رمان خان پارت 37

4.2
(19)

 

🌸گلناز

به امیر نگاه کردم تو چشماش پر از عجز و تمنا بود اومدم جلو بغلش کردم و حرفی نزدم یه کم که گذشت گفتم

🌸گلناز:تو هر جا بری من باهاتم عزیزم.. اینو بدون اما.. اما اگه بزاریم بریم فقط تنها تر میشیم.. از کسایی که دوسشون داریم دور میشیم.. دوستات.. همکارات.. هم محله ای ها.. حتی ادمای غریبه ای فقط هم زبونتن..

امیر: نمیدونم گلناز به خدا نمیدونم.. دلم خیلی گرفته..

گلناز: میخوای خونه رو عوض کنیم? یه جای دیگه یه خونه ای میگیرم که یه کم کوچیکتر باشه.. اندازه سه تامون..

🌸امیر: نه.. تو خونه ی کوچیک دلم میگیره.. یه خونه ی بزرگ بگیریم…

با دستم موهاشو نوازش کردم.. چه قدر بی دفاع شده بود.. راست میگن ادم از پدر یتیم میشه و از مادر بی کس.. الان امیر بی کس بود…
***

چهلم گذشته بود فائزه مامانمو اورده بود پیش نازگل و اونجوری وانمود کرده بودیم که تو یه خیاطی کار میکنه.. من و پیدا کرده و منم کمکش کردم.. فائزه میگفت مامانم از خوش حالی سر از پا نمیشناخت خدارو شاکر بودم اما نتونسته بودم فرصتی گیر بیارم برم ببینمشون
🌸ما هم یه خونه بزرگ تو یه محله بالاتر گرفته بودیم چهلم گذشت مشغول جا به جایی شدیم.. از خونه خودمون کوچیک تر بود و دو طبقه بود با یه واحد سرایداری تو حیاط.. منم خدمتکارارو یه کم کمتر کردم که خونه زیاد شلوغ نباشه
امیر مشغول چیدن خونه بود منم نظاره گر بودم انگار حالش بهتر بود گوش شیطون کر اوضاع رو به راه شده بود…

🌸افراخان

رابطمو با گلاب هرروز داشتم خراب و خرابتر می کردم تمام فکر و ذکرم شده بود گلناز نتونسته بودم برگ بهش سر بزنم اما احمد و بیرون دیده بودم گفت خیلی تلاش کرده و تمام همسایه های ناز گل و خریده تا مبادا کسی لو بده که هرزه بوده… ظاهرا خدمتکار گلناز نازگل و برده بود براش خونه گرفته بود به احمد گفته بودم حجره ها تو شیراز و بیخیال بشه و شیش دنگ حواسش به گلناز باشه که چی میکنه کجا میره با کی میاد.. چند روز بعد که احمدو دیدم خبر فوت مادرشوهر گلنازو داد گفت مراسم داشتن…
نمیدونم چه مرگم بود.. فقط دلم میخواست لحظه به لحظه خبرشو داشته باشم خونشونو عوض کرده بودن به احمد سفارش کردم ادرس دقیقشو بهم بده با گلاب همچنان شکر اب بودیم چند بار پیش قدم شده بود من اما انگار دیوونه شده بودم به کل…
🌸نگاه های چپ چپ حاجی پدر گلاب اصلا برام مهم نبود به قهرم با گلاب ادامه دادم فقط تو خونه به تمنا سرمو گرم میکردم.. بلاخره نعنا تحمل نکرد منو کشید کنار و گفت

نعنا: ارسلان… چته پسر.. خون این دخترو تو شیشه کردی… زیر سرت بلند شده?

از حرفش جا خوردم و بهت زده نگاهش کردم

🌸ارسلان: برای چی اینو میگی? دم در اورده بی محلیش کردم.. فقط همین…

نعنا: وسایلتونو جمع میکنم.. میرین شیراز.. نه دیگه اینجا میمونین نه حق داری تو تهران خونه بگیری یا بمونی.. میری شیراز یک کلام..

ارسلان: نمیشه بهت که گفتم میخوام کوچ بیام تهران…

🌸نعنا: اگه نری نه من نه توو..

ارسلان: نعنا چرا اینجوری میکنی…

نعنا: پسر من بزرگت کردم شاید یه مدت کنارت نبوده باشم اما خوب میشناسمت.. یه چیزی شده که اخلاقت برگشته.. نمیدونم چی اما هرچی هست به این تهرون خراب شده ربط داره.. ارسلان این گلاب همون گلابه که گفتی دوسش دارما.. نشه اینو هم مثل گلناز از دست بدی باز بیای ور دل من گریه و زاری کنی…

🌸از شنیدن اسم گلناز قلبم به درد اومد… چاره ای نداشتم نعنا رو میشناختم میدونستم کوتاه بیا نیست.. باید یه مدت برمیگشتم شیراز.. شاید واسه خودمم بهتر بود و دلم یه کم آروم می گرفت

افراخان

🌸فرمون زندگیمو دادم دست عقلم و با دل شکسته همراه گلاب و تمنا راهی شیراز شدم اما به احمد سپرم چشم و گوش من باشه کلی بهش پول دادم که مبادا چشم از گلناز برداره… نمیدونم چه مرگم بود.. اما به دلم زور گفتم و به گلاب لبخند زدم تو جاده بودیم و تمنا تو بغلش خواب بود

گلاب: چه عجب.. لبخندتو دیدیم اقا..

ارسلان: گیر و گرفت تهرون حالمو بد کرده بود.. حق با تو بود هیچ جا همین شیراز نمیشه.. حالا برسیم باید بگیم بیان دستی به سر و گوش خونه بکشن.. لابد حسابی کر و کثیف شده..

🌸گلاب: خودم همه جارو مرتب میکنم نگران نباش.. ارسلان..

ارسلان: بله ?

گلاب: به خاطر چی اومدیم تهران و چه موندگتری شدیم نه? روزگار بازی زیاد در میاره..

🌸ارسلان: اره خب.. اما اینو گفتی که بابت اون اتفاق شرمندم کنی?

گلاب: نه والا.. لال بشم اگه دروغ بگم.. گفتم که بازی روزگارو گفته باشم…

ارسلان: روزگار کم به من سخت نگرفته.. کم برام بازی نداشته.. انقدر ازش دیدم که اینا چیزی نیست..

🌸بلاخره رسیدیم خونه حسابی خاک و خول بود.. اتاق خودمونو رو به راه کردیم منم رفتم بیرون پی خدمتکارا که بیان خونه رو رو به راه کنن.. دم غروب بود.. دلم بدجوری گرفته بود انگار یکی به سینم چنگ مینداخت… به خودم گفتم ارسلان اینم یه جایی از زندگیه.. باز میچرخه.. کوتاه بیا به قول نعنا این گلابی که الان چپ چپ نگاهش میکنی همون گلابیه که دلت براش غش میرفت.. اخ دل.. امان از دل که چه بد بازیایی سر آدم در میاره…

افراخان

🌸گلاب: ارسلان.. ارسلان بلند شو..

چشمامو باز کردم نصفه شب بود.. کارای خونه رو رسیده بودیم از خستگی هر سه تا غش کرده بودیم چشمامو مالیدم گفتم

ارسلان: چیه زن? چرا داد میزنی نصفه شبی?

گلاب: ارسلان پاشو.. تمنا حالش بده.. صدای گریشو شنیدم بلندشدم دیدم تو تب داره میسوزه.. یالا ببریمش بیمارستان..

برق از سرم پرید..
مثل پلنگ پریدم بچه رو بغل کردم.. تنش داغ داغ بود و رنگش پریده بود نشستم پشت فرمون و پامو گذاشتم رو گاز و با هول پرسیدم

🌸ارسلان: گلاب این بچه چیزی خورده? نکنه چاییده.. سردش نبود? شاید حالش از راه بد شده..

گلاب: نمیدونم ارسلان تو رو خدا گاز بده.. بچه از دست رفت..

گلابم اندازه من دستپاچه بود.. رسیدیم بیمارستان دکتر معاینش کرد و بستریش کردن رفت اومد رفت اومد رفت اومد.. کلافمون کرد تا اینکه بازوی دکترو گرفتم و گفتم

🌸دکتر: یه کلمه بگو دکتر.. جون به سرمون کردی..

دکتر: باید بمونه.. باید آزمایشش جوابش بیاد..

ارسلان : حالا چش شده?

دکتر نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت

🌸دکتر: تا جواب نیاد معلوم نمیشه.. امپول زدیم تبش اومده پایین.. واکسناشو زدین?

گلاب نگاهی به من و من نگاهی به اون کردم

گلاب: نمیدونم.. ارسلان..زدین ?

ارسلان: من نمیدونم..

دکتر: مگه پدر و مادرش نیستین?

🌸گلاب: من نامادریشم.. مادرش فوت کرده.. باباشم خب.. نمیدونه دیگه..

دکتر: خیل خب.. امشب باید بمونه شما یه نفرتون میتونید بمونید.. فرم هارو هم پر کنید
اینو گفت و رفت..
من به گلاب نگاهی کردم و گفتم

🌸ارسلان: تو پیشش بمون منم بیرون تو ماشین میمونم.. هرچی شد فوری بیا بهم بگو..
گلاب تایید کرد تو ماشین نشسته بودم و خواب از سرم پریده بود.. فکرم بدجوری مشغول بود..

🌸افراخان

گلاب تیک تیک به شیشه ماشین زد چشمای خواب آلودمو به هم مالیدمو فوری از ماشین پیاده شدم

گلاب: ارسلان.. پاشو بیا دکتر میخواد باهامون حرف بزنه..

ارسلان: چی شده? حال تمنا خوبه?

🌸گلاب: نمیدونم.. به من گفت خوبه اما گفت باید باهامون حرف بزنه

دنبالش رفتم دکتر قیافش تو هم بود مارو که دید اومد سمتمون

دکتر: باید باهاتون صحبت کنم.. بشینید لطفا

ارسلان: چیشده دکتر.. ترو خدا تمنا خوبه?

دکتر: حال تمنا الان خوبه.. باید خدارو شکر کنید که امشب تب کرد.. اگه نه متوجه نمیشدیم..

🌸ارسلان: متوجه چی?

دکتر: خب.. تب امشبش چیز خاصی نبود سرماخوردگی ساده.. اما متاسفانه تمنا… بیماره..

ارسلان: بیماریش چیه?

به گلاب نگاه کردم اونم با چشمای وحشت زده نگاه میکرد اخه بچه به این کوچیکی که هنوز درست و حسابی حرف نیومده چه بیماری داره.. دلم عین سیر و سرکه بود دکترم انگار اهن به زبونش بسته باشن.. حرف نمیزد..

🌸دکتر: چون گفتین واکسن و وضعیت کلی بچه رو نمیدونید و به گفته خانومتون مشکل مالی هم ندارین من ازمایش کلی و چک کامل براش نوشتم.. جواب یه سری ازمایش ها حداقل دو روز طول میکشه اما از بررسی ها معلوم شد باید ببرینش تهران.. بیماریش چیزی نیست که درمان نشه .. برای بچه ای به این سن خب.. ممکنه خطرناک باشه اما نشدنی نیست.. کلیه های بچه رشد نکرده.. البته یکیشه که خیلی کوچیمه و عملا کارایی خودشو نداره.. باید بره تهران برای بررسی دقیق.. اگه جفت کلیه ها کاراییشون رو از دست بدن باید پیوند انجام بشه..

سرمو گرفتم تو دستم و گفتم

🌸ارسلان: ولی.. وای خدایا.. چی میگی دکتر.. سه سالش هم نشده.. اخه چرا?

دکتر: خونسردیتونو حفظ کنین.. خدارو شکر کنید بیماری بدتری نیست.. این چیزی نیست که قابل درمان نباشه تازه به نظرم اول تهران باید ازمایش دقیق تری بگیرن.. تجهیزات بهتری دارن.. شاید اصلا احتیاجی به عمل نباشه.. خیلی ها هستن که با یک کلیه زندگی میکنن.. من مرخصش میکنم اما هر چه زودتر با پرونده پزشکیش برین تهران .. یا حتی اگه واقعا شرایط مالیشو دارید و خیلی می ترسید ببرینش یه کشور خارجی…

🌸دکتر رفت و من و گلاب و بهت زده و با یه حجم شدید از ترس و وحشت تو راهرو بیمارستان گذاشت.. هیچ کدوم حرفی نمیزدیم..

افراخان

🌸تو ماشین نشستیم تمنا بغل گلاب بود.. رفتم سمت خونه

گلاب: یه شبم خوشی بهمون نیومد? ارسلان چرا چند وقته هی اتفاقای بد.. هی استرس? نکنه دعامون کردن.. برم پیشیه دعا نویس..

ارسلان: چی می گی گلاب.. مریضی بچه چه ربطی به دعا داره اخه…

🌸گلاب: اول دعوای ما بعدم اون مدت سردی تو توی تهران.. الانم که این طفل معصوم … درسته مادرش نیستم ولی خدارو شاهد میگیرم برام عزیزه.. دل ندارم خار به پاش بره.. میگی چیکار کنیم? من قلبم تو دهنمه..

ارسلان: چیکارمیتونیم کنیم? باید برگردیم تهران.. میبرمش پیش این دکتر اون دکتر.. بلاخره یه دکتر خوب تو اون خراب شده هست دیگه.. دخترم خوب میشه.. چیزی نمیشه.. عین پدرش قویه..

گلاب: همین امشب وسایلو میبندم.. اما به نعنا اینا چی بگیم? نگران میشن..

🌸ارسلان: نه ها.. به اونا چیزی نگیااا.. گلاب از دهنت حرف در نیادا.. فردا صبح از خونه زنگ بزن خونشون حال و احوال کن بگو همه چی به راهه.. بعدشم راه میوفتیم میریم تهران.. هتل میگیرم.. بهترین جا.. بهترین امکانات.. بچه راحت باشه.. خودمونم راحت باشیم.. اونجا هی نعنا هی بابات میخوان گریه زاری کنن.. یا نگرانیمونو بیشتر کنن.. من طاقتشو ندارم گلاب.. اعصابم نمی کشه
***
از پنجره هتل به بیرون خیره شده بودم.. اخر شب بود و تهرون شلوغ کم کم خلوتو خلوت تر میشد.. به ادما خیره شده بودم.. فردا باید تمنا رو برای بستری میبردیم.. دکتر گفته بود هرچه زودتر باید بستری بشه و معلوم بشه دقیقا تو چه وضعیه… گلاب دستشو از پشت سر گذاشت رو شونم
🌸گلاب: ارسلان.. نگران نباش.. من دلم روشنه ان شا الله همه چیو بررسی میکنن و هیچی هم نیست.. دست همو میگیریم سه تایی برمیگردیم شیراز.. دوباره عین روزای قدیم روزای اول زندگیمون.. میشیم همون خانواده ی خوش حال.. چشم همه درمیاد..

لبخند کمرنگی زدم و گفتم

ارسلان: گلاب .. برای اولین بار تو زندگیم از ته دل ترسیدم… ترسیدم تمنا نباشه.. انگار منو به زندگی وصل می کنه اگه اون نباشه من میمیرم..

🌸من… منی که خان یه ده بودم.. منی که خشمم همه جارو میسوزوند حالا از ترس نبود دختر کوچولوم بغض کرده بودم و به بیرون خیره شده بودم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

ببخشید چند روز به چند روز پارت میزارین؟؟؟

Maryam.b
Maryam.b
پاسخ به  ghader ranjbar
4 سال قبل

TNX

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x