رمان خان پارت 58

4.3
(34)

 

🌸گلناز

امیر عصبانی اومد تو و لباس پوشید

گلناز: امیر کجا میری.. با این حالت نمیزارم بری بیرونا.. کجا میخوای بری?

🌸امیر: دارم میرم دنبالشون گلناز.. ولم کن.. حتما از جای پسره خبر دارن.. میرم مرگیرم پدرشو در میارم بعدم میارم تحویلش میدم بندازنش زندان

اینو گفت و رفت.. منو فائزه هر دو طبقه بالا بودیم فائزه دراز کشیده بود منم کتاب میخوندم.. نگران امیر بودم اما با کتاب خوندن سر خودمو گرم کرده بودم… وسطای شب بود دیدم از پایین یه صدایی میاد.. بند دلم پاره شد…. انقدر همه چی سریع اتفاق افتاده بود فراموش کرده بودم به امیر بگم یکیو نگهبان بزاره لا اقل..

🌸میله ی شومینه دم دستم بود بر داشتم و رفتم پایین.. اروم اروم رفتم سمت صدا اما دیدم باده.. داره شاخه ی بید نزدیک ایوون و میکوبه به شیشه.. نفس راحتی کشیدم و خواستم برم چفت درو بندازم امادیدم انگار یه نوری از تو انباری میاد.. حقیقتا خیلی ترسیدم نه میتونستم فائزه رو صدا کنم چون جونی نداشت بیاد پایین نه میتونستم خودم برم ببینم چیه.. اما شک نداشتم یکی تو انباریه.. سریع درو پنجره رو قفل کردم و پرده هارو کشیدم.. از پشت پنجره خیره شدم به انباری ته حیاط ببینم اونجا که خبره.. دیدم یه جثه ی کوچیک اومد تو حیاطرفت کنار شیر باغچه اب پر کرد و دوباره رفت تو… داشتم سکته میکردم اول فکر کردم همون پسره خواهرزاده ی صدیقه خانومه که تو انباری قایم شده دوباره بیاد سراغ فائزه یا من.. اما انگار خیلی ریزه میزه بود.. همونجور پشت در ایستاده بودم و نگاه میکردم که صدای باز شدن در حیاط اومد.. فوری نور تو انباری خاموش شد..

امیر بود.. ماشین و اورد داخل خسته و عصبی..
همین که رسید درو باز کردم و گفتم

🌸گلناز: امیر.. امیر یکی تو انباریه..

چشمای امیر از تعجب گشاد شد و گفت

امیر: چی میگی گلناز مطمئنی? نکنه همین پسرس? صبر کن.. همین جا وایسا.. خودت دیدی?

گلناز: اره خودم با چشمای خودم دیدم یکی تو انباری بود.. اما مگه با صدیقه اینا نرفتین دنبال پسره? پیداش نکردین?

🌸امیر: چند جا تو تهران سراغ داشتن رفتیم..نبود روستاشون سمت دماونده… نمیخواستم تنهاتون بزارم.. به علی اقا گفتم پیداش نکردین برنگردین..

پله هارو دو تا یکی رفت بالا که چوبی چماقی بیاره.. منم اونجا چشمم به در انباری بود که یه موقع در نره…
وقتی اومد دیدم تفنگ شکاری پدر خدا بیامرزشو از دیوار برداشته با ترس گفتم

🌸گلناز: این چیههه.. امیر.. خطرناکه.. نمیخوایم بکشیمش که.. برو یه چوبی چیزی بیار…

🌸امیر با اصرار گفت
امیر: اولا من از خدامه همچین ادم کثیفی رو بفرستم به درک.. اما ارزش نداره دستمو به خونش آلوده کنم… این تفنگه هم تیر نداره.. تو بیرون نیاها.. بمون همینجا.. تکون نخور..

گلناز: نه من میام رو ایوون.. از اینجا که هیچی نمیبینم استرس میگیرم..

🌸امیر: خیل خب ولی هرچی شد جلو نیا.. ادم روانیه دیدی که… یه موقع حمله میکنه گروگان میگیر ه تو رو که در بره..

با سرم تایید کردم.. امیر رفت سمت در انباری و با لگد محکم بازش کرد.. صدای جیغ بلندی حیاط و پر کرد و اسلحه از دست امیر افتاد.. با وحشت دویدم سمتش و دیدم یه دختر کم سن و سال هیجده نوزده ساله تو انباره.. رو یه پتو کهنه نشسته بود و یه قمقمه اب و چند تا تیکه نونم کنارش بود… مارو که دید شروع کرد به گریه کردن…

🌸منم تا دیدم چند قدم عقب رفتم چند ثانیه هر سه تامون تو شوک بودیم تا اینکه من به حرف اومدم و گفتم

گلناز: تو دیگه کی هستی.. اینجا چیکار میکنی? فقیری چیزی هستی? از کجا اومدی?

تا اینو شنید اشکاشو پاک کرد و گفت

🌸- نه خانوم فقیر چیه.. چه فقیری… من نامزد سردارم…

من و امیر نگاهی به هم کردیم و امیر گفت

امیر: سردار دیگه کیه?

🌸-سردار.. سرایدار اینجا دیگه.. تو روستا همسایه ایم.. گفت کار گرفتم میخوام برم تهران.. تو هم بیا.. اما خب چون خالش اینا نمیدونستن من نامزدشگ یواشکی اومدم موندم اینجا.. بعد که رفتن با هم تو اون خونه گوشه حیاط زندگی کردیم… اون شب که شما اومدین منم تو خونه بودم.. گفت اگه شما بفهمین نامزد داره بیرونش می کنین.. سرایدار بی زن میخواین که کارکن باشه نه که اینجا عیالواری راه بندازه هر چی گفتم بزار من باهاشون حرف بزنم قبول نکرد دیروزم منو فرستاد این تو گفت جیکت در نیادتا خودم بیام سراغت گفت چند روز دیگه اینجا مهمونیه و سرش شلوغه میخواد به کارا برسه فعلا قایم بشم تا سر فرصت شمارو راضی کنه.. منم دیدم نیومد اومدم یه چیکه اب از تو حیاط گرفتم

🌸من و امیر نگاه معنی داری کردیم امیر در حالیکه عصبانی بود چنگی به موهاش زد و گفت

– اون مرتیکه.. سردار.. بی شرف.. این دخترم گول زده.. نامزد.. هه تو واقعا نامزدشی?

دختره با کشمای گشاد شده هاج و واج مارو نگاه میکرد و گفت

– من.. من.. اره… اخه چرا بی شرف? مگه کیکار کرده? نامزد داره جرم که نیست فوقش سرایدار نمیخواین نخواین .. اخه چرا بد و بیراه بارش میکنید..

🌸امیر دهن باز کرد و داد زد

امیر: اخه این نامزد بیغریت تو.. دیشب که تو اینجا چپیده بودی و هیچی نمیشنیدی دقیقا تو خونه ی من.. یعنی همون عمارت رو به روت نگاه کن.. صد مترم باهات فاصله نداره..

نذاشتم حرفشو ادامه بده.. دلم به حال دختره سوخت تو بد وضعیتی بود از ترس و سرما میلرزید.. اشکشم رو صورتش خشک شده بود

🌸گلناز: امیر.. بسه.. الان وقتش نیست.. برو.. برو عزیزم.. طبقه پایین استراحت کن فائزه بالاست منم این دختر خانومو میبرم یه ابی به دست و صورتش بزنه خودم باهاش حرف میزنم.. براش توضیح میدم.. فردا هم میبریمش پیش خانوادش.. برش میگردونیم روستا..

امیر با گام های بلند ازمون دور شد.. معلوم بود عصبانیتش خیلی بیشتر از قبل شده.. منم زیر بغل دختره رو گرفتم و بلندش کردم.. هاج و واج بود وماتش برده بود

گلناز: تو چند سالته دختر? اسمت چیه?

شبنم: شبنم.. اسمم شبنمه.. نوزده سالمه.. تو رو خدا بگین چیشده… اخه چرا این اقا انقدر عصبانی بود..

🌸گلناز:بیا بریم بهت میگم..
بردمش طبقه بالا فرستادم بره دوش بگیره و یه دست از لباسای خودمو بهش دادم.. یاد اون موقع که از پیش افرا فرار کرده بودم افتادم.. منم هم سن و سال این دختر بودم.. یه کم بیشتر.. اما نمیدونم چرا یهو دلم براش سوخت…
تو چشماش ترس غریبی بود انگار یه لحظه خودمو تو صورتش دیدم.. ریزه میزه بود لاغر و قد کوتاه اما قیافه بانمکی داشت.. مو و ابروی مشکی با چشم ابی.. خاص بود.. خوشم اومد ازش.. لباس و که تنش کرد اومد نشست تو اتاقی که من بودم و منتظر نگاهم کرد…

🌸ور اندازش کردم و گفتم

گلناز: اینجا فقط منم و تو.. حالا روراست باش و بگو واقعا اون سردار نامزدته یا با هم دیگه فقط یواشکی در ارتباطین? ببین اگه بهم راستشو بگی می تونم کمکت کنم…

شبنم: خب.. راستش.. نیستیم.. اما من از اون دختراش نیستم.. سردارم نیست.. پسر خوبیه.. میخوایم ازدواج کنیم.. قول دادیم.. تا حالا هم سر حرفش موند..

سرمو به تاسف تکون دادم و گفتم

🌸گلناز: پدر و مادرت خبر دارن الان اینجایی? هیچ میدونن اومدی پیش سردار?

سرشو به علامت منفی تکون داد با عصبانیت گفتم

گلناز: فرار کردی? هیچ میدونی الان چه قدر نگرانتن? پاشو.. یالا.. باید برگردیم.. همین الان راه میوفتیم میبریمت پیششون..

شبنم: نه.. نه خانوم تو رو خدا.. من

گلناز: هیس سر و صدا نکن فائزه اون بغل خوابه.. همین که گفتم..

🌸شبنم: من.. مادر ندارم.. مادرم چند سال پیش مرد.. منم یه دونه دخترش بودم وقتی مرد چهلش که شد بابام رفت زن گرفت.. روزگارمو سیاه کرد.. زنش عفریتس.. هر روز بابامو پر میکرد رفتارش با من بدتر و بدتر میشد.. سر هرچیزی کتکم میزد.. چند بار جلوش دراومدم که نزارم کتکم بزنه.. اونم خودشو زخمی کرد و به بابام گفت من زدمش.. بابامم منم گرفت زیر باد مشت و لگد.. روزگارم سیاه شده بود همش گریه.. همش دعوا.. تا اینکه حامله شد..زایید اونم پسر… دیگه نه انگار من تو اون خونه بودم شده بودم کلفت مفت پسرشون…اما همه روتحمل کردم تاب اوردم.. اون روزا که برام عین شب تاریک بود با سردار اشنا شدم.. همسایمون بود…
🌸تازه اومده بودن محل ما.. از یه روستای دیگه.. پدرش مرده بود.. مادرشم زن سر به صلاحی نبود یعنی من نمیدونما.. همه روستایی ها میگفتن.. اونم به روی خودش نمی اورد.. سنی دو سال ازم بزرگتر بود.. با هم با چشمامون حرف میزدیم.. اونم مادرش همش صداش به اسمون بود.. خیلی بی چاک و دهن بود..

🌸گلناز

گلناز: اگه مادرش سر به صلاح نبود.. چرا پسره چیزی نمیگفت چرا به روی خودش نمیاورد? چجور میشه پسری بیغیرت باشه که مادرش اینجوری تو ملا عام هرز بپره?

شبنم سری تکون دادو گفت

🌸شبنم: یه شب که حسابی دعواشون بالا گرفت از خونه زد بیرون اومد تو کوچه.. پدر و نامادریم رفته بودن ده پایین عروسی.. منم بچه رو خوابونده بودم و گوشم تیز بود که از دعواها سر در بیارم تا دیدم این پسره اومد بیرون ترسون و لرزون صداش کردم.. اونم اومد پیشم تو حیاط.. خیلی داغون بود… نشست به درد و دل کردن من براش گفتم چی کشیدم.. اونم گفت دیده مادرش وقتی هفت هشت سالش بوده با یه مردی رابطه داشته مرده تا بچه رو دیده فرار کرده خواسته بره به باباش بگه اما مادرش قاشق داغ کرده زده به دهنش.. حسابی ترسوندتش که اگه به کسی چیزی بگی میکشمت.. چند سال بعدم پدرش میمیره.. مادرشم دیگه با خیال راحت با اون مرده رابطه داشته.. بعد چند وقت میگه دیدم یه مرد دو مرد نیست.. مادرم ذاتش اینه اما ترسی که تو جونم افتاده بود نمیذاشت حرف بزنم حتی الانم که بزرگ شده ازش میترسه.. میگه اگه باهاش زندگی میکنم واسه اونه که میخوام یه روز زمینگیر شدنشو ببینم..

🌸تو دلم گفتم پس همچین چیزایی به چشم دیده که انقدر از زنا بیزاره و خوی حیوون صفتی توش به وجود اومده.. شایدم ذاتش به مادرش کشیده شبنم ادامه داد

شبنم: با هم صمیمی شدیم و قرار گذاشتیم ازدواج کنیم.. گفتیم میریم یه روستای دیگه اما قسمت شد و گفت خالش براش کار پیدا کرده.. اومدیم شهر..

🌸یهو یاد این افتادم که صدیقه خانوم خاله ی سرداره.. زن به این خوبی و پاکی.. چه طور همچین خواهر و خواهر زاده ای داره.. خیلی تعجب کردم.. اه عمیقی کشیدم و گفتم

گلناز: ببین دختر جون.. چیزی که الان بهت میگم عین حقیقته..خوب گوش کن.. و باورش کن چون دلیلی نداره بهت دروغ بگم…

🌸بعد کل ماجرایی که اتفاق افتاده بود و بلایی که سردار به اشتباه سر فائزه اورده بود و براش تعریف کردم.. فقط مات زده گوش میداد..

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x