رمان خان پارت 43

4.5
(12)

 

🌸گلناز

وقتی تو حیاط رفتیم و از خونه دور شدیم منتظر نگاهش کردم

🌸فائزه: خانوم یه چیزی میگم ولی هول نکنی…تو رو خدا آروم باش..

گلناز: چیشده? مادرم طوریش شد? نازگل اومد دم در ابرو ریزی کنه? چیشد بگووو..

فائزه: نمیدونم کی بود… یه .. یه زن جوون.. چشم و ابرو مشکی بود.. خیلی مشکوک بود.. اومده بود سوالای عجیب و غریب در مورد شما می پرسید..

گلناز: در مورد من? چی میگفت یعنی?

🌸فائزه: گفت .. گفت گلناز خانوم و میشه ببینم و کجاست و باهاش کار دارم.. بچه داره نداره.. شوهرش کجاست.. هرچی جواب نمیدادم هی بیشتر سوال بازجویی میکرد.. شانس اوردیم خودم رفتم دم در..

گلناز: وا.. یعنی کی بوده? خب چرا صدام نکردی..

فائزه: چه صدا کردنی خانوم جون.. معلوم بود مویی زیر کلاهشه.. تازه احتمالا ربط به گذشته ی شما داشت.. چون از تمنا پرسید..

اول فکر کرده بودم وارشه که دوباره برگشته و سوالای بیخود پرسیده اما اون میدونست تمنا مرده.. یعنی کی میتونست باشه…

🌸گلناز: بهش چی گفتی? چه جوری راضیش کردی بره?

فائزه: خانوم یه کنه ای بود که نگو.. بهش گفتم شما و شوهرتون رفتین خونه ویلایی.. بعدم گفتم یه آدرس از خودش بده تا وقتی اومدین بدم به شما..

🌸گلناز: آدرسش کجاست? بده من ببینم.. شاید بشناسم…

فائزه: ادرسو اینجا نوشته… بفرمایید..

نگاهی انداختم یه هتل تو محل خوب تهران بود.. سمت غرب… بیشترین چیزی که فکر میکردم همون وارش بود

🌸گلناز: اسمش.. اسمشو نگفت?

فائزه: گفت گلابه…اما گفت اون شمارو میشناسه و شما اونو نمیشناسین…

 

گلناز

🌸یه کم مکث کردم و به ذهنم فشار اورده بودم اما نه تو گذشته نه تو حال کسی به اسم گلاب نمیشناختم البته خودشم گفته بود که من نمیشناسمش

گلناز: فردا بریم ببینیم جریان چیه?

فائزه: نهههه خانوووم دیوونه شدین? این دفعه از خونه بریم بیرون دیگه امیر اقا میفهمه.. تازه دستور داده فردا ماما بیاد..

🌸گلناز: ماما برای چی?

فائزه: یکی از ماماهای فعال بیمارستان خودشون.. که اگه دردتون گرفت تا برسیم بیمارستان چیزی نشه و مراقب شما باشه..

گلناز: اینم دیگه شورشو در اورده.. تو بلدی دیگه چه لزومی داشت ماما بیاره.. حالا کی هست?

فائزه: سر شب میان و میمونن تا وقتی که وضع حمل کنین هست

🌸گلناز: من اینجا چغندرم? چرا یکی با من هماهنگ نمیکنه چه طوریه که تو میدونی و من نمیدونم? بعدشم قضیه این گلابه رفته تو مخم.. فردا برو به این ادرسه یه سر و گوشی اب بده…

فائزه: باشه خانوم میرم.. بعدشم دور از جون.. امیر اقا بهتون نگفت چون میدونست ناراحت میشید.. دیگه بریم داخل.. شامو که بیارن سر شام خودش به شما میگه…

🌸سر میز شام امیر کنارم نشسته بود طبق معمول هی برام غذا میکشید و قربون صدقم میرفت اما این دفعه بیش از حد بود میدونستم داره زمینه سازی میکنه که قضیه ماما رو بگه… خودمو بی خبر نشون دادم

امیر: راستی خانومم.. دیگه دیقه ثانیه شده دنیا اومدن نی نیمون … هر لحظه ممکنه به دنیا بیاد..

گلناز: اره عزیزم.. ان شا الله زودتر دنیا بیاد..منم ذوقشو دارم

🌸امیر: میگم.. من فکر کردم خونمون تا بیمارستان نیم ساعتی راهه.. زیاد دور نیست ولی خب.. بازم اتفاقه دیگه یه ماما تو خونه باشه..

گلناز: امییییر… میخوای بیمارستانو بیاری خونه? یا منو از الان ببری بخوابونی بیمارستان? عزیزم.. بیخودی نگرانی.. زن مردم از روستا تا شهر دردو تحمل میکنه تا به بیمارستان برسه.. نیم ساعت راهیی نیست..

خدمتکار اومد سر میز و گفت آقا.. مهمونتون اومدن…

🌸امیر: راهنماییشون کن…

چند دقیقه بعد ماما که چه عرض کنم انگار یکی از مدل های روی ژورنالای فرانسوی بود که از توش لباس انتخاب میکردم… لال شدم…

 

🌸گلناز

دختره رو ور انداز کردم قد بلند و خوش هیکل… این دیگه چی بود مدل لباس?!! رژ قرمز زده بود و پیراهن تاروی زانو پوشیده بود بلند شدیم با من و امیر دست داد

🌸امیر: خوش اومدین مینا خانوم.. چمدونتون رو دادین به خدمتکار

مینا: بله… خیلی ببخشید سر شام مزاحمتون شدم… راستی برای مرخصی هم ممنون اگه شما سفارش نمیکردین بهم مرخصی نمیدادن..

امیر: نه بابا چه حرفیه.. شما ببخشید تو زحمت افتادین.. اتاقتون رو به روی اتاق ماست.. که اگه حال خانومم بد شد شما نزدیک باشید…

🌸لبخندی زد امیر راهنماییش کرد و وقتی برگشت با اخم و لبای آویزون گفتم

گلناز: این دیگه چیه? یه مانکن فرانسوی?

امیر خندید و وقتی دید خیلی جدی ام گفت

امیر: عزیزم این چه حرفیه? من خواستم یه مامای خوب بیارم یکی از دوستای دکترم اینو معرفی کرد.. بعدم قرار نیست پسندش کنیم.. گلناااز ماله بارداریه ها.. حسود شدی? من درکت میکنم ولی تو خیلی هم خوشگلی حتی از این دختره هم بهتر.. صورتتم فقط به خاطر پف بارداری ورم کرده

🌸گلناز: یعنی میگی صورت ورم کرده و ترکیده و زشت شدم اره?

امیر: نههه من کی اینو گفتم … اصلا اینو نگفتم.. قشنگم حساس شدی.. برو استراحت کن.. مینا خانومم دختره خوبیه… فردا با فائزه باهاش آشنا بشید میبینید اصلا هم اونجوری که فکر کردی نیست…

🌸بدون اینکه حرفی بزنم از سر میز بلند شدم و رفتم تو اتاق.. تو آینه نگاهی گذرا به خودم انداختم واقعا پف کرده بودم و زشت شده بودم یه دماغ گنده…

 

گلناز

🌸اشکم دم مشکم بود داشت گریم میگرفت که در باز شد و امیر اومد تو

امیر: خانوم خوشگلم بریم تو حیاط? من امشب خوابم نمیاد

گلناز: نه.. من خوابم میاد… حوصله ندارم..

امیر: گلناز.. عزیزم.. اگه انقدر ناراحت شدی بگم بره.. ولی بهم بر میخوره ها.. مگه به من اعتماد نداری

🌸گلناز: چه ربطی داره? من میگم هرکاری میخوای کتی چرا با ادم مشورت نمیکنی.. من اصلا دوس ندارم پای هر زنی رو به خونم باز کنی.. الانم بیا.. اینم جایزت..

بالشتشو کوبیدم تو سینش.. این اولین بار بود که بهش میگفتم پیش من نخوابه.. امیر با تعجب چند ثانیه مکث کرد و گفت

🌸امیر: باشه عزیزم.. بارداری.. اذیت نکن خودتو… نمیخوام ناراحتت کنم.. من میرم رو مبل…

گلناز: رو همین مبل.. همینجا..

امیر بالشتو پرت کرد رو کاناپه ی اتاقمون و خوابید من تا صبح بد خواب شدم از اینکه پیشم نبود عذاب وجدان داشتم و خوابم نمیبرد.. هی این پهلو اون پهلو شدم… صبح زود امیر بیدار شد خودمو زدم به خواب اومد جلو پیشونیمو بوس کرد و رفت وقتی رفت بیدار شدم راه افتادم رفتم پشت در اتاق دختره.. خیلی فضولیم گل کرده بود نمیدونستم بیداره یا نه.. تا خواستم درو اروم باز کنم فائزه از اون طرف لروم صدام کرد

🌸فائزه: خانوم.. خانوووممم..

اشاره کرد که درو باز نکنم… با تعجب نگاهش کردم که چرا اونم اشاره زد که بیداره… رفتم پیشش ببینم جریانش چیه…

 

گلناز

رفتم سمتش با تعجب گفتم

🌸گلناز: چیه? چی شده? چرا اشاره بازی میکنی?

فائزه: بیداره خانوم.. از پنجره پشتی که میخوره به اتاقش دیدم..

گلناز: وا.. واسه چی صبح کله سحری پاشده.. چیکار داشت میکرد?

فائزه: نمیدونم… زیاد دیده نمیشد چون پرده انداخته بود اما گمون کنم داره وسایلشو مرتب میکنه…

🌸گلناز: اعصابمو خورد کرده.. دارم دیوونه میشم خدا کنه زودتر بچه بیاد .. از ششر این زنیکه خلاص بشیم..

فائزه: کم مونده خانوم جون.. کم مونده… شما خودتو عصبی نکن..

گلناز: خیل خب.. حالا که از صبح زود بیداری.. برو به اون آدرس یه سر و گوشی آب بده ببین طرف کی بوده جریان چی بوده…. حتی اگه لازم شد خودتو معرفی کن بگو اگه با من کار داره پیغامشو بنویسه که تو برام بیاری.. اما نگو من خونه ام.. بگو من دارم میرم پیششون پیغام شمارو هم میرسونم باشه?

🌸فائزه: باشه خانوم جون.. اصلا واسه همین بیدار شدم..

فائزه رفت منم زنگ اشپزخونه رو زدم که صبحونه بچینن بعدم تقه ای به در اتاق اون دختره ی ورپریده زدم.. میخواستم سر از کارش در بیارم و یه ایرادی بزارم که ردش کنم بره…

همین که تقه به در زدم با لباس مرتب و صورت شیک و ارایش کرده درو باز کرد و صبح بخیر گفت

🌸گلناز: بیا بشین.. صبحونه بخوریم با هم..

مینا: ممنون مزاحم شما و امیر اقا نمیشم.. میگم برام بیارن تو اتاق…

گلناز: لازم نیست.. بیا بشین امیر زودتر رفته سر کار…

مینا: واقعا? پس خیلی زود رفتن…

🌸مشغول خوردن اب پرتقالم شدم و گفتم

گلناز: مجردی? حلقه که نداری دختری به سن و سال قشنگی تو عجیبه مجرد باشه..

از سوالم تعجب کرد.. منم یه جوری که انگار اصلا برام مهم نیست گفتم

🌸گلناز: البته نمیخواستم فضولی کنم.. گفتم سر صحبت باز بشه.. دوست ندارم سختت بشه حس کنی اینجا فقط یه کارمند ساده ای…

با این حرفم هم خواستم کوچیکش کنم هم مجبورش کنم حرف بزنه…

 

گلناز

اونم خودشو از تک و تا ننداخت و گفت

🌸مینا: اتفاقا وقتی دختری خوشگله و کمالاتش بالاست سخت پسند میشه دیگه…

بعدم خنده ی ریزی کرد منم از جواب زیرکانش جا خوردم جواب نداشتم که حالشو بگیرم… برای همین لبخند مصنوعی زدم و گفتم

گلناز: خب.. یه ذره از خودت حرف بزن اشنا بشیم.. نمیخوای چیزی بگی?

🌸مینا: چی بگم.. پدر و مادرم هر دو فوت کردن.. من و خواهرم با هم زندگی میکنیم خدارو شکر یه خونه خوب داریم.. خواهرم دکتر هستن منم که ماما… هستیم.. فعلا هر دو مجرد.. سختگیر تو انتخاب…

گلناز: چه خوب.. خوبه که دو تایی با همین لا اقل ادم خواهر که داشته باشه احساس تنهایی نمیکنه.. حالا چیشد اومدی مامای خونه من بشی?

مینا که کاملا حس کرده بود با این حرف سعی دارم کوچیکش کنم لبخندی زد و جواب داد

🌸مینا: به خاطر امیر اقا.. ایشون به گردن خواهرم حق دارن.. به خواهرم مونا گفتن که نیاز به مامای قابل اطمینان دارم خواهرمم به من گفت منم گفتم چی از این بهتر.. البته هزینه ای هم بابتش قرار نبود بگیرم اما خب امیر اقا قبول نکردن

من که دیگه از حرف زدن باهاش با اون لحن مکش مرگ ما به انفجار نزدیک بودم عصبی پامو تکون میدادم که پررویی رو به حد اعلا رسوند و گفت

🌸مینا: گفتن استراحت مطلق هستین.. من خودم ماما هستم درک میکنم این حالت چه قدر سخته ادم چاق میشه و کاری هم از دستش بر نمیاد..

منم با حرص دندونامو به هم فشردم و چیزی نگفتم

🌸لبخندش بیشتر شد و از ذوق حرفی که زده بود نیشش باز شد و گفت

مینا: فکر کنم خوب باشه فشارتونو بگیرم به نظرم فشارتون رفته بالا… الان میام…

 

گلناز

🌸بلند شدم برم سمت حیاط و صدامو بلند کردم و داد زدم

گلناز: لازم نیست.. فائزه برمیگرده فشارمو میگیره.. شما به کارای دیگت برس..

با دستگاه فشار اومد و با یه لبخند مضحک گفت

🌸مینا: نه.. چه کاری.. اینم جزو کارمه…

اومد فشارمو گرفت و گفت

مینا: فشارتون نرماله.. مشکلی نیست.. راستی.. چون خودتون سر صحبتو باز کردید.. شما چه طور اشنا شدید? با اقا امیر…

گلناز: تو یه مهمونی همدیگه رو دیدیم.. اونجا از هم خوشمون اومد.. رفت و امد کردیم و بعدم بهم پیشنهاد ازدواج داد.. منم قبول کردم… الانم که نینیمون تو راهه..

🌸مینا: اها.. چه قدر عالی.. راستی نگران نباشید.. بر عکس بارداری زایمانتون زیاد سخت نیست… البته تجربه هم دارید از زایمان.. نگران نباشید…

جا خوردم.. این و گفت که بهم بفهمونه میدونسته قبلا زایمان کردم…

به روی خودم نیاوردم و حرفشو نشنیده گرفتم دیگه تحمل این دختره رو نداشتم منتظر بودم امیر بیاد تا ته و توی قضیه رو در بیارم ببینم این دختره از کجا این همه در مورد من میدونه..

🌸بلاخره صدای در اومد و فائزه برگشت.. بهش اشاره کردم تو حیاط بمونه منم رفتم تو حیاط گفتم

گلناز: خدااا تو رو رسوند این دختره یه عفریته ایه که بیچارم کرد.. وایسا تا برات تعریف کنم اما اول تو بگو..

دیدم قیافش یه جوریه

🌸گلناز: چیشده? چرا یه جوری شدی? طرفو پیدا کردی? چیزی شده?

فائزه: نه خانوم.. پیداش نکردم.. چیزه.. پیداش نکردم واسه اون کلافه ام …

 

🌸گلناز

با عصبانیت داد زدم

گلناز: از صبح تا حالا از دست اون دختره ی افاده ایه پررو کشیدم تو دیگه مسخره بازی در نیار اعصابمو خورد نکنا… یالا بگو ببینم جریان چیه..

🌸فائزه: خیل خب خانوم.. چرا اینجوری میکنید.. تو رو خدا برا بچه خوب نیست.. میگم میگم..

گلناز: چرا اینجوری میکنم? برای این که عین ادم حرف نمیزنی..

فائزه: رفتم اونجا.. گلاب و پیدا کردم همون زنی که اون روز اومد دم در.. با شوهرش تو اون هتل ساکنن از همون هتلداره پرسیدم..

🌸گلناز: خب شوهرش کیه?

فائزه: ارسلان نامی بود.. من که نمیشناختمش…

گلناز: دیدیشون? باهاشون حرف زدی?

فائزه: شوهرشو که از دور دیدم اما نشناختم بعدم رفت بالا جلو نیومد.. خودش اومد جلو.. گفت کارشو فقط به شما میگه.. هر چی اصرار کردم چیزی نگفت

🌸گلناز: دروغ نگو به من.. اگه چیزی نگفته بود رنگ و روت چرا پریده بود? چرا ترسیده بودی اولش نمیگفتی دیدیشون.. فائزه نگاه نمیکنم محرم رازی میندازمت بیرونا.. جدیدا خیلی داری پنهون کاری میکنی

فائزه: خب راستش یه چیزی گفت که میترسم بگم..

گلناز: نترس بگو… بگو ببینم چیه..

🌸فائزه: در مورد گذشته شما خیلی چیزا می دونست.. گفت بگم وارش میاد سراغتون و میخواد زندگیتونو به هم بریزه.. بدون هیچ ادرسی از اونجا برین..

ابروهام رفت بالا و چشمام گرد شد.. این کی بود که با شوهرش دوره افتاده بود دنبال من.. برفرض وارش بخواد زندگی منو به هم بزنه.. اونا چرا واسشون مهم باشه..

گلناز: نپرسیدی چرا میخوان به من کمک کنن?

🌸فائزه: خانومه گفت به من اعتماد نداره و بیشتر از این حرف نمیزنه.. بهم اصرار کرد دیگه اینجا نیام و فقط هر موقع شما برگشتی خبرش کنیم که خودش بیاد اما میگفت عجله کنیم وگرنه وارش زندگیتونو به هم میزنه…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Pari
Pari
4 سال قبل

سلام ادامه رمان کی میزارید یه هفته شد؟؟؟

T. T
T. T
4 سال قبل

سلام پارت بعدی کِی میاد؟ 😭😢💖

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x