رمان خان پارت 36

4.4
(10)

 

گلناز

هردو چند دقیقه ساکت شدیم.. اشک ریختیم و چیزی نگفتیم نازگل اشکاشو پاک کرد و شروع کرد

نازگل: بعد از اینکه کلی تحقیرم کرد کلی حرف تو روستا پشت سرم پرکرد.. منو هم با اون دو تا گولاخ فرستاد یکی از شهرای اطراف.. اونجا هر شب یکی میومد سراغم..گفته بود انقدر باید با این و اون بخوابی تا پولی که خواهرت از خاندان ما برده حسابش صاف بشه..

گلناز: از دستشون فرار کردی؟

نازگل: یه ماه بعد فرار کردم.. اما خب خودشون گذاشتن فرار کنم..

گلناز: چرا؟

نازگل: عموی افرا مریض و زمینگیر شد.. یکی از اون یارو ها هم دلش واسم سوخت فراریم داد برم..

گلناز: بعدش.. بعدش چیکار کردی؟!..چرا برنگشتی پیش مامان؟

نازگل: مگه برام آبرویی مونده بود که برگردم؟ معلومه که برنگشتم.. رفتم یه شهر دیگه.. جز بی بارویی چیزی نداشتم.. یه دخار تنهای بی پول بودم.. یه شب گشنه تو کوچه.. دو شب تنها تو خیابون… بلاخره تسلیم سرنوشت شدم.. خسته و داغون.. بی کس و بیجا بودم.. من به اون فلاکت افتادم.. مامان بیچاره تک و تنها تو روستا زیر نگاه سنگین مردم کلفتی میکنه و نون تو خون میزنه اون وقت تو اینجا تو کاخی.. میگی چرا به راه کج افتادی؟ چون بی کس بودم ابجی جون بی کس

بلند شدم برم جلو بغلش کنم که دستمو پس زد و گفت

نازگل: میبینم که فلجم نیستی.. چیه انقدر وضعت خوبه حال نداری راه بری? گلناز.. دست از سرم بردار.. بیشتر از این کوچیکم نکن..

خواست سمت در بره و بره بیرون که بازوشو گرفتم

گلناز: تو رو به روح بابا جان نرو..

نازگل همونجا ایستاد و هیچی نگفت.. تنم از شدت استرس از حرفایی که زده بود می لرزید.. حالم بد بود…

گلناز

دستشو گرفتم گفتم
جبران میکنم.. بد کردم.. منم تو حال بدی بودم.. منم خوش نبودم اما میدونم.. می دونم بد بودن حالم با رنجی که کشیدی قابل مقایسه نبود.. اما کاش اومده بودی پی من.. کاش اومده بودی سراغ خواهر بی معرفتت

نازگل: از کجا پیدات میکردم؟ نشونتو داشتم؟ بسه گلناز.. دست از سرم بردار.. الانم انگار کن نه خواهری داشتی و نه مادری.. من به راه خودم تو به راه خودت..

گلناز: نازگل تو رو خدا نه.. من میخوام جبران کنم.. خواهش میکنم بهم یه فرصت بده.. بد کردم بهتون می دونم..

نازگل: اگه میخوای جبران کنی مامانو نجات بده.. من و ول کن..

گلناز: هر دوتونو.. به روح بابا .. به روح بابا قسمت میدم یه فرصت بهم بده.. همه چیو درست میکنم.. سپردم برات خونه بگیرن.. برات خرجی میزارم.. میفرستم مامانو بیارن پیشت.. اینجا کس کسیو نمیشناسه.. عموی افزا هم که میگی زمینگیره .. دست از سرتون برداشته.. مامان و تو نزدیک خودم باشین.. میام بهتون سر میزنم.. به خدا همه چی درست میشه.. بهش فک کن باشه? بهم فرصت بده.. نازگل داری خاله میشیا .. به خاطر این بچه بهم فرصت بده همه چیو درست کنم

نازگل با تعجب به شکمم نگاهی انداخت و با حسرت پرسید

نازگل: خوشحالی؟ راضی از زندگیت؟

گلناز: به خدا زندگی برات میسازم ده برابر بهتر از زندگی خودم.. قول میدم ابجی جونم.. خواهر قشنگم.. الان ..

پرید وسط حرفم و گفت

نازگل: الان فقط میخوام تنها باشم.. بگو این دختره منو برگردونه همونجا.. همون خونه که برام گرفته..

گلناز: باشه.. باشه میگم تو فقط غصه نخور.. تو فقط اعتماد کن بهم.. من درست میکنم همه چیزو…

نازگل بدون اینکه دیگه چیزی بگه رفت.. من تا غروب دل و دماغ نداشتم فائزه اومد چند بار که باهام حرف بزنه اما بهش گفتم بره.. حال و حوصله هیچ کس و نداشتم عذاب وجدان بدجوری گریبانگیرم شده بود تو فکر این بودم تا امیر نیست بفرستم دنبال مامان اما اول باید یه کم به نازگل میرسیدیم و براش خونه زندگی درست میکردیم.. مامان نباید می فهمید چی به سر دختره اومد هر چند لابد تا به حال هزارتا حرف از دهن مردم شنیده بود و از غصه آب شده بود اما از اینجا به بعد نمیذاششتم اینجوری پیش بره …

گلناز

یه ذره به خودم اومدم گریه و زاری روگذاشتم کنار فائزه رو صدا کردم بهش گفتم فوری یه خونه بهتر برای نازگل بگیره و با یکی حرف بزنه که مثلا توی خیاطی کار کنه حقوقم نمی خواد.. فقط باید جلوی مامان حفظ ظاهر میکردیم..

گلناز: میری هرچی وسیله داره میریزی بیرون.. بیا این پول.. خرید میکنی از سر تا پاش لباس جدید.. ارایشگر ببرش یه کم بزک و دوزک کنه.. غذا میوه.. فت و فراوون براش بخر.. هفته بعد میفرستمت بری پی مامانم.. باید اونم بیاری..

فائزه: من در حدی نیستم براتون تعیین و تکلیف کنم خانوم ولی به خدا اگه کسی بفهمه.. بزارین ببرمشون یکی از شهرای اطراف..

گلناز: دخالت نکن فائزه.. به اندازه کافی بهشون بد کردم… قبل برگشتن امیر باید همه چی رو به راه شده باشه..

فائزه تاییدکرد و از فردا افتاد دنبال کارایی که گفته بودم.. بهش گفتم نازگل و با خودش بیاره اما نازگل گفته بود نمیاد منم بهش سخت نگرفته بودم.. فقط میخواستم حالش بهتر بشه.. امیر زنگ زده بود و گفته بود مادرشو عمل کردن… خیالم یه کم راحت شده بود صدیقه خانومم گوشیو گرفته بود کلی گریه کرده بود که دلش تنگ شده… قرار بود یه کم که حال مادرجون بهتر شد برگردن.. دو سه روز دیگه باید میومدن و قبل اومدنشون من باید مامانمو از اون روستای لعنتی میاوردم پیش گلناز…

به فائزه گفتم فردا میری مامانمو میاری.. سری به تایید تکون داد اما تو چشماش نارضایتی بود ولی جرات نداشت چیزی بگه.. خیالم راحت بود تا یه حدی خاطر جمع بودم که اوضاع بهتر میشه چشم رو هم گذاشتم و سبک خوابیدم که تلفن عمارت زنگ خورد سراسیمه بیدار شدم و فائزه و دو تا از خدمتکارای جدید و دیدم که اومدن سمت من.. فائزه رنگش پریده بود

فائزه: خانوم جون.. چیزی نیست.. شما بخواب..

گلناز: کی بود زنگ زد؟! چیشده؟!!

فائزه: خانوم کسی نبود…

گلناز: چرا دروغ میگی… بگو چیشده…

قلبم تو دهنم بود متوجه نشده بودم کی جواب داد و چی گفت ولی هر سه نفرشون رنگ از رخشون پریده بود

گلناز

فائزه سعی میکرد خودشو جمع و جور کن اما اشک تو چشماش جمع شده بود با بغض گفت

فائزه: مادر اقا امیر حالش بد شده زنگ زده بودن خبر بدن چند روز بیشتر میمونن..

چنگ زدم به صورتم از حالت چهره هاشون حدس زدم اتفاق بدتری افتاده با ترس گفتم

گلناز: مادر جون.. مادر جون فوت کرد؟

هیچ کدوم جواب ندادن.. یهو اشک فائزه سرازیر شد گفت

فائزه: یه دفعه حالشون بد شد.. عمل براشون سنگین بود.. امیر اقا.. امیر اقا گفتن به شما چیزی نگم.. ترسید حالتون بد بشه.. تو رو خدا به خودتون مسلط باشین گلناز خانوم..

من به صورتم چنگ زدم و بغض کردم.. اما باورم نمیشد.. صحیح و سالم رفته بود.. خدایا.. اما انگار خودش می دونست.. لحظه اخر امیرو سپرد به من.. نه.. نه. خدایا تو مملکت غریب مرد.. نوه شو ندید.. چه قدر ارزو داشت نوه شو ببینه.. ای خدا.. مگه میشه..
اینا از ذهنم رد میشد اما چیزی نمیگفتم فائزه از این حرف نزدنم ترسیده بود و داد زد و گفت

فائزه: ای وای خانوم… انقدر تابلو بازی در اوردین.. یالا برو اب قند بیار.. الان فشار میگیرم تو رو خدا خوبی گلناز خانوم؟!..

فائزه فشارمو گرفت و اب قند خوردم اما هم چنان بهت زده بودم و این بیشتر از همه خودمو می ترسوند.. صدای اه و داد علی اقا از تو حیاط بلند شد که تو سر میزد که خانوم مرد.. من اما هم چنان ساکت بودم.. تلفن دوباره زنگ خورد فائزه جواب داد چند دقیقه بهد اومد پیشم و گفت

فائزه: امیر اقا بود.. گلناز خانوم فردا میان برای کارا.. راستش… جنازه.. منظورم اینه.. انتقالش سخته.. اول خودشون بر میگردن.. بعد یکی از اشناهاشون تو آلمان کارای فرستادن خانوم خدابیامرزو انجام میده.. تنها چیزی که از دهنم خارج شد این بود

گلناز: لباس مشکی..

فائزه: چشم میارم براتون.. نگران نباشین.. سپرم خونه رو اماده ی مراسم کنن.. گلناز خانوم.. رنگتون پریده.. میخواین یه سر بریم بیمارستان؟!

گلناز: نه.. برو لباس بیار.. خونه رو اماده کنین.. امیر میاد… نمیخوام چیزی کم و کسر باشه.. پیگیر مراسم باشین ….

گلناز

در باز شد.. بند دلم پاره شد.. امیر با چهره ی رنجور و لباس مشکی اومد تو بدون هیچ حرفی رفتم سمتش و بغلش کردم.. با دستم به همه خدمتکارا اشاره کردم برن.. ساختمون خالی شد.. امیر شروع به لرزیدن کرد هق هق گریه میکرد..

امیر: گلناز مامانم..

منم با دیدن گریه امیر چونم لرزید بلاخره بهت زدگیم شکست و اشکام جاری شد.. با دستم موهاشو نوازش کردم و گفتم

گلناز: میدونم عزیزم.. قلب منم به درد اومد.. مامانت مثل مادر خودم بود..

امیر: بچمونو ندید.. چه قدر دلش میخواست.. دارم دیوونه میشم گلناز.. دارم دیوونه میشم بی کس شدم.. بی کس و کار شدم.. هیچ کسو ندارم دیگه تو این دنیا..

گلناز: من هستم عزیزم.. مامانت جاش تو بهشته.. بیا.. بیا بشین.. بیا بشین یه کم آروم بشی.. بزار بگم برات آب بیارن..

امیر: هیچی نمیخوام.. نتونستم جنازه مادرمو بیارم.. سپردم کارارو درست کنن.. باید مراسم..

پریدم وسط حرفش و گفتم

گلناز: نگران هیچی نباش.. همه چیز و مرتب کردم.. تو مقبرع خانوادگیتون مراسم میگیریم.. همه چی هماهنگه.. تو فقط اروم شو..

امیر سرشو گذاشت رو زانوم…

***

مراسما پشت هم گذشت.. همه مراسما با شکوه.. مهمونا با کلاس و همه چیز به راه مراسما آبرومند گذشت و تموم شد اما چیزی که تموم نمیشد غم امیر بود.. خیلی ساکت بود به زور با من چند کلمه حرف میزد.. همش تو خودش بود و گریه میکرد صدیقه خانومم خیلی داغون شده بود.. این همه سال به خانوم وابسته بود.. اما بدتر از همه ی اینا حرف نزدن امیر بود که بعد از چند روز کم کم داشت منو می ترسوند..

گلناز

این رفت و آمد و مراسم و بعد از اون افسردگی بیش از حد امیر منو از مادر و خواهرم غافل کرده بود اما فائزه حواسش به نازگل بود سپرده بودم حواسش بهش باشه و هواشو داشته باشه.. یه هفته دیگه هم گذشته بود اما اوضاع امیر بهتر نشده بود فائزه رو کشیدم کنار و گفتم

گلناز: امیر هم چنان تو خودشه.. بیمارستانم نمیره.. به نظرت به دوستای دکترش بگم بیان بهش یه سری بزنن؟

فائزه: نه خانوم.. دو هفته از فوت مادرشون گذشته.. طبیعیه.. بهش زمان بدین.. به نظرم خودتون اگه باهاش حرف بزنین بهتره

گلناز: باشه.. اما حالا که هوش و حواسش سر جاش نیست غیبت یکی دو روزه تو رو متوجه نمیشه.. برو روستا هرجوری شده مامانمو پیدا کن بیار پیش نازگل.. پول و وسایلم برات گذاشتم برو بردار..
فائزه تایید کرد و رفت منم دیدم ساختمون تو سکوت مرگه.. دلم یه جوری شد.. گفتم برم به امیر یه سری بزنم.. دو کلمه باهاش حرف بزنم شاید سر درد و دلش باز شد و حالش بهتر شد.. تقه ای به در اتاق مادر جون زدم و رفتم امیر اونجا بود.. رو تخت دراز کشیده بود و زانوی غم بغل کرده بود..

گلناز: امیر جان.. مزاحم نیستم بیام پیشت؟

امیر با سر تایید کرد که برم تو

کنارش نشستم.. و شکممو نوازش کردم و گفتم

گلناز: دلش برای باباش تنگ شده.. هی لگد میزنه..

امیر لبخند کمرنگی زد و دستی به شکمم کشید

گلناز: امیر میدونم ناراحتی.. به خدا حق داری درکت میکنم.. من خودم بی کس و کار شدم.. جگر گوشمو از دست دادم.. درکت میکنم.. اما تو رو خدا دو کلمه باهام حرف بزنم تو این سکوت انگار خونه داره منو می خوره..

امیر: گلناز…

گلناز: جان دلم؟

امیر: راستش خونه داره منو هم میخوره.. تو این خونه پدرم.. مادرم .. لاله.. همه عزیزامو از دست دادم .. از اینجا بریم.. نمیتونم تو این خونه بمونم..

از حرفش جا خوردم اما نخواستم رو حرفش حرفی بیارم

گلناز: خونه اذیتت میکنه ؟ اگه تو بخوای هرجای دیگه زندگی کنیم من مخالفتی ندارم..

امیر: از ایران بریم… بریم یه جای دیگه..

این حرفش بند دلمو پاره کرد.. نمیتونستم نه بیارم اما مادر و خواهرمو تازه پیدا کردم.. تازه میخواستم همه چیو درست کنم نمیتونستم بزارم برم…

💚
💙💚
💚💙💚
💙💚💙💚

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x