانوم: نه خانوم جون.. بیا.. گلناز بیا .. این بچه خوابه ببرش بالا.. تو هم از خانوم خداحافظی کن برو.. من خودم میگم بهشون

خانوم با چشم های از تعجب گشاد شده زیر لب تکرار کرد

خانوم: بالا؟

بدون معطلی تمنارو بغل گرفتم و زیر لب با اجازه گفتم و رفتم بالا میدونستم امیر یک طبقه بالاتر خوابه.. شایدم بیدار بود و داشت به اتفاقای امشب فکر میکرد من تو پاگرد ایستادم و گوشمو تیز کردم صدیقه خانوم هرچی از من میدونست و گفت و خانوم بعد از مکث چند دقیقه ای گفت

خانوم: امیر یه دختر و که معلوم نیست کیه با یه بچه آورده اینجا بعد تو به من نگفتی؟ خداروشکر بی پول نیستیم و تو خونه خط تلفن داریم.. چرا یه زنگ نزدی؟

دقیقا میدونستم اگه مادر امیر آقا بیاد همچین برخوردی میکنه هر مادر دیگه ای هم بود همین حرفو میزد… وای به حال این مادر که همین یه دونه پسرو داشت… صدیقه خانوم به تته پته افتاده بود

صدیقه خانوم: والا خانوم .. من.. من میخواستم بگم.. اما خانوم مشکوک نبود.. اصلا چیزی نبود.. دختره شوهرش تازه فوت کرده.. همین دیروز و پریروز.. فردا پس فردا هم فک و فامیلش میان دنبالش و میبرنش..

خانوم: که میبرنش آره؟

دستی از پشت روی شونم نشست نزدیک بود از ترس داد بزنم و بیوفتم اما با یه حرکت نگهم داشت.. امیر بود با صدای آروم گفت

امیر: نگران نباش..

گلناز: من.. من .. نمیخواستم گوش وایستم

خنده ای کرد و گفت

امیر: اولا که ایستادی.. دوما عیب نداره اگه منم بودم گوش وایمیستادم.. طوری نیست برو تو اتاقت من راست و ریسش میکنم… برو ..

به ناچار رفتم تو اتاق دیگه هیچ صدایی رو نمیتونستم بشنوم تمنا رو که خوابش عمیق شده بود گذاشتم رو تخت و گوشمو به در چسبوندم.. اما دیگه صدایی نمیومد.. مجبور بودم تا صبح صبر کنم.. از یه طرف با دیدن خانوم خدا خدا میکردم فردا خونه پیدا بشه و برم از یه طرف اگه تو خونه تک و تنها میموندم چی? حتما دق میکردم.. تازه قرار بود سر کارم برم.. اون وقت بچه رو کی نگه میداشت.. ای خدا… با این فکرا چشمامو بستم و بلافاصله خوابم برد…

با تقه ای به در چشمامو باز کردم.. فکرکردم صبح شده و صدیقه خانوم اومده.. با موی باز رفتم دم در اما تا درو باز کردم امیر بود..

امیر: بیدارت کردم؟

گلناز: عیب نداره چیشده؟ مادرت عصبانی شد؟

امیر اومد تو و درو بست معذب شدم… هم سرم لخت بود هم صبح خیلی زود و هوا گرگ و میش بود.. گفتم نکنه حالا که مادرش اومده و میدونه مجبورم برم میخواد از اخرین فرصت استفاده کنه و بلایی سرم بیاره…

امیر: نگران نباش.. مادرم قرصشو که میخوره خوابش سنگین میشه.. اومدم یه بار دیگه سفارش کنم مبادا چیز دیگه ای جز حرفایی که هماهنگ کردیم از دهنت بپره.. صبح مامانم سوال جوابت میکنه.. فردارو نمیخواد سر کار بری.. من میرم بیمارستان از اونجا خونه جدیدتو برات ردیف میکنم.. بعدم یه زنی پیدا میکنمپول بهش میدم میگم کس و کارته.. بیاد دنبالت و ببرتت.. در مورد دخترخالمم نگران نباش.. به مادرم چیزی نمیگه در مورد سر کار رفتنت..

گلناز: من.. من..

امیر: تو نگران هیچی نباش…

افراخان

خیره به گرگ و میش بودم آمله خانومو فرستاده بودم بره خونه فک و فامیلش تو تاریک روشن دیدم کسی داره نزدیک میشه چشممو تیز کردم احمد بود … پیش خودم گفتم حتما خبری شده که این موقع سرزده اومده..
خودم رفتم پایین و درو باز کردم احمد جا خورد و گفت

خیال کردم خواب باشین آقا…مونده بودم چه جوری بیدارتون کنم… خبر دارم آقا

افراخان: یالا بگو.. پیداش کردی؟

احمد: پیداش کردم.. خونه ی پدر پسره رو پیداش کردم ..

افراخان: خب کجاست؟

احمد: تهرانه آقا.. آدرس دقیق نمیدونم آقا اما حدودشو از کارگری که یه بار براشون بار برده بود گرفتم

افراخان: تهران.. تهران… عجب.. بجنب احمد.. ماشینو حاضر کن بریم

احمد: الان آقا؟صبر کنیم هوا روشن بشه؟ خطرناکه راه دوره وسیله جمع کنیم…

افراخان: یالااا راه بیوفت.. ماشینو حاضر کن..

احمد از ترسش دیگه چیزی نگفت…
تو راه همش داشتم فکر میکردم چه برخوردی با گلناز کنم روز اول از عصبانیت میخواستم بکشمش ولی الان اروم بودم دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم میخواستم فقط بچمو بردارم و تف بندازم تو صورت گلنازو بیام.. البته به خودم نمیتونستم دروغ بگم بعد از حرفای مامان نعنا بدجوری عذاب وجدان داشتم منم مقصر بودم.. اما دلیل نمیشد فرار کنه به هر حال دیگه هیچ کاری باهاش نداشتم..
چند ساعتی تو راه بودیم نزدیک و نزدیک تر میشدیم… بلاخره رسیدیم به یه کوچه ی بن بست دو طرف کوچه پر از سپیدار بود فقط یه خونه ی ویلایی تو کوچه بود

افراخان: این خونست؟ ظاهرا که اینا ارباب زادن.. عجب خونه ای..

احمد: بله آقا بهتون گفتم که.. پدرش خان زاده بوده..

با حرص گفتم

من با یه انگشت کل ملک و منالشونو میخرم..

احمد پیاده شد و گفت

آقا نگران نباش.. الان کل عمارتشونو به خاک و خون میکشم

داد زدم

بشین تو ماشین… نمیخواد زنگ بزنی

با چشم های گشاد شده گفت

چرا آقا؟ مطمئنم همینجاست..

افراخان: میدونم.. بشین پشت فرمون.. ماشینو ببریم سر کوچه خودمون ته کوچه منتظر بمونیم.. بی گدار به آب نمیزنم.. میخوام ببینم این دختره چه غلطی داره میکنه.. حالا که تا اینجا اومدیم.. میخوام با چشمای خودم ببینم چه غلطی داره میکنه…

افراخان

چند ساعتی تو ماشین بودیم احمد یه سری خرت و پرت خریده بود من که هیچی از گلوم پایین نرفته بود خیره به در پشت درختا بودیم به اصرار من ماشین سر خیابون بود که مشخص نشه کسی تو کوچه هست..

هوا کم کم داشت غروب میشد و سرد میشد احمد زیر لب غر غر میکرد اما جرات نداشت چیزی بگه در خونه بلاخره باز شد با چشمایی که از خشم مثل کاسه خون بود گلنازو دیدم کنار یه یارو.. جوون بود.. هه خوش تیپ بود.. آره خب گلناز بی حیا دریده یه لقمه خوب برای خودش گرفته یود زنیکه هیچی ندار انگار نه انگار شوهر داره.. صداشونو شنیدم

گلناز: من خیلی ناراحت و معذبم امیر.. اجازه بده برم همونجایی که گفتی دوستت پیدا کرده بمونم

از خشم به انفجار رسیده بودم.. امیر.. پس اسمش این بود چه قدر صمیمی..

امیر: اولا که تنها نمیتونی بمونی .. سرکارم با وجود بچه نمیتونی بری دختر تازه همه ی اینا به کنار.. بهت که گفتم مادرم خودش اجازه نداد بعد از پدرم حرف تو خونه ی ما حرف اونه.. نمیدونم چرا اما اصرار داره تو بمونی هرچی بهش گفتم فامیلت امروز میاد دنبالت گفت بیارینش خونه من خودم راضیش میکنم..

گلناز: اخه چرا؟ برای کار کردن منو میخواد نگه داره؟

امیر: نه بابا.. کار چیه .. گفت همینجا بمونه تا باهاش حرف بزنم گفت فامیلتونم حتما بیاریم خونه که باهاش حرف بزنه

گلناز: حالا الان ما داریم کجا میریم؟

امیر: گفتم میریم فامیلتو بیاریم تا خونه چون راهو بلد نیست

گلناز: ای وای .. چه دردسری شد.. بزار من خودم با مامان حرف بزنم و راضیش کنم..

امیر: نه.. تو دخالت نکن … اینجوری بدتر شک میکنه..

گلناز: چی بگم والا خودمو سپردم به تو..

پسره در خونه رو بست شیشه هارو دادن بالا سوار اون ماشین مشکی بودن و رفتم لباس های گلنازو دیدم و دهنم باز موند .. چه غلطایی کرده بود.. دامن و روسری کوتاه.. واقعا از عصبانیت در حد دیوونگی بودم
احمد هم مثل من از تعجب لال شده بود تا خواست چیزی بگه متوجه اومدم کسی شدیم.. یه مرد نسبتا مسن کمی از من جا افتاده تر داشت میومد.. اومد انتهای کوچه پشت درختا پنهون شدیم هر لحظه ممکن بود مارو ببینه… اما یه دفعه مسیرشو عوض کرد رفت جلوی در و زنگ زد.. در باز شو و مردی که شبیه کارگرا بود گفت: آقا مصطفی.. شما.. دیشب… بفرمایید تو..

آقا مصطفی: بگو امیر بیاد بیرون

مرد تت و پته کرد و گفت: أقا والا پیش پای شما رفتن

اقا مصطفی: پس اینطور با همون دختر جدیده هر روز میرن شبگردی آره؟ امشب دیر رسیدم… بهش بگو من امشب دیروقت دوباره میام…

بدون اینکه منتظر جواب مرد باشه راهشو کشید و رفت من و احمد نفس راحتی کشیدیم..
یه کم که گذشت احمد به خودش جرات داد و گفت

آقا.. اجازه بدین بیشتر از این خودمونو اذیت نکنیم.. به ما چه که این دختر چی کار میکنه.. بچه رو برمیداریم.. آبروشو میریزیم و میریم…

به فکر فرو رفتم و جوابشو ندادم
💙
💚💙
💙💚💙
💚💙💚💙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x