رمان خان پارت 46

4.2
(24)

 

گلاب مکثی کرد و گفت

🌸گلاب: خب.. شما نه.. اما من شمارو میشناسم.. البته دورادور..

گلناز: گذشته منو از کجا میدونی? وارشو افرارو.. اینارو از کجا میشناسی?

گلاب: خب.. به نظرم بهتره یه توضیح بدم.. اونم اینه که نمیتونم به همه ی سوالاتتون جواب بدم… عوضش اطلاعاتی که لازمه میگم.. ببین گلناز خانوم.. این که گذشته رو از کجا میدونم و نمیتونم بگم.. یه بخشیشو وارش به من گفته اما اینکه چرا دارم بهت کمک میکنم.. چون وارش میخواد زندگیتو خراب کنه.. خراب شدن زندگی تو به نفع من نیست.. فکر کن وارش دشمن مشترکمونه…

🌸گلناز: دشمن? یعنی میگی می خواد زندگیمو خراب کنه? اخه چرا? اگه اون ازکسی کینه داشته باشه افراس.. اونم که مرده..

گلاب: نه.. از شما کینه داره.. اونم خیلی زیاد.. اون دیوونس.. شما بهتر از هرکی اینو میدونی..

یه لحظه صحنه ای که میخواست تو گذشته تمنارو بکشه اومد جلوی چشمم و عمق دیوونه بودن وارشو یادم افتاد..

گلناز: از کجا بدونم راست میگی? چجوری بهت اعتماد کنم من حتی نمیدونم دقیقا کی هستی..

🌸گلاب: نمیدونم.. ولی چاره ای ندارین سه روز دیگه وارش میاد و هرچی از گذشته میدونسته و از شوهرت پنهون کردی میزاره کف دستش..

چیزی نگفتم.. تصورشم ترسناک بود اگه امیر می فهمید اون موقع که فرار کردم افرا زنده بوده اگه میفهمید اون کسی که تو اتیش سوخت شوهرم بوده.. وای امیر از دروغ متنفر بود.. هیچ وقت منو نمی بخشید…

گلاب: من راه حل اینکه جلوی وارشو بگیرم نمیدونم.. فقط بهتون هشدار دادم..

🌸اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت.. دروغ نگفته باشم ترسی به جونم افتاد که حتی موقع فرار کردن از خونه تفرا هم همچین ترسیو حس نکرده بودم.. زار و زندگیم به هم میریخت بچه رو ازم میگرفت و منو پرت می کرد بیرون.. خدایا من ناشکری کردم تو هم این بلارو فرستادی سرم.. فائزه دستشو گذاشت ذو شونم از جام پریدم

فائزه: خانوم جون.. نگران نباش.. حلش میکنیم..

گلناز: این یکی دیگه حل شدنی نیست.. فائزه روانیه.. یه روانیه به تمام معنا.. وای.. کمکم کن برم تو خونه حالم خوب نیست..

فائزه: تو رو خدا اروم باش خانوم برای بچه بده بابا این بچه بیچاره همش تو استرسه..

🌸رفتم تو اتاق یک ساعت نشده بود که درد تو تماااام جونم پیچید و انچنان جیغی زدم که همه با وحشت اومدن سمت اتاقم هم فائزه هم مینا از دیدن حال بدم شوکه شدن.. مینا به سرعت وضعیتمو چک کرد و داد زد

مینا: کیسه ابش پاره شده باید بریم بیمارستان.. زود باش .. یالا …

 

🌸من از درد نصف حرفاشونو نمیفهمیدم فقط دیدم از ته حیاط علی اقا و صدیقه خانوم دوون دوون اومدن.. صدیقه خانوم بعد از مرگ خانوم خیلی گوشه گیر شده بود اما تا من و دید داد زپ چنگ به صورتش زد علی اقا هم سریع ماشین و روشن کرد از مسیر خونه تا بیمارستان جز درد چیزی یادم نیست.. تو بیمارستانم فقط جیغ میزدم هرچی میخواستم جلوی خودمو بگیرم نمیشد.. فقط میشنیدم که یه دکتر داره میگه سریع ببرینش اتاق عمل داره زایمان میکنه.. زود باشین…
تو اتاق عمل بهم آمپول فشار زدن و یه دکتر هی بهم فشار میاورد که زور بزن.. باید زور بزنی.. ولی من هیچی دیگه یادم نیست.. از هوش رفتم… نمیدونم چه قدر بیهوش بودم اما وقتی چشمامو باز کردم تو اتاق عمل نبودم.. تو بخش بودم…
فائزه بالای سرم بود تا دید چشمامو باز کردم خودشو جمع و جور کرد من به بقیه نگاه کردم.. امیر نبود.. صدیقه خانوم و فائزه و مینا.. با بی حالی گفتم

گلناز: بچه دختره?

فائزه: خانوم جون خوبی? چشماتو ببند باید استراحت کنی.. امیر اقا تو راهه داره میاد.. هنوز از خارج شهر برنگشته..

به شکمم دست زدم خالی بود.. بچه به دنیا اومده بود.. تنم درد میکرد..

🌸گلناز: بچه کو? میارنش الان?

صدیقه خانوم پقی زد زیر گریه.. خندم گرفت با خنده گفتم

گلناز: چیه چرا باز اشکت به راهه? من که خوبم داری میبینی.. بچه پسره? دختر نشد?

فائزه: خانوم.. بچه..

بغض کرد و با بغض ادامه داد

فائزه: بچه رو از دست دادیم…

🌸گلناز: پفففف چرت و پرت نگو.. به دنیا اومد خودم دیدم.. چرا مزخرف میگی.. برو بگو بیارنش.. یالا.. برو بگو بچه رو بیارن چرند نگو..

فائزه: خانوم…

شروع کرد به گریه کردن.. به مینا نگاه کردم دیدم حتی اونم بغض کرده.. وا مگه میشه.. حتما زیر سر خودشه..

🌸بلند شدم پریدم سمتش درد تو تموم چونم پیچید موهاشو گرفتم و گفتم

گلناز: کار تو إ? تو الکی گفتی بچم مرده… برو بیارش ببینم.. یالا.. خیال کرده من خرم خودم دیدم.. خودم دیدم داشت به دنیا میومد..
ّصدیقه و فائزه سعی داشتن جدام کنن اما دست و پا میزدم و جیغ میزدم یه پرستار اومد به زور بازومو گرفت و یه سرنگ زد بهم و دوباره یه خواب عمیق.. اونقدر عمیق انگار صد سال خوابیدم…

 

🌸وقتی به هوش اومدم و چشمامو باز کردم امیر بالای سرم بود… با چشمای قرمز از گریه اما تا منو دید لبخند زد و دستمو گرفت تا دیدمش شروع کردم به گریه کردن… با هق هق گفتم

گلناز: امیر امیر جان خوب شد که اومدی اینجا به من دروغ میگن… میگن بچمون مرده من باور نکردم میدونم میدونم زیر سر اون دختره میناست…. خودم دیدم باور کن خودم دیدم بچمون داشت به دنیا می‌ومد یه لحظه از هوش رفتم به هوش اومدم اینا… این احمقا این کثافت ها… به من میگن بچه مرده… امیر مگه میشه.. نمیشه.. نمیشههههه…

🌸امیر سعی داشت جلوی اشکشو بگیره بغلم کرد و گفت

امیر: گلناز جان.. اروم باش.. اروم باش عزیزم.. بچه به دنیا اومد.. اما مرده به دنیا اومد عزیزم.. من خودم چک کردم.. همه چی درست بود..

گلناز: دروغه.. بیارین من ببینمش.. میخوام ببینمش.. خدایااااا…

امیر: هیسسسس.. عزیزم.. میدونم.. میفهمم منم جیگرم خونه..

🌸گلناز: نه.. نه امکان نداره.. مادرت منتظرش بود.. میخواست به دنیا بیاد.. بشه هم اسم مادرت.. دختر بود? یا پسر? میخواست جای تمنارو بگیره برام.. جای مادرتو بگیره برای تو.. ای خدااا بچممم.. دختر بود نه? دختر بوددد خودم می دونم..

امیر سری به تاکید تکون داد و اتیش دلم هزار برابر شد…

امیر: باید بخوابی.. گلناز باید استراحت کنی..

گلناز: نه ماه.. به خاطرش اهسته رفتم اهسته اومدم.. استراحت مطلق بودم که گلم چیزیش نشه.. دیدی چیشد? ای خداااا… چرا بچمو ازم گرفتی چرا .. چراااا..

🌸امیر: بیا.. بیا بغلم..

بغلم کرد و تو بغلش هق هق کردم.. اونقدر گریه کردم که دوباره از حال رفتم…

این بار که به هوش اومدم تو خونه بودم..

🌸فائزه پریشون بالای سرم بود تا دید چشم باز کردم رفت امیر صدا کنه..

من هیچی نمیگفتم این بار بی صدا اشک میریختم به ساک کودکی که جمع کرده بودیم.. لباسای کوچولویی که مامانم دوخته بود نگاه میکردم.. باورم نمیشد.. اصلا باورم نمیشد…
امیر با سینی غذا اومد تو

امیر: خونه رو خلوت کردم.. خدمتکارا رفتن صدیقه خانوم برات سوپ درست کرده.. یه کم بخور جون بگیری.. از بیمارستان که اوردیمت خونه خواب بودی.. فشارتم پایینه..

🌸گلناز: بچمون سالم بود.. چرا از بین رفت? چرا تو اون شب بیمارستان نبودی.. چرا همه چی یهو خراب شد.. بگو..

امیر: گلنازم.. بچمون قلبش کامل تشکیل نشده بود.. حتی اگه فشار زایمانم تحمل میکرد.. چند روز بیشتر زنده نمیموند…

 

با گریه گفتم

🌸گلناز: وقتی تمنارو حامله بودم بچه نمیخواستم.. یه بارم.. یه بار خواستم بندازمش.. با پر.. اما نشد.. نتونستم… از اون موقع خدا قهرش گرفته.. بچه هامو ازم میگیره.. تقصیر منه.. تقصیر منهههه..

امیر: گلناااز تو رو خدا اروم باش.. این حرفا چیه.. عزیزم خون به جیگرمون نکن.. من و تو تازه عروسی کردیم.. باز بچه دار میشیم.. خدا هم بهمون یه بچه ی خوشگل و سالم میده من میدونم..

🌸گلناز: نه.. نههه من دیگه نمیتونم.. دیگه نمیتونم جگرگوشه هامو از دست بدم تو رو خدا نههه.. نه..

امیر: باشه.. باشه اصلا هر چی تو بگی.. باشه الان فقط سوپتو بخور.. بیا.. بزار کمکت کنم..

بی صدا اشک میریختم یه قاشق بهم سوپ میداد با یه دست اشکمو پاک میکرد

گلناز: دفنش میکنی?

🌸امیر: دفنش کردم.. صبح.. بعد اینکه تو رو گذاشتم خونه..

گلناز: بدون من? چرا نذاشتی ببینمش? چراااااا

امیر: گلناز بس کن جیغ نزن.. خودتو از بین نبر.. میدیدیش که چی? من دیدمش تصویر بدن کوچیکش از ذهنم بیرون نمیره.. من دکترم هزار تا مرده تا حالا دیدم.. اما تحمل دیدنشو نداشتم.. حالم بد شد… گلناز به خدا منم داغونم.. داغونمم.. اول مادرم.. الانم که..

🌸به اینجای حرفش که رسید بغضش شکست…

بلند شد از اتاق رفت بیرون..

فائزه چند دقیقه بعد اومد تو و بدون هیچ حرفی بغلم کرد.. تو بغلش یه کم که گریه کردم گفت

فائزه: خانوم.. ما به اقا امیر گفتیم حالتون بد شده.. نگفتیم بچه مرده که هول نکنه.. وقتی اومد بیمارستان فهمید.. کم مونده بود همه بیمارستانو بزنه.. داد و بیدادی کرد که خدا میدونه.. تمام دوستاش و یقشونو گرفت.. بیمارستانو به هم ریخت..

🌸گلناز: واقعا? جدی میگی?

فائزه: باور کن حالش اگه از شما بدتر نباشه بهتر هم نیست.. بهش سخت نگیر خانوم جون.. الان فقط هر دوتاتون باید به داد هم برسین…

گلناز: نمیتونم.. به خدا دارم دیوونه میشم اخه باورم نمیشه..

🌸فائزه: کی باورش میشه? اقا امیر رفت همه چیزو بررسی کرد.. همه بیمارستانو زیر رو کرد..اخرش دوستش همون دکتره قد بلنده.. فکر کنم اسمش دکتر حسامه.. اون تایید کرد که قلب بچه کامل تشکیل نشده بود.. عمرش به دنیا نبود خانوم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x