رمان خان پارت 32

4.3
(11)

 

گلناز

با عصبانیت رفتم تو اتاق و درو به هم کوبیدم زهرا با ترس نگاهم میکرد جرات نکرد چیزی بپرسه زیر لب غرغر میکردم مرتیکه هیز عوضی.. پدر سوخته… چه قدرررر وقیح بود.. اینجا دیگه چه جپر شهریه.. مرداش همه انقدر پدر سوخته ان.. اخ اخ… اگه به گوش امیر میرسید.. اگه امیر می فهمید… یه روز کامل خود خوری کردم فرداش هم از دلشوره ی اینکه فائزه چیکار کرده و نکرده و هم از عصبانیت حرفای اون مرتیکه رامین صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم.. رفتم روی تراس.. چند تا نفس عمیق کشیدم که اروم بشم.. سرم یه کم گیج میرفت.. هوا هنوز کامل کامل روشن نشده بود سرک کشیدم و دیدم زهرا غرق خواب عمیقه… احساس کردم تقه ای به در خورد اما فکر کردم اشتباهه تا این که تکرار شد ترس ورم داشت…

اروم و بی صدا رفتم پشت در و درو نیم باز کردم دیدم یکی از خدمتکارای هتله… درو باز کردم گفت باید برم پایین تلفن دارم به خط بالا وصل نمیشه… گفت از فرنگه و منم ته دلم خالی شد.. امیر گفته بود با مدیر هتل اشناست.. اگه کسی از اومدن دیروز رامین به هتل چیزی بهش گفته باشه چی..

گوشی رو برداشتم و با استرس گفتم

گلناز: الو امیر جان؟!

امیر: سلام عزیزم.. بیدار بودی!..گفته بودم بیدارت نکنن.. اختلاف ساعت دستم نبود… خواستم خبر بدم مامانو بستری کردیم تو بیمارستان.. قراره یه سری ازمایش انجام بشه.. پس فردا اگه شرایطش نرمال باشه عملش میکنن.

با شنیدن حرفاش و عادی بودن لحن صداش خیالم راحت شد..

گلناز: خب خداروشکر.. بعد از عملش حتنا بهم خبر بده.. خیلی نگرانتونم.. نمیدونستم باید چجوری خبرتونو بگیرم خوب شد زنگ زدی

امیر: خودتو نگران نکن همه چی خوب پیش میره.. فقط اینو بگو بهم.. خودت خوبی؟ نی نی خوبه؟!. همه چی رو به راهه؟

گلناز: همه چی خوبه عشقم.. تو نگران نباش..

یهو بغضم گرفت یاد حرفای رامین افتادم و دلم چنگ انداخت.. اما خودمو کنترل کردم ..

خداحافظی کردیم و گوشیو گذاشتم.. رفتم تو لابی نشستم هتل خلوت خلوت بود.. گفتم برام صبحونه رو بیارن همونجا.. اب پرتقالو که خوردم دستی روی شونم قرار گرفت… برگشتم و دیدم رامینه… نفسم تو سینه حبس شد بلند شدم و چند قدم عقب رفتم..

رامین: صب به خیررر.. بهم خبر دادن تنها تو لابی نشستی.. منم فوری خودمو رسوندم که تنها صبحونه نخوری عزیزم…

بعدم خندید و دندونای ردیفشو به رخ کشید.. با ترس گفتم

گلناز: دست از سرم بردار.. من حامله ام.. فکر میکردم تو ادم خوبی هستی نمسدونستم تا این حد وقیحی.. تو چته اخه مرتیکه.. چرا دست از سرم بر نمیداری..

همه ی هتل ساکت و خلوت بود حتی پرسنل هم تو این قسمت نبودن.. حدس زدم زیر سر خودش باشه.. چند قدم جلو اومد نفسش به صورتم میخورد…

گلناز

رامین که جلو اومد بوی ادکلن و سیگارش پیچیپ تو صورتم و مشاممو پر کرد.. ترسیده بودم ضربانم رفته بود بالا اما تو نگاه رامین هیچ نشونه ای از خوی وحشی گری نبود اروم بود… اروم و با لبخند…

رامین: نترس دختر.. من که کاریت ندارم.. چرا انقدر دست و پاتو گم کردی؟ وسط لابی هتلیم.. چیکار میتونم کنم هان؟ بشین اروم باش

گلناز: خودت که دیدی حالم چه جوری بد میشه.. تو رو خدا دست از سرم بردار..

رامین: باز که حرف خودتو میزنی.. بشین اینجا.. بیا..

به مبل کناریش اشاره کرد.. نشستم لیوان اب پرتقال از سینی صبحونم برداشت و گفت

رامین: یه قلپ بخور..

یه قلپ خوردم و گفتم

گلناز: بگو پرسنل بیان.. کجا رفتن؟ چرا انقدر خالیه اینجا؟

رامین: نترس.. سرویس دهیشون نیم ساعت دیگه شروع میشه.. اینجا هم غلغله میشه..

خندید و ادامه داد

رامین: من قرار نیست بخورمت..

گلناز: از جونم چی میخوای؟

رامین: قبل از اینکه تو اون مهمونی ببینمت.. دیده بودمت خانوم خانوما..

گلناز: تو که تو عروسی نبودی.. کجا منو دیده بودی؟

رامین: تو سینما کاپری.. با امیر بودی.. خیلی از اون موقع گذشته.. همون نظر اول که دیدمت فهمیدم زن امیری.. زیبا و با وقار… شبیه دخترای دم دستی نبودی..

گلناز: این حرفا واقعا وقیحه.. اخه تو مشکلت چیه با من؟ چی میخوای.. اینو بگو

رامین: تو حیفی برای امیر.. اصلا از کجا میشناسی ؟!…. اون ادمی نیست که قدر لعبتی مثل تو رو بدونه ..

خنده ی عصبی کردم و با صدایی که از خشم و ترس می لرزید گفتم

گلناز: من یه شوهری دارم که عاشقشم.. دارم بچه دار میشم.. شوهرم دکتره.. وضعش خوبه.. خداروشکر.. همه چی رو به راهه بعد توقع داری با همه ی اینا من اونو ول کنم بیام سراغ تو؟ انقدر حرومزاده و بی بته ام؟ چی خیال کردی؟ تو دوست امیری.. نامردی.. تف..

رامین خنده ای کرد و گفت

رامین: تو اصلا چه قدر امیرو میشناسی که سنگشو به سینه میزنی دختر جون؟ ساده گیرت اورده..

ته دلم خالی شد و هری ریخت

گلناز: منظورت چیه؟! واضح حرف بزن.. مزخرف نگو و سعی نکن با این حرفات ذهنمو مسموم کنی…

گلناز

رامین نگاه موشکافانه ای به من کرد میخواست تاثیر حرفشو تو حال و احوال من بسنجه

رامین: همین الان پاشو بریم.. تا نشونت بدم امیر امیری که میگی چه جور ادمیه..

گلناز: باور نمیکنم… بهتونه… تو منو چی فرض کردی یه دختر پپه؟!…

رامین: بفرما.. چون میدونستم باور نمیکنی یه چشمه برات اوردم..

از جیبش عکسی بیرون اورد و داد دستم..

با ترس و لرز عکسو از دستش گرفتم.. امیر کنار یه دختر کلاه فرنگی.. دختره از گردنش اویزون بود و نیشش تا بناگوشش باز بود عکس تو اتلیه بود و سیاه و سفید..

گلناز: لابد لاله باشه.. نامزد سابقش..

رامین: خدا رحمت کنه لاله رو.. مگه ندیدیش.. چشم رنگی و سفید و سرخ بود.. عکسشو اینجا ندارم اما اگه چشماتو باز کنی خانوم خانوما.. میبینی که این دختره فرنگیه.. از قیافشم معلومه..

ته دلم خالی شده بود.. اما نمیخواستم باور کنم..

گلناز: هرچی باشه بعد از امیر میپرسم..

رامین قهقهه ای سر داد و گفت

رامین: یعنی میخوای بگی امیر بهت میگه از این مادام ژاکلین یه بچه ی دو ساله داره؟! عجب… بعید میدونم…

گلناز: چی داری میگی تو …

رامین: تو سنگشو به سینه میزنی ؟بهش اعتماد داری؟پاشو بیا پیش ژاکلین از خودش بشنوی..

گلناز: بچه ی دو ساله.. همش مزخرفه.. دو سال پیش امیر فقط درگیر لاله بوده.. همین و بس..

رامین: تو نگران نباش.. اقا امیرت از این دسته گلا زیاد داره.. نترس بلایی سرت نمیارم… یالا.. سوار شو بریم.. میبرمت پیش ژاکلین..

ضربان قلبم بالا رفت و چیزی نگفتم بازومو گرفت کشید سمت خودش و گفت

رامین: راه بیوفت.. نترس از من.. کسی که باید ازش بترسی شوهرته..

پاهام شل و شد و دنبالش راه افتادم باور نکرده بودم اما میخواستم به خودم ثابت کنم…

گلناز: بزار به اون دختره زهرا خبر بدم.. ببینه نیستم همه جارو به هم میریزه..

رامین: لازم نیست.. من میگم بهش بگن.. برو تو ماشین بشین.. میام الان.. ماشین مشکیه جلوی در هتل

افراخان

داده بودم به سر و روی ماشین دستی کشیده بودن.. صاف و صوفش کرده بودن.. صبح علی الطلوع رفتم سوار ماشین شدم و بی هیچ حرفی زدم بیرون اگه یه ذره دبگه صبر میکردم نعنا بیدار میشد که چاشت صبحونه به راه کنه و باز میخواست هزار تا سوال و جواب کنه و نگاه موشکافانشو راهیم کنه.. بی خیال از همه جا گازشو گرفتم سمت هتل همین که رسیدم دیدم گلناز دم در هتل ایستاده ترمز کردم و سرمو گرفتم پایین تا مبادا منو ببینه و بشناسه …

اروم دید زدم دیدم سوار یه ماشین مشکی شد.. حالت صورتش جوری بود انگار ترسیده… انگار پریشونه… یهو اون یارو بی غیرته عوضی رامین اومد و سوار ماشین شد.. همین که نشست خون تو ماشین خون به مغزم دویید نکنه با نقشه و نیرنگ داره دختره رو مجبور میکنه و میبره خونه.. شاید میخواد بلایی سرش بیاره.. ماشینو روشن کردم و دنبالشون راه افتادم خیابونا هم چونان خلوت بود مجبور بودم اروم برونم که فاصله ماشین باهاشون کم نشه و یه وقت منو نبینن کلاهمو کج کردم و اوردم پایین تر.. بعد از گذشتن از چند تا خیابون تو یه کوچه ی عریض پیچیدن.. منم سر کوچه نگه داشتم و سرک کشون اما پیاده دنبالشون رفتم.. یه خونه ی نسبتا بزرگ با در و دروازه ی انچنانی بود.. رامین زنگ زد و در باز شد.. گلناز مردد بود اما ناچار رفت تو…
پیاده شدم و فوری رفتم سمتشون میخواستم ببینم تو خونه چه خبره خوب بود دیوارش کوتاه بود از دیوار رفتم بالا و سرک کشیدم گلناز وسط حیاط ایستاده بود گفت

گلناز: من نمیتونم بیشتر از این بیام جلو.. همین جا میشینم.. برو بگو خودش بیاد

رامین خنده ای کرد و رو به گلناز گفت
خیال کردی اگه بخوام کاری کنم تا همینجا که اومدی نمیتونم؟ پاشو بیا تو دختر..

دستشو به سمت گلناز دراز کرد اما گلناز دستشو کشید رامین هم شونه بالا انداخت و رفت سمت داخل خدا خدا میکردم گلناز تو نره… اگه میرفت داخل دیگه نمی فهمیدم چه اتفاقی میوفته.. گلناز سفت و سخت یه ربعی تو حیاط ایستاد بلاخره خود رامین اومد در حالی که یه زن پشت سرش بود.. زنه شبیه زنای فرنگی بود.. گلناز با دیدنش جا خورد و گفت

گلناز: خب.. من میشنوم.. بهش بگو هرچی میخواد بگه.. بگه

رامین: خودش فارسی بلده.. مگه نه ژاکلین؟

ژاکلین: فارسی بلد..

گلناز: خب.. بگو این چی بهت یاد داده.. من زن امیرم.. بگو نقشتون چیه چجوری میخواین خرابش کنین..

اینارو با عصبانیت میگفت همه ی نگرانیم این بود هر لحظه ممکن بود حالش بد بشه و بیوفته..

 

افراخان

زنه که خارجی بود اومد جلو و با لهجه رو به گلناز گفت

ژاکلین: ببین.. امیر با من بود… مگه عکسو نشون ندید؟ بیا داخل… بیشتر نشون بدم به تو..

گلناز: نه.. لازم نکرده برو عکسارو بیار همین جا..

زنه و رامین به هم نگاه کردن.. رامین بهش اشاره کرد اونم رفت و چند دقیقه بعد با یه البوم اومد..

رامین: برو تو بشین گلناز.. اینجوری حالت بد میشه ها…

گلناز: دخالت نکن…

صفحه البومو باز کرد من نمیدیدم چی تو صفحه هاشه اما تا سرشو بلند کرد که چیزی بگه دختره تو یه حرکت یه دستمال گرفت جلوی دهنش من از تعجب تا چند ثانیه چیزی که دیده بودم باورم نشد.. گلناز بیهوش تو بغل زن افتاد و کشون کشون بردش داخل رامین از سر جاش تکون نخورد تو حیاط چند قدم راه رفت و سیگارشو روشن کرد… انگار اصلا براش مهم نبود .. عین خیالشم نبود.. عملا گلنازو دزدیده بود.. من باید نجاتش میدادم.. اما چجوری.. اگه میرفتم تو از پس رامین برمیومدم زنه هم که عددی نبود… اما گلناز اگه منو میدید بیچاره میشدم.. تازه این یارو رامینم تو هتل منو دیده بود…
اما درنگ جایز نبود گوشمو تیز کردم ببینم از داخل صدایی میاد یا نه اما دیدم اون زن خارجی اومد بیرون و گفت

ژاکلین: رامین.. خطرناکه کار تو.. این دختر.. برای چی میخوای؟

رامین: دخالت نکن… نگرانم نباش.. کسی قرار نیست بگه این دختره کجا رفته.. حالا حالا ها همین جا میمونه این دختره اونقدرا که فکر میکنی زرنگ نیست.. تا عکس تو و امیرو دید دنبالم راه افتاد…

ژاکلین: الان منو شناخت.. بلاخره لو میده من رو دیده.. شناخت..

رامین: دهنتو ببند ژاکلین.. تو این کارا دخالت نکن بهت گفتم امنه.. تو پولتو گرفتی عکس بهم دادی.. بیا اینم تو و عشقت امیر.. بهش گفتم بچه دارین.. اونم باور کرد…

بعدم قهقهه خنده سر داد..

ژاکلین مردد نگاهش کرد

رامین: پولت بقیش امادس.. گذاشتم رو میز.. بردار و برو.. یالا…

دختره رفت پولو و وسایلشو گرفت داشت میومد سمت در مجبور شدم بپرم پایین و عین برق برم ته کوچه که منو نبینه قلبم تو دهنم بود دوباره از دیوار رفتم بالا فکر کردم لابد رامین رفته داخل و میخواد بره سراغ گلناز واسه همین قلبم تو دهنم بود اما هنوز تو حیاط ایستاده بود و سیگار میکشید..

افراخان

همونجا خشکم زده بود از اون بالا دیدم از سمت دیگه ی کوچه ی ماشین داره میاد اومدم پایین و پشت یه درخت مخفی شدم درست حدس زده بودم میخواست بره تو همون خونه مستقیم با ماشین رفت تو… وقتی رفت دوباره رفتم بالای دیوار.. دیدم رامین هنوز تو حیاط ایستاده ماشین وسط حیاط ایستاده و یه زن الاگالسن شده از ماشین پیاده شد..

رامین: به به.. دیر کردی سروین خانوم…

سروین: دختره کجاست؟

رامین: داخل.. همونجوری که گفتی در بست در اختیارته.. بیهوشم هست.. حالا دیگه وقتشه.. بگو نقشت چیه؟

سروین: اون همکلاسی فرنگی کنه ی امیرو دست به سر کردی؟

رامین: اره … بابت همون یه عکس و همین دو دیقه ای که دم در بود کلی پول تلکه مون کرد.. اگه میذاشتی بلندش کنیم اینجوری نمیشد… به ضرب و زور میاوردمش..

سروین: به زور نمیشه… باید همه اون دور و ور میدیدن که خودش سوار شده.. به هتلی ها هم سیبیل چرب کنی بده که وقتی امیر برگشت دقیقا همون حرفارو بزنه..

رامین: سروین.. چرا اینکارو میکنی؟!..

سروین: چرا ؟تا حالا غرورت شکسته، ؟!من عمرمو پای امیر گذاشتم.. خوب مزدمو گذاشت کف دستم.. اون لاله.. اون لاله حتی مرده و گور به گور شدش هم واسه من دردسره.. تو نمیدونی وقتی فهمید تو اون ماجرا دست داشتم چه جوری خورد و کوچیکم کرد.. اما کاری میکنم بیاد و به دست و پام بیوفته..

رامین: گیریم این دختره هم از سر راه برداشتی.. دیدی که وقتی لاله رو از سر راهت برداشتی امیر داغون شد اما سمتت نیومد.. یکی دیگه از راه رسیدو برش زد.. کی میخوای بفهمی کار دل.. درمون نداره.. دلش تو رو نمیخواد سروین.. بیخیالش شو..

سروین: تو بهم بگو.. تو بگو چرا کمکم میکنی؟ خیال نکن باور میکنم به خاطر اون وعده و وعیدی که به واسطه ی اشناییم با وزیر برای تجارت بهت دادم داری کمکم میکنی.. چند سال پیش جواب قصه ی عشق و عاشقیتو دادم.. اما حالا میدونم و میدونی که بازم دلت گیره..

رامین خنده ای کرد و گفت

رامین: تو که داری میبینی پره زن و دختره تو زندگیم.. اما ادمی نیستم که با هرکسی بپرم… صبر میکنم با خوباش.. اما خب از اونا هم نیستم که به پات نشسته باشم.. هر زنی یه روز کوتاه میاد.. منتظر اونم وگرنه نقل عشق و عاشقی نیست..

سروین: بسه.. نیومدیم اینجا معارفه کنیم و لق لقه حرف بزنیم.. یالا بریم تو… بهت میگم چیکار کنیم..

 

افراخان

نفسم حبس شده بود داشتن می رفتن تو و من دیگه نمیتونستم ببینم چی میشه.. باید میرفتم تو.. چاره ای نبود.. ولی اگه گلناز منو میدید.. اما نمیتونستم بزارم بلایی سرش بیاد از دیوار پریدم پایین..

از داخل صدای سر و صدا میومد…
ارو اروم رفتم جلو.. دیدم گلناز به هوش اومده نشسته بود روی صندلی دست و پاشو بسته بودن.. چشمش هم بسته بود.. زنی که اسمش سروین بود بالای سرش ایستاده بود و حرف نمیزد.. ولی به رامین اشاره کرد که شروع کنه…
رامین داشت لباس هاشو در میاورد و من تو اون لحظه بی دفاع ترین بودم نمی دونستم چجوری از گلناز دفاع کنم.. واقعا همچین نقشه ای داشتن.. که بهش تجاوز کنن!؟ اخه که چییی بشه.. به چی میخواستن برسن؟!!گلناز دهنش بسته بود داد های خفه میزد.. رامین نیمه عریان شد وسروین نظاره گر بود رامین رفت بالای سر گلناز و موهاشو کشید و با خشونت گفت

رامین: خببب دختر جون.. دیدی چیکار کردی؟ اگه با پای خودت اومدی بودی مجبود نبودم به اون دختره ی خارجی که تو کف امیر بود انقدر پول بدم.. مجبورم کردی به زور.. البته من دیکتاتورم.. از چیزی که زوری باشه بیشتر خوشم میاد .. لابد داری تقلا میکنی دهنتو باز کنم که جیغ بزنی و کمک بخوای اره؟

خنده ی زشتی کرد و ادامه داد

رامین: بزار خیالتو راحت کنم جایی هستیم که هیچ کسس صداتو نمیشنوه.. پس الکی دست و پا نزن..

رامین دور صندلی که گلناز بهش بسته شده بود میچرخید
موهای گلناز تو دستش بود واسه همین موهاش پیچ میخورد و کشیده میشد سروین فقط و فقط نظاره گر بود تکیه داده بود به دیوار لذت میبرد من همه ی اینارو از پنجره شاهد بودم و هیچ کاری نمیتونستم بکنم.. خشکم زده بود..

رامین: لابد از خودت می پرسی چرا؟ خب باید بگم چون تو خیلی خوش شانسی دختر.. هرکسی لایق این که با من بخوابه نیست.. سعادت داری..

دوباره خندید و چشمکی به سروین زد.. نزدیک رفت و دکمه ی یقه ی پیراهن گلنازو باز کرد..

رامین: میدونم برات سوال شده که بعدش چی میشه.. باید بگم نگرااان نباش.. یکی از کارمندای هتل وقتی شوهر جونت بیاد سراسیمه میره سراغش و میگه چند روز پیش دیدم خانومتون با یه مردی از هتل رفت بیرون.. چون سفارش شده ی اقا امییییر بود که مراقبش باشیم منم یکیو فرستادم دنبالش… اماااا دیدم با یارو رفت تو خونه.. کلی منتظر شدم.. اما دیگه بیرون نیومد.. خب ادرسش کجاست؟ البته که ادرسو به شوهر جونت میدن.. بعد اون میاد چی میبینه؟ تو رو لخت و عور میبینه وسط خونه.. که با یکی دیگه خوابیده بودی… اون موقع میخوای چیکار کنی؟! بگی بهت تجاوز شده؟ خب ایده ی خوبیه… اما شاید اصلا زنده نباشی.. چون بعد رابطه ی پنهانیت با یه مرد دیگه چون حامله بودی عذاب وجدان گرفتی و خودتو کشتی

اینو که شنیدم خون تو تنم یخ زدددد

💙
💚💙
💙💚💙
💚💙💚💙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
:/
:/
4 سال قبل

داداش پارت جدیدو بذار لطفا

:/
:/
پاسخ به  ghader ranjbar
4 سال قبل

میشه به نویسنده بگید بیزحمت این رمانو خراب نکن و هرروز پارت بده؟!
خسته شدم از بس اومدم چک کردم.
مخاطب از دست میدین اینحوریاااا

Fatima
Fatima
4 سال قبل

ممنون بابت این رمان زیبا ،هر روز بی صبرانه منتظرم کاش زود به زود میزاشتین ،انتظار خیلی سخته

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x