رمان خان پارت 3

4
(45)

 

چند لقمه ای به سختی خوردم. با هر بار فرو دادنش، انگار بند بند وجودم تکه تکه می شد. بعد از چند دقیقه، از جام بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم، که با صدایی محکم گفت:
-بشین
بلافاصله همون جایی که ایستاده بودم، نشستم. آب دهنم رو فرو دادم و زل زدم بهش. سرش رو بالا آورد و با چشم های ریز شده گفت:
-برای امشب آماده ای دیگه؟ درسته؟
با شنیدن حرفش به سرفه افتادم. از فرط ترس و اضطراب. چرا این قدر بی رحم بود؟
با بغض، در حالی که صدام به شدت می لرزید لب زدم:
-من واقعا نمیتونم افراخان
چپ چپ نگاهم کرد. از تیزی چشم غره ای سرم رو پایین انداختم. با صدای بلند آمله خانم رو صدا زد.
به معنای واقعی میشد گفت من فاتحه ی خودم رو خونده بودم.
امشب شبی بود که من وارد یه دنیای جدید می شدم. امشب من جسما برای افراخان می شدم.
حتی فکر بهش هم تمام تنم رو مور مور می کرد.
آمله خانم اومد و با عجله بشقاب هارو جمع کرد و بیرون رفت.
هر لحظه ضربان قلبم بالا می رفت. سرم رو پایین انداخته بودم و خیره شده بودم به گل های فرش!
با دیدن قامت افراخان جلوی روم، با وحشت سرم رو بالا آوردم. همون لحظه، چونه ام لرزید.
رو به روم نشست و آروم گفت:
-وقتی داشتی سر بزرگی می کردی، باید فکر اینجاشم می بودی
دستش رو بالا آورد و روی کتفم گذاشت. تنم لرزید و بغضم با صدای بلندی شکست.
با غضب نگاهم کرد:
-گریه نکن.
گوش شنوا نداشتم! گریه هام هر لحظه شدت می گرفت.
با خشم دستش رو روی دهنم گذاشت و از میون دندون های کلید شده اش غرید:
-بار آخرت باشه توی این خونه، جلوی من گریه میکنی.

حرفی نزدم و خیره شدم توی چشم هایی که حالا از فرط خشم و عصبانیت قرمز شده بودن. و شاید از فرط شهوت!
تنم لرزید. حتی فکر به این کلمه هم باعث می شد حالم بد بشه.
دستش رو آروم از روی دهنم برداشت. انگشت های کشیده و مردونه اش رو نوازش وار به صورتم کشید.
مسخ شدم؛ قفل کردم! می تونست این قدر هم مهربون باشه؟
از جاش بلند شد و لامپ رو خاموش کرد.
شاید اینطوری بهتر بود. نبود نور باعث می شد ذره ای از حس خجالتم کاسته بشه. دستم رو گرفت و بلندم کرد؛ به سختی!
تکیه ام رو به دیوار داد و چند قدم عقب رفت، و بعد به طرفم خم شد. حس برخورد هرم نفس های گرمش به گردنم، باعث شد کمی توی خودم جمع بشم.
موهام رو پشت گوشم زد. تمام تنم خیس عرق شده بود. در عین حال، بدنم می لرزید. برخورد لب های داغش با گردنم، دست و پام رو شل کرد.
من با خودم تعارف نداشتم! از این حس شدیدا داشتم لذت می بردم. با این حال، فرمانی از جانب مغزم به دست هام داده شد. قفسه ی سینه اش رو به عقب هل داد تا بلکه بتونم از زیر دستش فرار کنم.
اما اون، در عین زیرکی دست هاش رو دو طرف بدنم گذاشت. صدای آروم و خش دارش کنار گوشم، دلیل بزرگی بود که قلبم رو به تپش بندازه!
-امشب کارت تمومه.
آره تموم بود. خودم هم این رو می دونستم. حسی می گفت نباید با حقیقت پیش روم بجنگم.
افراخان می تونست خوب باشه، و یا خوب بمونه؟
سرم رو پایین انداختم. چند لحظه ای گذشت که دستش رو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد.
گم شدم توی چشم های لرزونش! نفس نفس زنان نالیدم:
-بزارید من برم
هیچگونه عکس العملی نسبت به حرفم نداد. در همون حالت قبل، زل زده بود توی چشم هام.
چند لحظه ای که گذشت، سرش رو کج کرد و گفت:
-کسی بهت گفته بود چشمات خیلی خوشگلن

با شنیدن حرفش، مسخ شدم. چطور یه آدم می تونست اینقدر با کلمات دیگران رو شیفته ی خودش کنه؟
لحظه ای انگار نفس کشیدن رو به کل فراموش کردم.
توی چشم هام خیره شده بود و نگاهش رو بر نمی داشت. سرش رو جلو آورد و لب های داغش رو این بار روی پیشونیم نشوند.
از میون لب هام ناله ای کوتاه خارج شد.
دستش آروم لغزید و به طرف کمرم اومد.
چشم هام رو بستم و محکم روی هم فشار دادم.
از ثانیه به ثانیه ی این لحظات داشتم لذت می بردم اما صدایی مدام توی گوشم فریاد می زد.
فریاد می زد و می گفت این کسی که حالا عاشقانه تو رو می بوسه و نوازش میکنه، همون کسیه که صبح تو رو به باد کتک گرفت.
انگار تازه تمام دردهام رو به یاد آورده بودم.
بغضی سنگین توی گلوم نشست و به سختی لب زدم:
-توروخدا…
چند لحظه ای سکوت بود که با شنیدن صدای عصبیش، با وحشت چشم هام رو باز کردم:
-توروخدا چی؟ فکر کردی میزارم امشبم از دستم قسر در بری؟ ها؟
چونه ام لرزید:
-من نمی تونم. چرا نمیخواید بفه…
حرفم تموم نشده بود که سیلی محکمی به صورتم کوبید و از میون دندون های کلید شده اش، در حالی که سعی داشت صداش بالا نره غرید:
-غیر مستقیم داری به من میگی نفهم؟ حالیت میکنم با کی طرفی
و عقب رفت. با ترس و وحشت، گوشه ی دیوار کز کردم و خیره شدم بهش. در کمدی که توی اتاق بود رو باز کرد و بعد از چند لحظه، قیچی بیرون آورد.
با تعجب نگاهش کردم. قیچی میخواست چیکار؟
به طرفم قدم برداشت و گفت:
-توی با تنبیه بدنی آدم نمیشی.
با بهت لب زدم:
-یعنی چی؟
بلافاصله فاصله اش رو باهام به صفر رسوند. بازوم رو گرفت و برعکسم کرد. موهام رو که توی دستش گرفت، جیغ بلندی کشیدم:
-نه افراخان غلط کردم

اون لحظه تنها صدایی که اومد، قیچی شدن موهام بود.
از جون و دلم جیغ کشیدم.
به عقب برگشتم و با وحشت، به موهای بافته شده ام که توی دستش بود، خیره شدم.
تمام بدنم سست شد و روی زمین افتادم. دست های لرزونم رو بالا آوردم و آروم روی موهام گذاشتم.
جلوی پام زانو زد و در حالی که به نفس نفس افتاده بود:
-تقصیر.. خودت بود
جیغی کشیدم و مشت محکمی به قفسه ی سینه اش کوبیدم:
-ازت متنفرم
***
دلم نمی خواست توی این خونه بمونم. کنار این مرد، که با بی رحمی تمام، بزرگ ترین و دوست داشتنی ترین عشق زندگیم رو ازم گرفت. سرم رو که می چرخوندم، احساس سبکی می کردم و همین باعث می شد جای خالی موهام حس بشه!
موهام رو گذاشته بودم توی یه روسری و برش داشته بودم. این همه سال موهام رو کوتاه نکردم.
چقدر باباجان عاشق موهای من بود.
افراخان بی رحم ترین انسانی بود که توی عمرم دیده بودم. این شیوه ی رفتار کردن با یه دختره بی پناه نبود.
دختری که هیچی از زندگی زناشویی نمی دونست.
آمله خانم وارد اتاق شد و آروم گفت:
-وارش خانم اومدن
چقدر خوب! چقدر خوب که وارش اومد و من رو از دست این شیطان دیوصفت نجات داد.
بعد از چند دقیقه که وارد اتاق شد، با دیدنم صورتش جمع شد و اخم آلود، بیرون رفت و در رو محکم بست.
توی خودم جمع شدم و آروم دراز کشیدم. کم کم داشتم به این فکر می کردم که خودم رو بکشم و از شر این زندگی که داشتم خودم رو خلاص کنم.
اما به همین سادگی نمی شد! باید کمی زرنگی به خرج می دادم تا افراخان بعد از من دبه نکنه و نزنه زیر حرفش.
تا آخر شب، توی اتاق بودم. تک و تنها. صدای حرف زدن هاشون رو می شنیدم. صدای به هم خوردن قاشق و چنگال ها!
من تنها بودم، محکوم به تنهایی.
شدیدا سردم بود و توانایی بلند شدن نداشتم. سعی کردم بخوابم، اما خب سردم بود و اینکه خوابم ببره، تقریبا یه چیزی محال بود.
در اتاق که باز شد، بلافاصله چشم هام رو بستم.
چند لحظه ای نگذشت که پتویی روم افتاد. لای چشم هام رو که باز کردم، افراخان رو دیدم.
این کارش باعث نشد ذره ای از حس تنفرم نسبت بهش کم بشه.

روزها پشت هم میگذشتن.
افراخان با وجود وارش خانم کمتر به سمتم می اومد. و من واقعا خداروشکر می کردم. اما دعواهاشون، هشدار بزرگی بود برای من.
امیدوار بودم وارش خانم اولین زن طلاق گرفته ی روستا نشه.
روزگارم سیاه می شد! میشه گفت دیگه افراخان دست از سرم برنمیداشت.
روسریم رو سرم کردم، و در حالی که سرم به شدت گیج می رفت از اتاق بیرون رفتم.
افراخان در حال قلیون کشیدن بود و کل خونه رو دود برداشته بود! با صدای بلند گفت:
-کجا؟
ایستادم. نگاهی گذرا به خونه انداختم. کسی نبود؛ زبونی روی لب های خشکیده و ترک برداشته ام کشیدم و آروم لب زدم:
-میخوام برم خونه مون.
اخمی میون دو ابروش نشوند:
-خونه ی تو اینجاست
حالا خودش رو به نفهمی زده بود برای من! سرم رو پایین انداختم و به گل های روی فرش خیره شدم. حقیقتا جراتش رو نداشتم که بگم میخوام برم خونه ی مامان جان اینا. اما خب چاره هم مگه داشتم؟ نفسی عمیق کشیدم:
-برم مامانم رو ببینم؟
اون قدر قاطع و محکم گفت “نه” که چهار ستون بدنم لرزید.
با ناامیدی لب زدم:
-ولی دلم براش تنگ شده؛ یک ساعت به جایی بر نمیخوره.
پوزخندی روی لبش نشوند. سر تا پام رو از نظر گذروند و با کنایه گفت:
-مگه تو یه ساعت کنار من دووم میاری که من اجازه بدم بری ننه باباتو ببینی؟
قطعا اگر می گفتم این دوتا ربطی به هم ندارن؛ باز عصبانی می شد و در جواب میگفت یعنی من نامربوط حرف میزنم؟
اون وقت فکر کنم به طور کل می زد و کچلم می کرد!
تا کی میخواستم به این وضعیت نفرت انگیز ادامه بدم؟ نفسی عمیق کشیدم و پلک هام رو بستم.
باز هم از اون تصمیم های یهویی و غافلگیر کننده!
-چیکار باید بکنم؟
لبخندی کنج لبش نشست. از جاش بلند شد و همونطور که به طرفم می اومد، لب زد:
-مگه تو زن من نیستی؟
رو به روم که ایستاد، از بالا بهم خیره شد و ادامه داد:
-پس چرا تمکینم نمیکنی؟

گنگ نگاهش کردم و گفتم:
-چی؟
پوفی کشید و بعد، با پوزخندی سر تا پام رو از نظر گذروند. بعد از مکثی کوتاه زیر لب گفت:
-حتی نمیدونی تمکین کردن یعنی چی؟!
حقیقتا تا به حال این کلمه رو به گوشم هم نشنیده بودم. دستش رو بالا آورد و موهام رو پشت گوشم زد. لبخندی کج روی لبش نقش بست:
-موهای کوتاهم بهت میاد
چونه ام از بغض لرزید. دلم می خواست جیغ بزنم. اونقدر که حنجره ام پاره بشه! به سختی لب زدم:
-ولی من موهامو دوست داشتم
دستش پایین اومد و مچ دستم رو توی دستش گرفت و بعد در حرکتی ناگهانی، من رو به دنبال خودش توی اتاق کشید.
در رو محکم پشت سرش بست.
دکمه های پیرهنش رو باز کرد و در همون حال، نفس نفس زنان گفت:
-دیگه نمی تونم.
هر قدم که جلو می اومد، من هم به عقب می رفتم. کمرم که به کمد خورد، قطره اشکی از چشمم چکید.
فاصله اش رو باهام یه صفر رسوند. و گردنم رو به حصار دستش گرفت و لب زد:
-دلم نمی خواد اذیتت کنم. پس بهتره باها راه بیای گلناز
با وحشت توی چشم هاش زل زدم و شمرده شمرده گفتم:
-ولی من میترسم
لبخندی محو، روی لبش نشوند:
-توهم لذت می بری. مطمئن باش. فقط باید همراهیم کنی؛ وگرنه عصبانی میشم. فهمیدی؟
گردنم رو رها کرد و دستش رو، نوازش وار از گردنم به پایین کشید. بلافاصله چشم هام رو بستم و محکم روی هم فشار دادم.
صدای پوزخندش توی گوشم پیچید:
-صاف صافی که.
سریع چشم هام رو باز کردم. از یه دختر ساله چه انتظاراتی داشت؟ گره ی روسریم رو باز کرد و از سرم برش داشت.
سرش رو که توی گودی گردنم فرو کرد، احساس کردم ته دلم خالی شد. ناخواسته، چیزی شبیه ناله ای آروم از میون لب هام خارج شد.
دستم رو بالا آوردم و بازوش رو گرفتم و فشار دادم. و این هم حرکتی ناخواسته بود!!
نجواکنان کنار گوشم لب زد:
-فکر کنم بودن باهات خیلی خوب باشه

لباسم رو توی دستش گرفت و آروم بالا کشید.
تمام تنم می لرزید.
با بغض لب زدم:
-نه
دستش رو بالا آورد و روی لبم گذاشت و آروم لب زد:
-هیش… هیچی نگو.
و در یک حرکت، از تنم درش آورد. بغضم با صدای بلند ترکید. با نشستن لب هاش روی لب هام، صدام میون لب هاش خفه شد.
بازوهام رو گرفت و بیشتر من رو به طرف خودش کشید.
فشار دست هاش اونقدر زیاد بود که احساس می کردم هر آن ممکنه استخوون هام خرد بشه.
در حرکتی ناگهانی روی زمین درازم کرد. از فرصت استفاده کردم و خواستم فرار کنم که محکم گرفتم و غرید:
-یادت نره چی گفتم
آب دهنم رو پر استرس فرو دادم. از اینکه لخت، جلوی صورتش بودم حالم داشت به هم میخورد.
دست هاش رو دو طرف بدنم گذاشت و خم شد روم.
میک عمیقی به قفسه ی سینه ام زد که آهی غلیظ از لب هام خارج شد.
سرش رو بالا آورد و چونه ام رو توی دستش گرفت:
-همینو میخوام ازت؛ با آه کشیدنت منو بیشتر تشنه ی خواستنت کنی.
بوسه ای دیگه روی گردنم نشوند و بعد بلند شد پیرهنش رو درآورد.
دیدن بالاتنه ی لختش باعث شد گونه هام داغ بشه.
چشم هام رو بستم که صدای تک خنده اش اومد و گفت:
-این که چیزی نیست کوچولو
دست هام رو گرفت و بلندم کرد. سرش رو کج کرد و لب زد:
-دلم میخواد زودتر طعمتو بچشم
دستش رو روی شلوارم که گذشت، بلافاصله دستش رو گرفتم و ملتمس به چشمش خیره شدم.
این بار با ملایمت دستم رو گرفت و بالا آورد و بوسه ای روش نشوند.
همین کار، باعث شد مسخ بشم!
چطور می تونست با خوبی کردن اینقدر آدما رو شیفته ی خودش بکنه؟

«افراخان»
نفس نفس زنان بهش خیره شدم.
هرگز فکرش رو نمی کردم یه دختر چهارده ساله بتونه اینطور من رو تحریک کنه. موهاش عرق کرده بود و چسبیده بود به گردنش.
پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و هق آرومی زد. دستی به صورتش کشیدم و لب زدم:
-درد داری؟
دستش رو توی دستم گرفتم و فشار خفیفی دادم. آب دهنش رو به سختی فرو داد. سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد.
دستی به صورتش کشیدم و همزمان لب زدم:
-میخوای بریم حموم؟
زمزمه کنان، “نه”ای گفت. اونقدر صداش آروم بود، که انگار از ته چاه در می اومد.
اونقدر لجباز و یکدنده بود که من هم دیگه اصرار نکنم. از جام بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس هام، از اتاق بیرون رفتم.
شانس بزرگی که آوردیم، این بود که وارش خونه نبود. حوصله ی غر شنیدن ها و یا حتی حسادت کردن هاش رو نداشتم.
البته، به چی میخواست حسادت کنه؟
به دختری که روز اول زندگیش هم بهش رحم نکردم؟
***
آمله که سفره ی صبحانه رو انداخت، نگاهی به در اتاق کردم و گفتم:
-برو به گلناز بگو بیاد. دیشب حالش خوب نبود
وارش نگاهی تند و تیز بهم انداخت و گفت:
-اون بیاد سر این سفره، من میرما
چشم غره ام کافی بود تا دهنش رو ببنده! آمله چشمی گفت و رفت توی اتاق.
حقیقتا نگران گلناز بودم. از دیشب دیگه پیشش نرفته بودم. وارش زیر لب گفت:
-اونقدری که نگران اون رعیت زاده ای، اگر نگران من بودی الان اوضاع زندگیمون این نبود
سرم رو به طرفش چرخوندم و در حالی که چشم هام رو ریز کرده بودم گفتم:
-چی؟
کمی توی جاش تکون خورد و آروم لب زد “هیچی”. فکر کرد نشنیدم؟ زهی خیال باطل:
-نگرانی و محبتم رو واسه ی کسی به خرج میدم که لایقش باشه
به اتاق اشاره کرد:
-حتما اون بچه رعیت لیاقت داره؟
با قاطعیت سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم:
-بیشتر از تو
همون لحظه، آمله خانم با رنگ و روی پریده از اتاق بیرون اومد و گفت:
-آقا.. آقا..
اگر تا صبح به انتظار آمله خانم می نشستم، فقط آقا آقا می کرد. از جام بلند شدم و به طرف اتاق رفتم.
احتمال این رو می دادم که حالش بد بشه.
دراز کشیده بود و موهاش توی صورتش ریخته بودن. کنارش نشستم و آروم گفتم:
-گلناز؟

پاسخی نداد. و همین نگرانم کرد. دستم رو زیر شونه هاش انداختم و تن نحیفش رو بلند کردم. رنگش به شدت پریده بود. آب دهنم رو پر استرس فرو دادم.
فکر نمی کردم این قدر ضعیف باشه.
سرم رو چرخوندم و روبه آمله گفتم:
-برو دکترو خبر کن
با نگرانی سرش رو تکون داد و بیرون رفت. وارش، تکیه اش رو به چهارچوب در داد و با نیشخندی که به لب داشت، گفت:
-دلتو به این خوش کردی؟ این میخواد واست بچه بیاره؟
کاش دهن کثیفش رو می بست و اینقدر گوشه ی کنایه نمی زد. آروم دستم رو از زیر شونه های گلناز بیرون کشیدم و از جام بلند شدم. به طرفش که قدم برداشتم، رنگش پرید.
آب دهنش رو پر استرس فرو داد و به عقب رفت. چشم هام رو ریز کردم و تهدید وار لب زدم:
-زیادی داری گوه خوری میکنی؛ متوجهی؟
فاصله ام رو باهاش به صفر رسوندم و مچ دستش رو گرفتم. اونقدری فشار دادم که صورتش جمع شد و گفت:
-آی، ولم کن
شمرده شمرده گفتم:
-بخوای حرف مفت بزنی، خونت حلاله وارش؛ تا همین جاشم به اندازه ی کافی مراعاتت رو کردم. طاقتم طاق شده؛ پرتت میکنم بیرون از خونه. فهمیدی؟
تند تند سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. اونقدری با شدت دستش رو رها کردم که محکم خورد به دیوار.
برگشتم پیش گلناز.
نگرانش بودم. دلم نمی اومد اینطور با تن نحیفش رفتار کنم. اما وحشیم می کرد، خیلی ناخواسته.
کنارش نشستم و موهاش رو پشت گوشش زدم. چقدر از این کارم پشیمون بودم اما خب دیگه راهی برای برگشت نبود.
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای آمله خانم و دکتر رو شنیدم. بلافاصله از گلناز دور شدم و تکیه ام رو به دیوار دادم.
دکتر که وارد شد، به احترامش از جام بلند شدم.
سلامی کرد و من هم جوابشو دادم. کنار گلناز زانو زد و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
بلافاصله اخمی بین دو ابروم نشست

سعی کردم به خودم مسلط باشم. اون فقط یه دکتر بود و داشت وظیفه اش رو انجام می داد. آمله خانم بیرون رفت و انگار دکتر منتظر همین بود.
بدون اینکه نگاهی به صورتم بندازه آروم گفت:
-تازه رابطه داشتین؟
سرم رو پایین انداختم و آره ای گفتم. در همین حد؛ اصلا چه ربطی به اون داشت؟ زیر چشمی حواسم رو بهش دوختم تا ببینم چه عکس العملی نشون میده. اما فقط مشغول پیچیدن نسخه اش شد.
بعد از چند دقیقه، صدای پاره شدن ورق که اومد، سرم رو بالا آوردم.
به طرفم گرفتش و گفت:
-از شهر اینارو براش بخرید. خیلیم مواظبش باید باشید، بدن ضعیفی داره
سری تکون دادم. آمله خانم با سینی چای اومد داخل. اما دکتر نموند و بعد از تشکری کوتاه رفت.
در اتاق رو بستم.
نگاه خیره ام رو به گلناز دوختم. رنگ پریدگیش، باعث می شد حس بدی داشته باشم. کاش اونقدر چموش نبود و وحشیم نمی کرد. حرفی که با ملایمت بهش می زدم رو می پذیرفت و اینقدر نه نمی آورد. حضور وارش هم توی این خونه عذاب شده بود واسم.
قدمی به جلو رفتم و کنارش نشستم.
دلم شدیدا می خواست این پوست نرم و لطیفش رو ببوسم.
سرم رو خم کردم و بوسه ای روی چونه اش نشوندم. بلند که شدم، لبخندی عمیق روی لبم نشسته بود.
چقدر این آروم بودنش، دوست داشتنی ترش می کرد!
از جام بلند شدم و پتویی انداختم روش و بیرون رفتم. آمله خانم نشسته بود و مشغول جمع کردن سفره بود؛ به طرفش رفتم و گفتم:
-امروز میتونی فسنجون درست کنی؟
لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون دادم:
-بله آقا، رو چشمم
شاید باید کمی ملایمت به خرج می دادم و گلناز رو به طرف خودم می کشوندم.
کار سختی بود؛ اما شدنی!
حداقل این دختر لپ گلی، با چشمای درشت و موهای لخت؛ لیاقتش رو داشت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آوا
آوا
5 سال قبل

نه بابااااااااااااااااااااااا
داره آدم میشه
مرتیکه پیییییییییییییر خر بیشعور ایششششششششششششش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x