رمان خان پارت 25

4.3
(14)

افراخان

مکثی کردم و گفتم

ارسلان: ببین گلاب من هر کاری هم کنم دیگه نمیتونم با بابات چشم تو چشم بشم.. نعنا و پدرت باید از اینجا برن.. شیراز اونقدرا هم شلوغ نیست که کسی کسیو نشناسه.. من اینجا واسه خودم کسی شدم.. اینجوری نمیشه که حرف نعنا و بابات بشه نقل مجلس..

به جای گلاب نعنا به حرف اومد

نعنا: مادر اخه من کجا برم شمارو ول کنم؟ بدون تو و تمنا…

گلاب: ارسلان این چه حرفیه.. مگه تازه نامزد کرده ان که هی بخوان برن و بیان.. هفته ای یه بار مامان میره خونه ما حاجی رو میبینه سری میزنه.. البته میتونه اصلا اونجا بمونه.. تازه به مردم چه.. ولی این که از ما دورشون کنی به صلاحه؟ من و تو مگه جز اونا کیو داریم؟!….

ارسلان: من حرفمو زدم.. والسلام..

اینو گفتم و راهمو کشیدم و رفتم که ای کاش نگفته بودم و ای کاش لال شده بودم و شرط نذاشته بودم..

من دیگه خبردار نشدم که چی شد اما وقتی شب اومدم خونه دیدم نعنا نیست.. خیلی تعجب کردم فکر میکردم با این شرط دست دست کنه یا قید ماجرا رو بزنه.. یه جوری که انگار زیادم برام مهم نیست از گلاب پرسیدم

ارسلان: شام چی داریم؟ نعنا رفته؟

گلاب: شام قیمه.. نعنا هم راضی نمیشد.. اما من راهیش کردم..

اخمامو کشیدم و با عصبانیت گفتم

ارسلان: وقتی خودش راضی نبود چرا راهیش کردی؟ مگه جای تو رو تنگ کرده بود زن؟ پس اینو بگو.. به فکر اونا نبودی فقط میخواستی مادرشوهر تو خونت نباشه اره؟!….

گلاب با چشمای گشاد شده از تعجب گفت

گلاب: چی داری میگی ارسلان.. نعنا نمیخواست بره اما نشسته بود به گریه کردن.. منم فرستادمشون با حاجی برن خونه ی خودتون

با تعجب پرسیدم

ارسلان: خونه ی خودمون کجاست؟

گلاب: وا.. همون خونتون تو تهران دیگه.. که پیش از این اونجا بودین.. گفتم برن اونجا یه مدت باشن.. ما هم بهشون سر میزنیم.. تازه برادرمم تهرانه.. البته از ماجرا خبر نداره ولی.. خب اگه شد کم کم بهش بگیم.. ارسلان انقدر سخت نگیر.. اونا سن و سالی ازشون گذشته نیاز به همدم دارن.. تازه قرار شد باهات حرف بزنم اخر هفته ما هم بریم تهران پیششون کدورت ها رفع بشه.. حاجی هم باهات حرف بزنه. خودش توضیح بده..

اما من دیگه حرفای گلابو نمیشنیدم تنها چیزی که حس میکردم ترس بود.. ترس تهران.. اخ تهران اخ.. گلناز.. تمنا… درسته تهران شهر بی در و پیکری بود اما نباید انقدر به گلناز نزدیک میشدیم.. اخ نعنا از دست تووو

گلناز

من و امیر بلاخره رسما زن و شوهر شدیم.. از یاداوری کنارش بودن لپام گل مینداخت به قول امیر شبیه هلو میشدم.. کم کم خوشی ها میومدن که جای خاطرات بدو بگیرن.. جای نبود تمنا.. جای خاطرات زندگی با افرا.. جای طردکردن مامان و نازگل که نبودشون تیر می کشید..

یک ماهی از زندگی مشترک من و امیر گذشته بود برخلاف چیزی که از ابتدا از خانم بزرگ تصور میکردم رفتارش تو این مدت هر روز بهتر و بهتر میشد امیر هم بعد از بیمارستان هر روز منو می برد بیرون و میگردوند
تا اینکه یه روز وقتی بی خبر از همه جا از بازار برگشتم خونه دیدم خانم بزرگ با همیشه فرق کرده اخماش تو هم بود و سلام منو به زور جواب داد تعجب کردم اما چیزی نگفتم فکر کردم شاید حالش خوب نباشه رفتم بالا وسایلی که خریده بودم گذاشتم سر جاش برعکس هر روز که صدیقه خانم اتاق هارو مرتب می‌کرد اتاق مشترک من و امیر به هم ریخته بود خودم روتختی ها رو مرتب کردم و رفتم طبقه پایین که چشمام افتاد به در اتاق قبلی اتاقی که اوایل به هم داده بودند در اتاق باز بود و حسابی به هم ریخته بود بازم خیلی تعجب کردم رفتم پایین از خانم بزرگ پرسیدم

گلناز: خانوم بزرگ .. چیزی شده؟انگار سرحال نیستین..

خانوم: آره سرحال نیستم سرحال نبودنم کنار دارم دیوونه میشم گل ناز بیا بشین اینجا ببینم

با استرس و ترس نشستم با صدای رسا و سرد گفت

خانوم: ببین الان نه امیر اینجاست و صدیقه نه هیچکس دیگه فقط من و تو این یه سوال ازت میپرسم و توقع دارم راستشو بگی منو خر فرض نکن

با سر تایید کردم قلبم داشت میومد تو دهنم بقچه ای رو پرت کرد جلوی پاش رو زمین یه مشت طلای گره خورده ریخت رو زمین

خانوم: صبح صدیقه داشت اتاق ها رو تمیز میکرد.. اینو از پشت کمد اتاق که تو قبلا توش بودی پیدا کرد خیلی جا خوردم صدیقه که میشناسی آلو تو دهنش خیس نمیخوره می‌خواست همه جا هوار بزنه بگه تو یه مشت طلا قایم کردی اما من عقلم رسید شستم خبردار شد مال توئه فوری گفتم طلاهای من بوده که قبلا تو اتاق جا داده بودم که دهن صدیقه بسته بشه الان هم فرستادم دنبال نخود سیاه الان من موندم و تو و یه سوال اینارو از کجا اوردی این همه طلا رو تو از کجا آوردی آخه دختر…

من به کل این طلا ها رو فراموش کرده بودم برای همین اصلا نمیدونستم چی بگم اگه می گفتم مال من بوده یعنی شوهر قبلی برام خریده بود امکان نداشت باور کنه چون امیر بهش گفته بود که من یه دختر روستایی ساده بودم

 

گلناز

زبونم از ترس بند اومده بودی اشتباه کوچک کافی بود که همه چی خراب بشه نمیخواستم زندگی خوبم رو از دست بدم میدونستم اگه نتونم خانم قانع کنم پیگیری نمیشه که تنها از کجا اومده اگه پیگیر می شد چی اگه می فهمید من… من زن خان بودم… شوهرم نمرده بود.. اگه میفهمید فرار کرده بودم چی.. اگه میفهمید اونی که تو تصادف سوخت شوهر واقعیم بود.. حتما به امیر میگفت.. بعد از مکث طولانی سرمو بالا اوردم و با ترس گفتم

گلناز: خانم راستش اگه بگم ممکنه خیلی ناراحت بشین… ولی میدونم اگه میگم هزار تا فکر ناجور میاد تو ذهنتون ولی تورو خدا فکر بدی نکنید

خانوم: باشه .. تو بگو.. تا ببینم چی میگی.. اگه راستشو بگی گوش میکنم

گلناز: راستش قبل از فوت شوهرم خان بهم نظر داشت… با صد تا واسطه برام طلا می فرستاد منم نمیدونستم چیکار کنم نمی تونستم به شوهرم چیزی بگم چون می دونستم خون به پا می شه نمی تونستم طلاها را به کسی بدهم یا بندازم بیرون برای همین همشون را جمع کردم اون شب هم که داشتم فرار میکردم بقچه طلاها را برداشتم از دست خان و ادماش و فامیل شوهرم فرار کردم.. گفتم اگه پول دستم نبود لااقل اینا پشتوانم بشه…باور کنید اینارو خان برام خریده بود…

خانوم: که اینطور ! میخوای بگی دختری مثل تو یعنی روستایی و بی پول با این همه طلایی که خان براش می خریده دست از پا خطا نکرده؟ بهتره که دروغ نگی گلناز.. وگرنه خیال نکن عروسمی کاری باهات ندارم میگیرم از گیس آویزونت می کنم

خواستم جواب بدم که در باز شد و امیر اومد تو.. از ترس زبونم بند اومد که نکنه الان خانوم چیزی بگه.. ولی خانوم خیلی عادی گفت

خانوم: خوش اومدی پسرم.. چقدر قدر زود اومدی.. فکر کردم شیفت داری..

امیر: سللاااام.. سلام.. ناراحتین برگردم برم… إ گلناز خوبی؟ چرا رنگت پریده؟

من من کنان خواستم چیزی بگم که خانوم نذاشت و گفت

خانوم: فشارش افتاده.. بزار بیوفته.. هر موقع یه کم رنگش می پره دلم خوش میشه که حاملس.. یالا دیگه یه نوه بیارین برااام

امیر: وا مامان.. ما هنوز دو ماهم نیست عروسی کردیم.. چه بچه ای اخه.. بزار ببینم شاید مریض شدی.

اومد جلو فشارمو بگیره که پاش خورد به بقچه طلاها… خم شد با تعجب به طلاهای گره خورده به هم نگاه کرد و گفت

امیر: اینا چیه.. طلاهارو چرا ریختین؟ مال تو إ مامان؟

گلناز

من و خانوم به همدیگه نگاه کردیم بر خلاف توقعم بلافاصله خانوم گفت

خانوم: مال منه پسرم.. اورده بودم به گلناز نشون بدم گره خورده بودن داشتم گره هاشو باز میکردم کلافه شدم انداختم پایین بابا.. مگه من چشمم میبینه گره زنجیرارو باز کنم

امیر خندید و گفت

امیر: اینجوری طلاهارو بریز و بپاش میکنی خیلی طلا ملا داری ها مامان خانومی…

منم خنده مصنوعی کردم و گفتم

گلناز: منم گفتم بزارین باشه من باز میکنم

امیر: مامان با این طلاهات حواسمو پرت کردیا به کل یادم رفت بگم … صدیقه کجاست؟

خانوم: صدیقه بیرونه.. فرستادم خرید کنه چیکارش داری؟

امیر: إ.. خوب کاری کردی.. مهمون داریم..

خانوم: همکاراتو دعوت کردی؟ کاش میگفتی تدارک میدیدیم…

امیر: نه بابا غریبه نیستن.. سروین و زن عمو اومدن…

اخمای خانوم رفت تو هم

خانوم: سروین؟ برای چی میخوان بیان اینجا؟

امیر: مامان.. این چه حرفیه؟ میخوان بیان سر بزنن.. واسه عروسی نتونستن بیان الان میخوان بیان عیبش چیه؟

خانوم: خیل خب.. برو به علی بگو بره اردکم بخره…

خونشون مهمون میومد و میرفت هیچ وقت ندیده بودم خانوم واسه مهمون اخماش تو هم بره البته اکثر مهمونا از دوستاشون بودن و همکارای امیر نه فامیل.. امیر که رفت پرسیدم

گلناز: خانوم.. سروین کیه؟دختر عموی امیره؟

خانوم سری به تایید تکون داد و گفت

خانوم: این طلاهارو جمع کن ببر بالا… حواست باشه ماجرا یادم نرفته من به خاطر اینکه پسرم بعد مدت ها بلاخره کنار تو خوش حال بود بی چک و چونه تو رو کردم عروس خونه ای که تو خوابم نمیدی پس قدرشو بدون.. اینم بدون امشب باید حواست خیلی به رفتارت باشه.. مثل جواهر باید بدرخشی.. کمک کن باهات بیام بالا.. لباساتو من انتخاب میکنم…

با سر تایید کردم و چشمی زیر لب گفتم زیر بغلشو گرفتم که باهم بریم بالا با ترس پرسیدم

خانوم: شما از مهمونا خوشتون نمیاد؟

خانوم پوزخندی زد و گفت

خانوم: تو باید خوشت نیاد… سروین عاشق امیره…

اینو که گفت وا رفتم.. پاهام شل شد…

گلناز: چی؟

خانوم: همین که شنیدی.. بزار نفسم جا بیاد بهت میگم.. ولی پیش امیر چیزی نمیگیا.. اینی هم که الان بهت میگم واسه اینه که حواست بیاد سر جاش..

گلناز

ترس وجودمو گرفته بود حس بدی بود ترس به قلبم چنگ مینداخت…
منتظر حرف خانوم بودم منم مثل خانوم اخمام رفته بود تو هم و حالا دیگه نسبت به اومدن این مهمونای ناخونده اصلا حس خوبی نداشتم

خانوم: اه.. وقت گیر اوردن.. کمد لباسو باز کن ببینم چی داری.. هم کمد لباسو باز کن هم گوشتو.. گلناز.. گوشتو خوب باز کن.. اگه این دختره پسرمو از راه به در کنه من از چشم تو میبینم..

گلناز: یعنی در این حده؟ اخه چرا باید امیرو از راه به در کنه.. مگه نمیفهمه.. امیر زن گرفته .. اصلا جریان چی بوده

خانوم نفس عمیقی کشید و سری تکون داد

خانوم: اون موقع که امیر با اون خدا بیامرز نامزد بود… سروین و پدر و مادرش یعنی عمو و زن عموی امیر تو یه عمارت تو خیابون پایینی زندگی میکردن.. سروین به بهونه سر زدن به من هر روز میومد اینجا امیرم اون موقع باهاش خیلی صمیمی بود.. از بچگی با هم بزرگ شده بودن.. بهدچشم خواهری میدیدش برای همین همیشه از این که سروین دور و برش باشه ترسی نداشت… لاله هم از این موضوع ناراحت بود.. تا اینکه یه روز سروین با هزارتا حقه امیرو چیز خورش کرد و مستش کرد.. جوری صحنه سازی کرد انگار امیر و سروین با هم بودن میگم صحنه سازی چون باور نمیکنم پسرم هنچین کاری کرده باشه.. اون عاشق لاله بود..

گلناز: بعدش چیشد؟

خانوم: بعدش لاله مریض شد و دنبال درمان نرفت.. برای همین پدرش از دست امیر عصبانیه.. میگه تو باعث شدی دخترم افسردگی بگیره مریض بشه..

گلناز: اما مگه اون خدابیامرز سل نداشت؟

خانوم: ظاهرا اینجوری بود اما معلوم نشد…

گلناز: اخه یعنی چی؟

خانوم: یعنی دکترا مطمئن نبودن چش شده.. برای اینکه خانوادش انقدر بی طاقت نشن گفتن سل بوده..

جا خوردم یعنی واقعا ناراحتی و غصه ی کاری که سروین کرده بود لاله رو به کشتن داد.. پس باید دختر ترسناکی باشه.. با استرسی که همه ی وجودمو گرفته بود لباس فاخری که خانوم برام انتخاب کرده بود پوشیدم و ارایش حسابی کردم و سرویسی که هدیه عروسیم بود انداختم جوری زیبا و شکیل شدم که انگار قرار بود به یه عروسی فاخر برم اما قلبم عین سیر و سرکه میجوشید

گلناز

در همون بدو ورود سروین و مادرش به خونه متوجه عمق فاجعه شدم.. امیر به خاطر یه تماس فوری یه سر رفته بود بیمارستان صدیقه خانوم هفت مدل غذا درست کرده بود و خونه و من و خانوم هر سه میدرخشیدیم!! جوری حاضر شده بودیم انگار شاه قرار بود برای سرکشی بیاد.. حتی خانوم یه دست از لباسای قدیمیشو به صدیقه خانوم داده بود و اونو هم نو نوار کرده بود.. بلاخره اومدن.. یه دختر سفید قد بلند چشمای مشکی و موهای خرمایی یه رژ غلیظ قرمز زده بود و کلاه فرانسوی تنش بود با یه کت و دامن کوتاه.. مادرش یه زن جا افتاده اما ظاهر مغروری داشت یه گردنبند کلفت انداخته بود گردنش که تو چشم باشه بادی به غبغب انداخته بود و با پشت چشم نازک شده منو نگاه میکرد.. سروین و مادرش ظاهرا به گرمی منو بغل کردن و با خانوم روبوسی کردن

سروین: زن عمو جون مبارکه.. چه عروسی گرفتین .. ما که نشد عروسی بیایم ولی خیلی دلم بود..

لبخند های الکی میزد خانوم سرسنگین و با لبخند کوچیک جوابشو میداد

خانوم: لطف داری عزیزم.. چشمات قشنگ میبینه.. خوش اومدین.. بفرمایید بالا…
یه کم گذاشت سروین پا رو پا انداخته بود و قهوه میخورد و از خاطرات فرنگش میگفت خانومم جوابشو میداد و تو همین گیر و دار یه دفعه پرسید

سروین: وای عروستون چه قدر ساکته.. تو یه ذره حرف بزن عزیزم… از خودت بگو.. کجا درس خوندی پدر و مادرت کی ان.. کجان..

لبخندی زدم اما ته دلم فرو ریخت.. چه تحصیلاتی.. چه خانواده ای در مورد این حرفا هماهنگ نکرده بودیم انقدر خانوم حواسمو به مدل لباس و ارایشم پرت کرده بود یادم رفته بود بپرسم دقیقا به فامیلاشون چی گفتن .. خدا خدا میکردم و این چند ثانیه مثل یه عمر گذشت که انگار خدا صدامو شنید.. در باز شد و امیر اومد داخل.. با دیدنش نفس راحتی کشیدم و فوری از سر جام بلند شدم..

گلناز

امیرو بغل کردم و کیفشو ازش گرفتم و گفتم

خوش اومدی عزیز دلم..

امیر گونمو بوسید و بعد رفت سمت سروین سلام کرد سروین براش چشم و ابرویی اومد و گفت

سروین: من که باهات قهرم

امیر چشماشو گشاد کرد و گفت

ای ای بابا چرا زنمو باز این دخترت که با من قهره باز چیکار کردم من که تا یادمه همش داشتم ناز تو را می کشیدم تو که عروسی نیومدی من باید با تو قهر باشم خانم کوچولو

زن عمو: والا امیر جون تو انقدر یهویی عروسی کردی که ما جا خوردیم شوکه شدیم اصلا نتونستم خودمو برسونم ای کاش قبلش به ما خبر می‌دادی یه عقدی یه مراسم بله برونی والا ما که نفهمیدیم چی شد تو یهو بعد این همه مدت ازدواج کردی البته همون بهتر که عروسی نیومدیم ظاهراً زیادم خبرهای خوبی نبود البته ما از فک و فامیل یه چیزایی شنیدیم بازم خیلی خبرنداریم راستی بشینین تعریف کنیم ببینیم اصلاً چی پیش اومده بود؟؟
جریان چی بود مامانت که به ما هیچی نمیگه اصلا ما را قابل نمیدونی زیاد با ما حرف بزنه از این عروسی تونم هرچی پرسیدیم هیچی نگفت ماشالا خیلی ساکته

امیر : چشم الان میرسم خدمتتون رسیدیم لباسمو عوض کنم الان میام میام مفصل با هم در مورد همه چی حرف میزنیم البته در مورد عروسی که ترجیح میدم خیلی حرف نزنیم خوب نیست خاطرات بد و آدم مرور کنه ولی در مورد خودم و گلناز کلی براتون حرف می‌زنم اینکه عروسی هم یه دفعه ای شد باید بگم که یه آدم یهو دلش میره دیگه دلمون رو برداشت برد و ما هم فوری گرفتیمش

خانوم لبخند رضایتی زد

💙
💚💙
💙💚💙
💚💙💚💙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
shamim
shamim
4 سال قبل

پارت بعدی رو کی میزارین؟
من تازه شروع کردم ب خوندن این رمان نمیدونم چندوقت یه بار پارت میزارین
میشه لطفا بگین:))

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x