رمان خان پارت 38

4.6
(10)

 

🌸افراخان

تمنا دو سه ساعتی بود که بستری شده بود بچه ی به اون کوچیکی رو می رفتن و میومدن بالا و پایینش میکردن بچم جیک نمیزد.. به مامانش رفته بود.. طفلک گلنازم اون اخری هرچی جون به جونش کردم بودم چیزی نمیگفت… گلابم حال خوشی نداشت طفلک اونم دلش خون بود..

🌸همونجور یه لنگه پا بودیم تا تکلیف معلوم بشه چند باری تا داروخانه ی بیمارستان فرستادنم اما انگار وضعیت مشخص بشو نبود… دکتر برای من اتاق همراه در نظر گرفته بود میدونست پولداریم و خواسته بود خودی نشون بده که همین بیمارستان بمونیم چون چند باری گفته بودم اگه تا فردا تکلیف معلوم نشه میبرمش جای بهتر…
گلابو فرستادم هتل گفتم استراحت کنه و یه سری وسایل برداره تا صبح برم دنبالش.. رو تخت اتاق همراه دراز کشیده بود تقریبا نیمه شب بود چشمام سنگین شده بود که یکی تکونم داد وحشت زده چشمامو باز کردم دکتر با رنگ و روی پریده و دستپاچه بالای سرم بوده یا ابلفضلی گفتم و داد زدم

ارسلان: تمنااا.. تمنا چیزیش شده..

دکتر: نه.. نه.. اروم باشین.. چیزیش نشده ولی..

🌸ارسلان: ولی چی? جون بکن مرد حسابی..

دکتر: شیفتم تموم شده بود رفتم یه سری بهش بزنم و برم خونه که دیدم نیست از پرستارا پرسیدم.. فکر کردم اومده اینجا..

ارسلان: چیییییی داری میگی مرتیکه.. بچه راه هم نمیتونه بره درست.. حرفم نمیزنه.. کجا میخواست رفته باشه? چه بلایی سرش اوردین.. مگه اینجا صاحاب نداره..

🌸دکتر: کوتاهیی از سمت ما نیست.. آروم باشین.. داد نزنید خواهش میکنم.. بیمارستانه?

ارسلان: کوتاهی شما نیست? پس کوتاهیه کیه.. بچه رو گم و گور کردین.. بیمارستانه چیه طویلس

🌸به سمت دکتر حمله کردم یقه شو گرفتم و گفتم

ارسلان: من میکشمت مرتیکه.. می کشمتتتت بیمارستانو رو سرت خراب میکنن

دکتر: اقا.. اقا خواهش میکنم.. این خصومت شخصی بوده.. بچه شما رو دزدیدن.. با نقشه بوده این کار.. نگهبان بخشو بیهوش کردن.. یکی از پرستارا اینو تو تخت بچه پیدا کرده ..

🌸نگاه کردم.. یه یادداشت بود.. قلبم تو دهنم بود یقه دکترو ول کردم و در حالی که سعی میکردم درست نفس بکشم یادداشتو باز کردم

🌸افراخان

با استرس نگاهی به کاغذ انداختم و بعد از خوندنش هر لحظه تعجبم بیشتر و بیشتر شد.. نوشته بود:
🌸- بچه رو میخوای? خب معلومه.. واسه تو مهم ترین چیز تو زندگیت بچس.. پس تمتارو تنها نذار.. از در بیمارستان بیا بیرون.. یه ماشین اونجاس.. قرمزه.. رانندش کت سبز پوشیده.. سوار شو و بیا.. اگه جون بچه دوست داشتیت برات عزیزه تنها بیا.. مبادا پلیس خبر کنی.. وگرنه دیگه بچه رو نمیبینی.. حواستو جمع کن
دستام می لرزید بدون اینکه یه دقیقه فکر کنم کجا دارم میرم و چیکار دارم میکنم فقط رفتم بیرون بیمارستان همه جا خلوت بود .. ماشین قرمزو دیدم رانندش یه ادم جوون کلاه به سر بود..
در راننده رو باز کردم و یقه راننده رو گرفتم و داد زدم
ارسلان: مرتیکههه.. بچه کجاست

🌸راننده چشماش چهارتا شده بود سعی داشت خودشو از دست من خلاص کنه داد زد
راننده: چی میگیییی اقا.. ول کن جون ننت.. من از هیچی خبر ندارم.. یه یارویی بهم پول داد.. گفت وایسم مسافر خودش میاد.. ببرمش به این ادرس.. نگا ادرس رو داشبورده.. ولم کن بچه چیه..

پرتش کردم کنار و ادرسو چنگ زدم.. یارو رو هل دادم سوار ماشین خودم شدم نگاهی به ادرس کردم دیدم بلد نیستم رو فرمون کوبیدم و برگشتم راننده داشت کتشو مرتب میکرد که سوار بشه بره داد زدم
ارسلان: هوی وایسا.. ببر منو اونجا..

🌸راننده: جون داداش دیگه مارو یقه نکنی ها..

نشستم تو ماشین راننده حرکت کرد

ارسلان: یارویی که بهت پول و ادرس داد کی بود? چه شکلی بود? مرد بود یا زن?

🌸راننده: یه مرد بود.. اما من ارباب و خانزاد زیاد دیدم.. اون این شکلی نبود.. شکل نوکرا بود.. لابد کسی اجیرش کرده بود.. جریان چیه داداش? میخوای ادم گردن کلفت ببریم? من اشنا دارما..

ارسلان: لازم نکرده.. تو فقط گاز بده.. زودتر برسیم..

راننده: من گاز میدم اما خدایی هم جای خوف و خفنیه.. نگا این محله های تهرون داد بزنی از این ور تا اون ور همش دشته ها.. خطری میزنه.. میخوای برگردیم?

🌸پول از جیبم در اوردم دادم بهش و گفتم

ارسلان: من بهت یه ادرس میدم.. برو اونجا ادرس اینجا رو با این نامه بده بهش.. بگو ارسلان رفت پی تمنا.. اگه تا صبح نیومد با آژان بیاد..

راننده: یا حرضت عباااس.. داداش این خطری میزنه.. قضیه ناموسیه.. ابجی رو بلند کردن ? نومزدته?

🌸ارسلان: ندونی بهتره..

ساکت شد منم ساکت شدم.. نیم ساعت بعد جایی که بر و بیابون بود بودیم…. رسیده بودیم به محل قرار..

افراخان

🌸راننده با تردید گفت
راننده: داداش جان نگاه.. اون روبه رو یه خونه باغه.. همونجاست.. اما من میگم نرو..

-برو کاری که بهت گفتم بکن.. برو پیغامو برسون به گلاب.. یالا..

پیاده شدم.. راننده دور زد و رفت.. تو تاریکی محض رفتم جلو … در خونه باغ باز بود و نور کم سویی از انتهای باغ دیده میشد.. داد زدم

🌸ارسلان: آیی.. تمنا.. بابا.. کجایی..

بچه که حرف نمیزداما گوشمو تیز کردم شاید صدای گریش بیاد.. اما سکوت محض بود.. رفتم در خونه رو باز کردم.. هیچ قفلی نداشت… خونه قدیمی و متروک بود با سقف بلند.. یه قدم که رفتم جلو تر جسمی محکم به سرم کوبیده شد.. دادی زدم و افتادم رو زمین.. چشمام بسته شد.. بیهوش شده بودم.. وقتی چشمامو باز کردم درد بدی تو سرم بود نگاهی به اطراف انداختم
صدای پاشنه های کفش از پشت سرم شنیده میشد.. پاشنه های زنونه.. اولین کسی که به ذهنم رسید اون زنیکه سروین بود.. لابد منو پیدا کرده بود و خواسته انتقام بگیره.. اما از کجا.. نمیتونستم برگردم و عقبو ببینم محکم به صندلی بسته شده بودم داد زدم

🌸ارسلان: تو کی هستی??? خودتو نشون بده… از جون بچم چی میخوای.. با من چیکار داری..

صدای زنونه اشنایی گفت
– من از جونت??? از جونت جونتو میخوام افراخان..

🌸قلبم فرو ریخت این کی بود که منو شناخته بود.. افرا.. خدایا این کی بود که میدونست من افرا هستم.. صدای پاشنه ها نزدیک و نزدیک تر شد اومد درست رو به روم ایستاد و من با زبون بند اومده ور اندازش کردم.. قدرت حرف زدن نداشتم..

افراخان

🌸با صدای لرزون و با تردید گفتم
ارسلان: وارش.. تو.. تو ..

وارش: تو.. تو.. چیه? زبونت بند اومده?میخوای بگی تو باید الان تو یه دیوونه خونه باشی? اره?

چیزی نگفتم.. اصلا نمیدونستم چی باید بگم.. فقط ترسیده بودم و زبونم حسابی بند اومده بود… وارش خنده ی ترسناکی کرد و داد زد

🌸وارش: اره خبببب.. عیبی نداره.. بایدم لال بشی افرا خان.. اخ اخ ببخشید… ارسلااان خان..

ارسلان: وارش از جونم چی میخوای? تمنا رو کجا بردی? اون بچه بیگناهه.. کوچیکه.. بیارش.. تو رو خدا بیارش..

وارش: نگاش کن.. هنوزم مهم ترین چیز زندگیش بچس.. البته از انداختن من گوشه دیوونه خونه و فراری دادن گلناز می شد به وضوح این موضوعو فهمید.. اما خب.. الانم مهر تایید زدی که هنوز همون ادمی.. خب.. خب. من و تو با هم خیلی کار داریم.. سورپرایز تازه شروع شده .. نگران هیچی نباش بچه ی عزیزت جاش امنه..

🌸ارسلان: بگو چی ازم میخوای? میخوای انتقام بگیری? من انداختمت گوشه دیوونه خونه اره.. اما تو حالت بد بود وارش.. الانم حالت بده.. منو تمنا رو دزدیدی.. از اونجا فرار کردی?

نگاهی به تیپ و قیافش کردم شبیه فراری ها نبود. خیلی مرتب و شیک و پیک بود

وارش: میییدونم.. میدونم همه ی اینا برات سواله… اصلا خودتو ناراحت نکن.. کلییی وقت داریم.. فقط قبلش از اینجا میریم.. چون احتمالا اگه نریم چند ساعت دیگه پلیسا میریزن اینجا…

🌸ارسلان: نه.. نه من به هیچ کس چیزی نگفتم.. باورکن..

وارش خنده ی بلندی کرد و گفت

وارش: افرا جووون باور کن من دیگه اون دختر ساده ی روستایی نیستم که دست و پاشو ببندی بزنیش و بندازیش دیوونه خونه..

بعد پشت سرم داد زد

🌸وارش: رضا.. یالا راه بیوفت.. میبریمش خونه..
دستی از پشت چشمامو بست و بازم کرد و از رو صندلی بلندم کرد حس کردم محکم پرت شدم رو صندلی عقب یه ماشین و ماشین حرکت کرد.. مطمئن بودم حتی اگه داد و هوارم کنم فایده ای نداره…

افراخان

🌸چشمام که باز شد یه یاروی گولاخ سیبیل کلفت کنار وارش ایستاده بود وارش رو بهش اشاره ای کردکه بره صندلی رو کشید سمت خودش و دقیقا جلوم نشست و گفت

وارش: خب چه خبر? راضی هستی? زندگیت خوبه?

از حرفش خیلی جا خوردم خیلی با اعتماد به نفس و راحت حرف میزد

ارسلان: وااارش دیوونم نکن.. یالا هرچی میخوای بگو..

🌸وارش: امشب هرچی من بگمه.. خیل خب نگو.. مهم نیست.. خودم از ریز زندگیت خبر دارم عزیزم.. از گل گلابت.. مامان نعنات.. همههه چیت.. ارسلاااان.. خوب اسمی واسه خودت انتخاب کردی اما افرا قشنگ تر بودا.. خان بودنتو خیلی خوب نشون میداد..

مستاصل گفتم

ارسلان: وارش خواهش میکنم….

🌸وارش: خداروشکر.. نمردم و خواهش کردنتو دیدم… باشه.. باشه نمیخواد ضجه بزنی عزیزم.. اول قرار گذاشتیم من از خودم بگم.. لابد میخوای بدونی چیشد که الان اینجام.. پس گوش کن..

پا روی پا انداخت و ادامه داد..

وارش: وقتی منو انداختی و رفتی من دیوونه نبودم افراخان.. فقط ذله بودم.. به سیم اخر زده بودم.. خسته بودم از تو.. از اون زنیکه گلناز.. از بچه.. متنفر بودم.. یه عمر خواستم و منو نخواستی.. خواستم و تحقیرم کردی کتکم زدی.. منم عین تو مجبور به ازدواج باهات بودم اما سعی داشتم دوست داشته باشم.. کنارت خوش باشم اما هر روز زهرتو ریختی.. هرروز انتقام بدی که روزگار بهت کرده بودو از من بیگناه گرفتی..

🌸ارسلان: وارش.. میخوای نبش قبر کنی? منم جوون بودم.. دیوونه بودم.. اما تو هم منصف باش.. کم اذیت نکردی.. از بعد بچه دار نشدنت.. وقتی فهمیدیم ایراد داری خون به جیگرم کردی.. من به تو تشر زدم قبول اما تو هم کم نذاشتی تو ازار و اذیت..

خندید و گفت

🌸وارش: باشه.. اره.. پیش خدای انصاف افرا.. منم میخوام منصف باشم.. باشه اره.. منم کردم اما….. اماشو بهت میگم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

اینکه خیلی کم و کوتاه بود بعد ۵ روز فقط همین ؟؟
انصافا این چی بود؟؟

نسیم
4 سال قبل

سلام پارت بعدی کی میزارین نمیشه یه خورده زود بزارید ممنونم میشم از نویسنده و ادمین خسته نباشید

رستا
رستا
4 سال قبل

سلام توروخدا زود تر پارت های بعدی رو بزارید طولانی تر هم باشه اینقد دیر میاد ک پارت قبل یادت میشه

Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

اقا جان
۵ روز شده هاااااا
کو پارت؟؟؟؟؟

ثاقب
ثاقب
4 سال قبل

هفت روز شد….
پارت بعدی چی شد؟؟؟؟

Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

اقاااا ۷ روز شده هااااا
حواست هست؟؟؟

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x