رمان خان پارت 22

4.1
(16)

 

گلناز

تو بیمارستان با لباس عروس نشسته بودم .. امیر نشسته بود و دستش گرفته بود رو سرش دستش خونی بود… 

پرستار باهاش حرف میزد بهش گفت دکتر داخل اتاق عمله.. نگران نباشین من گاقعا گریم گرفته بود مونده بودم چی بگم چه جوری دلداریش بدم..

فقط رفتم جلو و دستمو گذاشتم روشونش.. حتی نمیتونستم بپرسم اقا مصطفی چرا انقدر تو رو مقصر میدونه.. دخترش سل داشت و مرد اما این مرد ول کن تو نیست.. الان جاش نبود اما من بدجوری ترسیده بودم هر لحظه ممکن بود مصطفی دوباره برگرده و سر برسه .. اگه میومد بیمارستان چی.. اگه دوباره میومد خونه.. دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و گفت 

+نگران نباش دکتر جان حال مادرت خوبه.. خیلی شانس اوردین گلوله به شونه ی چپ خورده اگه یه کم پایین تر بود همه چیز به هم میریخت…

امیر بلند شد و با خوش حالی توام با نگرانی گفت 

امیر: میتونم ببینمش؟

+حتما.. فقط شما با لباس عروس و داماد .. این وقت شب.. گلوله.. ماجرا چی بود اخه؟

امیر: اگه میشه الان در موردش حرف نزنیم.. بزاریم برای بعد کی می تونیم ببریمش؟

+صبح میتونید ببریدش.. باشه بعدا در موردش حرف میزنیم..

به اصرار امیر با علی اقا برگشتم خونه.. تنها تو اتاق نشستم و اشکام جاری شد… شب حجلم خراب شده بود هیچکاری از دستم بر نمیومد.. اینم از بخت بدم.. شب عروسیم همیشه باید به خون گریه کردن بگذره.. 

همونجور با لباس عروس خوابم برده بود.. صبح بلند شدم و دوش گرفتم لباسمو عوض کردم ساعت هشت نه بود که امیر و خانوم اومدن رفتم جلو و زیر بغل خانومو گرفتم هن هن کنان گفت 

خانوم: حساب کارشو پس میده 

امیر: مامان تو رو خدا الان هیچی نگو باید استراحت کنی.. من خودم میرم سراغش تو نگران نباش.. 

گلناز: اره به خدا.. خدارو شکر که چیزی نشد 

خانوم: عروسی پسرمو بهم زد.. دیگه میخواست چیکار کنه.. اگه به شماها زده بود چی؟

خانومو بردیم تو اتاقش صدیقه خانوم رفت. که براش سوپ ببره منم نشستم تو پذیرایی که امیر اومد دستمو گرفت…

افراخان

چندروزی گذشت و نعنا سفت و سخت درگیر پیدا کردن اطلاعات در مورد گلاب شیراز بود… به بهونه ی باغبونی یه نفرو فرستاد تو خونشون.. از همسایه هاشون و در و دیوارم در مورد اخلاق و رفتار دختره پرس و جو کرد.

منم تو این چند روزه بیکار نموندم قرار بود کسب و کاری راه بندازم از بازاریا و زمین دارا و بزرگای شیراز پرس و جو کردم همه گفتن اگه یه کسب و کار میخوای که سخت نباشه و شان اجتماعیش خوب باشه چند در حجره فرش فروشی بخر و بده برات کار کنن تا اون موقع بشی تاجر فرش و از بزرگون شیراز.. منم با احمد این ور و اون ور کردم و هشت در مغازه تو بازار فرش فروشا خریدم و این شد که شدم ارسلان تاجر فرش.. همه بازاری ها هم از این سرمایه دار جدید تعجب کرده بودن.. و وقتی میدیدن جوونم بیشتر در موردم کنجکاو میشدن.. فقط مونده بود انتخاب کردن حجره دارا تو حیاط عمارت با احمد مشغول گپ و گفت بودیم چای میخوردیم که نعنا خوشحال و خندون اومد داخل و گفت 

نعنا: احمد بیا برو به ماشین یه سری بزن.. 

احمدم که فهمید باید بره دنبال نخود سیاه خودشو جمع و جور کرد راه افتاد و رفت.. 

ارسلان: چیشده نعنا؟ کبکت خروس میخونه.. 

نعنا: کت و کلاه کن که باید بریم.. تمنا کجاست راستی؟‌

ارسلان: بغل اکرم خانوم تو اشپزخونست.. چی شده مگه؟ کجا بریم؟

نعنا: ای به قربون طفلکم برم که هی از این بغل به اون بغل میشه.. اما دیگه تموم شد.. فردا شب میریم.. گلاب میگیریم که دخترم دیگه بغل یه نفر باشه فقط.. 

با چشمای از حدقه در اومده و لب و لوچه آویزون داد زدم 

ارسلان: نعناااا باز بریدی و دوختی؟چه مامان گلابی ؟من بچه دارم دو تا زن داشتم.. یه زنم دیوونه خونست .. یه زنم فرار کرده.. خودمونم که تو یه شهر دیگه بودیم و در رفتیم.. حالا خیال برت داشته دخترشونو به من میدن؟ چرا باید بدن? چون کاسه انارشو ریختم؟

نعنا: هییییس.. قیل و قال راه ننداز.. اولا اینارو فقط من میدونم و تو و احمد.. اینقد جار جار نکن.. بعدشم.. خیلی دلشون بخواد.. هم مال داری هم منال هم هزار الله اکبر خوش قیافه ای.. پسرم چی خیال کردی? از این مردای دوزاری که صد جا ریخته که نیستی پدرش یه نگاهه قد و بالات کنه دخترشو میزاره تو طبق میده بهمون.. 

ارسلان: نعنا.. از دست تو نعناااا 

نعنا: إ بسه دیگه تو هم نعنا نعنا.. به مادرت انقد نگو نعنا.. یه مامانی مادر ننه ای چیزی بزار قبلش خیال میکنن کلفتتم که اسم گذاشتی روم.. یالا برو لباساتو انتخاب کن تا بدم اتو کنن.. فردا شب وعده گرفتما.. 

بدون اینکه منتظر حرفم باشه با ذوق و شوق رفت…

افراخان

لباسم و مرتب کردم و صدا زدم 

 نعنا.. نعنا بیا دیر شد.. 

نعنا در حالی که اخرین سفارش هارو میکرد که مراقب تمنا باشن صدا رسوند اومدممم 

نعنا: ای خدا.. نفسم گرفت.. لباسم خوبه ؟خوب شدم؟ درست نگاه کنا.. 

یه کت و دامن زرشکی پوشیده بود با روسری ساتن و به عادتش یه چادر ظریف حریر مشکی انداخته بود سرش

ارسلان: عالی شدی نعنا.. انگار خواهرمی والا.. میخوای نگیم مادرمی؟

نعنا خندید و گفت 

 خبه بابا انقدر زبون نریز..  امیدوارم این بی دست و پاها بچه رو زود بخوابونن.. یالا ماشینو روشن کن بریم.. یادت هم نره که دهنتو ببندی و هیچ چیز اضافه تر از حرفایی که من میزنم نگی.. 

****

وارد عمارتشون شدیم دربونشون درو باز کرد ماشینو بردیم داخل پدرش به سیبیلش تاب داد و با دیدن ماشین بادی به غبغب انداخت.. رفتیم جلو و بعد از سلام و علیک و تعارفات معمول تو سرسرای عمارتشون نشستیم خدمتکار گل و شیرینی رو ازمون گرفت نعنا چادر از سر انداخت و با پدرگلاب مشغول حرف زدن از این در و اون در شد یه کم که گذشت حرف انداخت و گفت 

مامان: دختر گل گلابتون نمیاد ما ببینیمش؟ 

پدرگلاب: میاد… الان میاد خدمتتون.. گلاب بابا… 

چند دقیقه بعد خدمتکار با سینی چای و گلاب جلوتر از اومد یه پیراهن بلند سبز یشمی پوشیده بود و موهاشو پشت سرش بسته بود… عجبم بود ازگیس بلندش.. سیاه سیاه بود برام جالب بود که نه کلاه داشت نه روسری.. شاید خواسته بود گیس سیاهشو به رخ بکشه.. زیر لب سلامی کرد و نشست نعنا شروع کرد به تعریف کردن…

نعنا: هزار ماشالا چه گیس گلابتونی دارید.. بیا دخترم بیا بشین پیش من.. 

بابای گلاب با ابهت اما محترم بود ولی گلاب خیلی راضی به نظر نمیومد مغرور و کمی هم اخماش تو هم بود..  ته دلم خالی شد اگه به خودم بود همون لحظه فرار میکردم.. حس کرده بودم به من راغب نیست.. نمیخواستم یه بار دیگه گیر یه عشق نافرجام بیوفتم

افراخان

تو فکر فرو رفته بودم و اخمام رفته بود تو هم که پدر گلاب بهم اشاره ای کرد و با لهجه شیرازی گفت 

خب ایی آقو داماد کار و بارش چیچیه؟ 

نعنا: پسرم حجره دار بازار فرشه.. تاجره.. عمارت هم که خودتون بهتر میدونین عمارت مشیریه مال پسرمه.. حتما شنیدین 

پدر گلاب که میخواست بفهمونه کم نداره گفت 

البته.. عمارتای بزرگ و مجلل مثل خونه ما و خونه ی شما تو شیراز انگشت شمارن.. 

نعنا نگاهی بهم کرد و دید اخمام تو همه فوری رو به پدر گلاب گفت 

خب.. اگه اشکالی نداره.. تا ما در مورد این مسائل بیشتر حرف میزنیم و با کسب و کار و اصل و نسب خانواده ها اشنا میشیم دو جوونم با هم تو حیاط صحبت کنن 

پدر گلاب بادی به غبغب انداخت و گفت 

 البته… صد البته ما رسم داریم.. ایی دخترو با خون جگر دست تنها بزرگ کردم نظر گلابتونم شرط اوله گلاب بابا آقو ارسلان و ببر تو صحبت بکنید آشنا بشید.. بگو ایی دختر ورپریده هم پذیرایی کنه.. ببین باز کجا غیبش زد خدمتکارم خدمتکارای قدیم.. 

نعنا به روی پدر گلاب لبخندی زد و ادامه ی حرفو از سر گرفت من پشت سر گلاب به سمت حیاط راه افتادم عین یه اسب رام دنبالش میرفتم و قلبم تو دهنم بود.. نه برای وارش نه برای گلناز خواستگاری در کار نبود.. الان برای گلاب قلبم داشت تو دهنم میومد…

گلاب اشاره به تخت توی حیاط کرد نشستم بلافلصله نشست و گفت 

گلاب: به هر کی تنه میزنی و انارشو میریزی بعدم میخوای بگیریش ؟

از این رک بودن و دوم شخص حرف زدن جا خوردم 

ارسلان: من… 

گلاب: شنیدم بچه داری.. چرا نیاوردیش؟

ارسلان: امون بده جواب بدم.. ماشالا زبون.. بچه رو روز اول نیاوردم که هم اذیت نشه هم ما بتونیم راحت حرف بزنیم.. بعدم به هر کی تنه نزدم.. به تو تنه زدم.. بعدشم اصلا من تنه نزدم خودت به من خوردی.. لابد کار سرنوشت بوده.. 

گلاب: اومدی ایجا قصه حسین کرد ببافی؟ من مخالفم همین حرف اول و اخرم…

جا خوردم و وا رفتم اصلا توقع همچین رفتاری نداشتم.. حالا درسته بچه داشتم اما دلیل این همه عصبانیت و اخم و تخمو نمیفهمیدم نمیدونستم چی باید بگم.. خیلی بهم برخورده بود

ارسلان: میخوای بهت سنگ بدم بزنی تو سرم؟

از حرفم خندش گرفت اما خودشو جمع کرد و گفت 

گلاب: نخیر.. لازم نکرده.. همون جوابتو بگیر و برو.. 

ارسلان: باشه.. من جوابمو گرفتم و میرم ولی چرا اینقدر عصبانی؟دختر شیرازی همشون اینقد بد اخلاقن؟ 

گلاب : نخیر.. دختر شیرازی گل گلابه… خیلی هم خوبه ولی نه با هر کسی.. 

ارسلان: الان من چیکار کردم که شدم هرکسی؟ عادت ندارم به این اخم و تخما

افراخان

منتظر به قیافش نگاه کردم گلاب چینی به ابروش داد و گفت 

 خوب که چی اومدی خواستگاری منم عادت ندارم به این زورگویی ها.. مغز بابامو با مال و اموالت میخوای بشوری؟ ما خودمون داراییم ندار که نیستیم اینجا از اونجاها نیست که به زور و کت بسته دختر شوهر بدن.. یعنی چی که با بچه اومدی خواستگاری دختر جوون .. 

ارسلان: زن داشتم.. بچه هم دارم.. اما دل که دارم.. بعدم کی گفته اومدم کت بسته ببرمت دختر.. دوره ی خان و خان کشی تموم شده.. 

تو دلم این حرفو به خودم زدم که یادم بمونه نعنا گفت دلشو به دست بیار تا اونم تو دلت بشینه.. عشق زوری نمیشه…

گلاب: زنت کجاست؟ 

مکث کردم.. نعنا گفته بود بگیم مرده.. فقطم در مورد گلناز حرف بزنیم و هیچ اسمی از وارش نبریم… مونده بودم چی بگم اما میدونستم اگه حقیقتو بدونه با من نمیمونه.. ولی چاره ای هم نداشتم.. به دلم نشسته بود این یکی به نعل یکی به میخش بود وگرنه نرم تر شده بود و انگار اون اخم و تخم اولش به خاطر ناز و ادا بوده.. مکثی کردم و گفتم 

ارسلان: فوت کرده.. 

گلاب: چند وقته؟

ارسلان: یک سالی میشه…  

گلاب: همش یک سال؟ به این زودی میخوای زن بگیری؟ 

ارسلان: خب.. راستش ازدواجمون سنتی بود.. اونجوری نبود که عاشق بشم..

گلاب: حالا چی؟

ارسلان: حالا اومدم گلاب بگیرم.. اگه بهم بدن.. 

گلاب: اون خدا بیامرز.. زنت.. چه طوری فوت کرد؟

ارسلان: تو خیابون تصادف کرد…

گلاب: تو از من چیزی نمیدونی.. چرا اومدی خواستگاری؟

ارسلان: چی میخوای بگم؟ بگم عاشق شدم؟

گلاب: مگه شدی؟

ارسلان: خب.. نمیدونم.. اگه شده باشم تو راضی میشی؟

گلاب: من نمیشناسمت..  اگه بشناسمت بهش فکر میکنم.. 

ارسلان: پس فکر کن.. 

از سرجام بلند شدم و رفتم پیش نعنا گلابم دنبالم راه افتاد…رفتیم که حرفامونو با اونا در میون بزاریم…

افراخان

برگشتیم خونه نعنا برام اسپند دود میکرد… لبخند می زد و میگفت 

نعنا: هزار ما شا الله اگه از اول خودم دامادت کرده بودم خوش و خرم بودی 

ارسلان: نعنا کو تا دامادی؟ تازه یه خواستگاری بود 

نعنا: بیخود بیخود گفت نزن.. دامادم میشی..قیافه باباشو ندیدی راضی بود? دختره هم بدش نیومده بود اما از اون ناز و ادا داراست.. به نظرم یه طاقه پارچه ابریشم و نبات و بگیریم.. اخر هفته بگیم بیان شام خونمون هم کادو میدیم به عنوان بله برون.. هم تمنا رو میبینن 

ارسلان: تند نرو نعنا.. دعوت میکنی بکن.. بیان برن.. بله برون اما نه.. نزار خیال کنن هولیم.. 

نعنا: خب هولیم دیگه.. ببینم حرف زیادی که نزدی؟

ارسلان: نخیر.. گفت زنت.  گفتم مرده.. همین.. گفتم ازدواجم سنتی بود عشق و علاقه ای نبود 

نعنا: گفتی ما تهران بودیم؟ اسمی از روستا نبری به اون احمد هیچی ندارم بگو.. خیلی حواس پرته.. میخوای اصلا بفرستیمش واسه خودش یه الونک بگیره بره پی کارش نکنه چیزی از دهنش در بره بیچارمون کنه 

ارسلان: نه مامان جلوی چشم خودمون باشه بهتره.. تو نگران اون نباش …

****

بلاخره همه چی به راه شد و یه شام مفصل تدارک دیدیم گلاب بر خلاف تصورم با تمنا خیلی زود جور شد تمنا هم تقریبا یک سالش شده بود و هنوز زود بود که بفهمه مامان و بابا یعنی چی بهترین موقع برای ازدواج کردن من بود..گلاب ریز ریزکی نگاهم میکرد و نگاهشو می دزدید بعد از شام و موقع رفتن فقط برگشت و گفت 

گلاب: فکر چاره باش.. من فکرامو کردم.. 

از این حرفش ته دلم از ذوق خالی شد…گفتم افرین ارسلان خوب افرا رو کشتی و یه زندگی جدید شروع کردی دیگه باید فکر سور و سات عروسی باشی… مامان نعنا و بابای گلابم خیلی راضی بودن و همش در مورد چه جوری و کجایی مراسم عقد و

عروسی حرف میزدن وقتی گلاب و باباش رفتن نعنا اومد پیشم و گفت 

نعنا: برای پس فردا دست دخترو بگیر ببر خرید.. کم نزار ارسلان.. من و تمنا هم قرار شد بمونیم خونه و دفعه ی بعدش باهاتون بیایم 

ارسلان: خوب بریدی و دوختی نعنا 

نعنا: کجاشو دیدی.. به زودی عروسیتونم به پا میکنم پسرم.. روی خوش زندگیه هیچ نگران نباش دیگه تموم شد.. 

به نظرم نعنا داشت زیادی سریع پیش میرفت.. اما پیش خودم گفتم بزار بره.. بزار هرچه زودتر روی خوش زندگیم شروع بشه بعد وارش و گلناز بلاخره نیمه گمشدمو پیدا کرده بودم و مهم تر از اون افرای دیوونه رو تو خودم کشته بودم نباید اجازه میدادم چیزی خرابش کنه

💚

💙💚

💚💙💚

💙💚💙💚

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x