رمان خان پارت 23

4.1
(13)

 

افراخان

با گلاب خریدامونو کردیم کم کم رومون به هم باز شد و صمیمی تر شدیم دو سه بار رفتیم و از پارچه ی ابریشم و ساتن و حلقه و تور و هزار و یک چیز حسابی خریدیم.. کل بازارای شیرازو دور زدیم.. بابای گلاب و نعنا هم خیلی راضی و خندان بودن و دائم یا شام عمارت ما یا عمارت اونا وعده بود… نعنا پیشنهاد داده بود صیغه بخونیم که این رفت و آمد بینمون راحت تر باشه اما بابای گلاب مخالفت کرده بود و گفته بود رسم ندارن.. هفته بعد قرار بود برادر گلاب از تهران با زنش بیاد اونجا زندگی میکردن و تک و توک به شیراز سر میزدن قرار شد اگه برادرشم مشکلی نداشت و سنگی ننداخت تا اخر ماه عقد و عروسی بگیریم… بر خلاف اصرار من برای گرفتن پرستار برای تمنا گلاب میگفت خودم میخوام بزرگش کنم و شرط گذاشته بود به روی گلاب نیاریم که مادرش مرده.. میگفت اگه بدونه نامادری ام هم خودشو اذیت میکنه هم مارو.. من از خدام بود.. نعنا هم بیشتر.. یه سری جهیزیه خریدیم البته من گفته بودم کل عمارت پر از وسایل و احتیاج به این حرفا نیست اما سرویس اتاق خواب و پرده ها و چند تا قر و فر دیگه رو خودش انتخاب کرد وخرید.. طبقه ی بالای عمارت و به سلیقه ی خودش چیده بود و خونه ی ما آماده ی آماده بود تنها نگرانی من از مخالفت برادر گلاب بود ترسیدم به خاطر اینکه بچه دارم راضی نشه و سنگ بندازه…
***
بلاخره روز موعود رسید علیرضا برادر بزرگ گلاب با زنش سلاله اومده بودن و شبش قرار بود من و نعنا و تمنا برای شام و آشنایی با برادرش بریم عمارت اونا.. به محض دیدنش ناراضی بودنو از نگاهش خودندم.. با احترام سلام کرد قد بلند و موهای لخت مشکی.. شبیه گلاب بود.. زنش قد کوتاه و کمی چاق بود با پوست سفیدو چشم و موی روشن… با نگاه موشکافانه و خریدارانه مشغول وارسی ما بود کلی طلا به خودش اویزون کرده بود حدس زدم ادم تازه به دوران رسیده ای باشه..

علیرضا: تعریفتو زیاد شنیدم اقا ارسلان.. امشب یه گپی بزنیم کنجکاوم بدونم چیت دل پدر و خواهرمو برده.. شایپ تو اخلاقت چیزی باشه اگر نه که هیچی..

لبخندی ضمیمه ی حرفش کرد منم لبخند زدم و چیزی نگفتم اما متوجه منظورش شدم منظورش این بود چیزی تو ظاهرت نداری و خوش قد و بالا نیستی.. البته که به خوش قد و بالایی اون نبودم اما کم هم نداشتم.. باید به موقع گوش مالیش میدادمتا دستش بیاد با کی طرفه.. با این فکر به خودم گفتم نه ارسلان.. این صدای افرای درونته گوش مالی چیه.. یه ذره با احترام رفتار کنی و خونسرد باشی دستش میاد ادم درستی هستی

شام بدون حاشیه خورده شد تک و توک از کارو بارم می پرسید بعد شام به بهونه ی سیگار کشیدن منو کشید بیرون..

علیرضا: خب.. آقا ارسلان.. ظاهرا زنت مرده..

ارسلان: بله.. گفتم که پارسال فوت کرد..

علیرضا: خدا رحمت کنه چرا اونوقت؟

ارسلان: تصادف کرد.. ماشین زد بهش…

علیرضا: کجا؟

ارسلان: تهران ..

علیرضا: اره… بابام گفته بود از تهران اومدین شیراز.. کجای تهران زندگی میکردین؟ بچه کجایین؟

لال شدم.. من خان روستا.. چه سر در میاوردم از محله های تهران.. مکث کردم و مونده بودم چی بگم…

افراخان

مونده بودم چی بگم و زبونم بند اومده بود اگه دو سه تا سوال دیگه میپرسید گند همه چی در می اومد من چه سر در می اوردم از تهرون درندشت .. همین شیرازو هم که چند وقتی توش زندگی کردیم به زور یاد گرفته بودم

ارسلان: خب راستش..

گلاب: ای بابا.. خان داداش.. هوا سرده حالا گپ و گفت و بزارین برای بعد از چای و میوه… بیاین تو حرف بزنین قول میدیم گوش ندیم به حرفاتون

علیرضا: ای پدر سوخته.. نگران من شدی یا دلت برای ارسلان خانت سوخت..

گلاب خنده ریزی کرد و رفت داخل نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خدا خدا کردم که علیرضا بیخیال بشه و بریم داخل خدارو شکر همینم شد و اون شب ختم به خیر شد چون دیگه علیرضا فرصت گیر نیاورد سوال و جوابم کنه.. اما شب بعدش که اونا اومدن خونه ما شام من آماده پاسخگویی به کل سوالاش بودم چون احمدو فرستاده بودم حسابی اطلاعات برام در بیاره حتی مجبور شدم کلی پول خرج کنم و یه خونه تو تهران بخرم که اگه علیرضا خان گیر داد ادرس دقیقو بهش بدم تو دلم گفتم افرا بدجوری عقلتو از دست دادی ببین برای گلاب دست به چه کارایی زدی اما ارزششو داشت خونه تهرانو یه جای خلوت انتخاب کرده بودم یه عمارت بزرگ که هیچ همسایه ای نداشت اینجوری نمیتونست از در و همسایه اطلاعات بگیره که کی اینجا بوده و کی نبوده علیرضا ادم گیری بود و این قضیه که من زن داشتم و بچه دارم به ناراضی بودنش دامن زده بود اما اونقدر قدرت نداشت که روی حرف پدرش حرف بیاره خدارو شکر میکردم که پدرش از من خوشش اومده.. بلاخره همه چیز رو به راه شد و قرار شد دو هفته ی دیگه عروسیمون به پا بشه…
***

تمام عمارت چراغونی بود و گلاب رفته بود ارایشگاه تا خودشو بزک کنه هر چند که تا دقیقه اخر راضی به این قرتی بازی نبودم اما نعنا راضیم کرد تمنا و نعنا و حتی احمد و تمام خدمتکارا شیک و پیک کرده بودن صندلی چیده بودن و بهترین میوه و نوشیدنی مهیا بود یه گروه از تهران اومده بود داشتن برای نواختن اماده میشدن تو عروسی خودم چیزایی میدیدم که اصلا تو روستا به عقل جن هم نمی رسید از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برای عروسی مهیا کرده بودم پدر گلاب از این طرف به اون طرف میرفت و کنار نعنا به این و اون دستور میداد از بالا شاهد این صحنه ها بودم و هم زمان کت و شلواری که اصلا توش راحت نبودم و انتخاب نعنا و گلاب بود رو می پوشیدم.. احمد تقه ای به در زد و اومد تو

احمد: آقا… حاضر شدین؟ ماشینو گل زدم آماده و عروسک یک ساعت دیگه باید برین دنبال خانوم..

نگاهی به اتاق خوابمون کردم همه چیز به سلیقه ی گلاب بود اه از نهادم بلند شد نمیدونم چرا فکر گلناز بودم شاید اگه به اندازه ی گلاب لی لی به لالای گلنازم گذاشته بودم الان باهم خوش بخت بودیم..

احمد نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت

احمد: آقا.. حالتون خوبه؟

 

افراخان

با مکث جواب دادم

ارسلان: خوبم.. من فقط.. خوبم..

احمد: نگران نباشین حتما هیجانزده شدین

ارسلان: آره .. همه چی رو به راهه؟ماشینو روشن کن الان میام پایین

احمد: همه چی رو به راهه آقا.. الان روشن میکنم به روی چشم..

احمد که رفت پایین تو آینه به خودم نگاه کردم.. باگذشت این همه سال هنوزم جذاب و جوون بودم.. رگه های جو گندمی تو موهام بود.. به خودم گفتم برو افرا.. این ارسلانه و این بار، بار اخره.. دیگه اگه شکست بخوری نمیتونی سرپا بشی…

رفتم سمت آرایشگاه خانومای کلاه دارو دامن کوتاه دم در بودن به رسم ادب بهشون شاباش دادم وقتی گلاب اومد بیرون یه لحظه جا خوردم.. چه قدر قشنگ تر شده بود.. ماتیک قرمز و موهای مشکی و یه تور و تاج پر نگین ناخوداگاه گفتم

به.. ماشا الله

گلاب خنده ای کرد و گفت

ما شا الله؟ یه قشنگ شدی ناز شدی..

ارسلان: هول کردم خب.. گفتم اول یه ماشالا بگم چشمم نگیره چشم بخوری.. بریم.. بریم که زود برسیم

سوار ماشین شدیم من من کنان و با این که سختم بود گفتم

قشنگ شدی..

گلاب: قشنگ شدم یعنی زشت بودم؟

ارسلان: قشنگ تر

گلاب: عادت نداری از این حرفا بزنی نه؟

خنده ای کردم و گفتم

ما هم اینجوریاییم دیگه

گلاب: عیب نداره ارسلان جان درست میشه..

ارسلان: جان؟

گلاب: داریم ازدواج میکنیم.. دیگه جان…

تو دلم گفتم جان… این اولین بار بود که یه نفر با علاقه به جای خان خان بستن به ریشم دنبال اسمم جان میاورد..

ارسلان: حالا چه طور امشب خون به پا نکنم؟

گلاب با تعجب و با چشم های گرد شده گفت

گلاب: خون به پا کنی؟یعنی چی؟

ارسلان: خب اگه چپ نگات کنن خون به پا میشه…

گلاب: مهم نیست هر چند نفر که منو نگاه کنن من بازم تو رو نگاه میکنم..

عجیب بود این دختر هر خوی وحشی و سرکشی که درونم بود عجیب آروم میکرد.. وقتی وارد شدیم دود اسپند و صدای کل کشیدن همه جا رو پر کرد کلی آدم غریبه که هیچ کدومو نمیشناختم اومده بودن.. ما که هیچ کس و کاری نداشتیم فقط از بازاریای کله گنده چند نفرو با خانواده هاشون دعوت کرده بودم اما به گمونم بابای گلاب کل شیرازو دعوت کرده بود تا چشم شهرو در بیاره صدای ساز و آواز گروه موسیقی به هوا رفت دست گلابو محکم گرفته بودم و سعی میکردم خوش حال و عادی به نظر بیا اما بین این همه ادم شهری و خوش و اب و رنگ خودمو باخته بودم گلاب دستمو محکم گرفت و تا اخر شب شونه به شونه کنار هم بودیم انواع غذاها و نوشیدنی ها سرو شد و مجلس خوش آب و رنگمون بلاخره به پایان رسید و گلاب مال من شد.. با هیجان نگاهش کردم مهمون ها یکی یکی خداحافظی میکردن و میرفتن

افراخان

بعد از رفتن مهمونا سعی داشتم هیجانمو پنهان کنم بابای گلاب به همراه علیرضا و همسرش آخرین کسایی بودن که خداحافظی کردن و رفتن پدر گلاب محکم بغلش کرد و با بوسه ی محکم روی پیشونیش و فشردن دست من دخترشو راهی خونه بخت کرد و رفت نعنا هم فوری رفت سمت عمارت و خدمتکارارو مرخص کرد و تمنارو که خوابش برده بود به همراه یکیشون فرستاد به اتاق خودش.. دست گلابو گرفتم و گفتم

ارسلان: ما هم بریم؟

گلاب: کجا؟

ارسلان: بریم اتاقمون دیگه.. میخوای تا صبح وسط حیاط وایستی؟

گلاب لبخندی زد و گفت

نه.. ولی رسمه که زیر لفظی میدن

ارسلان: زیرلفظی رو مادر شوهر سر عقد میده نعنا هم که داد.. اگه منظورت هدیه زفافه اون مال بعدشه..

گلاب لبخندی زد و گفت

تا ببینیم چی باشه..

رفتیم بالا جلوی آینه نشست و منم نشستم رو تخت و کتم و در آورم و نگاهش کردم.. داشت گوشواره هاشو در می آورد رفتم پشت سرش و کمکش کردم تور و از سرش برداشتم و زیپ لباس عروسشو باز کردم تنش مثل پنبه سفید بود…دستم به تنش میخورد تنش برخلاف دست من گرم بود.. من نوک انگشتام یخ زده بود.. انگار بار اول بود با یه زن تو اتاق بودم.. ناخواسته خشم شب ازدواجم با گلناز یادم میومد اما امشب انگار اون حس قدرت جاشو به حس پشیمونی داده بود.. گلاب که متوجه بهت زدگی من شده بود دستمو گرفت و گفت

خیلی خوشبخت میشیم نه؟

ارسلان: خیلی..

گلاب در کمال تعجب من خودش بغلم کرد و لباشو رو لبام گذاشت.. لباش خیس بود.. خیس و شیرین بوی موهاش بینیمو پر کرده بود حتما عطی چیزی به موهاش زده بود یه حس خوب داشت حس آرامش.. دستمو بردم و لباسشو آزاد کردم.. زیر لباسش تور پوشیده بود.. لاغر بود خیلی پر نبود اما ظریف و خوش اندام بود آروم رو تخت دراز کشیدیم سعی میکردم تمام حرکاتم مثل یه مرد موقر باشه نه مثل یه خان نامرد.. موهاشو سینه هاشو نوازش میکردم و گوششو میبوییدم و میبوسیدم.. صدای نفس هاش تو گوشم میپیچید

گلاب: ارسلان.. ارسلان نکنه دردم بگیره..

ارسلان: نگران نباش گلابم من مراقبتم..

با یه فشار کوچیک کارو تموم کردم گلاب چهره تو هم کشید اما صداش در نیومد چند قطره اشک از گوشه چشمش اومد و منم بیشتر از این نخواستم اذیتش کنم یه دستمال گلدوزی شده بهش دادم تا خون تنشو پاک کنه..
کمکش کردم تو بغلم جا بگیره و گردنبند خفتی سکه سکه ای رو به سمتش گرفتم و گفتم

منتظر کادوت بودی.. بفرما

لبخند بیحال زد و گفت

قشنگه.. ممنونم…

بعد با حالت ضعف تو بغلم خوابش برد

افراخان

زندگی به کامم شیرین شده بود گلاب هر روز با روی خوش ازم استقبال میکرد و تمنا هر روز شیرین و شیرین تر میشد.. نعنا هم مثل پروانه دورمون بود.. خیال میکردم خب.. این زندگی حق من بود یا اون جهنمی که تو روستا واسه خودم ساخته بودم ای تف به هر چی خان و اربابه که قلبمو سیاه کرده بود.. یکی دو ماه به همین منوال گذشت.. با پدر گلاب دائم رفت و آمد داشتیم.. نمیذاشتیم تنها بمونه و احساس تنهایی کنه.. یه شب شام دعوتش کرده بودیم خونه ی خودمون من رفته بودم به حجره های فرش فروشی سر بزنم گلابم قرار بود برای تمنا چند تا تیکه لباس بخره رفته بود بازار قرار بود از بازار با تمنا بیان پیش من تا با هم بریم خونه و منتظر باباش بشیم.. تو حجره ای که ادارش دست احمد بود نشسته بودیم و با احمد چای میخوردیم که یکی از تاجرایی که طرف معامله ی ما بود سرزده جنس اورد منم چون میخواستم همه ی جنس هارو دست اول تو بازار داشته باشم گفتم همه رو میخرم اما چون پول همراهم نبود بهش گفتم باشه تا برم پول بیارم سرزده رفتم خونه به احمدم سفارش کردم اگه گلاب اومد براش چایی بریزه تا من بیام.. ماشینو گرفتم به گاز رسیدم خونه بدو بدو داشتم میرفتم بالا که دیدم خونه سوت و کوره اول رفتم تو اشپزخونه دیدم خدمتکارا نیستن فقط اکرم خانوم مشغول آشپزی بود

ارسلان:اکرم خانوم.. بقیه کجان؟ خدمتکاری کمکی چیزی.. نیستن چرا؟

اکرم خانوم که از شنیدن صدای من پشت سرش جا خورده بود رنگ باخت و با ترس و لرز گفت

اکرم خانوم: آقا.. من.. فرستادمشون پی کاری.. مهمون .. شب مهمون میاد اینه که.. خرید داشتم

ارسلان: خیل خب مگه جن دیدی؟ نعنا کجاست؟

اکرم: خانوم بزرگ.. بیرونن.. نیستن

چشمامو تنگ کردم و بهش نگاه کردم گفتم

ارسلان: دقیقا کجا؟

اکرم:گمونم رفتن حموم دلاک باجی مشت و مالشون بده.. بزارین یه چایی بهتون بدم

مشکوک شده بودم گفتم

ارسلان: لازم نکرده.. تو اشپزخونه بمون.. من بالا کار دارم..

برگشتم که برم احساس کردم لب به دندون میگزه حدس زدم تو این خونه یه خبری هست به دو رفتم طبقه بالا به گلاب شک کرده بود در اتاقو محکم باز کردم اما کسی نبود برگشتم طبقه پایین که احساس کردم از اتاق نعنا یه صدایی میاد..
گوشمو به در چسبوندم.. صدای خنده و پچ پچ میومد..

نفسم تو سینه حبس شد گفتم نکنه گلاب.. از این فکر خشم وجودمو گرفت خون تو تنم دوید و با عصبانیت درو باز کردم و یخ شدم.. خون تو تنم یخ زد..

افراخان

دستمو به در گرفتم نمیدونستم داد بزنم.. نمیدونستم عصبانی بشم.. داد و فریاد کنم.. هیچی نمیدونستم فقط به صحنه ای که دیده بودم ماتم برده بود.. نعنا بغل بابای گلاب نشسته بود و مشغول معاشقه بودن واقعا حالم بد شده بود چرا.. اخه چرا نعنا همچین کاری کرده بود این مرتیکه از سنش.. از موی سفیدش خجالت نکشید هر دو وحشت زده به من خیره شده بودن که نعنا دستپاچه گفت

نعنا: پسرم.. پ.. پسرم بزار برات توضیح بدم..

با صدایی که به سختی کنترلش میکردم تا فریاد نشه. گفتم

ارسلان: چیو توضیح بدی.. خودم کورنیستم.. دارم میبینم..

محکم درو به هم کوبیدم و بدون اینکه یادم باشه برای کی اومدم خونه سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم وقتی رسیدم به حجره احمد نشسته بود

احمد: آقا اومدین؟الان میرم خبرش میکنم بیاد جنسارو فاکتور کنه پول بگیره.. گلاب خانوم و دخترتونم اومدن.. بچه خوابش برد رفتن تو اتاق پشتی چایی گذاشتم الان براتون میریزم میرم طرفو صدا میکنم

ارسلان: پولو نیاوردم.. بیا کلید گاوصندوقو بگیر برو پول بیار.. اینم سوییچ.. زود بیا..

احمد: اقا چرا؟حالتون خوبه؟ تو راه چیزی شد؟

داد زدم

ارسلان: تو دخالت نکن یالا برو.. احمدکلیدارو گرفت و رفت گلاب با وحشت از اون طرف اومد بیرون و گفت

گلاب: ارسلان… چیشده داد نزن تمنارو خوابوندم خوبی؟ چیزی شده؟

نفس عمیقی کشیدم و دستمو کردم تو موهام نمیدونستم چی بگم.. توضیح دادن همچین چیز بیشرمانه ای سخت بود.. اصلا باید میگفتم یا نه..

ارسلان: خوبم.. خوبم.. با یه یارویی تو راه دعوام شد

گلاب چنگی به صورتش زد و گفت

گلاب: الان خوبی؟

ارسلان: خوبم نگران نباش..

چند دقیقه سکوت کردم گلاب برام شربت اورد که یه کم خشمم فروکش کنه ارومتر که شدم گفتم

ارسلان: گلاب ما ماه عسل نرفتیم.. امشب میخوایم بریم.. هر جا تو بگی .. فقط اراده کن..

گلاب با تعجب بهم خیره شد و گفت

گلاب: ارسلان خوبی؟ اخه چرا یهویی؟ تازه امشبم مهمون داریم.. بابا میاد.. حالا سر فرصت میریم..

ارسلان: گلاب.. خواهش میکنم بریم.. من واقعا احتیاج دارم که اینجا نباشم

گلاب: اخه داری نگرانم میکنی..

ارسلان: نه نیار.. وگرنه تنها میرم

گلاب: خیل خب حداقل بریم وسایل برداریم ..

ارسلان: لازم نیست الان زنگ میزنم به خونه میگم اکرم وسایل جمع کنه بده به احمد هر چی هم کم باشه می خریم.. نگران نباش…

گلاب نگران نگاهم میکرد اما دیگه نه نیاورد

افراخان

گلاب نشسته بود عقب و تمنا رو پاش بود

گلاب: کجا داریم میریم؟

ارسلان: تو دلت کجا میخواد؟ من فقط دارم از شیراز میزنم بیرون.. هرجا تو بگی میریم

گلاب: میخوای بریم مشهد استخون سبک کنیم؟ یا بریم شمال هوامون عوض بشه؟

ارسلان: هر کدوم تو بیشتر دوست داری

گلاب: کاش با مامانت و بابام خداحافظی کرده بودیم.. ارسلان چیزی هست بهم بگی..

ارسلان: اره.. هست… اما نمیتونم بگم گلاب… نپرس.. الان وقتش نیس

تصمیمم این شد بریم شمال مسیر طولانی بود کلی راه بود زدیم کنار شام خوردیم و تو یه مسافر خونه بین راهی موندیم گلاب خواب بود من اما کنار پنجره ایستاده بودم اون صحنه از جلوی چشمم کنار نمیرفت.. اخه نعنا.. با اون مرتیکه.. سعی میکردم خودمو قانع کنم که خب نعنا به پای من سوخته و ساخته حالا حق داره یه زندگی داشته باشه اما اینجوری؟
با بی ابرویی بغل یه مرتیکه ی عوضی.. بابای گلاب خیلی سن و سال دار تر از نعنا بود.. تازه همیشه ادای ادمای سر به زیرو در می اورد دلم میخواست یه مشت محکم تو صورتش بزنم.. باید به گلاب میگفتم.. اینجوری نمیشد.. دقیقا زمانی که داشتم به این موضوع فکر میکردم گلاب دست روی شونم گذاشت و گفت

ارسلان.. نخوابیدی..

ارسلان: خوابم نمیبره.. بیدارت کردم؟

گلاب: بهم بگو.. تا نگی که اروم نمیشی.. بگو چیشده.. هرچی باسه من از زبون خودت بشنوم بهتره..

ارسلان: گلاب من.. من رفتم خونه…

گلاب: خب؟

ارسلان: نعنا و پدرت خونه بودن

گلاب: خب.. لابد بابام زودتر اومده بود.. قرار بود شام بیاد دیگه.. لابد عصری اومد که با تمنا بازی کنه..

با خشم هوا رو از بینیم خارج کردم و گفتم

آره.. آره با تمنا.. مرتیکه به نعنا نظر داره..

گلاب با چشم گرد شده نگاهم کرد و بعد عصبانی گفت

ارسلان هیچ میفهمی چی میگی؟ این دیگه چه جور تهمتیه.. اجازه نمیدم در مورد بابام اینجوری بگی

ارسلان: کاش تهمت بود.. من با هم دیدمشون گلاب با هم.. بغل هم… خجالتم نمیکشید .. بابات.. بابات گلاب شانس اورد که بابای تو إ..

گلاب خنده ی بلندی کرد و گفت

ارسلان چرت و پرت نگو یعنی چی که بغل هم.. شاید اشتباه فهمیدی… سو تفاهم شده این حرفا چیه هر دو سن و سالی ازشون گذشته…بعدم اگه بابای من میخواست با زنی باشه این همه سال وقت داشت…

با عصبانیت با مشت به دیوار کوبیدم و گفتم

گلاب من خوب می دونم چی دیدم.. دهنمو بیشتر از این باز نکن..

خنده ی گلاب روی لبش ماسید…
سکوت بینمون حکم فرما شد هیچ کدوم نمیدونستیم چی بگیم.. فقط گلاب زیر لب گفت

گلاب: امکان نداره….

ارسلان: نمیخواستم بهت بگم اما اگه نمی گفتم هم میترکیدم.. گلاب باید یه فکر اساسی کنیم.. من اشتباه کردم الان اوردمتون اینجا.. اینجوری بدتر با هم تنها میمونن.. دیگه نمیخوام حتی پدرت از صد متری خونه رد بشه..

گلاب: ارسلان تند نرو.. بزار ازشون بپرسیم جریان چیه..

ارسلان: جریان ؟جریان .. چه جریانی؟ بی آبرویی با اومده دیگه چه جریانی میخواستی باشه.. بابات نعنا رو گول زده..

گلاب: یعنی چی این حرف ؟!! نعنا که بچه نیست..

با عصبانیت داد زدم

یعنی میخوای بگی مادر من خودش مرض داشته!

گلاب: هیییس داد نزن.. بچه بیدار میشه.. خیل خب اروم باش.. اروم.. صبح حرف میزنیم

💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x