رمان خان پارت 55

4.3
(17)

 

افراخان

🌸فائزه با وحشت گفت

فائزه: دیوونه شدی مرد حسابی? میخوای بری اونجا با دست خودت خودتو لو بدی.. ول کن اقا.. اون مرد و راحت شد.. تو میخوای بری کار دست خودت بدی خودتو اسیر دادگاه و پاسگاه کنی? میدونی چه قدر طول میکشه تا ثابت کنی بی گناه بودی..

ارسلان: پس چیکار کنم? بابااا دلم داره اتیش میگیره…نمیتونم طاقت بیارم.. دارم دیوونه میشم..

🌸فائزه: خیل خب تو کاریت نباشه.. ادرسو بده… من یکی میفرستم خونشو بپاد و ادرس قبرشو پیدا کنه.. نگران نباش.. فردا بگذره.. خاکش کنن تو پس فردا برو سراغش باشه? قبول کن.. ببین من نمیدونم تو کی هستی و ماجراتون چیه اما تنها چیزی که میدونم اینه که خودش باعث مرگ خودش شد تقصیر تو نبود.. پس نمیخوام الکی خودتو گیر بندازی و بابت گناه نکرده بیوفتی زندان..

ارسلان: باشه.. حق با تو إ..

فائزه: الانم بگیر بخواب.. استراحت کن..

چراغو خاموش کرد و رفت بیرون از اتاق.. من دراز کشیدم و بی صدا گریه کردم.. یاد ندارم تا حالا به خاطر هیچی اینجوری بغض گلومو گرفته باشه…

🌸فردا که چشمامو باز کردم دیدم ظهره.. دیشب انقدر این پهلو اون پهلو شده بودم تا خوابم ببره که دم صبح خوابم برد و بیهوش شدم.. فائزه خونه نبود برام نوشته بود میره خونه گلناز سر میزنه و یکی رو هم فرستاده قبرو پیدا کنه.. نگران نباشم..

منم یه چایی خوردم که سر دردم کم بشه و باز نشستم یه گوشه خیره شدم به دیوار و رفتم تو فکر.. تو حال خودم بودم اصلا نمیدونستم چه قدر گذشته که فائزه درو باز کرد و با تعجب گفت

فائزه: مرد حسااابی.. دم غروبه.. چرا هیچی نخوردی.. غذا که برات گذاشته بودم.. رو گاز بود..

🌸ارسلان: دستت درست.. اما میل نداشتم.. بگو ببینم اون یارویی که بپا گذاشته بودی قبرو پیدا کرد?

فائزه: اره .. از صبح زود رفت اونجا.. پسره هم رفته کار کفن و دفن و کرده و تو بهش زهرا دفنش کرده.. خودشبوده و یه نفر قبر کن و یه نفر روضه خون.. طرف میگفت سر قبر خیلییی گریه کرده خیلی.. انگار عزیزه جونشو از دست داده.. لابد خیلی خدمتکار خوبی بوده.. وابسته بوده به خانوم.. چی بگم.. بعدم برگشته به همون ادرس.. جای قبرو میگم خواستی فردا برو…

ارسلان: معلومه که میرم.. فردا حتما میرم..

🌸فائزه: خیل خب.. ناهار که نخوردی بزار یه عصرونه ردیف کنم باهم بخوریم.. بعد تعریف کن ببینم تو اصلا کی هستی.. به خدا مدیونمی.. اگه همه چیو بهم نگی نمیزارم بری…

افراخان

🌸حق با اون بود.. اما رو کردم بهش و گفتم

ارسلان: برات تعریف میکنم اما باید قول بدی همینجا چالش کنی.. اگه گلناز چیزی بفهمه زندگیش به هم میریزه.. همه خوشی های زندگیش.. شوهرش.. همه چی از دستش میره..

🌸اول مردد بود اما بعد گفت

فائزه: باشه.. اگه به خاطر خانومه.. من قبول میکنم.. هر چی گفتی همینجا چال میشه.. خیالت راحت من قولم قوله…

نشستم به تعریف کردن ماجرا.. از همون اول اوله.. اول اشناییم با گلناز.. همون موقع که یه خان بودم.. جوون و نادون و بد اخلاق.. ضربه خورده از گذشته و خشن.. خانی که نمیفهمید عشق چیه.. نتونست گلنازو برای خودش نگه داره.. وقتی تعریف میکردم فائزه چشماش از تعجب گرد شده بود اما سکوت کرده بود و فقط گوش میداد بعد گفت

🌸فائزه: من یه چیزایی میدونستم اما نمیدونستم زنده ای.. فک میکردم شوهر و بچش مردن..

ارسلان: ببین من و تمنا زنده موندنمون خواست خدا بود.. ماشین رفت ته دره اما ما از راه دیگه رفته بودیم.. منم رفتم و دیگه برنگشتم.. هم از اون زار و زندگی و خان و ابادی بیزار بودم.. هم از خودم.. زندگی جدیدیو شروع کردم.. رفتم شیراز.. با گلاب عروسی کردم.. تمنا هم تنها یادگارم از گلنازه.. اما پیش من جاش بهتره طاقت ندارم زیر دست ناپدری بزرگ بشه.. اما خب.. اگه گلناز با خبر بشه زندگیش به هم میخوره.. میاد دنبال بچه.. اون به کنار شوهرش اگه بفهمه من زنده ام گذشته ی گلناز ممکنه رو بشه.. واسه اون گفتم ارامششو به هم نریز و بهش چیزی نگو..

🌸فائزه اهی کشید و گفت

فائزه: عجب سرنوشتی داشته خانوم.. اما نه.. چیزی نمیگم.. میدونم طاقت نمیاره و میاد دنبال تمنا.. هم زندگی تو به هم میریزه هم زندگی خودش.. اما یه چیزو این وسط نمیفهمم.. اینکه چرا برگشتی تهران.. گفتی اومدی به پای گلناز شدی که ببینی خوشبخته و خیالت راحت شه.. که ناخواسته نزدیک بود وارش همه چیو بهم بزنه.. خب تو چرا اصلا اومدی و نزدیک گلناز شدی هان? چرا برگشتی?

🌸ارسلان: اومدم چون.. چون میخواستم ببینم حالش خوبه یا نه..

فائزه: اما چشمات یه چیز دیگه میگن?

🌸چشمامو ازش دزدیدم و گفتم

ارسلان: چی میگن?

فائزه: میگن اومدی دنبالش چون دوسش داشتی.. چون دلت طاقت نیاورد ازش بیخبر بمونی…

🌸ارسلان: همچین چیزی نیست.. گفتم که هر کی میره سی خودش… من که سره زندگیمم اونم سر زندگیشه نزدیک شدن من بهش فقط دردسر بود.. فردا که برم سر قبر وارش.. از همونجا برمیگردم شیراز.. تو هم قولت یادت نره…

فائزه سری تکون داد و زیر لب گفت باشه اما حرف دلت نبود شنیدم و باور نکردم.. اومدی چون دلت دنبالشه…

این و گفت و رفت و منم زیر لب گفتم دلم دنبالشه… اما امان از دل.. امان..

🌸صبح زود بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم.. از فائزه خداحافظی کردم و گفتم

ارسلان: مدیونتم.. همین که چیزی به کسی نگفتی و نجاتم دادی مدیونتم.. هر موقع گیر افتادی کاری داشتی پولی چیزی خواستی خبرم کن.. معرفتت یادم میمونه زن.. خیلی مردی..

خندید و گفت

فائزه: برو خدا به همرات..

🌸سوار ماشین شدم و گفتم برسم شیراز اولین کاری که کنم بفروشمش.. اما قبلش واجب حلالیت از وارش بود.. رفتم قبرستون.. دیدم مزار خالی و خلوت.. قبرشو پیدا کردم گلایی که دیروز سر قبرش لابد رضا ریخته بود بیجون شده بودن.. نشستم به گریه کردن و گفتم

ارسلان: خوبی وارش? جات خوبه? من اخه چی بگم بهت زن.. عین همون موقع ها بد لج و یه دنده ای.. چرا پریدی جلو ماشین.. اخه چی بگم الان سر قبرت زن.. من زندگی و جوونیتو گرفتم و حالا جونتم گرفتم.. چجوری با چه رویی بگم حلالم کن هان? چجوری بگم… زن تو چرا انقده لجبازی اخه…
🌸 سرمو گذاشتم رو قبر و شروع کردم گریه کردن.. بیشتر از این طاقت نداشتم اما یه ساعت بعد که کلی ازش عذر خواهی کردم حس میکردم سبک شدم.. حس میکردم وارش اونجا ایستاده و میگه من راحت شدم افرا.. غصه نخور.. قسمت بوده.. خدا خدا میکردم این فکرام درست باشه.. بلند شدم و راهی شدم سمت شیراز…

🌸گلناز

با وحشت به فائزه نگاه کردم و گفتم

گلناز: تو چی داری میگی? مرده ? چرا بمیره.. تو کاری کردی? تو رو خدا تو بلایی سرش اوردی?

🌸فائزه: وااا نه خانوم این چه حرفیه مگه من قاتلم.. این حرفا چیه اخه.. همچین چیزی نیست.. من منتظر بودم سر و کلش پیدا بشه و یه شری به پا کنه شما هم که حالت به راه نبود واسه اون با امیر اقا حرف زدم برین خارج.. بعد رفتن شما گلاب.. همون دختره.. خبر اورد که وارش خانوم خودشو کشته.. خدا رحمتش کنه.. دفنشم کردن.. سر قبرشم رفتم فاتحه فرستادم.. من که نمیدونم پدر کشتگیش با شما سر چی بود اما.. خدا رحمتش کنه اون گلاب خانوم میگفت مشکل روانی داشته.. از قدیم و ندیم دیوونه بوده.. بگذریم.. چه میشه کرد.. قسمته دیگه..

من حرفایی که میشنیدم و باورنمیکردم اشک تو چشمام جمع شده بود درسته دل خوشی از وارش نداشتم اما به مرگشم راضی نبودم.. دلم نمیخواست بعد اون اذیت و ازاری که دیده بود و بعد اینکه تو تیمارستان بود حالا هم بیوفته و بمیره.. اخه اونقدرا سنی هم نداشت هنوز جوون بود.. خدایا… دلم اتیش گرفت..

🌸گلناز: همش همین بود? چیزیو که پنهون نمیکنی نه?

فائزه: نه خانوم چیو پنهون کنم اخه.. مرگه دیگه.. حقه.. اونم حال و اوضاع روحیش ظاهرا خوب نبوده.. قرص خورده و بعدم مرده کس و کاری هم نداشته.. خدمتکار خونش دفنش کرده.. قبرشم بلدم حالا خواستین میریم یه فاتحه بفرستین..

گلناز: اره به خدا.. حتما بریم.. خیلی دلم گرفت.. برو ببین کی تو اشپزخونس.. بگو خیر اموات یه حلوا بپزه..

🌸فائزه که رفت اشکم سرازی شد.. زن بیچاره از زندگیش خیری ندید.. هم تمنای من که میخواست جونشو بگیره مرد .. هم خودش.. روزگار چه بازیا که در نمیاره.. یه دفعه دلم به شور افتاد پیش خودم گفتم نازگلم اوضاع روحی خوبی نداره.. نکنه رفته باشه بلایی سر خودش اورده باشه.. اخ خدایا.. اونو کجای دلم بزارم.. اونو از کجا پیداش کنم.. اگه بشه منم رنگ ارامشو ببینم خوبه والا.. هر روز یه دردسر جدید دارم..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x